#شعر
#حمیدرضا_الداغی
💌 سرودههای یکی از اعضای کانال درمورد شهید خوش غیرت سبزواری، حمیدرضا الداغی
🕯 داغ تو
داغ تو بر جگر چه سوزان است
ای جوانمرد، ای حمید شهید
در دل عالم، این صدا جاریست
دم آخر به آرزوش رسید
✊🏻 مانند حمید
تابید میان دل شب نور امید
خوش غیرت روزگار آن مرد رشید
او رفت ز خون پاک او صدها مرد
آماده و جان فداست مانند حمید
📝 شاعر: اعظم سادات رضویان
دانشگاه حجاب 🎓🌱
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🌹 شهید الداغی را چگونه روایت کنیم؟! • به کرات گفته ام خاستگاه اصلی تحقق امر به معروف در جامعه، #ولا
🔹فرق الداغی ها با صورتی ها
فرق امثال #شهید_الداغی ها با صورتیها این است که آنان لاف دین و انقلاب نمی زنند ولی زمانش که باشد برای ارزشها قیام میکنند و از دادن جان نمیهراسند؛
ولی #صورتی_ها یک عمر از قِبَل ادعای دین و انقلاب ارتزاق می کنند، ولی وقتی پای هزینه دادن به میان بیاید هررر توجیهی میآورند تا هزینه ندهند!
نه هزینه مالی، نه آبرو، جان که جای خود دارد‼️
@hejabuni
🟢 مرد برخلاف آنچه ابتدا تصور میرود، در عمق روح خویش از ابتذال زن و از تسلیم و رایگانی او متنفر است.
مرد همیشه عزت و استغناء و بیاعتنایی زن را نسبت به خود ستوده است.
📗 #مسئله_حجاب، ص۶۵
🌸۱۲ اردیبهشت سالگرد شهادت آیت الله مطهری و روز معلم گرامی باد🌸
═ೋ❅ @hejabuni ❅ೋ═
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🟢 مرد برخلاف آنچه ابتدا تصور میرود، در عمق روح خویش از ابتذال زن و از تسلیم و رایگانی او متنفر است.
🎧 برای شنیدن کتاب صوتی مسئله حجاب شهید متفکر آیت الله مرتضی مطهری ، هشتگ #مسئله_حجاب رو در کانال دنبال کنید🌱
.
۸ اردیبهشت ۱۴۰۲، ساعت ۹:۳۰ شب در سبزوار، مصاف دو شعار «زن زندگی آزادی» بود.
با این تفاوت که منظور یکیشان از معنای آزادی «دسترسی آزاد به زن» بود و منظور آن یکی، «آزادی زن از دست متجاوز».
اولی وقتی دید دومی مانعش میشود، چاقو را کشید و به قلب او فرو کرد و دومی «زندگی»اش را داد تا «آزادی» برای «زن» بماند...
اینجاست که معلوم میشود طرفداران واقعی «زن» «زندگی» و «آزادی» چه کسانی هستند...
#حمیدرضا_الداغی
═ೋ❅ @hejabuni ❅ೋ═
لابلای این شلوغیا و شهادتا
یه سلامی هم عرض کنیم به
آیندهسازان اسلام و انقلاب
با علم و مادری بینظیرشون
سلام سربازای سید علی ❤️❤️
سلام دخترای حاج قاسم🌹😍
http://eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🔸مستند داستانی دوربرگردان تجریش 🔹قسمت 34 (بخش دوم) استاد به سمت صدا برگشت.. لبخند هنوز روی صورت بچ
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 35
دانشگاه حجاب 🇮🇷
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش 💐 قسمت 35
🔥 مستند داستانی دوربرگردان تجریش
💐 قسمت 35
صد رحمت به میگ میگ!
همیشه فکر میکردم سرعتی سریع تر از نور نداریم!
تا اینکه با بچه های دانشکده مون آشنا شدم!
کلاس که تموم شد سریع جمع و جور کردم تا خودم رو به تابلو اعلانات برسونم.!
مثلا خواستم تا شلوغ نشده اونجا باشم!
یه لشکر آدم زودتر از من دراز به دراز جلوی تابلو ایستاده بودن!
از زمزمه ها متوجه شدم فقط اسم و امتیاز 100 نفر اول نوشته شده.
با این همه شرکت کننده منطقیش هم همین بود
قد بلندی فایده ای نداشت.
خط هاش هم که اونقدر ریز بود که از دور چیزی پیدا نبود.
هر جوری بود خودمو لای جمعیت جا کردم.
چی همه اطلاعیه روی تابلو هست!
یعنی همه این ها رو باید بخونم تا بفهمم چی به چیه؟
چشمام رو تیز کردم..
آها.. خب 4 برگه A4 بود که اسم برنده ها توش بود.
هر لیست 25 نفر.
توی بحر لیست کوچک خط ریز روی تابلو بودم که پسر بغلیم سرش رو برگردوند سمت و من و زل زد توی چشام!
همه روشون به تابلو بود و این رو به من!
اینم وقت گیرآورده حالا این وسط با اون چشمای آبیش!
محلش نذاشتم و نگاهم رو به تابلو دادم..
لامصب ول کن نبود!
حالا همه تابلو رو میبینن این میخواد منو ببینه!
شنیده بودم خوشگلی دردسر داره ولی نه دیگه اینجوری!
هر چی میگذشت چشاش گردتر میشد.
لابد فکر میکرد ملکه رویاهاش رو دیده!
چندشم میشه از پسرای سر راهی!
حالا لابد میخواد الان زانو بزنه و جلوی جمعیت حلقه نامزی تعارفم کنه!
اومدم یه متلک بارش کنم روش کم شه مزاحمم نشه که دیدم خودش روش کم شد و نگاهش رو از چشام برداشت!
ولی هنوز گردنش کج به سمت من بود.
نگاهش رو دنبال کردم.
به کفشام نگاه میکرد.
یه لحظه به خودم اومدم!
اصلا حواسم نبود!
من کی کفش این رو لگد کردم؟!
نه اینکه جمعیت زیاد بود همه توجهم به تابلو بود!
عذر خواهی کردم و کمی جا به جا شدم.
خوب شد چیز میزی بارش نکرده بودم!
ولی میتونست جای اون همه نگاه و گردن کج کردن از زبوش استفاده کنه!
هم برای سلامتی چشماش بهتر بود همم من اینقدر ضایع نمیشدم..
خودم رو جمع و جور کردم که دیگه سوتی ندم.
بعد 6 بار بالا و پایین کردن لیست با کلی ذوق اسمم رو پیدا کردم.
تا الان کجا بود؟ چرا از اول ندیده بودم..!
همین که اسمم هست یعنی توی صد نفر اول بودم.
و این یعنی یک پله صعود و نزدیک شدن به خدحافظی نهایی با هر مدل خواستگاری اجباری!
توی ذوق و شوق این پیروزی بودم که یه دفعه روی کمرم احساس سوزش شدیدی کردم.
وااای که چه قدر درد داشت. شبیه درد مار و عقرب گزیدگی!
نمیدونم تا حالا تجربه کردید یا نه! منم تا حالا تجربش رو ندارم
تحلیل مقدار درد رو همینطوری الکی گفتم!
ولی خب چون ترسناکه میگم حتما دردش هم زیاده دیگه! خخخخ
حالا مار و عقرب بین این همه جمعیت چه کار میکنه!
اونم روی کمر من!
✍️ مجتبی مختاری
🆔 نظرات رمان 👈 @mokhtari355
═ೋ❅📚❅ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872