eitaa logo
جلوه ی شهادتـ❥
658 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
﷽ . . ✔این کانال متبرک شده از شهدا، وصیت نامه، خاطره ها، عکس ها، و....... ) "..شرط شهیـ♡ـد⚘ شدن ،شهیـ♡ـد⚘ بودن است.." ❈࿐کانال وقف مهدےفاطمہ است࿐❈ کپــےباذکـــرصـــلوات 🌱 @sobghj بخوان از شرایط☝🏻 ✅کانال همسایه @yaranmah
مشاهده در ایتا
دانلود
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همخوانی بسیجیان در حضور رهبر انقلاب @hejastan
بچه ها ببینید توسل اینجوری نتیجه میده(: اقامه نماز جماعت بیرون استادیوم احمد بن‌علی پیش از شروع بازی ایران - ولز | `
ایستادگی‌ِ :))✌️🏽 @hejastan
🍂🌼// همه‌راوعده‌به‌ديدار‌قيامت‌دادند تاقيامت‌چه‌كندآن‌كه‌گرفتار‌توشد... •
8.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرد جوانی حین عبور از خیابان با اشاره دست 👋 کاری میکند که ....
این قشنگ بود :))♥️
آنهایی که ولایت فقیه را قبول ندارند، در هر مقامی که باشند سرنگون خواهند شد. شهید بهشتی 💚 سلام روزتون شهدایی
20.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸مویِ خودمه، اختیارشو دارم چرا شما باید تعیین کنید ما چی بپوشیم؟ چرا ما نگیم شما چی بپوشید! + سوال منطقی هست پس جواب منطقی بشنوید☺️🌸
♦️‌ تصویری از بسیجی شهید رضا داستانی که امروز در اصفهان ترور و به شهادت رسید @hejastan
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت بیست و یکم...シ︎ بابکــ از همان بچگی، اهل حساب و کتاب و برنامه ریزی بود. پول تو جیبی را که پدر بهشان میداد، جمع میکرد. صبح ها وقت مدرسه رفتن خواهر و برادر ها تصمیم میگرفتند با تاکسی به مدرسه بروند، چهار تایی عقب مینشستند تا پول بیشتری برایشان بماند و وقت برگشتن خوراکی بخرند؛ اما بابک به همان تغذیه مادر قناعت میکرد و چیری نمی خرید. پول هایش را توی کیف کوچکی که از وسط دو تای کوچک میخورد و درش را چسب پهنی بسته می شد، جمع میکرد و توی جیبش میگذاشت. روزی مش جلال پیر مرد همسایه، به او میگوید« بابک، همه پول هات را مدرسه نبر. بده من برات نگه دارم. از مدرسه که اومدی بهت میدم» مش جلال ، وقتب روز ها توی کوچه ، روی چهار پایه مینشست بار ها دیده بود که بابک، پول ها را میگذارد روی زمین ، و یکی یکی می شمارد و دوباره جمع میکند. بابک با شک و تردید، کیفش را به دست مش جلال میدهد. ظهر وقتی به کوچه میرسد، برای گرفتن کیفش میرود. پیر مرد کیف را به دست بابک میدهد و بابک می نشیند و پچل ها را با دقت میشمارد؛ انگار نگران کم شدن پولش بوده و وقتی می بیند نه تنها کم نشده، که بیشتر هم شده میخندد و اویزان گردن مش جلال میشود. بعد از ان مسئول نگهداری پور و حساب کتابش ، مردی میشود که شب و روز پر از تنهایی اش را ته کوچه ی پروانه سپری میکرده است. بابک، ده یازده سالش بود که یک روز غروب می آید خانه و میگوید...... نویسنده:فاطمه رهبر🌿 ‌‌@hejastan