اوج قله تقدیر ۱.mp3
11.1M
#اوج_قله_تقدیر ۱
#آیتالله_حسنزاده_آملی
#استاد_شجاعی
🔺محاله کسی قدرِ شبهای قدر رو درک کنه
🔻محاله به اوج قلهی تقدیر دست یابد؛
مگر اینکه به کشفِ یک فرمول، قبل از شبهای قدر رسیده باشه!
⬅️ فرمولی که 👇
✔️قدم اول تمام قدرتها و پرشها در سلوکِ انسانیست ❗️
🎙 #صوتی #شب_قدر
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔺تهذیب نفس به سبک شهید هادی🔺
🔰جعفر جنگروی تعریف میکرد که یکبار بعد هیئت داشتیم با بچهها حرف میزدیم. ابراهیم توی اتاق دیگه تنها نشسته بود و توی حال خودش بود.
وقتی بچهها رفتن. اومدم پیش ابراهیم، هنوز متوجه حضور من نشده بود. با تعجب دیدم هرچند لحظه یکبار سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش میزنه. یکدفعه گفتم: “چیکار میکنی داش ابرام؟!”
🔰انگار تازه متوجه حضور من شده باشه از جا پرید و از حال خودش خارج شد. بعد مکثی کرد و گفت: “هیچی، هیچی، چیزی نیست”.
🔰گفتم:”به جون ابرام ولت نمیکنم. باید بگی برا چی سوزن زدی تو صورتت”
مکثی کرد و خیلی آرام مثل آدمهایی که بغض کردهاند گفت:
♨️“سزای چشمی که به نامحرم بیفته همینه.”
✅اون زمان نمیفهمیدم که ابراهیم چکار میکنه و این حرفش چه معنی داره!
ولی بعدها وقتی تاریخ زندگی بزرگان رو میخوندم. دیدم که اونها برای جلوگیری از آلوده شدن به گناه (حتی فقط یک نگاه به نامحرم که برای خیلی از ماها عادی شده)چنین تنبیههائی برای خودشون داشتن.
🍃🌼 به بهانه اول اردیبهشت ،
سالروز تولد شهید هادی 🌼🍃
#قهرمان_من #عکس_تولیدی
#الگوی_من #برادر_شهیدم
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🔺تهذیب نفس به سبک شهید هادی🔺 🔰جعفر جنگروی تعریف میکرد که یکبار بعد هیئت داشتیم با بچهها حرف می
⇦شما که دائم آرزوی شهادت میکنی
✔حواست باشه اول باید شهید باشی
تا شهید بشی
✔پاکی از گناه شرط عشق به شهادته
10.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ
💢میگفت از آرایشگرم پرسیدم گفت بعد کاشت ناخن میشه وضوی #جبیره گرفت!
🌺 گل بانو
💢برای جزئی ترین امور زندگیت به متخصصش مراجعه میکنی اما تا میگیم سوال شرعیتو از مرجعت بپرس جبهه میگیری و آرایشگر و ناخن کار و .. متخصص دین میدونی‼️
#احکام #احکام_کاشت_ناخن
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
💕 در هیچ جای دین،فلسفه حجاب برای این نبوده که جاذبه های زن برای مرد عادی بشود بلکه برعکس ...
اسلـام میخواهد این جاذبه ها و زیبایی ها در مسیر حلال قرار بگیرد..
#شهید_مطهری
#سبک_زندگی
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🌛#شبهایقدر🌜
🛬 شب قدر ملائکه میخوان
روی باندِ دلِ ما فرود بیان.
و از برج مراقبت اجازه فرود میخوان.
🚏برج مراقبت جواب میده:
امکان فرود وجود نداره!
باند دلِ ایشون پُره،
جایی برای فرود وجود نداره‼️
🔗 بله! اشتغالات دنیایی که در اثر فراموشی خدا دلمون رو پر کرده
و بتهایی که توی دنیا برای خودمون درست کردیم
مثل همسر و فرزند ،پست و مقام و شهرت ، زیبایی و محبتهای غیرخدایی،
دیگه جایی برای فرود ملائکه نمیذاره❗️
▪️ اینه که میبینیم هر سال شب قدر حس و حال خاصی نداریم؛
و ماه رمضون نسبت به سالهای قبل بهتر نشدیم
◽️چارهش برقراری ارتباط دلی قوی با خدا
و تعمیر پلهای خراب شده با کمک اوست
💎خدایا تو خالق ما هستی
وجودم احتیاج به تعمیر اساسی داره؛
نیاز به ویروس کش قوی ...
🍃دوست دارم نگاهم رو کنترل کنم
🍃دوست دارم دلم و پوششم همونطور باشه
که تو میپسندی
میخوام حظّ کنی از دیدنم❣
منو به ملائکهات نشون بدی و بگی
ببینید چه بندهای دارم😍
محبوب من
خودت با کرم و لطفت ما رو اصلاح کن و دل ما رو از غیر خودت خالی کن!🤲
📿《اللهمَّ طَهِّر قَلبی مِن اَوساخِ الغَفلَةِ عَنک》
خدایا! دلم را از آلودگی و چرکهایی که بر اثر غفلت از تو به وجود اومده پاک کن!
#تولیدی_کامل
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🌹🌹 رمان #سجده_عشق 🖌 نویسنده : عذرا خوئینی قسمت یازدهم 🌞صبح که از خواب بیدار شدم هنوز سر
🌹🌹 رمان #سجده_عشق
🖌 نویسنده : عذرا خوئینی
قسمت : دوازدهم
🔸به عقب که برگشتم لیلا رو مقابل خودم دیدم بامحبت منو در اغوش کشید هنوز تو بهت بودم یعنی اتفاقی افتاده بود؟!.
🍀 چهره اش که عادی نشون میداد تعارفش کردم بیاد داخل گفت:_ممنون عزیزم ایشالا یه وقت دیگه. اومدم دنبالت بریم خونه داییم چند روزیه بخاطر دکتر مامانم اومدیم تهران، چون یکم بهتر شده داییم می خواد نذری بده مامانم دوست داره تو هم باشی اگه بیایی که خوشحالمون می کنی.☺️
💚من که ازخدام بود.
برگشتم خونه یه مقداری سر و وضعم رو مرتب کردم حجابم خوب بود ولی کامل نبود چون هنوز تصمیم نگرفته بودم چادری بشم فقط موقعی که پایگاه می رفتم سرم مینداختم.برای مامانم پیغام گذاشتم که دیربرمی گردم.
🌻نزدیک ماشین که رسیدم سید پیاده شد نیم نگاهی انداخت اما طبق عادت همیشه سرش رو پایین انداخت. قلبم تند میزد انگار که می خواست ازجا کنده بشه!
اهسته جواب سلامش رو دادم هر چند خودم هم به زور شنیدم!
🧐بدجوری تو فکر رفته بود وقتی لیلا صداش کرد تازه به خودش اومد و حرکت کرد.حس می کردم حالت نگاهش عوض شده و دیگه مثل قبل سرد و بی تفاوت نبود.
♨️هنوز از کوچه بیرون نرفته بودیم که با ماشین بهمن روبرو شدیم! دیگه از این بدتر نمی شد با چهرهای اخم آلود به طرف ما اومد. تقّی به شیشه زد.
لیلا با تردید گفت:_آشناس؟!.
فقط سرم روتکون دادم و پیاده شدم.
ازحرص پوست لبم رو می کندم با عصبانیت گفتم :_اینجاچی کار می کنی؟!😡
😏پوزخندی زد که بیشتر لجم رو دراورد_من که اومدم خونه دایی جونم حالا تو بگو تو ماشین این جوجه بسیجی چی کار می کنی نکنه اینم بازی جدیدته؟!.
😤اصلا متوجه موقعیتم نبودم با مشت روی بازوش زدم _چرا از زندگیم گم نمیشی؟ بخدا به عمه میگم چه حیون پستی شدی دست ازسرم بردار.
♨️خنده چندش اوری کرد روسریمو گرفت و به سمت خودش کشوند_هرچقدرم که ظاهرت عوض بشه گذشتت که تغییر نمی کنه!!.
باصدای پرخاشگر سید رهام کرد.
😭بدجور احساس خاری و پوچی کردم.
بالحن بدی گفت:_هوی چته صداتو انداختی روسرت!!
گلاره دوست دخترمه تو چیکارشی؟!.
😲مات و متحیر موندم این چه حرفی بودکه زد
😡 سید از عصبانیت صورتش سرخ شده بود
اگه لیلا مانع نمیشد حتما یه دعوایی رخ میداد.
بهمن که به خواستهاش رسید با شکی که تو دل سید انداخت باید فاتحه این احساس رو می خوندم
💢یه لحظه پشیمون شدم خواستم برگردم که باهمون جذبه و جدیت گفت :_بشینید تو ماشین!!.
😒 حالا اینم برای من قلدر شده! فقط به احترام فاطمه خانم میرفتم چون با این اوضاعی که پیش اومد و آبروریزی که شد تنهایی برام بهتر بود.
💢 بخاطر باریک بودن کوچه ماشین رو تو خیابون پارک کرد.
اسم امامزاده حسن رو شنیده بودم ولی تا حالا این اطراف نیومده بودم اکثراً خونه های قدیمی ولی باصفا.
سید کاری رو بهونه کرد و رفت دلم میخواست با تمام وجود گریه کنم.😭
🌸 لیلا دستش رو روی شونه م گذاشت و با لبخند شیرینی گفت :_خستهت که نکردیم؟
🌺 سعی میکردم خونسرد و آروم باشم اما واقعا سخت بود گفتم :_نه فدات شم خوشحالم که همراهتون اومدم....
🌼 خیلی خوب وصمیمی با من برخورد کردند اصلا احساس غریبی نمیکردم ،دخترشون هم سن وسال من بودازوقتی که اومدیم چشمش به در بود!
حسادت تو دلم چنگ میزد.
😏 همچین دختردایی نجیب و خوشگلی داشت باید هم منو تحویل نمی گرفت.
تو مراسم چهلم دیدمش ولی اون موقع نمی شناختمش
🌾 پیش فاطمه خانم نشستم همه پای دیگ نذری بودند و کسی کنارمون نبود
_از بار اولی که دیدمت خیلی تغییر کردی خانم بودی وخانومتر هم شدی. زیرلب تشکری کردم.
_دیشب خواب سیدهاشم رو دیدم. مروارید اشک تو چشماش جمع شد
گفتم:_خدا رحمتشون کنه.
_ممنون دخترم، راستش جدا از اینکه دوست داشتم دوباره ببینمت یکی ازعلت هایی که خواستم بیای مربوط به همین خوابه...
😳 متعجب بهش خیره شدم یعنی چه خوابی دیده بود که بخاطرش منو تا اینجا کشونده بود؟؟؟
کنجکاوی رهام نمی کرد.
اماسکوت کردم تاخودش برام بگه.....
ادامه دارد.....
🌹 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🌹