eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.4هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
188 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
#برخیزید بعضی از ما مذهبیا فقطططط بلدیم #افسوس بخوریم. 😒 هی به این و اون میگیم: دوره زمونه بد شده
سلام من پیامتونو خوندم و اتفاقا دیشب کل فامیل خونه مادربزرگم جمع بودیم اونجا دختر بچه‌های فامیل رو جمع کردم و براشون #کتاب_لینالونا رو به صورت نمایش عروسکی اجرا کردم. یه کم سخت بود ولی همه خوششون اومده بود و میگفتن بازم داستان بگو... #ارسالی_اعضا 〰〰〰〰〰 پ.ن: به همین راحتی!! کافیه #همت داشته باشیم، #ابتکار به خرج بدیم و #تکرار کنیم. 🎓 دانشگاه حجاب 🎓 🌺 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
این قسمت: 😳 داشتم با چندتا خانم مسن درمورد دوران صحبت میکردم. 🎤 همشون میگفتن وقتی کشف حجاب شد، ما هم آروم ننشستیم و لباسهایی دوختیم که هم رو رعایت می‌کرد و هم بهونه به دست (مامورهای پلیس) نمیداد. 😉 حتی فکرشو کرده بودن چه شلوار یا چه لباسی طراحی کنن که اگر یه آژان بی‌غیرت گیر داد، از تنشون دربیاره و... 👌✨ ● چرا اینو گفتم؟ 🤔 ببینید اگه امروز تو جامعه ما رعایت حجاب سخت شده، هزارتا عامل داره؛ از جمله اینکه از طرفی لباسهاییه که احکام اسلام توش مراعات شده باشه تو بازار نیست و از طرف دیگه قیمتهای لباسهای مناسب و چادرها بالاست. 🙁 برای همین میبینیم بعضیا که کلاً چادر رو کنار گذاشتن، بعضیام که هنوز چادرین زیرش ساپورت تنگ میپوشن!! 😐 توجیهشونم اینه که دیگه نمیشه جلوی این وضع رو گرفت 😑 خب چطور مادربزرگای ما تونستن با مقابله کنن ولی ما نمیتونیم جلوی وایسیم⁉️ چرا میتونیم...خوبم میتونیم ولی نمیکنیم 😔 چرا⁉️ چون رو یاد نگرفتیم... 😯 بله ... خیاطی ✂️ اگه خیاطی بلد بودیم که دیگه بریم ساعتها تو بازار بگردیم اما دونه لباس خوب امام‌زمان‌پسند هم پیدا نکنیم... 😔 💔 خودمون میرفتیم پارچه‌شو میخریدیم؛ همونجوری که نظر خدا رو جلب کنه (نه نظر نامحرم رو) اندازه می‌زدیم؛ و بعد می‌دوختیمش 💪 تازه هرکی میپرسید از کجا خریدی میگفتیم: "خودم دوختم" 😊🌸🍃 ● آی خانم مذهبی عزیزی که دوست نداری در آینده بدحجاب بشه... ❌ بدون که دشمن برای ما دیده 😈 میخواد (و داره) با کمک نوکرهای داخلیش، کار رو به جایی برسونه که من و تو و دخترای ما حتی اگه این مملکتو متر به متر بگردیم، یه لباس_اسلامی_واقعی با پیدا نکنیم... 😤 پس بیایید خیاطی یاد بگیریم ✨ بچه‌هامونم بفرستیم کلاس خیاطی 😍 چرا نمیذاریم مهارتی یاد بگیره که هم رو تامین کنه، هم رو⁉️ هزارجور کلاس تقویتی و ورزشی و حفظ قرآن و .. میفرستیمش ولی یه نمیفرستیمش‼️ شاید بگی کلاسای بیرون ؟! یا یاد میدن؟! 😕 مشکلی نیست 👇 بگرد تو فامیل و دوست و در و همسایه یه خیاط پیدا کن بگو الگوهای خوب بده... بچتو بفرست پیشش✅ خودتم برو 🙂 اصلا تو پایگاه بسیجتون کلاس راه بندازید! یه بگیرید از داوطلبا؛ و یه خانم هم بیارید برای آموزش✅ به همین راحتی بخدا کاری نداره فقط میخواد...✅ 🎓دانشگاه حجاب🎓 💕 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 💕
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_شانزدهم 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را
✍️ 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» 💠 چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 💠 اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ 💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 💠 داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. 💠 ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 💠 عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»... ✍️نویسنده: 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓