دانشگاه حجاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نگاه خدا💗 #قسمت_چهلوهفت -من مریضم ،نمیتونم باهات ازدواج کنم. -یعنی چی؟ -من بیماری قلبی دا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
#قسمت_چهلوهشت
- اخ من چقدر بدبختم که همه میدونن من خوشخوابم .
از آن روز زندگیام عوض شد.
بدون امیر نمیتوانستم زندگی کنم.
از بابا خواستم که عقد و عروسی را باهم بگیرد که هرچه زودتر برویم زیر یک سقف.
روزها با مریم جون میرفتم خرید جهیزیه.
بابای امیر یک آپارتمان صد متری نزدیک خانهی خودشان، برایمان خرید. خیلی قشنگ بود دلم میخواست هر چه زودتر برویم سر خانه و زندگیمان.
امیر هیچ وقت به خاطر حجابم اعتراض نکرده بود اما من دلم میخواست لباسی انتخاب کنم که آن شب کنار همه راحت باشم. خیلی گشتیم تا یک لباس پوشیده پیدا کردیم.
لباس را پوشیدم و امیر را صدا زدم.
-خیلی قشنگ شدی بانوی من.
از شادی در پوستم نمیگنجیدم.
قرار شد مراسم عقد در گلزار شهدا باشد.
شام در تالار و تمام. بدون هیچ موسیقی و بزن و برقصی.
خانوادهی من مذهبی بودند و با خوشحالی قبول کردند ولی خانوادهی امیر خیلی سخت راضی شدند مخصوص ناهیدجون.
دو روز مانده بود به عروسی جهیزیه را چیدیم .همه چیز همان طوری که دلم میخواست، اتفاق افتاد.
شب قبل عروسی در اتاقم دراز کشیده بودم که مریمجون داخل آمد.
مریم جلویم نشست و اشک در چشمام حلقه زده بود.
- ای کاش مادرت اینجا بود.
- مریم جون مادرم همیشه بامنه هر کجا ،هر لحظه ،شما هم کمتر از مادر نبودین برام.
اما راستش امیر، جبران تمام نداشتههایم بود.
صبح شد.
امیر به خانهیما آمده بود، در حالی که من هنوز خواب بودم.
- سارای من،سارا جان بیدار نمیشی؟
- نمیشه یه کم دیگه بخوابم ،دیشب تا صبح نخوابیدم...
-یعنی من تا حالا عروسی ندیدم که روز عروسیش تا لنگ ظهر خوابیده باشه..
چشمانم را نیمه باز کردم. نگاهش کردم. -مگه شما جز اسفالت و تسبیح چیزه دیگه ای هم میبینین برادر...
-بله که میبینیم شما کجاشو خبر داری؟
- عه یه نمونهشو بگین ماهم فیض ببریم برادر.
- هووووممم بزار فکر کنم
- اوووو پس نمونه خیلی داری ،از قدیم میگفتن از نترس که های و هوی دارد ،از آن بترس که سر به تو دارد ،داره به تو میگه هااا...
-استغفرلله ،پاشو پاشو خواستم خوابت بپره یه چی گفتم ،من میرم پایین تو هم زود بیا
- اررررره جون خودت ،تو گفتی و من باور کردم،باشه برو.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد...
🏴 @hejabuni