eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
#رمان_مسیحا #قسمت_بیست_وچهارم ﷽ ایلیا: تا صبح بالای سر مادر بزرگ کتاب خواندم. حالش بهتر بود. دکتر م
﷽ حورا: خواستم بگویم: الهی بری که دیگه برنگ.... در ذهنم هم نتوانستم جمله ام را تمام کنم. عشق نمیگذارد رنج معشوق را بخواهی حتی اگر رهایتکرده باشد. نفسم به آه شکست. کلاسهای بعد از ظهر را نماندم. برگشتم خانه. سر سفره شام پدر تمامش زیرچشمی نگاهم میکرد. آخر سر طاقتش تمام شد و گفت: +چرا غذا نمیخوری -میل ندارم ملینا یک لیوان دوغ سرکشید و گفت: رژیمه چشم غره ای رفتم و ساکت شد. پدرم سرش را نزدیکم آورد و گفت: +اصل حرفتو بگو خودمو وخودتو زحمت نده -کتابی به اسم” مسیح کردستان" داری... +دارمش ولی دست ایلیاست.   -درمورد چیه؟ ملینا که نمی توانست بی حرف بماند، گفت: «درمورد مسیح کردستانه دیگه» بی توجه به او، رو به پدر پرسیدم: «منظورم اینه که چه جور کتابیه؟ رمانه؟ یا ...» پدر قاشق و چنگالش را کنار بشقاب گذاشت و رو به من گفت : +درمورد مردیه که مردم کردستانو نجات داد. -از چی نجات داد؟ چجوری؟ +از یه گروه قاتل که هر روز از ساعت چهار عصر به بعد شهر دستشون می افتاد. -چی؟ چرا چهار؟ چجور گروهی؟ این ماجرا واقعیه؟! +آره واقعیه بری کردستان از هرکی بپرسی محمد بروجردی... یکدفعه ملینا با دهان پر از ماکارانی میخواست چیزی بگوید که به شدت سرفه اش گرفت. همزمان صدای زنگ در بلند شد. مادرم از آیفون نگاه کرد و با تعجب گفت: میثمه! پدرم نگاه معناداری به من انداخت. بلند شدم رفتم یک روپوش و روسری صورتی پوشیدم. تا برگردم سر میز، میثم آمده بود داخل حیاط. سلام کرد و گفت: میشه یه دقیقه حورا بیاد. مادرم برای شام تعارف زد اما میثم کفش هایش را هم درنیاورده بود و کنار در سالن پذیرایی ایستاده بود. رفتم جلو بقیه برگشتند سر میز شام. میثم یک پلاستیک سفید دستم داد و گفت: ایلیا داد گفت بهت بگم... نمیدانم چرا منتظرم میگذاشت. گفتم: خب؟! دستی به پشت گردنش کشید و انگار نتوانست حرفش را بزند. خداحافظی کرد و رفت. برگشتم سمت بقیه و در مقابل نگاه کنجکاوشان کتابی که در پلاستیک بود را بیرون آوردم؛ "مسیح کردستان" رفتم طبقه بالا داخل اتاقم در را بستم. زل زدم  به جلد کتاب. دهن به شکایت باز کردم: «هرکی هستی هرچقدر هم خوب بودی و کارای بزرگ کردی ولی حالا بزرگترین آرزوی زندگیمو ازم... » همان موقع بزرگترین آرزوی زندگی ام در ذهنم مجسم شد. ایلیا مردی بود که  همیشه ی خدا آرزو داشتم کنارم باشد. پسرعمویی که از سیزده سالگی منتظر بودم به خواستگاری ام بیاید. عشقی که همواره از قلبم  به تک تک  رگهای وجودم سرازیر می شد.  عشقی که به یاری اش قهرمانانه هوس های زودگذر و جلوه گری های شیطانی را  زمین کوبیده بودم و به شوقش هر دست رفاقتی  را پس زده بودم. دست هایم از شدت ناراحتی و خشم میلرزید. احساس کوچکی کردم. کتاب را برداشتم و جلدش را کشیدم که پاره کنم اما دستخط ایلیا جلوی چشمم آمد: ” در این دنیای عجیب به اذن خدا می شود کارهای عجیب کرد؛ حضرت مسیح(ع) جسم ها را زنده میکرد و حضرت محمد(ص) روح ها را زنده نگه میداشت. وقتی بخواهی هم پیرو حضرت مسیح(ع) باشی هم حضرت محمد(ص)، باید قلبها را زنده کنی!” انگار که با آشناترین صدا این جملات را شنیده باشم، آرام گرفتم. چشم هایم را نم حسرت و حیرت  خیس کرد. به قلم سین کاف غفاری 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
دانشگاه حجاب
اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_بیست_وچهارم خانم مائده مشغول صحبت بود که صدای آقایی از پشت در بل
🗣اعترافات یک زن از جهاد نکاح رفتیم داخل اتاق کناری یک کتابخونه بزرگ با کلی کتاب داخلش بیشتر فضا رو پر کرده بود یه گوشه نشستیم و آماده ادامه مصاحبه شدیم خانم مائده گفت: ببخشیدمن فقط وسایل پذیرایی رو آماده میکنم زود بر می گردم خودشون بقیه کارها رو میکنن و سریع رفت بیرون... فرزانه گفت: اووف چه خبره اینجا... چقدر اینا ارتباطاتشون قویه ... پسره رو دیدی همین آقا رسول چطوری برنامه هامون رو بهم ریخت، بچه پرو تفتیش هم می‌کنه ! گفتم :ولش کن خیلی جدی نگیر امروز مصاحبه تموم میشه و پروژه بسته! ذهنت رو درگیر نکن بعد بلند شدم یه نگاهی به کتابها انداختم برام جالب بود این همه کتاب! واقعا داعشی ها اینقدر اهل مطالعه ان؟! عنوانهای کتابها رو که می‌خوندم از حیرت داشتم شاخ در میاوردم گفتم فرزانه نگاه چه کتابهایی می خونن ؟! فرزانه گفت: بله دیگه دشمن همینه! اول شناسایی می کنه بعد که فهمید کیه شروع می‌کنه نقطه های حساس رو هدف قرار دادن... فکر کردی همون اول بار میان میگن بیا برو جهاد نکاح تا بری بهشت ! خوب معلومه هیچ فردی چنین چیزی رو قبول نمی کنه! اول نگاه میکنن ببینن نقطه های حساس دین کجاست؟ بعد هم رو همون نقاط کار میکنن، حالا برای اینکه بدونن چه چیزی بیشتر روی خانم ها تاثیر داره؟ خوب طبیعیه این مدل کتابها رو بخونن... اتفاقی یکی از کتابها رو برداشتم و بازش کردم صفحه ی اولش با خودکار قرمزی نوشته شده بود: تقدیم به همسر عزیزم که واقعا یک مجاهد فی سبیل الله است.. گفتم: فرزانه چقدر خودشون رو هم تحویل میگیرن... داشتم کتاب را ورق میزدم که خانم مائده اومدن داخل ... کمی هول شدم کتاب را گذاشتم سر جاش گفتم: ببخشید بدون اجازه دست زدم کتابخونه ایی به این بزرگی آدم رو وسوسه می‌کنه! بعد هم آروم آمدم نشستم. خانم مائده لبخندی زد و گفت: اشکال نداره برای اینکه بیشتر ضایع نشم سریع رفتیم سراغ ادامه مصاحبه گفتم: خوب داشتید می گفتید با صبر کردن روزهای سختی رو می گذروندید... سری تکون داد و گفت: بله روزهای سختی بود و هر چی جلوتر می رفت سختتر هم می شد. بعد از دو سال بچه ی اولمون که به دنیا اومد شرایط خیلی عوض شد دیگه حتی از همون صبر و گذشتی هم که داشتم خبری نبود... شب بیداری ها و دردسرهای بچه داری که من هیچی بلد نبودم و کارهای خونه و رسیدگی به شوهر.... باعث شد که همون مقدار صبر و گذشتم جای خودش رو به خشم و عصبانیت و غر غر کردن بده... خودم رو یه ورشکسته می دیدم که روزهای عمرم بر فنا می‌رفت دیگه از دعا و نافله خبری نبود که هیچ! کلی کارهای وقت گیر هم اضافه شده بود. حس اینکه به هدفهای دوران مجردیم مثل جهاد مثل رسیدن به قرب خدا و... نرسیدم داشت توان جسمی ام رو تحت تاثیر قرار میداد افسردگی شدیدی گرفتم و شروع کردم به جر وبحث با شوهرم اینکه اونی من فکر میکردم تو نبودی من دنبال هدفهای مقدس بودم من دنبال رسیدن به خدا بودم دنبال بهشت! نه این جهنمی که برام درست کردی همش خونه همش کار.... شوهرم که کم کم داشت زاویه های پنهان وجود من براش آشکار می شد و بعد از دوسال تازه آرمانها و هدف های من رو فهمیده بود پیش خودش تصمیمی گرفت که من ازش خبر نداشتم ولی زندگیم رو تحت تاثیر زیادی قرار داد... بعد از این ماجراها و حالتهای روحی من یه بار اومد بهم گفت: دوست داری جهاد کنی؟ دوست داری برای خدا کار کنی؟ دوست داری به بهشت برسی؟ من هم مشتاق گفتم: معلومه! اینها اهدافم هستن ... آرزوهایی که برای رسیدن بهشون دست و پا میزنم... گفت: ببین مائده راجع به این موضوع با چند تا از دوستام صحبت کردم یه راهی پیشنهاد دادن ولی قبلش باید یه سری کتاب بخونی تا آمادگیش رو پیدا کنی... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓