#روایت_حاشیه_یک_دیدار
پنج
باید صبر میکردیم تا سخنرانی آقا تموم بشه.
رمق ایستادن نداشتم. نشستم روی همون گلیم ها.
صدای شعار جمعیت که بلند شد، بلند شدم. به هیبت یک پیرزن داغدیده. که قرار بود داغش تسکین پیدا کنه.
آقا اومدن بیرون. نور اومد.
با همسر شیخ زکراکی صحبت کردن. از شیخ احوالپرسی کردن.
و نفر بعدی.
و بعدی.
خانمها طلب یادگاری کردن.
فردی که کنار آقا بود، انگشتری به دست آقا داد تا ایشون بدن به اون خانم.
بزرگ بود یا مناسب نبود نمیدونم، اما آقا با حوصله ایستادن تا انگشتر مناسبی انتخاب بشه.
نفر بعدی صحبتی کرد درباره همون حرفهایی که بیان کرده بود. آقا گفتن باشه خب شما بفرمایید چه بکنیم؟ راهکار چیه؟
قرار شد مکتوب تحویل بده. نفر بعدی هم. انگشتر هم گرفتن همه.
دل توی دلم نبود.
هزار جور حس قاتی... ملغمه...
چجوری سرپا بودم؟
به من که رسیدند، محو چهره نورانی آقا، گفتم «آقا، فاطمه فرزند حسین»
همین...
آقا با مهربانی سری تکون دادن. و راستش اصلا یادم نمیاد چی گفتن. حالم حال به خاطر سپردن کلمات نبود 😞
بعد با خضوع گفتم «میشه چفیه تون رو به من بدید من همراه مادرم کنم؟» با روی گشاده گفتن بله بله.
دعایی خوندن و دادن دستم.
گرفتمش و گفتم آقا، فرزند پنجم ما سه چهار هفته دیگه به دنیا میاد، اسمش رو #محمد میذاریم. خوبه؟ با شعف و رضایت گفتن بله و...... (باز هم اصلا یادم نمیاد که دقيقا چی فرمودن😞 اما صحبت و حالتشون نشان از استقبال بود و یک دعای خیر)
تشکر کردم و خودم رو کنار کشیدم که دیگه وقت معظم له رو نگیرم.
یکهو یادم اومد چقدر نگران بخش علمی و حرفه ای زندگیم هستم.
بعد از اتمام صحبت نفر بعدی، خیلی کوتاه و با خواهش گفتم آقا برای #جامعه_پزشکی دعا کنید بتونیم وظایفمون رو به خوبی انجام بدیم.
با روی باز «انشاءالله» ی گفتند؛
و تمام شد.
من موندم و یک چفیه
و خاطره ابدی یک روزی که همه اتفاقاتش، با اینکه قبلا شاید تک به تک تصور کرده بودم، اما سخت در باورم میگنجید…
روزی به غایت تلخ
و به غایت شیرین
و این هم، از عجایب دنیاست...
@hejrat_kon
پایان
رحم الله من یقرء الفاتحه بعد الصلوات🦋
اللهم اغفر للمومنین و المومنات و تابع بیننا و بینهم بالخیرات🖤