دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_نوزدهم عمه طاهره گفت عمو بابا را به خانهمان بر
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#پارت_بیستم
_ریحانه جان پاشو عمه ...پاشو آماده شو بریم کم مونده به ظهر عاشورا.
+ سلام ...صبح بخیر !
_سلام عزیزم بیا صبحانه بخور بریم.
+ گرسنه نیستم .
_اینطوری نمیشه ضعف می کنی. +اصرار نکنید عمه جان !سیرم تعارف ندارم...
عمه به سر تکان دادنی اکتفا کرد و رفت....
به هیئت که رسیدیم همه ،مرد و زن جلوی در جمع شده بودند و دستههای عزاداری هیئت را تماشا میکردند و گریه میکردند ...
از اینکه جلوی آن همه مرد بایستم اصلاً خوشم نمی آمد ...
وارد حسینیه شدم.
خلوت که نه ،خالی بود!
هیچکس نبود ،خودم بودم و خدای خودم...
صدای مداحی و تبل و شیون زاری تا داخل حسینیه خانم ها می آمد...
از فرصت استفاده کردم زدم زیر گریه .
مداح هم نامردی نکرد، انگار میخواست داغ دل من را تازه کند...
بعد از اذان عاشورا ،شروع کرد از داغ دل حضرت رقیه (س) خواند...
از شبهای تنهایی بعد از پدر ...
از غربت خرابه شام...
از نگاه ها...
آنقدر گفت که دلم تاب نیاورد...
هق هق میکردم.
با هر بند روضه ،بند دلم بود که پاره میشد ...
با صدای گریه من عمه و عمو محمد آمدن داخل حسینیه .
عمه گریه میکرد و میگفت:
_ آروم باش ،پدرت خوب میشه...
دروغ می گفت! هم به من هم به خودش...
نمی دانست دقیقاً هفت روز دیگر عاشورای ماست!
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛