دانشگاه حجاب
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_هشتاد_نهم 🎬: تاریکی همه جا را فرا گرفته بود، شراره اعمالی را که استادش
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_نود🎬:
عصر بود و نزدیک غروب، شراره خسته از روزی که دقایقش به کندی میگذشت خود را به دیوار چهارم رساند، او متوجه شده بود که امشب نمی تواند از اینجا خارج شود، چرا که انگار فقط روزها از جاده خاکی کنار خرابه تک و توک وسیله ای رد میشد و شبها هیچ خبری نبود و با توجه به وضعیت ماشین و نیاز به کمک دیگران، خارج شدن از گودال در شب برایش محال بود.
شراره تکه چوبی به دست گرفته بود و از روی صفحه موبایل طرحی را که جلوی چشمش بود و مانند دایره هایی متقاطع و متقارن بود می کشید و سپس حروف عِبری را داخلش نوشت
با احتیاط چند سنگ را روی محور دایره ها گذاشت به طوریکه طرح پیش رو بهم نخورد و خارها و هیزم های خشکی را که جمع کرده بود داخل سه پایه ای که با سنگ درست کرده بود گذاشت.
سرش را که بالا گرفت متوجه خورشید به خون نشسته شد،لبخندی زد و با فندک داخل جیب مانتویش، هیزم ها را روشن کرد.
خارها گُر گرفتند و شعله به هوا بلند شد،شراره مثل دیروز به طرف آخرین کلاغ که انگار نفس های آخرش را میکشید رفت، کلاغ را برداشت و روی همان تله خاکی ایستاد، چشمانش را به شفق پیش رو دوخت و با یک حرکت و سنگدلانه کله کلاغ بیچاره را کند،خون دوباره فواره داد و شراره باز با خون کلاغ دست و صورتش را سرخ سرخ کرد و سپس به طرف آتش رفت، کلاغ را روی آتش گذاشت و انگار آتش جانی دوباره گرفت.
دود به هوا بلند شد، شراره دور اتش می چرخید و وردهایی را که می بایست بخواند با صدای بلند می خواند.
بعد از ساعتی تلاش شراره نگاهی به آتش پیش رو که از آن خاکستری بر جا مانده بود انداخت، بوی گوشت کباب شده مشامش را نوازش میداد، اما خوب میدانست که این بو، بوی کلاغ سوخته است و نباید هوس خوردن کلاغ را بکند.
شراره اطراف را نگاه کرد و موکل قدرتمندی را که قرار بود به خدمت بگیرد با فریاد صدا کرد، اما بازهم خبری نشد.
شراره با عصبانیت شوتی به بساط روبه رویش زد و همانطور که فریاد میزد به زمین و زمان ناسزا میگفت، انگار اختیار حرکاتش به دست خودش نبود، به طرف باقی مانده کلاغ رفت هماتطور که آن را در مشتش میگرفت به سمت حصیر رفت، روی حصیر نشست و مثل کودکی لجباز به تاریکی خیره شد و قسمتی از گوشت برشته شده کلاغ را به دندان کشید.
طعم تلخی همانند زهر و بوی تعفنی در دهانش پیچید، شراره کلاغ را به طرفی پرت کرد و لقمه داخل دهانش را بیرون انداخت و خودش را روی حصیر انداخت و روی پهلوی چپ دراز کشید و چشمانش را بست.
خیلی خسته بود، می خواست بخوابد، برایش مهم نبود که بادی سرد می وزد و بدون پتو لرز در تنش می پیچید، او می خواست بخوابد، چشمانش را بست که ناگهان با حس گرمی شدید چشمهایش را باز کرد، به تاریکی جلویش خیره شد، درست میدید دو دست بزرگ پشمالو او را از پشت محکم در آغوش گرفته بود.
شراره با ترس دستی به بازوی پشمالو کشید و همانطور که زبانش به لکنت افتاده بود گفت: وا...وا...واقعیه..
در همین حین هُرمی بد بو به پشت گوشش خورد و گفت: مرا صدا زدی، من هم آمدم و سپس با یک حرکت شراره را به سمت خود چرخانید.
شراره که هنوز ترس آن دستها و این صدای بم و کلفت در وجودش بود با دیدن صورت سیاه و پشمالو و دو شاخ کوتاه آبی رنگ و چشمان به خون نشسته ای که به او خیره شده بود، قلبش بیش از پیش به تپش افتاد.
موکل که حالت شراره را دید، قهقه ای بلند زد و گفت: امر کردی من آمدم، حالا من باید امر کنم و تو انجام دهی و چه لذت بخش است این زمان و مشغول...
جسم شراره در آغوش آن موکل عظیم الجثه مانند همان کلاغی بود که شراره در دستانش می گرفت و حالا میفهمید که ان کلاغهای بیچاره چه ترسی خورده اند.
بعد از ساعتی که بین شراره و موکل رابطه ای برقرار شد، موکل تمام شروطش را گذاشت و شراره فقط با نگاه خیره اش پذیرفت، او می خواست زودتر این دیدار دردناک پایان یابد.
موکل از جا بلند شد، شراره را که مثل مجسمه ای سنگی بود و هیچ حرفی نمیزد و انگار مسخ شده بود در دست گرفت، شراره در یک چشم بهم زدن خود را داخل ماشین دید و موکل به راحتی اب خوردن ماشین هاچ بک را از گودال دراورد و داخل جاده گذاشت.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
═ೋ۞°•دانشگاه حجاب•°۞ೋ═
eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872