دانشگاه حجاب
#برخیزید بعضی از ما مذهبیا فقطططط بلدیم #افسوس بخوریم. 😒 هی به این و اون میگیم: دوره زمونه بد شده
سلام
من پیامتونو خوندم
و اتفاقا دیشب کل فامیل خونه مادربزرگم جمع بودیم
اونجا دختر بچههای فامیل رو جمع کردم و براشون #کتاب_لینالونا رو به صورت نمایش عروسکی اجرا کردم.
یه کم سخت بود ولی همه خوششون اومده بود و میگفتن بازم داستان بگو...
#ارسالی_اعضا
〰〰〰〰〰
پ.ن: به همین راحتی!! کافیه #همت داشته باشیم، #ابتکار به خرج بدیم و #تکرار کنیم.
🎓 دانشگاه حجاب 🎓
🌺 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872
#مبارزه_تازه_شروع_شده
این قسمت:
#کس_نخارد_پشت_ما 😳
داشتم با چندتا خانم مسن درمورد دوران #کشف_حجاب_رضاخانی صحبت میکردم. 🎤
همشون #بلااستثنا میگفتن وقتی کشف حجاب شد، ما هم آروم ننشستیم و لباسهایی دوختیم که هم #حدود_اسلام رو رعایت میکرد و هم بهونه به دست #آژانها (مامورهای پلیس) نمیداد. 😉
حتی فکرشو کرده بودن چه شلوار یا چه لباسی طراحی کنن که اگر یه آژان بیغیرت گیر داد، #نتونه از تنشون دربیاره و... 👌✨
●
چرا اینو گفتم؟ 🤔
ببینید اگه امروز تو جامعه ما رعایت حجاب سخت شده، هزارتا عامل داره؛ از جمله اینکه از طرفی لباسهاییه که احکام اسلام توش مراعات شده باشه تو بازار نیست و از طرف دیگه قیمتهای لباسهای مناسب و چادرها بالاست. 🙁
برای همین میبینیم بعضیا که کلاً چادر رو کنار گذاشتن، بعضیام که هنوز چادرین زیرش ساپورت تنگ میپوشن!! 😐
توجیهشونم اینه که دیگه نمیشه جلوی این وضع رو گرفت 😑
خب چطور مادربزرگای ما تونستن با #بیعفتی_آژانها مقابله کنن ولی ما نمیتونیم جلوی #بیعفتی_بازاریها وایسیم⁉️
چرا میتونیم...خوبم میتونیم
ولی نمیکنیم 😔
چرا⁉️
چون #مهارت_خیاطی رو یاد نگرفتیم... 😯
بله ... خیاطی ✂️
اگه خیاطی بلد بودیم که دیگه #نیاز_نبود بریم ساعتها تو بازار بگردیم اما دونه لباس خوب امامزمانپسند هم پیدا نکنیم... 😔 💔
خودمون میرفتیم پارچهشو میخریدیم؛
همونجوری که نظر خدا رو جلب کنه (نه نظر نامحرم رو) اندازه میزدیم؛
و بعد میدوختیمش 💪
تازه هرکی میپرسید از کجا خریدی میگفتیم: "خودم دوختم" 😊🌸🍃
●
آی خانم مذهبی عزیزی که دوست نداری #دخترت در آینده بدحجاب بشه... ❌
بدون که دشمن برای ما #خوابهـــا دیده 😈
میخواد (و داره) با کمک نوکرهای داخلیش، کار رو به جایی برسونه که من و تو و دخترای ما حتی اگه #تمام_بازارهای این مملکتو متر به متر بگردیم، یه لباس_اسلامی_واقعی با #قیمت_مناسب پیدا نکنیم... 😤
پس بیایید خیاطی یاد بگیریم ✨
بچههامونم بفرستیم کلاس خیاطی 😍
چرا نمیذاریم مهارتی یاد بگیره که هم #دینش رو تامین کنه، هم #دنیاش رو⁉️
هزارجور کلاس تقویتی و ورزشی و حفظ قرآن و .. میفرستیمش ولی یه #کلاس_خیاطی نمیفرستیمش‼️
شاید بگی کلاسای بیرون #گرونه؟!
یا #الگوهای_غربی یاد میدن؟! 😕
مشکلی نیست 👇
بگرد تو فامیل و دوست و در و همسایه یه خیاط پیدا کن بگو الگوهای خوب بده...
بچتو بفرست پیشش✅
خودتم برو 🙂
اصلا تو پایگاه بسیجتون کلاس #خیاطی_اسلامی راه بندازید!
یه #شهریه_کم بگیرید از داوطلبا؛
و یه خانم #مومن_ماهر هم بیارید برای آموزش✅
به همین راحتی
بخدا کاری نداره
فقط #همت میخواد...✅
🎓دانشگاه حجاب🎓
💕 eitaa.com/joinchat/1938161666Cd17b99a872 💕
دانشگاه حجاب
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_شانزدهم 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
💠 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
💠 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
💠 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
💠 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
💠 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓