دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #قسمت_هشتادُ_هفت راوی : "ریحانه" سوزش بدی را روی د
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#قسمت_هشتادُ_هشت
آغاز مراسم با قرائت قرآن بود...
سپس سخنرانی و مداحی و کلیپی از شهدای دفاع مقدس و ...
در تب و تاب شروع سفر بودم اما خسته و خوابالود...
داروها تاثیر خود را گذاشته بودند و چشمانم را نمیتوانستم باز نگه دارم.
بعد از مراسم به اردوگاه رفتیم ...
تخت ها رو طبقه بودند!
از آنجایی که هانیه خیلی نگران من بود دو تخت را بهم چسباند ...
من و هانیه طبقه ی پایین خوابیدیم و دو تا از بچه های شر و شلوغ مدرسه طبقه ی بالا ...
تا چشمانم را میبستم و خوابم میبرد بچه های تخت بالا میخندیدند و از خنده ی آنها تخت میلرزید و از خواب میپریدم...
چند بار این حرکت تکرار شد !
هانیه کنترلش را از دست داد و دمپایی را برداشت و از نردبان تخت بالا رفت...
لحنش ترکیب شوخی و جدی بود...
حالت گارد گرفت و دمپایی را سمت جفتشان پرت کرد...
-میخوابید یا جفتتون و سیاه و کبود کنم؟
مگه نمیبینید مریض داریم؟
این کار هانیه باعث شده همه ی ما بخندیم و بچه ها کمی آرام تر شوند...
پیش خودم با محبت های زیر زیرکی هانیه فکر میکردم!
چقدر این دختر دوست داشتنی و مهربان بود...
اما در عین حال جدی و مغرور !
بالاخره بعد از دقایقی سکوت همه جای اردوگاه را فرا گرفته بود و من هم میخواستم کم کم بخوابم !
که ناگهان صدای مهیبی به گوش رسید و همه از خواب پریدیم...
خیلی ترسیده بودیم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛