eitaa logo
دانشگاه حجاب 🇮🇷
12.7هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
224 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب 🇮🇷
. #خرگوشقرمز پارت سیزدهم یک چیزی ته دلش جابه جاشد،شاید دلش سوخت.کنار تخت که رسید، نگاه گذرایی به
. قسمت چهاردهم دوازده تماس بی پاسخ از ماهان داشت و سه پیامک پیام اول را که از طرف رادین بود، بازکرد: حاجی خوبی؟ هنوز گیر اون دختره ای؟ ماهان دربه در دنبالت می گرده یه زنگ بهش بزن. پیام دوم هم از رادین بود : ببین بهش زنگ نزن جوابشم نده پیام سوم از ماهان بود: داش چطوری؟ راستیتش از وقتی اون شب ولتون کردم و رفتم همش باخودم درگیرم ،خوابم نمیبره تو فکر اون دختر بیچاره ام، میدونی الان کجاست؟ محمد مکثی کرد، و با رادین تماس گرفت، با اولین بوق جواب داده شد؛ +سلام رادین -وای ممد به ماهان زنگ نزدی که؟ +نه هنوز، چی نوشتی تو برام؟ -ببین باید حضوری باهات حرف بزنم قبل اینکه جواب ماهانو بدی باید ببینمت صدای تک بوق های مدام به محمد می فهماند که پشت خطی دارد.با رادین خداحافظی کرد و با دیدن شماره تلفن اخم هایش بازشد: +سلام زندگیم -سلام محمدم کجایی؟ +مامان جان من دارم میام خونه -اتفاقا ماهان دوستت اینجاست کار واجب داره انگار باهات، زودتر بیا پسرم. محمد چشمی گفت و تلفن را قطع کرد. فکرش آشفته شد. به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹 📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni
دانشگاه حجاب 🇮🇷
. #خرگوشقرمز قسمت چهاردهم دوازده تماس بی پاسخ از ماهان داشت و سه پیامک پیام اول را که از طرف رادی
. قسمت پانزدهم محمد اسنپی گرفت و در راه رسیدن به خانه سرش را به شیشه تکیه داد. چشمانش را که می بست دو دکمه بالایی بلوزش را هم باز کرد.باد خنک کولر بر سینه اش وزید و کمی حالش جا آمد. با خودش فکر کرد شاید امشب به مسجد نرود و استراحت کند بااینکه پنجشنبه بود و حتما رفقای هیئتی اش مثل هر هفته سنگ تمام میگذاشتند. گوشی اش زنگ خورد. رادین بود، جواب داد: +بله رادین -کجایی؟ +دارم میرم خونه -ماهان دیگه مگس نشد؟ +چرا خونمونه منتظره برم ببینمش چی میگه این؟ -امممم میشه نری خونه؟ +چی میگی تو؟ -اول یه سر بیا پیش من یه چی باید بگم بهت +نمیشه مامانم منتظره -اخه... +میگی چیشده یا چی؟ -خب ببین ماهان یکی بهش زنگ زده که آمار اون دختره که بردیمش بیمارستانو دربیاره... +وایسا ببینم چی میگی؟! -خودمم دقیق نمیدونم فقط یکم مشکوک میزنه غلط نکنم یه گندی داره میزنه بو شر میاد... +پشت خطی دارم مامانمه بهت میزنگم حالا با مادرش صحبت کرد و گفت به ماهان بگوید بیاید مسجد محله چون چیزی تا اذان باقی نمانده. با خودش فکر کرد شاید اینطور بهتر بتواند سر از کارش دربیاورد. سفر دوم اسنپ را زد و مسیر مسجد را پیش گرفت. وقتی به مسجد رسید، بوی نم خاک و یک حیاط بزرگ شسته شده در قاب چشمان عسلی اش نشست. کاشی های فیروزه ای بوی عطر حرمی که مش حیدر به در و دیوار مسجد میزد و چهره بشاش رفقایش، جان تازه ای در تن خسته اش دواند. رفقایش از دور آمدند طرفش دوره اش کردند و سربه سرش گذاشتند: اسمش چیه حالا این دلبر؟؟؟؟ این را پسرک بوری که تازه دوطرف صورتش ریش درآورده بود، گفت. محمد اخمی کرد و گفت: چی میگی بچه. دوست تپل و سبزه اش دست محمد را محکم گرفت و گفت: مچتو گرفتیم حاجی دیگه این چند وقته خبری ازت نبوده اصلا سابقه نداشته جون تو. گوشی محمد زنگ خورد رادین بود،هنوز جواب نداده بود که همان پسرک بور با خنده ی معصومانه ای گفت: دیدی درست گفتیم زن داداشه... جمع حرفش را دست گرفتند و گوشی محمد را قاپیدند. به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹 📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni
دانشگاه حجاب 🇮🇷
. #خرگوشقرمز قسمت پانزدهم محمد اسنپی گرفت و در راه رسیدن به خانه سرش را به شیشه تکیه داد. چشمانش ر
. قسمت شانزدهم ماهان کلافه و عصبی به آپارتمانش برگشت. بعد از آخرین تماس ماریا که جوابی برای سوالاتش نداشت، حالا دیگر او هم تلفنش را جواب نمی داد. زنجیرش را باز کرد و جلوی آینه کنسول کنار سشوار گذاشت. با کفش خودش را روی تخت انداخت و به سقف خیره شد. دوباره آن احساس حقارت لعنتی برگشته بود و خشم زیرپوستش جرقه میزد. محمد را باعث تمام این وضعیت می دید. چه می شد اگر کمکش می کرد تا به شهرت دلخواهش برسد؟ اصلا آن دختر بی ارزش مگر که بود که از دوستی شان مهمتر بود؟ چشم هایش را بست و ماریا را پشت پلکهایش به نمایش درآورد. اما بلافاصله حرف های رادین پتکی شد و بر سر خاطرش فرود آمد: از کجا معلوم عکس خودش باشه؟ مگه پروفایل سارا عکس خودش بود؟ تاحالا یه تماس تصوری باهات نگرفته بعدشم برات عجیب نیست که چرا از اون سر دنیا برلت پول میریزه؟ خیال میکنی واقعا عاشقت شده شاسکول؟ نه اینها نمی توانست درست باشد. رادین محمد چون خودشان دختری را در زندگی شان نداشتند حال او را نمی فهمیدند. این حس نفرت و نیاز به دیده شدن بعدش! اینکه بخواهی به او ثابت کنی اگر رفت بهترش برای تو هست‌. بلند شد و درب بالکن را باز کرد. نسیم کم جانی می وزید و گرما را جابه جا می کرد.هنوز هوا روشن نشده بود. رفت جلو و سینه اش را به حفاظ بالکن تکیه داد و سیگاری روشن کرد. دو پک به سیگارش زد و پاکت وینستون را از بالا پرت کرد پایین.برگشت داخل و زیر کولر لم داد. تلوزیون را روشن کرد و با دست به پیشانی اش زد و گفت: سیگارو چرا انداختی پایین با این اعصاب گوه مرغیت. چشمانش با شنیدن صدای مجری، سمت تلوزیون چرخید: خبر فوری که بی بی سی فارسی رویش مانور می داد این بود؛ ساعاتی پیش سردار حسین سلامی فرمانده کل سپاه پاسداران جمهوری اسلامی، در حمله هوایی اسرائیل به تهران مورد اصابت قرار گرفت. به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹 📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni
دانشگاه حجاب 🇮🇷
. #خرگوشقرمز قسمت شانزدهم ماهان کلافه و عصبی به آپارتمانش برگشت. بعد از آخرین تماس ماریا که جوابی
. قسمت هفدهم شب بعد محمد و دوستان مسجدی اش مثل بقیه مردم محله، دور امام جماعت جمع شده بودند و هرکس چیزی می گفت. حاج آقا عمامه مشکی اش را روی سرش جابه جا کرد و نگاهی به جمعیت انداخت. از پله های منبر بالا رفت تا چند کلامی برای مردم صحبت کند: عزیزان یک صلوات محمدی پسند بفرستید.... من کوچیک همه شما هستم ولی به لحاظ سنی ۸سال دفاع مقدس رو تجربه کردم البته اون موقع یه پسر بچه بودم ولی اضطراب و آسیب ها رو درک کردم. درسته که اسرائیل به ماحمله کرده شاید حملاتش بیشتر هم بشه اما دقت بفرمایید یک فرق بزرگ با اون موقع وجود داره اون هم اینکه ما قوی تر شدیم. موشک داریم برای دفاع از خودمون، پس دشمن از ترس مقابله هم که شده نمیتونه طولانی با ما وارد جنگ بشه یا آسیب گسترده بزنه به مردم مون. دوست تپل و سبزه ی محمد از کنارش دست بلند کرد و گفت: جنگم بشه میریم تو شکم دشمن. محمد در گوشش گفت: اینجا سلف دانشگاه نیست همه رو دور خودت جمع کنی ها آرش! حاج آقا لبخندی زد و گفت: خدا شما رو حفظ کنه. لپ های سبزه ی آرش، گل انداخت. و با گوشه ی آرنج به پهلوی محمد زد. حاج آقا کمی روی صندلی جابه جا شد و ادامه داد: البته که شجاعت شما دهه ۷۰ و ۸۰ های عزیز در زمان خودش به دنیا اثبات خواهد شد ولکن ... ناگاه صدای زنی از طرف خواهران مسجد بلند شد: حاج آقا اثبات شده، شهیدای مدافع حرم اکثرا دهه هفتادی بودن مثل محسن حججی. حاج آقا سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: البته درسته ولکن چیزی که میخوام خدمت شما بزرگواران عرض کنم اینه که با توان نظامی فعلی کشور، اگر لازم باشه موشک ها به جای جوانهامون به میدان جنگ میرن. جمع صلوات یک دستی ختم کردند. به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹 📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni
دانشگاه حجاب 🇮🇷
. #خرگوشقرمز قسمت هفدهم شب بعد محمد و دوستان مسجدی اش مثل بقیه مردم محله، دور امام جماعت جمع
قسمت هجدهم چهار روز بعد زنگ در خانه محمد به صدا درآمد. مادرش می خواست بلند شود که او بلند شد، رادین بود. محمد به استقبالش رفت و درب خانه را باز کرد. درِ آسانسور دقیقه ای بعد باز شد و رادین بیرون آمد. آشفته به نظر می رسید. مثل عادت همیشگی شان مشتی به مشت محمد زد و داخل شد. مادر محمد بعد از سلام و احوال پرسی با رادین، چایی با عطر گل محمدی همیشگی اش را دم کرد و با کیک وانیلی که خودش پخته بود، برایشان آورد و رفت داخل اتاق سراغ تلفن خانه که مدام زنگ می خورد. محمد نگاهی به رادین انداخت که با ولع تکه های بزرگ کیک را داخل دهانش هل می داد و گفت: +خفه نشی داداش -خیلی خوشمزس... +باشه اونجوری با دهن پر حرف نزن لامصب سرو صورتمو مستفیض کردی -چتر بگیر خو حاجی هردو شان خندیدند. رادین لیوان چایش را داغ داغ سرکشید و به محمد خیره ماند. محمد لیوان چایی را برداشت و عطرش را با تمام وجود نفس کشید. بعد از لحظاتی متوجه سنگینی نگاه رادین شد و پرسید: +چیه؟ -محمد... تو میگی چی میشه؟ +جنگ؟ -اره دیگه +نمیدونم ولی دلم روشنه -مثل پیرزنا گفتی +زهرمار به خودت بخند با اون شلوارک، اینجوری میان خونه کسی؟ -حاجی بعد باشگاه گفتم یه سر بزنم بهت +عرعر -خب بابا گیر نده به مامانت اینو بگو که مطمئنم برم سوال پیچت میکنه +توکه میدونی غلط میکنی اینجوری میای در خونمون -بچه مامانی ...اگه رادین بود جوابمو یه فحش میداد +راستی کجاست؟ هرچی زنگ زدم بهش دیگه جواب نداد -فلنگو بسته شمال +ترسیده؟ -دو روز پیش آپارتمان کناری شونو زدن میگفت خونه هه یه جور گود شده بود مثل فیلم هالیوودی...یه ...یه خرس عروسکی خونی هم افتاده بود در آپارتمان اینا حتما موج انفجار پرتش کرده... خلاصه که حالش خراب بود. +این اسرائیل بیشرفت داره مردم عادی رو تیکه و پاره میکنه به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹 📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#خرگوشقرمز قسمت هجدهم چهار روز بعد زنگ در خانه محمد به صدا درآمد. مادرش می خواست بلند شود که او ب
. قسمت نوزدهم همان موقع مادر محمد رسید، روسری اش را مرتب کرد و همانطور که سمت آشپزخانه می رفت، گفت: از مامانت اینا خبر داری خوبن رادین جان؟ رادین سرش را سمت راهرو چرخاند و گفت: سلام دارن خدمت تون اصرار دارن منم برم شهرستان پیش شون تو این اوضاع، ولی خب کارمو نمیتونم ول کنم که مادرمحمد غذایش را هم زد و گفت: ما مادرا نگران میشیم خب... دانشگاهتون چی میشه؟ راستی درسته که میگن امتحاناتون عقب افتاده؟ محمد با اعتراض گفت: مااامان! رادین خنده ی ریزی کرد و گفت: اره راست میگه محمد امتحانا کنسلن فعلا، مگه دروغم بلده بگه این بشر... مادرمحمد ظرف سرامیکی پر از گیلاس را روی اپن گذاشت و گفت: محمدجان اینارو ببر بعد نگاهی به ساعت انداخت و گفت : من کم کم برم مسجد ...محمد دوستتو نگهداری برای ناهار . محمد همانطور که ظرف بزرگ گیلاس را می برد با نیم نگاهی به رادین، گفت: نه دیگه باید بره کار داره. رادین لبخند دندان نمایی کرد و گفت: هیچ کاری مهم تر از خوردن غذای مامان پز نیست. محمد ظرف گیلاس را روی دسته مبل کنار رادین گذاشت و آهسته گفت: کوفت کن. رادین سر و گردنی برایش رقصاند و گفت: رو چشم حاجی بعد مکثی کرد و پرسید: -راستی از اون دختره چه خبر؟ +چی میگی تو؟! محمد این را گفت و با پنجه قوی اش زانوی رادین را فشرد. مادر محمد که چادرش را سرش می زد، لحظه ای ایستاد و رو به آنها برگشت و پرسید: چی؟ رادین خنده ای کرد و گفت: منو که میشناسی، شوخی دارم با محمد..هه... مادرمحمد کمی معطل کرد و وقتی دید حرفهای عادی می زنند. با خیال اینکه شوخی شان بوده، خداحافظی گفت و رفت. محمد گیلاسی سمت رادین پرتاب کرد که به عینک رادین خورد. رادین عینکش را برداشت و همانطور که پاکش می کرد، گفت: خب حالا بگو چی شد اون دختره بلاخره؟ به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹 📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni
🔸لینک پست قسمت اول 🔸برخـــــــی از رمـــــان‌هـــــای 🔸 بارگــــــــــزاری شــــــــــــــــده 🔸 در کانال دانشگاه حجاب ……………………… https://eitaa.com/hejabuni/49819 📚 رمان شهید ایوب بلندی ……………………… https://eitaa.com/hejabuni/45575 📚 رمان واقعی تجسم شیطان …………………………… https://eitaa.com/hejabuni/47800 📚 رمان تجسم شیطان ۲ …………………………… https://eitaa.com/hejabuni/26923 📚 رمان مسیحا …………………………… https://eitaa.com/hejabuni/27859 📚 رمان از جهنم تا بهشت …………………………… https://eitaa.com/hejabuni/26178 📚 رمان تنها میان داعش …………………………… https://eitaa.com/hejabuni/24903 📚 رمان نگاه خدا …………………………… https://eitaa.com/hejabuni/48433 📚 رمان شاهزاده ای در خدمت …………………………… https://eitaa.com/hejabuni/24074 📚 رمان راز درخت کاج …………………………… https://eitaa.com/hejabuni/23084 📚 رمان دام شیطان …………………………… https://eitaa.com/hejabuni/38193 📚 مستند داستانی دوربرگردان تجریش(هنوز تمام نشده ) …………………………… https://eitaa.com/hejabuni/51527 📚 رمان خرگوش قرمز (در حال بارگزاری...) …………………………‌…
دانشگاه حجاب 🇮🇷
. #خرگوشقرمز قسمت نوزدهم همان موقع مادر محمد رسید، روسری اش را مرتب کرد و همانطور که سمت آشپزخانه
قسمت بیستم محمد یک جرعه از چایش را نوشید و فقط گفت: +نمیدونم -یعنی دیگه نرفتی سراغش؟ +نه خب چرا برم؟ -بببینم به مامانت دروغ گفتی درمودش اره؟ +نه...فقط نگفتم اون بنده خدایی که بردیمش بیمارستان دختر بوده -اوه محمد بلند شد وضو گرفت و رادین هم مشغول موبایلش شد. مادرمحمد که از مسجد برگشت مثل دختربچه هایی که از مدرسه می آیند، شروع به تندتند حرف زدن کرد: بچه ها سفره رو بندازید. چقدر گرمه هوا ، میگم محمد بابات زنگ زد گفت برا ناهار نمیاد بار جدید اومده تاشب بازار می مونه گفتم مهمون داری نمیتونی بری کمکش شاگرد مغازه اش هست حالا... رادین نگاه شیطنت آمیزی به محمد انداخت و پرسید: مسجد چه خبر؟ مادرمحمد آب دهانش را قورت داد و همانطور که چادرش را تامی زد و در کمد می گذاشت، گفت: خبر که تو دهن همه حرف جنگه از موشکایی که به اسرائیل زدیم میگن از اینکه اسرائیل شیراز و اصفهانو زده میگن تازه... لیوان آب خنکی که محمد برایش آورده بود را گفت و یک قلپش را نوشید و رو به محمد، گفت: حاج آقا ظهرا منبر نمیرفت هیچ وقت ولی الان برامون حرف زد و گفتش که: اسرائیل دنبال تجزیه ایرانه بعد نسرین خانم پرسید که یعنی چی حاج آقا؟! حاج آقا هم گفتش که یعنی ایرانو تیکه تیکه میکنن بعد مثلا میشه کشور آذربایجان کشور کردستان کشور تهران... این جمله آخر مثل یک ناقوس بزرگ در ذهن محمد زنگ زد:"کشور تهران" برایش آشنا آمد. انگار جایی شنیده بود. درمیان صفحات ناهماهنگ ذهنش دنبالش گشت. یکدفعه درخشش یک خاطره نه چندان دور، او را میخکوب کرد. این را هفته پیش از زبان آن دختر در بیمارستان شنیده بود:" کشور تهران" به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹 📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#خرگوشقرمز قسمت بیستم محمد یک جرعه از چایش را نوشید و فقط گفت: +نمیدونم -یعنی دیگه نرفتی سراغش؟ +
قسمت بیست و یکم محمد مثل برق گرفته ها از جایش پرید.دستی به زانوی رادین زد و گفت: بریم مادرش صدا بلند کرد: کجا؟ ناهار نخوردین که... محمد اما مصمم بود دنبال امام جماعت مسجد برود. سوار ماشین رادین که شدند، در جواب سوالهای مکرر او گفت: +باید همه چیو به سید بگیم -چیو؟سید کیه؟ +امام جماعت مسجد یه دوستی داره که میتونه کمک کنه -به کی؟ +نمیدونم...ولی اون دختره یه چیزایی میدونه باید تمام ماجرای اون شبو برا سید تعریف کنیم دیگر به سوالهای رادین توجهی نکرد. فقط چشم می چرخاند تا سید را ببیند. می دانست بعد از نماز میرود خیریه و بسته های غذایی برای ایتام آماده میکند. خودش چندباری بسته ها را کمک سید رسانده بود. بلاخره جلوی درب خیره چهار خیابان پایین تر از مسجد پیدایش کرد. سید که آنها را دید سلام و احوال پرسی گرمی کرد، حتی با رادین که اولین بار بود او را می دید. هرسه باهم به داخل خیریه رفتند و مشغول صحبت شدند. سید کیسه های برنج را جابه جا کرد و گفت: چیز دیگه ای هم هست که بخوایید بگید؟ این میتونه کمک بزرگی به کشور بکنه میدونید که بعد حمله اسرائیل بهمون ما حالا رسما تو جنگیم رادین روی زانویش جابه جا شد، حرفی را در گلویش غرغره می کرد.سید بلند شد و تماسی گرفت. بعد رو به آنها گفت: میتونید بیایید با دوستمم صحبت کنید؟ رادین پشت سرش را خاراند و در گوش محمد چیزی گفت. محمد رو به سید گفت: این دوستم باید بره ولی من باهاتون میام. رادین خداحافظی کرد و رفت اما تلخی حرف ناگفته ای را زیر زبانش مزمزه می کرد. به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹 📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni
🔸لینک پست قسمت اول 🔸برخـــــــی از رمـــــان‌هـــــای 🔸 بارگــــــــــزاری شــــــــــــــــده 🔸 در کانال دانشگاه حجاب ……………………… https://eitaa.com/hejabuni/49819 📚 رمان شهید ایوب بلندی ……………………… https://eitaa.com/hejabuni/45575 📚 رمان واقعی تجسم شیطان …………………………… https://eitaa.com/hejabuni/47800 📚 رمان تجسم شیطان ۲ …………………………… https://eitaa.com/hejabuni/26923 📚 رمان مسیحا …………………………… https://eitaa.com/hejabuni/27859 📚 رمان از جهنم تا بهشت …………………………… https://eitaa.com/hejabuni/26178 📚 رمان تنها میان داعش …………………………… https://eitaa.com/hejabuni/24903 📚 رمان نگاه خدا …………………………… https://eitaa.com/hejabuni/48433 📚 رمان شاهزاده ای در خدمت …………………………… https://eitaa.com/hejabuni/24074 📚 رمان راز درخت کاج …………………………… https://eitaa.com/hejabuni/23084 📚 رمان دام شیطان …………………………… https://eitaa.com/hejabuni/38193 📚 مستند داستانی دوربرگردان تجریش(هنوز تمام نشده ) …………………………… https://eitaa.com/hejabuni/51527 📚 رمان خرگوش قرمز (در حال بارگزاری...) …………………………‌…
دانشگاه حجاب 🇮🇷
#خرگوشقرمز قسمت بیست و یکم محمد مثل برق گرفته ها از جایش پرید.دستی به زانوی رادین زد و گفت: بریم ما
. قسمت بیست و دوم محمد کنار سید روبروی مرد ریش سفید و قدبلندی نشسته بود. سید عمامه اش را روی سرش جابه جا کرد و گفت: خب استاد فکر می کنید مسئله مهمی باشه؟ مردی که او را استاد صدا میزدند دستی به ریش کوتاه و مرتبش کشید و بعد از تاملی گفت: بله حتما...من با این آقامحمدِ شما باید بریم بیمارستان. درخششی در چشمان درشت محمد پدیدار شد. با سمند استاد راهی بیمارستان شدند. استاد کم حرف بود و عمیق فکر می کرد. محمد سراپا شور بود بلکه بتواند کار مفیدی بکند. به بیمارستان که رسیدند پرستار بخش محمد را شناخت و سمتش رفت: وای آقا چقدر که مابهتون زنگ زدیم تلفنتون خاموش بود همش. محمد ابروان پهنش را باتعجب بالا داد و گفت: +برای چی؟ اتفاقی براش افتاده؟! -نه اتفاقا خیلی بهتره اما سروصدا به پامیکنه همش میگه شاهانو بگید بیاد. دکتر گفت شما رو بگیم بیایید شاید آروم بشه. الان به زور آرام بخش خوابیده. محمد به لکنت افتاد نمی دانست چطور برای استاد توضیح دهد اما برخلاف انتظارش او اصلا توضیح نخواست. فقط از پرستار پرسید: دکترش کجاست؟ پرستار به استراحتگاه اشاره کرد و گفت: ولی الان نمیتونید...آقا وایسید...ا آقا..‌ استاد تقه ای به در زد و وارد شد. دکتر داشت ناهار میخورد که قاشق به دست ماتش برد. استاد سری تکان داد و گفت: بخور دکتر زیاد مزاحم نمیشم درمورد دختر تخت شماره ده. پرستار نفس زنان پشت سرش آمد و قبل از آنکه چیزی بگوید، دکتر گفت: اشکالی نداره برو بیرون درم ببند. به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹 📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni
دانشگاه حجاب 🇮🇷
. #خرگوشقرمز قسمت بیست و دوم محمد کنار سید روبروی مرد ریش سفید و قدبلندی نشسته بود. سید عمامه اش
قسمت بیست و سوم دکتر قاشقش را روی میز گذاشت و همانطور که دستمالی برمی داشت، گفت: اگه پلیس بودین که ستاره هاتون روی دوشتون بود. پس طبیعتا می دونم از کجا میایید. استاد قدمی به جلو برداشت و گفت: +خب حالا که میدونی از کجا میام دکترجان بگو ببینم. -چی بگم +هرچی درمورد اون دختره می دونی -اون جوون که باهاش اومدین بیشتر می دونه +تو قدر خودتو بگو -احتمالا عمدی از ارتفاع پرت شده، بیناییش آسیب دیده ، نیمه هوشیاره و کسی هم سراغشو نگرفته تاحالا +چیزی هم گفته؟ -بیشتر هذیون میگه وقتی اون جوون میره بالاسرش بهتر حرف میزنه، خیال میکنه نامزدشه اسمشو هی داد می‌زنه ....شاهان +بگو کادر درمان همکاری های لازمو باهامون داشته باشن استاد این را گفت و از اتاق بیرون رفت. به محمد اشاره ای کرد که پشت سرش برود و به طرف بخش مراقبتهای ویژه رفت. پرستار دنبالشان دوید که با صدای دکتر آرام گرفت، ولی این بار دکتر چند قدم دنبالشان رفت و گفت: لباس استریل بپوشید، برا سلامتی مریضه..‌. محمد از ایستگاه پرستاری دو دست لباس گرفت و بعد از پوشیدن با استاد وارد بخش شدند. پرستار میانسالی که ست سرم را از دست دختر جدا می کرد، با دیدن محمد، سلام کرد. محمد جواب سلامش را که گفت، همزمان دختر پایش را روی تخت جمع کرد. پرستار ابرویی بالا داد وگفت: یه شبانه روزه که بیهوشه ولی الان به صدات واکنش نشون داد. محمد سرش را سمت دختر چرخاند. زخم ها و کبودی های صورتش خیلی بهتر شده بودند. موهای سرش تازه درآمده بود. شبیه یک گندمزار طلایی و یکدست که از چپاول خوشه چین ها درامان نمانده باشد‌. محمد سرش را پایین انداخت در افکارش عمیق شد. استاد نزدیک تخت رفت و خم شد و پرسید: بیداری؟ به قلم: سین.کاف.غین 🐇🌹 📚✾࿐༅ eitaa.com/hejabuni