8.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تصویری
🎵 حجت الاسلام #علیرضا_پناهیان
🤔 اندیشه #انتظار چگونه شکل می گیرد؟؟
💠 #امام_زمان(ع)چگونه #مشکلات رابرطرف می کند...
✅ امام زمان به #مسئولین به شدت سخت میگیرند.
♻️ سه عنصر مهم #زمان_امام_زمان.... ⁉️
💚
💙
💜
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
🍂 ما که بی تو هیچ چیز نیستیم. یادگار یاس و زاده نرجس ، چشمانم به راه است و به زیر پایت، زودتر بیا...
3⃣انتظار
🍀مؤلفه های #انتظار
...ادامه ی جلسه ی گذشته
4) احساس نیاز به وجود یک امام
فرد منتظر و مؤمنی که در آخرالزمان زندگی میکنه باید با تمام وجودش خواستار وجود و حاکمیت امام معصوم باشه.
5)دوست داشتن ظهور
کسی که به ظهور امام زمان (علیه السّلام) معتقده و وقوع اون رو هم نزدیک میبینه، هرقدر علاقه اش به ظهور بیشتر باشه ، انتظارش هم بیشتر میشه و اگر اون رو خوش نداشته باشه انتظارش ضعیف و سست میشه . این دوست داشتن فقط زمانی به وجود میاد که مؤمنان، تصویر روشنی از زمان ظهور حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) داشته باشن.
6) نزدیک دانستن ظهور
نزدیک دونستن ظهور حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) میتونه به شدت انتظار و آمادگی فرد اضافه کنه. اینکار باعث میشه توجه به امام بیشتر بشه و تمام اعمالمون رو برای ایشون و خشنودی ایشون انجام بدیم.
💯در هفته بعد به آثار انتظار در جامعه اسلامی میپردازیم.
«دهم جان و به عشقش من بمیرم»
#تولیدی_کامل
#جمعه_های_انتظار
#پروفایل_مهدوی
🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هشتم 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن ح
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را کسی نشنود.
💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
💠 اگر قرار بود این خمپارهها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط #خمپارهای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.
💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.
نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است.
نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمیتونم جواب بدم.»
💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«میتونی کمکم کنی نرجس؟»
ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟»
💠 حدود هشتاد روز بود نگاه #عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت #عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟»
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم.
💠 دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک #آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!»
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! #داعش خیلیها رو خریده.»
💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا #نماز مونده، نمیخوابی؟»
نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و #مظلومانه زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچهاش #شهید شدن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
✍سندِ تاریخ را به نامت زدند!
مبارک است آقا جان...
اما هنــوز؛
سندِ حضورت، به نامِ ما نخورده است!
✨آخر، خورشید
بوقتِ خستگیِ شب، طلوع میکند!
و مـــا
بدجور به سیاهی، خو گرفته ایــم...
•✿• سایهیولایتتبرپهنایِعالَممبارک.
و مبارک تر آن روز که؛
چشمان مهربانت، پناه تمام دلشورههایمان شود!
#عید_بیعت | #انتظار | #استوری
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
★ Eitaa.com/Hejabuni
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅