eitaa logo
جلوه ی شهادتـ❥
667 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
14 فایل
﷽ . . ✔این کانال متبرک شده از شهدا، وصیت نامه، خاطره ها، عکس ها، و....... ) "..شرط شهیـ♡ـد⚘ شدن ،شهیـ♡ـد⚘ بودن است.." ❈࿐کانال وقف مهدےفاطمہ است࿐❈ کپــےباذکـــرصـــلوات 🌱 @sobghj بخوان از شرایط☝🏻 ✅کانال همسایه @yaranmah
مشاهده در ایتا
دانلود
نماز روزهای یک شنبه ماه ذی قعده ✔️ @hejastan
جلوه ی شهادتـ❥
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت چهارم...シ︎ به دستانم نگاه میکنم؛ به
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت پنجم...シ︎ پله هایش را بالا میروم و خودم را به پسر حوانی چه میگوید منشی دفتر است معرفی میکنم. او میگوید:حاجی مهمون دارن بفرماید بنشینید تا بهشون خبر بدم. روبروی اتاق رئیس مینشینم. گوشه شالم تو پیچش دستانم چروک شده و به نم نشسته. موزاییک ها را میشمارم . به صدای تند تایپ کردن خانم کناری گوش میکنم. حالا میدانم از جایی که نشسته ام ۱۲ موزاییک تا اتاق رییس فاصله است و سی و سه موزاییک تا میز منشی. صدایی میگوید: بفرماید خانم رهبر ........... مرد پشت میز بلند میشود. قد متوسطی دارد و لبخندی که اندازه ی هوش برخ‌رد بودنش گرم است. جوری سلام احوال پرسی میکند انگار سال هاست مرا می شناسد. صورت گرد اش در انبوهی از ریش های سفید و مرتب، مهربان تر جلوه میکند. امنیت و آرامشی که در نگاهش است، اضطرابم را به کترین حدش میرساند. صندلی تعارف میکند. مینشینم و چشم میگردانم به دور و بر اتاق. تازه متوجه حضور دو دختری میشوم که آن طرف اتاق نشسته اند....... نویسنده:فاطمه رهبر🌿 • ‌@hejastan
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت ششم...シ︎ سری برای شان تکان میدهم .. اقای نوری معرفی میکند: دانشجو هستن و از یک مرکز فرهنگی اومدن تا اجازه ی نوشتن زندکی نامه بـابــکـ را بگیرن. تا حالا چند تا کتاب نوشته اند. میگویم: به به! چه عالی! حسی اما توی وجودم در حال جوشیدن است؛ حسی مثل اینکه در برابر دو دختر بازنده ام.. روسری ام را جلو میکشم. دختر ها همنجور دارند حرف میزنند. اقای نوری، لبخند زنان، به صحبت هایشان درباره روند کار و علت نوشتن شان گوش سپرده است. بالای سرش، عکس نقاشی شده ای از بـابــکـ است. بـابــکـ توی همه ی عکس هایش که در فضای مجازی هست هم لبخند بر لب دارد. انگار از زمان خلقتش، لبخند، عصوی از صورتش بوده؛ مثل دماغ یا چشمش. حواسم به حرف های شان نیست. فقط دستان پدر شهید را میبینم که بالا و پایین میرود و یقه ی کت قهوه ای اش روی پیراهن کرمش خیز بر میدارد . چشم میگردانم توی اتاق ؛ مستطیل شکل است. دور تا دورش صندلی چیده اند و وسطش یک میز کنفرانس با هشت صندلی گذاشته اند. صدر نشین اتاق، میز ریاست است و یخچال کوچکی زیر یکی از دو پنجره نورگیر اتاق جا گرفته. رنگ کرم دیوار ها با قهوه ای میز هماهنگی خوبی دارد .. به خودم می آیم که دختر ها در حال رفتن اندتا هفته دیگر بیایند برای شروع مصاحبه. روی صندلی جا به حا می شوم. قلبم دقیقا توی دهانم است؛ پشت دندان های خرگوشی ام! برای همین، لب هایم را محکم به هم فشار میدهم که یک وقت نپرد بیرون! اقای نوری میچرخد طرفم. خوشامد میگوید و با لبخندی که‌چاشنی کلمه هایش است حرف میزند. از خودش میگوید که سال ها در جبهه بوده و آرزوی شهید شدن داشته و نصییش نشده و حالا پسرش شهیده شده....... نویسنده:فاطمه رهبر🌿 • ‌‌@hejastan
سلام به گل های گروه🌹 زیادمون کنید🌹 @hejastan
سخنان امام علی علیه‌السلام و امام حسین علیه السلام ☝️🏻
medade-rangi.mp3
2.98M
حال خوب..🙂❤️ مدادرنگی..😍
ازشیطان‌پرسیدند گمراه‌کردن‌شیعیان‌چہ‌سودےدارد گفت:امام‌اینهاکہ‌بیاید روزگارمن‌سیاه‌خواهدشد🔥⃟. اینهاکہ‌گناه‌میکنندامامشان‌دیرتر مےآید 😢 (عج)
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتم...シ︎ توی همان ماشین قبلی نشسته ام؛ دقیقا همان طرفی که قراضه تر است. انگار همه ماشین هایی که توی این خط کار میکردند خودشان را بازنشسته کرده بودند. نیم ساعت چسبیده صندوق صدقات سر میدان منتظر مانده بودم؛ اما هیچ خبری از ماشین نشده بود. پسر بچه های، بین من و مادرش نشسته است. چرخ قطار اش کم مانده توی زانویم تونل بزند و دودوچی کنان تا رشت برود. بیشتر جمع میشوم سمت در. قطار میرود روی پای بچه‌. به ظرف شیرینی روی زانویم نگاه میکنم. از صبح که بلند شدم گفتم زشت است دست خالی بروم دیدن شان. دو سه باری مانتو پوشیدم برم وسایل کیک و شرینی بخرم. چندباری هم تصمیم گرفتم وقت رفتن ، یک بسته شکلات بگیرم برایشان؛ اما وقتی به خود امدم شیرینی های پخته شده را در ظرف میچیدم. دو روز پیش اقای سرهنگی زنک زد گفت:«خانم رهبر کی کارتون را شروع میکنید؟!، و من حالا توی راه خانه ی الهام نوری هستم؛ خواهر بزرگ بابک. مادر بابک هم انجاست. پسر دوباره قطار را گذاشته روی زانویم . نمیدانم چرا هر وقت قطارش روی خط ریل های دیگر، یعنی پای مادرش، راه میرود ارام است و به خط ریل های من که میرسد، یورتمه وار درجا میزند! لوکوموتیوران،همان طور که در حال رد شدن از این به ان ور زانویم است، نگاهم میکند‌ مادرش میگوید: شما هم اذیت شدید!.به زن خیره میشوم. نمیدانم چرا این روز ها هر مادر و پسری را که میبینم تصور میکنم اگر این بچه بزرگ شود و بخواهد به جنگ برود مادرش چکار میکند! آسان اجازه رفتن میدهد؛ یا با گریه می گوید« کلی برایت زحمد کشیده ام؛ حالا کجا بفرستمت»؛........ نویسنده:فاطمه رهبر🌿 • ‌‌|•@hejastan•|
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتم...シ︎ یا با لبخند و رضایت، در بستن ساکش کمکش میکند؟ این روز ها، با این فکر و خیال ها، به عظمت و‌وسعت قلب مادر شهیدان پی میبرم. ماشین کج میشود، و من و لبخندی که قرار بود بزنم و قطار و لوکوموتیوران پرت می شویم به سمت چپ. زن،هراسان چنگ می اندازد به پسرش و به خودش می چسباندش. رانندن فحش را می کشد به جاده و دست انداز و.....؛ اما هیچ عجله ای برای رسیدن ندارد. پیاده میشوم به زانویم دستی میکشم راه که میروم انگار یک واگن توی کاسه زانویم جا مانده و ترق و ترق صدا میدهد. از سوپری سر کوچه نشانی خانه را میپرسم. باید چند متری بروم پایین تر. قلبم توی حلقم است. جوان از دادن خودش سخت است، و این که هربار جلوی کسی بنشینی و این از دست دادن را بارها و بار ها بازگو کنی سخت تر.. صدای داد و بی داد بچه هایی که در پارک کوچکی بازی میکنند فضای کوچه را پر کرده. زنگ طبقه دوم را میزنم. صدایی از درباز کن جواب میدهد، و من خودم را معرفی میکنم. زن جوانی به پیشوازم می اید. کشیدگی صورتش، میان گل های ریز چادرش قاب شده. نگاهش جوری است که انگار چندین سال است همدیگر را را همین جا کنار چارچوب دیده ایم. بارداری اش زیر چادر هم مشخص است. لبخند که میزند چال روی گونه اش نمایان میشود. به گمانم لبخند ویژگی خانواده نوری باشد. به خانه دعوتم میکند. وارد سالن مربع شکل کوچکی میشوم..... نویسنده:فاطمه رهبر🌿 • ‌‌|•@hejastan •|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
2⃣ 3⃣ روز مانده تا عید سعید غدیر تا عیدالله الاکبر، هر روز چشم مان را به نور یکی از فضائل مولی الموحدین امیرالمومنین علیه السلام روشنایی بخشیم...
عزیزی میگفت: ھروقت ‌احساس‌ڪردید ازامام‌زمان دورشدید و‌دلتون‌واسہ آقا‌تنگ‌نیست این‌دعاۍڪوچیڪ رو‌بخونید بہ خصو‌ص‌توےقنوت‌هاتون 🍃لَیِّن‌قَلبی‌لِوَلِیِّ‌اَمرِك🍃
‍ - دلم‌برات‌میسوزه😣 +چرا؟!🥀 - چون‌برات‌شهادت‌مینویسم🕊 با‌گناهات‌خط‌میزنے....🖤✨
دلتنــگ که می شوی بهترین مأوا گلزار است♥️ گمنامی شان ⇜غمهایت را محو میکند گمنامی شان ⇜ زندگی را برایت حقیر می‌کند همان زندگی که برای دنیایت آخرت را می دزدد آری آنجاست که کوچکی افکارت به دیده می‌شوند و تو می مانی و اندوهی ازسر آگاهی✨ می روی تا دنیــا را در این آرامگاه کوچک دور بریزی و کمی آخرت وام بگیری از آنهایی که تمام دنیا را به آخرت فروختند ⇜کاش قدر ارزنی از عشقشان را بفهمیم! ⇜کاش همه چیز به زیبایی سادگی شان‌بود‌
نتونستیم بفهمونیم... یه پسر حزب اللهی! یه دختر محجبه! هم میتونه امروزی باشه! هم میتونه پولدار باشه! هم پای عقیده هاش بمونه! هم چشم و دلش پاک و سیر باشه! هم همسر خوبی باشه! هم مادر و پدری خوبی باشه! هم دانش اموز و دانشجوی خوبی باشه! هم فرزند خوبی باشه! هم خوب باشه:)
مثلا یهویی ‌یہ ‌چند و قت‌ دیگه ‌از ‌ مشهدیاکربلا پست‌ بزاریم بگیم‌ دقیقا از‌ همینجا دعاگوی‌ همگی‌ هستیم ای‌ڪاش‌ا‌ی‌ڪاش‌ای‌ڪاش '
🌹✨ شهادت نه بال می خواهد و نه پر.. دل می خواهد به وسعت خود آسمان...! دلت رو آسمانی کن فکر نکن اگر فقط دلت پاک باشه شهید میشی نه ! آمنو و عملوالصالحات : هم دلت پاک باشه هم کار و عملت درست باشه. در آرزوی شهادت♥️
" گفتم:بهشتت؟ گفت:لبخندحسین'ع' گفتم:جهنمت؟ گفت:دوری از حسین'ع' گفتم‌:دنیایت؟ گفت:خیمھ عزای حسین'ع'. گفتم:مرگت؟ گفت:شهـادت. گفتم:مدفنت؟ گفت:بی‌نشان. گفتم:حرف آخرت؟ گفت:فدای حسین @hejastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 سرود «سلام فرمانده» رسما تبدیل شده به مانور ارتش بین‌الملل شیعه از کشمیر تا نیجریه، از هند تا بحرین. نسخه‌های غیرفارسی «سلام فرمانده» را ببینید تا بفهمید نهضت انتظار تا کجاها گسترده خواهد شد. . 💠 گفتمان مقاومت و نهضت انتظار درختی است که تنه‌اش در ظاهر در ایران جغرافیایی است اما ریشه‌هایش زیر خاک تک تک کشورهای غرب آسیا و بخشی از شبه قاره هند و حتی آفریقا کشیده شده‌. ریشه‌ای طبیعی که قرن‌ها در خاک در حالت خواب زمستانی بوده و چهل و سه سال پیش دوباره فعال شده. . 💠 حالا دیگر آینده امری تخیلی و انتزاعی نیست. حالا آینده مقابل چشمان ما و در دسترس ما است. سلامٌ عَلیٰ ناصر لِلّٰه.