دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_بیستُ_دوم نور مهتابی چشمهایم را اذیت میکرد...
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#پارت_بیستُ_سوم
از عمو خواستم برویم کمی قدم بزنیم، اما قبول نکرد...
گفت باید استراحت کنم.
به باغ رسیدیم...
مش سلیمون و عمه طاهره در حیاط باغ منتظر ما بودند...
عمه با نگرانی سمت ما آمد...
_خوبی ریحانه ؟ نصف جون شدیم دختر...
+ بهترم عمه جون،ببخشید نگرانتون کردم...
عمه کمکم کرد تا لباس هایم را عوض کنم ...
روی تخت دراز کشیدم ، هنوز سرم درد میکرد.
عمه که از اتاق رفت ، بلند شدم پرده ی اتاق را کنار زدم و دوباره روی تخت دراز کشیدم...
عادت داشتم مواقع ناراحتی به آسمان خیره شوم...
قرص کامل ماه، زیبایی خود را به رخ آسمان میکشید...
فکر و خیال از سرم بیرون نمیرفت.
کلافه بودم...
دلم میخواست هرچه زودتر به خانه بروم...
نگران بابا بودم.
در افکار تیره و تاریک خودم سیر میکردم که کم کم چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم...
****
با صدای رعد و برق هراسان از خواب پریدم...
گیج بودم و اطرافم را نگاه میکردم...
چشمم به بیرون افتاد، باران به شیشه میکوبید.
به ساعت روی دیوار خیره شدم...
ساعت 11:30 دقیقه را نشان میداد!
یعنی من تا این ساعت خوابیدم؟!
بلند شدم و روتختی را مرتب کردم...
به آینه نگاه کردم، با دیدن چهره ی پر از غصه خودم حالم گرفته شد...
صورتم را شستم و لباسم را عوض کردم.
از پله ها پایین رفتم.
عمو مشغول صحبت با تلفن بود و مدام چپ و راست میرفت...
عمه هم با اظطراب به او خیره شده بود...
پسر عمه تا مرا دید تک سرفه ای کرد تا عمه و عمو متوجه حضور من شوند...
عمو تلفن را قطع کرد و خودش را جمع و جور کرد.
عمه طاهره با لبخند نگاهم کرد.
سلامی کردم و با هم به آشپزخانه رفتیم...
هنوز صبحانه نخورده بودند !
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛