#خاطره #داستانک
#سبک_زندگی_غربی
#سبک_زندگی_ایرانی_اسلامی
دست پسرم را میگیرم و از کنار مارپیچ آبی پارک عبور میکنیم...
👇👇👇👇
دانشگاه حجاب
#خاطره #داستانک #سبک_زندگی_غربی #سبک_زندگی_ایرانی_اسلامی دست پسرم را میگیرم و از کنار مارپیچ آب
🌞سیاه قلم خورشید🌞
💧دست پسرم را میگیرم و از کنار مارپیچ آبی در پارک، عبور میکنیم.
🎡 علی با انگشتان کوچکش، وسایل بازی را نشانه میگیرد و صداهای خندهدار از خودش در میآورد. با لبخندم، امنیت را به قلب کوچکش هدیه میکنم.
زمین بازی، نسبتا خلوت است.
با اینکه زمان، زمان تفریح و مکان، مکان خوش گذراندن است؛ اما تنها صدای بلندی که میشنوم صدای پرندگانی است که از این شاخه به آن شاخه میپرند.
پدر بزرگی را میبینم با شلوارک سفید و خالخالهای سیاه و پوستی که از شدت سفیدی رو به بیرنگی میرود.
دست پسربچهای حدودا پنج ساله را با موهای وز طلایی، گرفته است با خودم فکر میکنم، پدر بزرگ، نوه را به پارک آورده یا نوه، پدر بزرگ را؟
با صدای علی، از افکارم بیرون میآیم.
-مامان! بریم، ترامبولی؟ مثل اون روزا که تو ایران میرفتیم، تو هم میای؟
نگاهم میچرخد به سمت ترامبولی کوچک قرمز وسط پارک.
به نشانه بله، قدمهایم را تندتر میکنم و لبخندم را پهنتر! انگار که کودک درونم دوباره فعال شده باشد.
صدای خنده و بازی علی آقا، جان دوبارهای به پارک پدربزرگ - مادربزرگها میدهد.
سایهمان در حافظه سبز زمین بازی، ثبت میشود؛ خورشید طرح زیبایی میزند، طرحی شبیه سیاه قلمِ یک زن مقدس!
دستان علی را گرفتهام و اوج گرفتنش را تماشا میکنم و لذت میبرم. همیشه بازی با او را در ردیف کارهای واجبم میدانستم!
نفس زنان از ترامبولی پایین میآیم و روی نیمکت، نفسی تازه میکنم.
قاب سیبی را در دهان علی میگذارم، که نگاهم با نگاه مادربزرگی با موهای خاکستری کوتاه و پیراهن نارنجی، تلاقی میکند. دست نوهاش را گرفته و مستقیم به طرفم میآید.
روبهرویم میایستد و میگوید:
«دیدم داشتی با پسرت بازی میکردی! چقذر لذت بخشه که با بچهات بازی میکنی.»
لبخندی میزنم و خوش و بشی با او میکنم. با رفتن مادربزرگ، علی آقا میپرسد:
-مامان! خانمه چی گفت؟
-هیچی! فقط گفت چقدر خوبه که با بچهات بازی میکنی!
-همین؟
-اوهوم!
-چرا مامانش پیر بود! مریض بود؟
-نه عزیزم! مادربزرگش بود.
-مامانش کجاست؟
-حتما سرکاره!
-نمیشه مامانش، خونه بمونه و باباش کار کنه؟
-اینجا نمیشه! اینجا مامان و باباها باید برن سر کار تا بتونن خرج زندگی رو در بیارن.
-دلم براش میسوزه! کاش تو کشور ما زندگی میکرد، اونجا مامانا مجبور نیستن از صبح تا شب کار کنن. مگه نه مامان؟
-آره، میتونن فقط مامان باشن.
✍ ف.سادات(طوبی)
🌸 @Hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
🔸مطالبه یکی از اعضا
🔸سامانه پیامکی ریاست جمهوری
30007788
#مطالبه_گری
#مطالبه_اثر_دارد
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
20.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
7⃣ قسمت هفتم
📢دوره آموزشی رایگان
🎉 #سوالات_خواستگاری
🎙 دکتر داوودی نژاد
═ೋ❅☕️❅ೋ═
@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
🧕بیا فکر کنیم حجاب محدودیت است
من آزادانه عاشقت هستم ای دوست داشتنی ترین محدودیت دنیا🌸
#زن_زندگی_آگاهی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب🎓