eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
184 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_بیستُ_ششم در تب و تاب دیدن بابا بودم... رسیدی
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 عمو میخواست مرا از اتاق بابا بیرون ببرد... اما من مقاومت میکردم... گمان میکردم آخرین باری است که او را میبینم. نگاهش کردم... آرام چشمانش را بسته بود. چهره اش آسمانی بود... همه وجودم از ترسِ از دست دادن بابا میلرزید. به وضوح حس میکردم قرار است اتفاق بدی بیافتد... دکتر آمد و آرام مرا از اتاق بیرون برد... در راهرو بیمارستان از شدت معده درد از حال رفتم. بعد از مسکنی که پرستار به من تزریق کرد ،با کمک پسرعمو و خواهرم در ماشین نشستم و به خانه برگشتیم... لباس هایم را عوض نکرده روی تخت دراز کشیدم... در خواب و بیداری بودم که خواهرم به اتاق آمد... نگاهش کردم رنگ و رویش به شدت پریده بود،گفت: _ریحانه،عمو محمد اومده... نمیدانم چرا حس کردم خبر ناگواری برایم آورده... دویدم و از اتاق خارج شدم. چشمانم سرخ بود... نفس نفس میزدم. عمو مرا دید. تکیه اش را به دیوار داد ... انگار نمیتوانست روی پاهایش بایستد... +عمو...چیشده؟ عمو بغض بدی داشت...روی زانو نشست ... دویدم کنارش نشستم. +عمو چیشده؟حرف بزن؟بگو معجزه شده و بابام خوب شده؟بگو خدا صدامو شنیده...بگو دیگه عمو مثل دیوانه ها هم گریه میکردم و هم میخندیدم... عمو سرش را میان دستانش گرفت و شانه اش شروع به لرزیدن کرد... فهمیدم دارد گریه میکند. +عمو...حرف بزن...مرگ ریحانه _ریحانه نمیتونم چیزی بگم...داغونم دختر...داغون. عمو حسین و پسر عمو ها از در وارد شدند... عمو حسین دستش روی قلبش بود. رو به خواهرم کرد و گفت : _مریم جان چند تا عکس از بابات و با شناسنامه اش برام بیار... خواهرم دستش را روی سرش کوبید و فریاد زد... من فقط تماشا میکردم... چه خبر شده؟ چرا گریه میکنند... رو کردم به عمو محمد +عمو... اینا چی میخوان؟چرا مریم گریه میکنه؟ _عمو چی میخوای بشنوی؟ میخوای بشنوی کمرمون شکست؟آره؟...بابات رفت ریحانه...بابات نامردی کرد،رفیق نیمه راه شد...پشتمون و خالی کرد...رفت... خانه روی سرم خراب شد... کار هایم قابل کنترل نبود. جیغ میزدم و میگفتم دروغ است... ادامه دارد... ✍نویسنده: 🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛