دانشگاه حجاب 🇮🇷
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_دوازدهم در کلاس تمرکزم هر جایی میگنجید به جز ز
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#پارت_سیزدهم
عمو محمد حدودا بعد از بیست دقیقه رسید و تک بوقی برایم زد و من زیر نگاه های خیره مردم سوار ماشین شدم و حرکت کرد.
+ سلام...
_سلام زلزله...اصل حالت چطوره؟
+ خوب نیستم عمو...اصلا خوب نیستم...خواهش میکنم...تو رو جون هر کسی دوست دارید بگید چه بلایی سر پدرم اومده؟
من گریه میکردم و عمو فقط با بغض مرا نگاه میکرد...
دستم را محکم به داشبورد ماشین کوبیدم و فریاد زدم:
+ عمو خواهش میکنم حرف بزن...دارم دق میکنم...
_آروم باش ریحانه...آروم بگیر یه دقیقه دختر ،میگم...
دستانم در دستان عمو محمد بود، به وضوح لرزش دستانش حس میکردم...
سکوت بینمان را ماشین هایی که با سرعت از اتوبان تهران_قم می گذشتند می شکست...
چشم در چشم عمو دوخته بودم و منتظر شنیدن حرفی بودم...
_ریحانه من بهتر از هر کسی میدونم چقدر دلبسته داداش علی هستی و خودتم میدونی که پدرت چقدر دوستت داره، پدرت حالا بیشتر از همیشه تشنه ی شیطنت ها و محبت های توعه...از الان بیشتر به پدرت محبت کن، بیشتر کنارش باش، نذار ذره ای دلخور یا ناراحت باشه...
با حرف های عمو گریه ام شدت گرفت...
+عمو چی دارید میگید؟من برای بابا کم گذاشتم؟!
_نه نه !به هیچ وجه...ریحانه جان آروم باش، گریه نکن تا برات بگم...
سریع اشک هایم را پاک کردم...
+ چشم دیگه گریه نمیکنم...بگید لطفا.
عمو محمد کمی مکث کرد و شروع کرد به گفتن، و من با هر کلمه ای که از زبان عمو میشنیدم میمردم و زنده میشدم...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛