eitaa logo
دانشگاه حجاب
13.4هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
188 فایل
نظرات 🍒 @t_haghgoo پاسخ به شبهات 🍒 @abdeelah تبلیغ کانال شما (تبادل نداریم) 🍒 eitaa.com/joinchat/3166830978C8ce4b3ce18 فروشگاه کانال 🍒 @hejabuni_forooshgah کمک به ترویج حجاب 6037997750001183
مشاهده در ایتا
دانلود
دانشگاه حجاب
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 قسمت چهل و یکم با نگرانی روی صندلی کناری راضیه نشستم و از او پرسیدم : چرا؟ با
🎭🔪🚬🎲 قسمت چهل و دوم در باز شد. قامت کشیده و بلند یک مرد تنها در راهرو پیدا شد. چشم هایم را نیم بند کردم تا توانایی تحمل هجوم نور از راهرو به سمت انبار کوچکی که در آن بودم  را داشته باشم. صدای بم ستوان ابراهیم تمام اضطرابهایم را درهم شکست: بیا بیرون تبسم. میخواستم نفس عمیقی بکشم اما به لرزش حنجره ام شکست. بی اختیار گریه کردم. و از انبار بیرون آمدم. در انبار را بست و لبه کلاهش را پایین کشید. انتظار داشتم چیزی در دلداری ام بگوید اما فقط آهسته گفت: میرسونمت. سرم را کج کردم و با بهت نگاهش کردم. زیر چشمش تا پایین گونه اش کبود بود. پرسیدم: چی شد؟ خوبی؟ سرش را به نشانه تایید تکان داد و با دست به سمت خروجی اشاره کرد. بی آنکه از جایم تکان بخورم همانطور  روبرویش ایستادم و با نگرانی پرسیدم: اومدن داخل پاسگاه یا رفتی بیرون؟ چطوری درگیر شدین که صورتت اینطور... فقط خیره خیره به زمین نگاه میکرد. حواسم به حرفهایم نبود. بی حواس و با احساس به جملاتی که برخلاف قبل با ضمیر مفرد به او خطاب میشد ادامه دادم: مگه اسلحه نداشتی؟ آرام لب از لب باز کرد : اسلحه داشتیم ولی حکم تیر نداشتیم. صدایم را بالابردم: تو این وضعیتم باید از بالادستت اجازه بگیری؟ اصلا نمیدونم چی پرت میکردن به طرف مون که میخورد زمین منفجرمیشد. اگه این وحشیا پاسگاهو میگرفتن و همه مونو نفله میکردن چی؟ اون وقت بالادستت می اومد جواب بده؟ سرش را بالا آورد و از طرز نگاهش دلم ریخت. نگاهم سمت زمین چرخید.چیزی نگفت فقط به طرف خروجی راه افتاد و من دنبالش دویدم. با اضطراب پرسیدم: حالا رفتن که داریم میریم بیرون؟ و با دیدن صحنه بیرون، جواب سوالم را گرفتم. ماشین یگان ویژه پلیس همه اوباش سبزپوش و  اغتشاشگر را دست بسته سوار میکرد. با صدای ابرهیم به خودم آمدم. به خودم آمدم و دیدم دیگر برایم ستوان نیست فقط ابراهیم است. به خودم نهیب زدم که احمق تر از تو هم هست؟ تا یکی پیدا میشه ازت حمایت کنه وابستش میشی؟ اما رنگ نگاه های او فرق داشت. شاید این احساس فقط در تجربه آنی درک شود اما من می گویم که او هم مرا دوست داشت. در ماشینش نشستم و سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم. در راه رسیدن به پرورشگاه سرم پر از فکرهای مختلف بود. دوباره داشتم به جایی برمیگشتم که مهر بچه بودن را  به پیشانی ام میزدند. در ذهنم آرزو کردم ای کاش آن خیابانها هرگز تمام نشوند یا او از من بخواهد پیاده نشوم. اما زمان درست  وقتی که نمی خواهی  بیرحمانه تند میگذرد! نزدیک پرورشگاه که رسیدیم شب بود. عده ای از مردم بی خبر از آنچه گذشته بود، بی هیچ  رنگ و شعار خاصی یکجا جمع شده بودند. همانطور خیره خیابان، پرسیدم: اینا دیگه چی میخوان؟ ابراهیم از کنارشان رد شد و گفت: مردمی که فکر میکنن تقلب شده... سرم را به طرفش برگرداندم و پرسیدم: چطور دوره قبل فکر نکردن تقلب شده؟ یا دوره قبلش؟! یهو الان تقلب شد؟ از کجا معلوم که تقلب شد اصلا؟ بعد از مدتها لبخندی زد گرچه تلخ! آهسته گفت: میخوای پیاده ات کنم ازشون بپرسی. پوسخندی زدم و میخواستم چیزی بگویم که تابلوی بزرگ پرورشگاه در آیینه چشمانم افتاد. منتظر شدم ولی چیزی نگفت. پیاده میشدم که صدا زد: تبسم...ببخش اگه اذیت شدی. لبخندی زدم و گفتم: تو چرا معذرت خواهی کنی؟! در ماشین را بستم. ماند تا نگهبانی در را برایم باز کرد. خیلی دلم میخواست برگردم و دستی برایش تکان دهم اما شاید دلدادگی این قلب خسته برایش بد میشد. سربه زیر تر از همیشه وارد پرورشگاه شدم. نماز شب را که خواندم شام نخورده رفتم بخوابم که مدیر پرورشگاه آمد جلو، خانم مسن و خنده رویی بود که در این مدت زیاد فرصت آشنایی با او را نداشتم. در اتاق چهار نفره مان  کنار تختم نشست. نیم خیز شدم که دستم را گرفت و گفت... ادامه دارد.... " را هر شب در کانال دنبال کنید" به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری @hejabuni 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️ تاثیر پدران بر حجاب دختران... 🔺یک دبیرستان دخترانه گوش به حرفم میدن....اما از دوتا دخترهای خودم عاجزم😳 🔷استاد پناهیان 🎵صوتی 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
...ادامه ی مبحث انتظار👇👇👇 ⬅️آثار انتظار: ☘ انسان با امید و آرزو توان پیدا میکنه تا گرفتاری و رنج
🍃 بوی نرگس می دهد، هر صبح انگاری که یار هر سحر از کوچه دلتنگی ام رد می شود...🍃 ..................... وظایف منتظران: 4⃣ اصلاح اجتماعی یکی از وظایف مهم مردم در دوران غیبت کبری، داشتن روحیه اصلاح گری در سطح جامعه ست . هر فردی باید در برابر دیگران احساس مسؤولیت بکنه و به اصلاح دیگران کمک کنه ، تا جامعه آماده پذیرش حکومت جهانی حضرت مهدی بشه . اصلاح جامعه از راه امر به معروف و نهی از منکر محقق میشه و قانون امر به معروف و نهی از منکر در متن دین اسلام بسیار مورد تاکید قرار گرفته .👌🏻 ✅ امام باقر علیه السلام در بیان وظایف شیعیان در دوران غیبت فرمودند: «توانمندان شما باید به ضعیفانتان کمک کنند و اغنیاء شما باید به فقرایتان مهربانی کنند، هر کس باید برادر [دینی] اش را نصیحت کند، نصیحتی که به نفع برادرش باشد .» 🔅 البته واضحه که امر به معروف و نهی از منکر باید با رعایت شرایط، گفتار خوش، به صورت شخصی و... باشه. اگر همه مسلمانان خودشون رو موظف به اجرای امر به معروف و نهی از منکر در جامعه اسلامی بدونن، قدم های اولیه یک جامعه مطلوب مهدوی برداشته شده. ( بشارة المصطفی لشیعة المرتضی، عماد الدین طبری الآملی الکنجی، چاپ نجف اشرف، ص 113) ادامه دارد... 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
14.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 قتل مدرن 😔جاهلیت مدرن 🔺خدا یقه اینها رو خواهد چسبید😱 😡وعده شیطان، فقر است🔻 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔زنگ تفریح ﻓﻘﻂ تو ﺍﻳﺮﺍنه ﻛﻪ وقتی: ﺩﺍﺭﻱ ﺯﻳﺮِ ﺑﺎﺭِ ﻣﺸﻜﻼﺗﺖ ﻟﻪ ﻣﻴﺸﻲ ﻣﻴﮕﻦ ﺑﺮﻭ ﺧﺪﺍﺭﻭ ﺷﻜﺮ ﻛﻦ ﺳﺎﻟﻤﻲ ﻣﺮﻳﺾ ﻣﻴﺸﻲ ﻣﻴﮕﻦ ﺧﺪﺍﺭﻭﺷﻜﺮ ﻛﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﻣﻲ ﻣﻴﺮﻱ ﻣﻴﮕﻦ ﺧﺪﺍﺭﻭﺷﻜﺮ ﻣﺮﺩ ﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ 😂😂😂 نکته مهم: این موضوعات اتفاقا یکی از بهترین شیوه ی روانشناسان برای خوب زندگی کردن و با امید و با نشاط زندگی کردن هست... حیفه که اینجوری بخوایم این امید داشتن در هر شرایط رو تخریب کنیم. اصلا انسانهای موفق و شاد اونایی هستن که به سختیهاشون بها نمیدن و بیشتر به داشته هاشون نگاه میکنن. به قول معروف به نیمه پر لیوان نگاه میکنن. حالا چون تو ایران این دلداریها و هوای هم رو داشتنها اتفاق میفته بده؟! 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
😊لبخند خدا خیلی گرم بود.آفتاب مستقیم میخورد به چادرم از اون عبور میکرد و میرسید به روسریم و بعد هم گرماش چندبرابر میشد ومیخورد به سرم.😔 به قدمم سرعت دادم و رسیدم به ایستگاه اتوبوس روی یکی از صندلی ها نشستم از بس داغ بود فکر کنم چادرم سایه برداشت.🤨 یکی از دفترامو برداشتمو و مشغول باد زدن خودم شدم که یه دختر خانمی اومد نشست کنارم .👩‍⚕️ با تمسخر نگاهم کرد و گفت :گرمه نه؟؟؟؟😏 منم لبخندی زدم و سرمو به نشونۀ تایید تکون دادم☺️ _خب اگه گرمه چرا چادر سرت میکنی چیه این عبا گذاشتی رو سرت؟؟؟🧐 همون لحظه یه آقا پسری اومد کنارش نشست👨‍⚕️ من سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم 😶 دوباره شروع کرد اما این بار صداش رو اورد پایین تر🤫 بزار مردم خوشگلیاتو ببینن!.. نگاه کن محو خوشگلیای من شده .😎 در حال تموم کردن جمله اش بود که اتوبوس اومد رومو به سمتش برگردوندم گفتم🚌 _ما مثل مرواریدیم که باید داخل صدف بمونیم و خوشگلیامونو به هر کسی نشون ندیم .هرکسی لیاقت به دست آوردن مرواردید رو نداره☺️ خواستم سوار شم اما تو دلم گفتم اگه این جمله رو نگم حیفه دوباره به سمتش برگشتمو گفتم 😉 همیشه لبخند خدا رو به لبخند خلق خدا ترجیح بده💚 ✍️نویسنده"رقیه علیزاده 🌸@hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
♨️دستگیری زنی که مخالف "ترامپ" هست و او را فاشیست خواند 🔻پلیس آمریکا زنی که از مخالفان ترامپ بوده و ترامپ را فاشیست خوانده دستگیر کرد 📌اینم از رفتار مدعیان حمایت از آزادی 🌐منبع: https://www.dailymail.co.uk/news/article-8916565/Foul-mouthed-anti-Trump-protester-spits-police-officers-face.html 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓
دانشگاه حجاب
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 قسمت چهل و دوم در باز شد. قامت کشیده و بلند یک مرد تنها در راهرو پیدا شد. چشم
🎭🔪🚬🎲 قسمت چهل و سوم خانم مدیر دستم را گرفت و گفت: +راحت باش دخترم -چیزی شده؟ +نه،فقط...امشب ... ما اینجا هرشب برای یکی از بچه ها تولد میگیریم که در طول سال هرکس یه روز تجربه داشتن تولدو داشته باشه...امشب نوبت به تو رسیده! -من؟ ولی من... +بخاطر بچه های دیگه هم که شده بیا این شادیو ازشون نگیر همه منتظرتن -آخه...خب... +پس اولین کادوت رو بگیر، از طرف منه بازش کن -الان باز کنم؟ +آره خواستی بپوش با لباس نو بیای تو تولدت -ممنون +پس من میرم  زود بیا به نشانه تایید سرم را تکان دادم و کادو را باز کردم. یک پیرهن حریر صورتی با گلهای رز قرمز...خوشم آمد. پوشیدمش. بعد از مدتها رفتم جلوی آیینه و موهایی که روزها پیش با غصه و از سر خشم کوتاه کرده بودم را شانه زدم. رفتم بیرون، در سالن جلوی تلوزیون کلی بادکنک روی زمین بود و یک کیک بزرگ پر از خامه و شکلات و تا چشم کار میکرد دختربچه های بعضا کوچکتر از خودم، دورش حلقه زده بودند. با دیدنم همه کف زدند. باورش سخت بود که زندگی بلاخره به رویم در شادی را باز کرده بود. با خودم فکر کردم اگر ابراهیم میدانست که امشب شانزده ساله شدنم را جشن گرفته ایم برمیگشت؟ آن شب حس خوبی داشتم برای ساعتی خودم را فرآموش کردم. آنچه دیده و شنیده بودم تمام عمری که گذشته بود را گذاشتم همان پشت سرم بماند. کادوهایی که گرفتم هم جالب بود.  یک عروسک کوچک، دوتا بادکنک قلبی طلایی، پیرهنی که تنم بود، یک جفت شانه سر سیاه الماس نشان و یک جاکلیدی با طرح هندوانه! خنده از چهره ام پر کشید. دوباره بال خاطرم  در سالها پیش شکست. یک خاطره مثل صاعقه بر سرم خراب شد. خودم را دیدم. کوچک و کم توان. دستهای مادرم که دکمه های روپوشم را می بست و نگاهم فقط خیره هندوانه ای بود که گوشه آشپزخانه از لای در نیمه باز، خودنمایی میکرد. از خودم پرسیدم: راستی چی شد که اینطور شد؟ چطور گمشدم؟چطور پیدا شدم و گُم تر از قبل تمام کودکی ام در خاکروبه های  دلارهایی که در جیب گوگو میرفت، دفن شد! آهی کشیدم و آن شب هم خودش را به دست فردا سپرد. یک هفته گذشت. کلافه و بی قرار دنبال خبری از دلیل ادامه حیاتم...به دنبال خبر گرفتن از مردی که صدای مردانه اش  در من هیاهویی به پا کرده بود، وارد اتاق مدیر پرورشگاه شدم. من را که دید لبخندی زد و از امتحانهایم پرسید. ظاهرا نتیجه درس خواندن راضی اش کرده بود که بدون شنیدن جوابم گفت: عالیه واقعا عجیبه که تو این مدت کم تونستی چند پایه جلو بری! بلافاصله گفتم: یه خواهشی دارم... ادامه دارد.... " را هر شب در کانال دنبال کنید" به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری @hejabuni 
دانشگاه حجاب
🌸بنام‌خدا-‌بیادخدا-برای‌خدا🌸 سلام مجدد احوال شما؟ خوبین؟ خب دوستای گلم امشب خاطره دوم رو میخونیم ب
🌸بنام‌خدا-بیاد‌خدا-برای‌خدا🌸 سلام 😊👋 شب بخیر... خوبین؟ میگم خودمونیما؛ این رمان "خوابهای پریشان" خیلی قشنگه‌...!! 😍 حالا منم یه خاطره جالب میخوام بذارم براتون 🌟 خاطره سوم 🌙 از روز توزیع بسته‌های حجاب 🎁 🎊 اون روز همه چیز به صورت عادی گذشت و بسته‌ها رو بین خانومای زیادی توزیع کردیم تا اینکه بالاخره رسید به آخرین بسته... 💌 اصولا بسته‌ی آخر یه بسته خاصه و منم یه کنجکاوی عجیبی تمام ذهنمو درگیر کرده بود که بدونم این آخری روزی کی میشه؟ 🤔 🚶🏻‍♂همینطور که داشتیم بی‌هدف راه میرفتیم و دنبال یکی بودیم که وضع حجابش از همه بدتر باشه، یهو نگاهم روی یه نفر قفل شد... 👀 🧖🏼‍♀یه خانم بدحجاب داشت از دور میومد و دقیقا بهترین کسی بود که میتونست این بسته آخر رو بگیره... 🧕 زود رفتیم جلو و با خوشرویی و خوش‌زبونی سعی کردیم نگهش داریم و بسته رو بهش بدیم اما اینکه نایستاد بماند، با یه نگاه خیلی بدی هم ازمون گذشت و به دستامون که بسته رو به سمتش گرفته بود بی‌اعتنایی کرد. ☹️ 😔 راستشو بخواید من و دوستم خیلی دلمون شکست ولی چیزی نگفتیم و رفتیم... 😞 دلشکسته وقتی یه مسیر تقریبا ‌طولانی‌ای رو رفتیم، یهو احساس کردم یکی داره میدوه تا برسه بهمون!! 🏃‍♀ حالا خودش با پای خودش برگشته بود. نزدیک که شد ازمون چندبار معذرت خواهی کرد و گفت "منو ببخشید بابت رفتارم 🙏 اگه میشه یه بسته بهم بدید" 😃 خیلی خوشحال شدیم. 🎁 زود بسته رو بهش دادیم و اونم کلی تشکر کرد و با خوشحالی رفت. 👤 بسته رو که میدادم یه نگاهی کردم به عکس شهیدش. آخه بسته آخر یه بسته خاصه... و دیدم که مخاطبش هم خاصه... پس لابد شهیدشم باید خاص باشه... و واقعنم خاص بود: شهید "احمد مشلب" 😍😍 مطمئنم تاثیر زیادی روی اون خانوم میذاره ✅🔅 ــــــــــــــــــــ شما هم اگه از ترویج حجاب خاطره‌ای دارید برامون تعریف کنید: @panahande 🎓 @Hejabuni | دانشگاه‌حجاب 💐
دانشگاه حجاب
تجربه پس از مرگ 🎵جلسه پانزدهم #شرح_و_بررسی_کتاب_سه دقیقه‌_درقیامت #براساس واقعیت 🔺تجربه نزدیک
سه دقیقه در قیامت 16.mp3
25.41M
تجربه پس از مرگ 🎵جلسه شانزدهم دقیقه‌_درقیامت واقعیت 🔺تجربه نزدیک به مرگ یک جانباز 👤استاد امینی خواه 🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب🎓