eitaa logo
هجرت | مامان دکتر |موحد
23.5هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
311 ویدیو
22 فایل
مادرانگی هایم… (پزشکی، تربیتی) 🖊️هـجرتــــــــ / مادر-پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن‌ها و نشر بدون منبع (لینک) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری+حفظ حق‌الناس💕) تبلیغ https://eitaa.com/hejrat_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
کتابِ خواندنی ویژه همین روزها برای کسانی که دوست دارن در عرصه و دعوت به مشارکت در ، فعالیت مردمی و محله محور و در حد توان خودشون داشته باشن. خرده روایت هایی از مادرهایی که نسبت به آینده کشور بی تفاوت نبودن و وارد میدان شدن برای نقش آفرینی. مادرهایی ساده از جنس خود ما. «مادران میدان جمهوری» @hejrat_kon با الهام گرفتن از ماجراها و گفت و گوهای این کتاب، میتونید در عرصه تبیین و دعوت دست پر تر بشید.
شرح ماجرای دیروز و ایده نذر در فضای مجازی چرخیده. در دل دعا میکنم خدا کند این چرخش، فراتر از «فوروارد» و آفرین و احسنت باشد؛ دعا میکنم برکت کند؛ کسی برخیزد، زنانی همراه شوند. خداوند در خلقت زنان، قرار داده. زنان همراه شوند، جامعه را همراه میکنند. یادم میفتد به زنان قبیله بنی اسد و زنان نوغان طوس. مردانگی را مردانه نام گذاشته‌اند اما تاریخ گواه است که در بسیاری از برهه ها زنان، مردانگی و آزادگی را به مردها یادآور شده اند. بگذریم. دعا میکنم نذری های بیشتری آماده شود، در خانه‌های بیشتری زده شود، لشکر بزرگ تری بشویم، زنان بیشتری به چشم اماممان بیاییم. به واسطه همین چرخش روایت، آخر شب یک نفر پیام میدهد که یک همسر شهید شماره کارت خواسته که در هزینه نذری ساده ما شریک شود. شماره میدهم تا شریک شود. چه اشکالی دارد؟ عصر، خانم همسایه مان جایی کار دارد. من اما خانه بودم. گفتم تا می آید، بروم خرید کنم و چند خانه را تنهایی بروم. ترسم ریخته! این بار سوز برف، با برف همراه شده. گرچه ریز است و انگار آسمان توی رودربایستی گفته حالا این منطقه را هم بی نصیب نگذارم! خداراشکر. دم در مغازه چیزی به ذهنم میرسد. بچه همانجا گریه‌اش شروع میشود. چند دقیقه ای معطل ساکت کردنش میشوم. آرام که میشود، میروم داخل و میپرسم شکلات دارید؟ از مشتری قبلی خداحافظی میکند و نشان میدهد و میپسندم و وزن میکند. مغازه دار سن و سال دار همیشگی، پشت دخل نیست. این آقای جوان فکر می‌کنم پسرش باشد. اشکالی ندارد. صدایم را صاف میکنم و بدون مقدمه میگویم : جمعه ان‌شاء‌الله انتخابات شرکت می‌کنید؟ نه با قصد گفت و گو و اقناع. میخواستم ببینم اگر همراه است چیزی ازش بخواهم. محکم و قاطع گفت: بله، صدرصد. بقالی خوبی هم داریم! خوشحال میشوم که همیشه به همسر و بچه‌هایم اصرار میکرده‌ام به جای کوروش و جانبو و...، از بقالی سر چهارراه خرید کنند! حلالش! می‌گویم : الحمدلله، خدا خیرتون بده. آقا من اگر کاغذ و متن آماده کنم بیارم، شما میذارید تو کیسه خرید مشتری ها؟ می‌گوید : بله، بیارین. ولی با پاکت بیارین من راحت ترم. يعنی کاغذ تو نایلون باشه من نخوام بذارم یکی یکی. وقت نمیکنم. راستش من هم بعید است وقت کنم و بتوانم. می‌گویم : کاری نداره ها، همینجا بذارید زیر دستتون، حساب که میکنید و جنس رو میذارید تو نایلون کاغذم بذارید. تسلیم می‌شود. میگوید باشه حالا بیارین. ان‌شاء‌الله بتونم و مدیون نشم. درحالی که فکرم رفته روی متنی که باید آماده و چاپ شود، تشکر میکنم و با کیسه شکلات بیرون میروم. امشب سخت تر است. کاسب های محل به توجیهی و همراهیِ خانم های همسایه نیستند... یا فاطمة الزهرا اغیثینی💚 @hejrat_kon