⊰•🕊♥️🔗•⊱
.
تادلمتنـگازدنیـامیشَود ؛
مینشینماِسمترا
مینویسَـم
مینویسَـم
مینویسَـم
بعدمیگویَم:
اینهَمہاو!
چراغتوروشناست
پَسنـاراحتۍچِرا؟🚶🏿♂..
اورادریابوراهشرابِـپِیمـا :)🖇🔐
راهاوراهروشـنتوست 👀👣..
.
⊰•🕊♥️•⊱¦⇢#داداشبابڪ
⊰•🕊♥️•⊱¦⇢#جلوه_شهادت
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @hejastan
نا امیدی
هیچگاه نگذارید به آن درجه از نا امیدی برسید که به خیلی کمتر از آنچه لیاقت دارید، رضایت دهید...
Don't you ever let yourself get disappointed to the point where you give in to much less than you deserve…
#انرژی_مثبت
⊰•🌱💔•⊱
.
رسیدن بہ خدا چہ زیباست!
و #شهدا چقدر خاکے شدند کہ
خدا براے دیدارشان بےتاب شد ]•
#خاکی باشیم
.
⊰•🌱•⊱¦⇢#داداش_بابک
⊰•🌱•⊱¦⇢#خادماݪحسین
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @hejastan
-عجیبنیستکهدرسینهغصّهمهماناست
شبفراقشده؛حرف،حرفهجراناست
-بهچشمهمزدنیایندوماههمرفتو
بهارگریهـهمامروزروبهپایاناست
فرارسیدنماهربیعالاولبرهمهمبارک 🌸💛
با اجازه مادر سادات حضرت بی بی فاطمة الزهراء سلام الله علیها رخت عزای پسرش حضرت اباعبدالله الحسین عليهالسلام را
نه از جان بلکه از تن در میآوریم و میگوییم
ای حسین داغ تو تا ابد در سینه ما خواهد ماند...
حلولِ ماهِ ربیع الاول ماهِ شادی و شادمانیِ اهل بيت(عليهالسلام) را تبریک عرض مینماییم.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت سیزدهم...シ︎
اراز می آید کنارم، و می گوید: من هم از بابک دای دای حرف بزنم؟
و من در جوابش میگویم: اره. بگو! دوست دارم بشنوم.
اراز میگوید: حرف های من را هم مینویسی؟
من_ حتما. حتماً مینویسم.
چشم میدوزم به صورت لاغر و ظریفش. خودش را شق و و رق، روی مبل نگه داشته. یک چشمش به ماست، و از گوشه چشن دیگرش، حواسش به کارتونی که نگاه میکند
حالا میگوید: کشتی گرفتن را دایی بابک بهم یاد داد. هیچی بلد نبودن. یک دستم رو می گرفت، بک دستش را میزاشت دور کمرم، و میگفت(ببین اراز، این جوری.) بعد من رو می انداخت زمین. هر وقت حوصله اش سر می رفت، زنک میزد به مامانم و میگفت(الهام، اماده شو! پنج دقیقه دیگه می آم دنبالت) می آمد و مارا میبرد خونشون دوستم داشت. هی می اومد اینجا، و باهام بازی می کرد.
مادربزرگ زیر لب قربان صدقه ی حرف زدن اراز میرود. مادر هم با خنده نگاهش میکند. آراز چشم به باب اسفنجی دارد که با اختپوس دگیر شده است. ما همچنان منتظر نگاهس میکنیم. باب فرار میکند، و آراز سر می چرخاند به طرفم و میگوید:
داییم که شهید شده بود، من نمیدونستم مامانم من رو گذاشته بوده خونه دوستم طبقه بالا. یک روز که مامان من رو برده بود بیرون، دیدم همه جا عکس دای بابک رو زدند همه جا عکسش هست
به مامانم گفتم: بابک دای چیزیش شده؟!
و او گفت: نه.
من گفتم پس چرا همه عکساش روی دیوار هاست.
مامانی گفت..
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
|•@hejastan
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت چهاردهم...シ︎
چرا رو دیواره؟مامانی گفت:اخه خوب جنگیده.برای همین،عکسش رو همه جا زده ان.
نفس میگرد و اب دهانش را قورت میدهد.حالا نگاهش روی عکس بابک است که روی دیوار زده شده.لب های بابک توی قاب،جوری نیمه باز مانده که انگار میخواد چیزی بگوید و نمی تواند.
شبش بابک دای امد توی خوابم.تو مزار بودیم.گفت:آراز،من اینجام.هر وقت دلت تنگ شد،بیا پیشم).گفتم:بابک دای،تو که مرده ای!).گفت:من شهید شدم! نمرده ام که آراز!.
آب دهانش را با صدا قورت میدهد و زل می زند به مادرش که شانه هایش آرام می لرزد
*
خیلی گریه کرد؟
وقتی اسم بابک امد.بغض کرد،اما گریه نکرد!ولی الهام،دو سه با باصدای بلند گریه کرد.
خوب.خواهر برادر صمیمی بودن.صددرصد خیلی براش سخته.
فکر کن الهام نمی دونسته بار داره؛اما بابک،هی بچه بغل به خوابش میاد و میگه....
نویسنده:فاطمه رهبر🌿
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
|•@hejastan•|
دو پارت دیگه از کتاب بیست هفت روز یک لبخند گذاشته شد إن شالله کتاب ابراهیم هادی هم ادامه اش گذاشته میشه
-🌱'🙂!↻
شـ🌙ــبٺۅن
بخٻــــــر📎🌻
ۿمراۿــان⬳ #شهدا.🕊🍃
خستٺۅن ڪــردٻم،
حلاڶمــۅن ڪُــنٻن🙃🌹
التماسدعاے #ظهور🕊و #شهادت💔
#وضو_نمازشب یادتوننره📿♡
ـ ـ ـ ـ
🌿یاعلے✋️ °♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•🔥🌪•⊱
.
شفاف گرایی.(:
.
⊰•🌪•⊱¦⇢#شفاف_گرایی
⊰•🌪•⊱¦⇢#خادماݪحسین
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @hejastan