دانشگاه حجاب
بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌛عاشقی به افق حلب🌜 #پارت_ششم حدودا ساعت سه صبح بود که با عمو محمد و پسرع
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌛عاشقی به افق حلب🌜
#پارت_هفتم
بابا که انگار تازه متوجه حضور من شده بود گفت:
_سلام زلزله ی بابا ،چیز خاصی نیست. یه از خدا بی خبر اومد کیفم رو بزنه،مقاومت کردم که این بلا سرم اومد...
خیالم راحت شد که بابا سالم است اما انگار اشتباه میکردم...
همه چیز از آن تصادف شروع شد.
یک هفته بعد، بعد از افطار با خانواده به پارک رفتیم...
من از بابا خواهش کردم تا بلند شود تا باهم والیبال بازی کنیم،درست مثل همیشه...
بابا حال خوبی نداشت، اما هرگز روی من را زمین نمی انداخت...
همیشه میگفت : من یه ریحانه بیشتر ندارم نمیخوام دلش رو بشکنم...
خواهر بزرگترم 22 سال داشت.
او را نیز خیلی دوست داشت...هر چه باشد دختر اول است دیگر...
اما من همان ته تغاری تخس شیطون بودم،معروف به زلزله...
بابا بلند شد و توپ را برداشت، من هم ایستادم رو به رویش...
باهم بازی کردیم، اما بابا مثل قبل نبود...
نمیتوانست توپ را پرتاب کند.
همه خانواده متوجه وضعیت بد بابا شده بودیم...
سمت چپ بدن بابا کم کم داشت بی حس میشد...
ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_سلیمی
🌜🌹 @hejabuni 🌹🌛