eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
از جهنم تا بهشت 🌺👇
دانشگاه حجاب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_شصت_و_نهم به روایت امیرحسین ……………………………………………………… وای خدایا آبروم
به روايت حانيه اميرحسين:سلام. _ سلام. خوبيد؟ اميرحسين: الحمدالله. شما خوبي؟ _ ممنون. اميرحسين: راستش، ان شاءالله دو هفته ديگه اردو راهيان نور از طرف مسجد هستش، ميخواستم ببينم اگه موافقيد با خانواده صحبت كنيم اگه اجازه دادن بريم. واقعا ميمونم كه چي بگم ، سفري كه حسرتش از عيد به دلم مونده بود، سفري كه از وقتي با شهدا انس گرفته بودم شده بود آرزوي هر روز و شبم، با مردي كه شده بود همه دنيام، همه زندگيم. اميرحسين: الو؟ _ جانم؟ بعد از چند ثانيه سكوت ادامه ميده: جونتون سلامت.فكر كردم قطع شده. _ من از خدامه بيام. فقط اگه مامان ، بابا اجازه بدن. اميرحسين:اجازه ميدين من باهاشون هماهنگ كنم؟ _ ممنون ميشم. اميرحسين: پس فعلا بااجازتون.ياعلي _ ياعلي. گوشي رو قطع ميكنم ، سريع وضو ميگيرم، دو ركعت نماز شكر و بعد سجده ي شكري طولاني كه خدارو شكر ميكنم بابت مهربوني هاش، بابت همه نعمتاش . بابت حضور اميرحسين، بابت اين آرامش ، غافل از طوفاني كه منتظرم ايستاده دو هفته بعد . توي آينه نگاهي به خودم ميندازم، روسري آبي رنگي كه صورتم رو قاب كرده و سياهي كه روش نشسته، زيبايي خاصي داشت، كيف كوچيك مشكيم و ساک نسبتا کوچیکی که با کمک فاطمه آماده کردم رو از روي تخت برميدارم و از اتاق بيرون ميرم. امیرحسین کنار بابا روی کاناپه نشسته و به سفارشات بابا درمورد اینکه حواسش به من باشه گوش میده. مامان بابا هنوزهم فکر میکنن من بچم، خندم میگیره اما به لبخندی اکتفا میکنم و با صدای نسبتا بلندی خطاب به امیر حسین میگم: بریم؟ بابا و امیرحسین هردو به سمت من برمیگردن ، برق تحسين رو تو نگاه هردو به وضوح ميشه ديد. بابا: بريد به سلامت بابا جان. اميرحسين با اجازه اي ميگه و به سمت من مياد، ساك رو از دستم ميگيره و به طرف در ميره. از مامان ، بابا خداحافظي ميكنيم به مسجد ميرسيم، فاطمه و اميرعلي هم همزمان با ما ميرسن. _ عليك سلام.كجا غيبتون زد؟ فاطمه:چفيه ها دست من بود خونه جا گذاشته بودم. _ خسته نباشي. فاطمه: سلامت باشي سه هفته بعد روي تخت غلتي ميزنم و خاطرات رو مرور ميكنم. چشمم به تپه نسبتا خلوتي ميخوره. بي توجه اميرحسين كه مدام صدام ميكنه به سمت تپه ميرم، چيزي رو احساس نميكنم، صدا گنگ و بي معني به نظرم ميرسن، حتي ديگه اشكي هم نمونده كه بخوام بريزم. روی خاک ها میشینم ، مرور میکنم هرچیزی رو که این چند روزه شنیدم و دیدم ، اشک هام بی اجازه روانه صورتم میشن. گریه نمیکنم ضجه میزنم. شهدا به خاطر حفظ حجاب از همه چی گذشتن ، رفتن که کسی چادر از سر بانوان این سرزمین نکشن ، اما من چی؟ من حتی حاضر نیستم چادری رو سرم باشه که یادگار مادرم حضرت زهراست. با احساس کشیده شدن چادرم ،سرم رو بالا میارم. امیرحسین کنارم زانو میزنه و بوسه ای روی چادرم میشینه. من از این به بعد یه بانوی چادریم. از روی تخت بلند میشم و به پذیرایی میرم . _ مامان کمک نمیخوای ؟ حوصلم سر رفته. مامان: الان که نه، کاری ندارم. میگم میخوای چند روز دیگه امیرحسین اینا رو دعوت کنیم که قرار عقد رو هم بزاریم؟ یک ماه دیگه سالگرد ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه(س) هستش. _ اره مامان: خب حالا. پس بزار بابا بیاد ببینم کی خونست. راستی خب عقدتون رو با فاطمه و امیرعلی هم میتونید بگیرید دیگه. _ حالا بذار هماهنگ میکنیم. به اتاق برمیگردم و سریع شماره فاطمه رو از تو مخاطبین پیدا میکنم. بعد از دوتا بوق صداش تو گوشی میپیچه. فاطمه: جونم؟ _ ببین میگم شما که میخواید سالگرد ازدواج حضرت فاطمه عقد کنید ، ماهم همون روزیم دیگه. موافقی باهم عقد کنیم یا مشهد یا گلزار شهدا. فاطمه: نفس بکش. سلام _ سلام. یه دفعه با یه لحن ذوق زده تر از من گفت: وای اره اخ جون. عالیه. _ خجالت بکش. دختر انقدر برای ازدواج ذوق میکنه؟ فاطمه: نه اینکه خودت ذوق نکردی _ خب حالا. فعلا... فاطمه_ ياعلي _ یاحق. گفته بودم دلبرم بهتر که چادر سر کنی کعبه ی احرام من! با چادرت بانو تری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Part35_جان شیعه اهل سنت.mp3
5.06M
📚رمان " جان شیعه، اهل سنت"(35) ♥️" عاشقانه هاای برای مسلمانان" رویکرد این اثر وحدت شیعه و سنی است. “جان شیعه، اهل سنت” رمانی بلندی است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند. این کتاب فراتر از تصور مخاطبانش به مفهوم واقعی اتحاد و برادری بین شیعه و سنی پرداخته است. ✍ اثر فاطمه ولی نژاد 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلالان حجاب‼️ اینا حجابه؟😏 انــــقـــــدر ســــــاده‌لـــــوح نباشـــــیـــــــــد!!!!!!!!!!!!!!!!!! هر کاری میخواید بکنید؛ ولی نه با حجاب، که فردا روز خجالت بکشیم تو روی حضرت مهدی نگاه کنیم‼️ انــدکـــی تـــامــــل 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
✨ -آرامش‌ورستـگارۍدنیاࢪا ...😍 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🌱سال نو برای اینکه به سال فرج تبدیل شود به اعمال من و تو مربوط می‌شود..... 🌱شرط ظهور به انتظار نشستن نیست ! شرط، در انتظار تلاش کردن است! 🌱دعا ؛ مقدمه ی ظهور است... و معنی ساده‌ی دعا یعنی خواستن ! 🌱شرط خواستن، انجام واجبات ترک محرمات ! 🔸دوست عزیزم حواسمون به نگاهمون پوششمون و رفتارمون باشه بخصوص تو این دیدوبازدید های عید ... نکنه تبرج ، ریا و خدای ناکرده بیحیایی عجین رفتارمون بشه! 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
42.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.: ✨دارم میچینم سفره هفت سین اما😭.... 📱 🌿 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀🌱🍀 سال نو بر خانواده ی ۱۶ هزار نفری دانشگاه حجابی‌های عزیز مبارک🎉 ممنون که یکسال دیگه هم ‌منت گذاشتید و همراهمون بودید🌼 ان شاالله امسال ؛ سال ظهور منجی عالم بشریت و بهار دل‌ها باشه و همه‌ی بزرگواران سالی سرشار از سلامتی ؛ سعادت ، موفقیت و عشق و امید به خدا داشته باشید💚 🌱التماس دعای فرج🌱 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
📚 📗|•عنوان:راض‌بابا•| ✍|•نویسنده:طاهره‌کوهکن•| 🎤|•مصاحبه‌گر:فریبا‌ثاقی•| 📑|•انتشارات:شھیدڪاظمی•| 🍃این کتاب مجموعه خاطراتی از شهیده ۱۶ ساله راضیه کشاورز است که در حادثه تروریستی کانون رهپویان وصال شیراز به درجه رفیع شهادت رسید. 🍃در بخشی از روایت زندگی و خاطرات شهیده راضیه کشاورز می‌خوانیم: «راضیه ۱۱ شهریور ۱۳۷۱ در مرودشت شیراز به دنیا آمد و تا قبل از بهار ۱۶ سالگیش موقعیت‌های چشمگیری را در زمینه ورزش کاراته، مسابقات قرآن و درس و تحصیل کسب کرد. دختری که تمام تلاشش را به کار می‌بندد تا در زندگی اول باشد. در شانزدهمین بهار عمرش حادثه‌ای رخ می‌دهد و او را در رسیدن به خواسته اش کمک می‌کند؛ بر اثر انفجار بمب در حسینیه کانون فرهنگی رهپویان وصال شیراز توسط عوامل تروریستی وابسته به غرب، بعد از تحمل ۱۸ روز درد و رنج ناشی از جراحت به جمع شهیدان سرفراز و سربلند که ره صد ساله را یک شبه پیمودند پیوست 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
میشه برامون تعریف کنید چی شد چادری شدید؟ 😍 👉🏻 @f_v_7951 منتظر خاطرات جذابتون هستیم 🤩 🔅 @hejabuni♢دانشگاه حجاب🔅
؟ من از کوچکی پدرم علاقه داشت من و خواهرم چادر بذاریم هر از گاهی چادر می‌ذاشتم و بعد چند ماه بیخیال می‌شدم داستان من از اونجایی شروع شد که یه نفر اومد تو زندگی منو شوهرم و ما رو دعوت به دین زرتشت کرد 😔 مثلا کردار نیک، پندارنیک دو سال از این موضوع گذشت تا کاملا مارو به شکل خودشون در آوردن یه شب یه اتفاقی افتاد شاید یه تلنگر که طرف مقابل زبونش کردار نیک بود ولی درعمل اصلا اون شب تا صبح نشستم بابت این دوسال فکر کردم وگریه کردم و قرآن رو بغل کردم ساعت ۱۱ صبح بود در حالت بیداری کسی رو دیدم اومد تو خونه ما با لباس سفید و صورت نورانی البته هنوز هم نمی‌دونم کدوم امام بودن با من صحبت کردن منقلب شدم گریه می‌کردم و پشیمون از کارام رفتم خونه دوستم که همیشه به من گفت یه روز پشیمون میشی از کارت بعد دو سال نماز ظهر رو مسجد خوندم انگار حتی از در و دیوار اونجا هم شرمنده می‌شدم کم کم به چادر علاقه مند شدم و ظرف چند ماه بدون هیچ آمادگی از قبل قسمتم کربلا شد وای چه روزهایی بود چه صفایی داشت بین الحرمین اونجا به خانم حضرت زینب قول دادم چادر رو محکم داشته باشم و الان خداروشکر هشت سال هست که چادری هستم و خیلی خوشحالم گرچه هستن کسانی که دوروبرم هنوز به چادرم عادت نکردن و هر از گاهی حرف‌هایی می‌زنن برام مهم نیست چون چادر مادرم حضرت زهرا رو دارم و خداروشکر همسرم هم به راه من پیوست از مازندران، آمل ۳۴ساله ـــــــــــــــــــــــــ 📝ارسال‌خاطرات: @f_v_7951 🌸 @hejabuni | دانشگاه‌حجاب🎓
دانشگاه حجاب
🔴به روز باشیم #نازنین_زاغری و اشتباه‌ تحلیلی برخی دوستان عزیز انقلابی برادران عزیز و خواهران بزرگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴به روز باشیم 🔆 هشدار تالسی گابارد نماینده سابق کنگره امریکا درباره آزمایشگاه‌های خطرناک بیولوژیک امریکا در اوکراین و سایر نقاط جهان 🔬 ۲۵ الی ۳۰ آزمایشگاه در اوکراین و ۳۰۰ آزمایشگاه خطرناک در سرتاسر جهان، توسط امریکا اداره می‌شود! 📡 🔅 @hejabuni♢دانشگاه حجاب🔅
از جهنم تا بهشت 🌺👇
دانشگاه حجاب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_هفتادم به روايت حانيه اميرحسين:سلام. _ سلام. خوبيد؟ اميرحسين: ا
میوه هارو خشک میکنم و تو ظرف میذارم. با صدای زنگ به طرف اتاق میرم ، چادر رنگیم رو از روی تخت برمیدارم ، روی سرم میندازم و برای استقبال کنار مامان بابا و امیرعلی کنار در وایمیستم. بعد از سلام و علیک های معمول و پذیرایی خانواده ها میرن سر اصل مطلب بابا :خب نظر خود بچه ها چیه؟ میخواید صحبت کنید باهم ؟ البته فکر کنم تا الان صحبتاتون رو کرده باشید نه؟ پیش دستی میکنم و در جواب بابا میگم_ نه. واقعا خنده دار بود که بعد از تقریبا یک ماه و نیم هنوز در مورد عقد حرف نزده بودیم. بابا:باشه بابا جان. خب با اجازه آقای حسینی حرفاتون رو بزنید بعد. پدر امیر حسین : اختیار دارید اجازه ماهم دست شماست. با اجازه ای میگم و به سمت اتاق میرم ، امیرعلی هم متقابلا بعد از اجازه گرفتن دنبالم میاد. امیرحسین : خوبید؟ _ ممنون . شما خوبید؟ امیرحسین :ا خوبیه شما. الحمدالله. خب شما نظرتون چیه؟ _ راستش چون امیرعلی و فاطمه هم عقدشون میخوان همون روز باشه، گفتم اگه موافق بودن با هم باشه ، مزار شهدا یا حرم امام رضا. با این حرفم امیرحسین سرشو بالا میاره و با ذوق نگاهم میکنه. امیرحسین:واقعا؟ لبخند میزنم و جواب میدم_ بله. امیرحسین : خب...خب...اینکه عالیه. چی بهتر از این؟ _ خب بریم ببینیم نظر خانواده ها چیه؟ امیرحسین : بله بله حتما. زودتر از من از روی صندلی بلند میشه و در رو باز میکنه و کنار وایمیسته تا من خارج بشم، لبخند میزنم و بدون تعارف از اتاق بیرون میرم. برای خانواده ها توضیح میدیم، همه موافقت میکنن و با شوق میپذیرن به جز پدر امیرحسین که ظاهرا مخالف بود، بعد از حرف ما اخم میکنه و اولش کمی مخالفت اما بعد از دیدن موافقت جمع دیگه چیزی نمیگه . وارد پاساژ میشیم. فاطمه و امیرعلی کنارهم و من و امیر حسین هم کنار هم راه میریم. با اینکه محرم بودیم اما تا حالا هیچ تماسی باهم نداشتیم. بلاخره بعد از نیم ساعت فاطمه و امیرعلی حلقه هاشونو میگرن و اما من...... _ اه من اصلا از اینا خوشم نمیاد. امیرحسین : خب میخواید بریم یه جای دیگه. با تعجب به امیرحسین نگاه میکنم. _ خسته نشدید؟ امیرحسین: شما خسته شدید؟ _ نه اما اخه آقایون خیلی از خرید خوششون نمیاد. امیرحسین : نه مشکلی نداره. رو به فاطمه اینا میگم: بچه ها شما صبح هم بیرون بودید خیلی خسته شدید میخواید شما برید؟ فاطمه هم با لبخند شیطونی میگه:تو هم که نگران خستگی مایی نه؟ _ کوفته. برو بچه. فاطمه خطاب به امیرعلی: آقا امیر دلم براش سوخت بچم. میخواید ما بریم؟ امیرعلی هم لبخند میزنه و میگه: هرچی امر بفرمایید . فاطمه سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه. بعد از خداحافظی و رفتن امیرعلی و فاطمه و به گشتن ادامه میدیم. تقریبا هوا تاریک شده بود ، با ناامیدی تمام تو خیابون راه میرفتیم و به حلقه ها نگاه میکردیم که چشمم به یه حلقه ظریف و ساده میوفته یه دفعه با صدای نسبتا بلند میگم همینه و بعد جلوی دهنم رو میگیرم و رو به امیرحسین که با تعجب به من نگاه میکرد عذر خواهی میکنم. بعد از گرفتن حلقه ها به سمت کافی شاپی که اون سمت خیابون بود میریم. امیرحسین: خب چی میل دارید. منو رو روی میز میزارم و رو به امیرحسین میگم_همون چای لطفا امیرحسین: و کیک شکلاتی؟ با تعجب نگاش میکنم ، فوق العاده هوس کیک شکلاتی کرده بودم ولی روم نشد بگم . امیرحسین: چیزی شده ؟ _ شما از کجا میدونید؟ امیرحسین _ اخه اون روز دیدم کاکائو رو با ذوق میخوردید ، حدس زدم باید کیک شکلاتی هم دوست داشته باشید. لبخندی زدم و گفتم : بله . من عاشق شکلاتم. با حالت خاص و خنده داری بهم نگاه میکنه و میگه: شما با من تعارف دارید. سرم رو پایین میندازم . وای که چقدر این مرد دوست داشتنی بود و واقعا لایق ستایش. از کافی شاپ خارج میشیم و به سمت ماشین حرکت میکنیم ، بارون کم کم شروع به باریدن میکنه ، وسط تابستون و بارون تو تهران؛ عجیب بود و البته شیرین . ماشین تقریبا یه خیابون پایین تر پارک بود، چون امیرعلی و فاطمه از صبح خرید بودن اونا جدا و ما هم جدا اومده بودیم. با صدای گوشی، کیفم رو از روی شونم برمیدارم و دنبال گوشیم میگردم ، با دیدن شماره عمو لبخند میزنم و دایره سبز رو به قرمز میرسونم_ سلام عموجان. عمو:سلام تانیا جان . خوبی؟ با خطاب قرار دادنم به اسم تانیا ناخداگاه اخمام تو هم میره . _ ممنون . شماخوبید؟ عمو_ مرسی عمو .میگم کجایی الان ؟ تنهایی؟ با لحن خاصی سوالش رو پرسید، موقعیت رو مناسب نمیبینم برای گفتن حقیقت پس بعد از مکث کوتاهی میگم :بیرونم . اره . چطور؟ _ مطمئنی تنهایی؟ استرس بدی تمام وجودم رو فرا میگیره، از دروغ گفتن متنفر بودم ولی الان وقت مناسبی نبود برای گفتن حقیقت. 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
والدین موفق_جلسه 1.mp3
9.78M
🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 🌼سال نو مبارک🌼 🔈 🔸 جلسه ۱ 🔹 موضوع : جایگاه و اهمیت خانواده 🎵دکتر سید عظیم قوام 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨صحبتهای جالب دختر تازه مسلمان نیوزلندی که به گفته خودش برای حفظ حریم زن بودنش، مدل بودن را رها کرد.✨ 👌اسلام آوردن یعنی اینکه به فطرت پاک اولیه ات برگردی. 👌خروج از عفاف در حقیقت خروج از حریم زن بودن است. 📝 ترجمه و زیرنویس کار یکی از همراهان همیشگی کانال دانشگاه حجاب 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
💞 یک جا مرد کوتاه بیاید یک جا زن ‌‌ 🌼 رهبر انقلاب: این طور نیست که بگوییم همه جا خانم باید از آقا تبعیت کند‌‌؛ نخیر. چنین چیزی نه در اسلام داریم و نه در شرع. یا مثل برخی از این ندیده های بدتر از اروپا و مقلد اروپا، بگوییم که زن بایستی همه کاره باشد و مرد تابع باشد. نه این هم غلط است. بالاخره دوتا و دوتا هستید. یک جا مرد کوتاه بیاید، یک جا زن کوتاه بیاید. یکی این جا از سلیقه و خواست خود بگذرد، دیگری در جای دیگر، تا بتوانید با یکدیگر زندگی کنید. ‌ 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨 ↯✉فصل بہـ🌸ــارِبے‌توزمستونھ... ✨یاب‌الحــــــــــسن✨ ❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨 ‌| | 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓