eitaa logo
هجرت | مامان دکتر |موحد
27.3هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
334 ویدیو
23 فایل
مادرانگی هایم… (پزشکی، تربیتی) 🖊️هـجرتــــــــ / مادر-پزشک / #مامان_پنج_فرشته @movahed_8 تصرف در متن‌ها و نشر بدون منبع (لینک) فاقد رضایت شرعی و اخلاقی (در راستای رعایت سنت اسلامی امانت داری+حفظ حق‌الناس💕) تبلیغ https://eitaa.com/hejrat_tabligh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
إِلهِی کفی بِی عِزّاً أَنْ أَکونَ لَک عَبْداً وَ کفی بِی فَخْراً أَنْ تَکونَ لِی رَبّاً أَنْتَ کما أُحِبُّ فَاجْعَلْنِی کما تُحِبُّ ❤️ خدای من مرا این عزّت بس است که بنده تُو باشم و برایم این افتخار کافی است که تُو پروردگار من باشی تُو آنچنانی که من دوست دارم پس مرا چنان کن که تُو دوست داری 🦋 @hejrat_kon امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام
دوستان این اسمش "پستانک غذاخوری و میوه خوری نوزاد" هست با همین اسم میتونید از سیسمونی فروشی ها (و شاید داروخانه ها) بخرید. https://eitaa.com/joinchat/3726770221C1bdbde7697
هجرت | مامان دکتر |موحد
ادامه به دخترم گفتم برود کنار ضریح زیارت تا بعد برویم بالا. رفت و آمد و بچه را بغل کردم و رفتیم تا
درباره این بخش از سفرنامه چند نفر از دوستان گفتن که اگر با بچه کوچک (نه حتی خیلی کوچک) میرفتی قسمت خروج و میگفتی میخوام بچه زیارت کنه، اجازه میدادن. نیازی نبود تو صف بایستی. ان‌شاء‌الله به کار بچه دارها بیاد☺️ قسمت ما نبود 🌷
تو خونه نماز رو آشکار میخونم یعنی کنار بچه‌ها، تو هال، جایی که اونا هستن و میبینن با سجاده یا جانماز (نه مهر خالی) سعی میکنم اذان رو بلند بگم (صدای اذان در خونه بپیچه. اگر بابا باشن و ایشون بگن دیگه چه بهتر) گاهی اذکاری از نماز رو که میشه بلند میخونم. مثلاً حمد و سوره نماز مغرب و عشا یا رکوع و سجود و تشهد و سلام رو همه اینها برای 👈 انس گرفتن بچه‌ها با نماز... یه روز داشتم بلند میخوندم سوره حمد رو. یهو دیدم پسر ۳ ساله‌م از وسط بازی خودشون داره میگه «نخون، نخوووون!» متوجه نشدم که با منه. اومد جلوم واستاد و گفت «سوره کلاس ما رو نخون 🤨 سوره کلاس خودمونه😤» خنده‌م گرفته بود🤭😅 خداروشکر آخر سوره حمد بودم و به خیر گذشت. نماز بعدی رو با کمی فاصله خوندم و باز هم بلند. فکر کردم یادش رفته و بیخیال گیرش شده. دوباره از پشت سرم بلند گفت «گفتم نخوووون!» 😅 چقدر ۳ ساله‌ها شیرینن☺️ البته قبل شروع لجبازی های... 🧨💣🤬😅☺️ هرچند به نظر من اگر مادر بتونه کودک بشه (یعنی از دریچه چشم کودک، اون ماجرا و شرایط رو ببینه) راحت تر میتونه درک و همدلی کنه و از سیکل معیوب لجبازی، بچه رو و خودش رو نجات بده و خارج کنه. و گاهی میتونه انقدر بچه رو بفهمه که از شرایط و رفتار بچه، برداشت شیرینی و لذت داشته باشه یا خنده‌ش بگیره (گاااهی! نه همیشه 😎) توجه به نیازهای خیلی ساده و بنیادی کودک مثل گرسنگی و خواب‌آلودگی هم که کلیدیه🗝 @hejrat_kon پی‌نوشت : سوره کلاس ما = سوره ای که تو مهدشون میخونه مربی براشون هفته‌ای دو تا یک و نیم ساعت میره مهد تو حسینیه مجتمع‌مون دوست داره مخصوصاً که بقیه خواهر و برادرهاش هم میرن
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸نمازتان را قشنگ بخوانید تا بچه هم نمازخوان شود!🔸 نمازتان را قشنگ بخوانید. سجادۀ پاکیزه و مرتب بیندازید. یک اتاق یا محل خاصی برای نمازتان داشته باشید. آنجا معطر باشد. شما همین اندازه که نماز باحالِ شیرینِ خودتان را می‌خوانید، بچه از نمازتان خوشش می‌آید. همینطور که خدا خوشش می‌آید، بچه‌ات هم خوشش می‌آید. اما تو وقتی نمازت را زود زود می‌خوانی، بچه هم خوشش نمی‌آید. خدا هم خوشش نمی‌آید. یک نماز بخوان که خدا خوشش بیاد تا بچه‌ات هم خوشش بیاید. چون بچه، فطرت الهی دارد. 📖 راه رشد، جلد چهار، صفحه ۹۷ @haerishirazi
لثه‌ش میخاره بچه‌م 😅 @hejrat_kon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست دارم به مناسبت رسیدن ماه ربیع یک مسابقه در کانال برگزار کنم 😍 همراه باشید☺️
سفرنامه اربعین ۰۳ منزل پنجم بعد از اذان ظهر بیدار شدم. پسرم قبل من بیدار شده بود و مشغول بازی با پسرعمو و بقیه بچه‌ها بود. نماز خواندیم و سفره نهار پهن شد. من نخوردم. در فاز درمانی «استراحت گوارشی» بودم. فقط آب خنک... چای هم اگر بود دلم میخواست؛ ولی در موکب ما آن ساعت روز چای گیر نمی‌آمد. چون هم تیم چای موکب جایش را از طلوع آفتاب به تیم شربت میداد هم مواکب عراقی اطراف چای را تعطیل میکردند. پس اگر از چای صبحانه جا می‌ماندی، میرفت تا عصر. برای چای‌خورها ریاضت بزرگی است😅 ما نه. من دنبال آب جوش بودم کمی خاکشیر یا بارهنگ یا کلپوره بخورم. نبود. بیخیال شدم و با همان تدبیر اعظم و مؤثرِ «پرهیز» (نخوردن) جلو رفتم. برق زیاد میرفت اما اغلب هم سریع وصل میشد هم کلا برق کولرهای بزرگ موکب از بقیه جاها جدا بود و هرگز قطع نمیشد. اما آن روز ظهر ناگهان هردو کولر با هم خاموش شدند. در گرمای سر ظهر صبر کردیم که درست شود. نشد. بیشتر صبر کردیم، نشد. با هم موکبی ها میگفتیم برویم موکب کویتی ها. اما جدی نبود حرفمان. امید داشتیم زود درست شود. تا بالاخره آب پاکی را ریختند روی دستمان و گفتند به این زودی ها نمیشود. مشکل اساسی است و زنگ زده اند تعمیرکار از شهر و از نمایندگی بیاید. کمی دیگر صبوری کردیم اما دیگر نمیشد. بچه بی‌تاب شده بود و نق نق میکرد. دخترها البته سرگرم بودند و مشکلی نداشتند. من دوتا پسرها را آماده کردم و دوتا گوشک و لباس و کمی خوراکی در یک کیسه کوچک گذاشتم و زدیم بیرون به سمت موکب کویتی ها. این بار با این آگاهی که حتما شلوغ است. اما من هم چاره نداشتم. با دوتا بچه کوچک رفتم داخل حیاط. شلوغ بود اما صاحبان موکب دم در می‌نشستند و حواسشان بود. فارسی را راحت اما با کمی لهجه عربی حرف می‌زدند. نمیدانم چرا و چطور. بچه را از کالسکه برداشتم و کالسکه را گوشه ای پارک کردم. میخواستم بروم داخل که گفت: تو دیروز هم اینجا نبودی؟ خوشحال از آشنایی قبلی، با حوصله و لبخند گفتم: «چرا، ما خادم هستیم😊 همین موکب بغلی. کولر موقت قطع شده و بخاطر اذیت بچه‌ها اومدم اینجا بشینم تا درست بشه» واقعاً انتظار داشتم با خوشرویی برخورد کند. مخصوصاً که ما هم مثل خودشان خادم بودیم! یعنی فاز «همکاری» بردارد و با وجود این دوتا بچه و داغی هوا، بفرمای گرمی بگوید. به ویژه با توجه به رفتار خوب دیروزشان. اما رو ترش کرد و چهره در هم کشید😳 گفت: «اِنجوری (=اینجوری) که نمیشه! نمیشه بیاید اینجا» از تعجب مانده بودم!! چه فرقی دارد؟! من با زائران دیگر؟! خب من هم یک در راهِ حسین مانده!! من هم یک مهمان اباعبدالله! خدایا! من هم هیچ محل ندادم! انقدر که غیرمنطقی بود. دست بچه را گرفتم و رفتم تو. سعی کردم هیچ ناراحت نشوم و برداشت بد نکنم. گفتم حالا یک نفر اینجوری گفته از کجا معلوم اصلا در موکب کاره‌ای باشد؟! خطای یک فرد را چرا به حساب همه باید گذاشت؟! خب داخل همانجور که انتظار می‌رفت کیپ تا کیپ آدم بود. زائران خسته راه و پناه گرفته از گرما. زیر پتو. همان جلو در فضای بسیار کوچکی چند نفر دیگر از خدام موکب ما نشسته بودند. با خوشحالی سلام کردم و پرسیدم که به آنها هم چیزی گفته یا نه. نگفته بود. گویا فقط من با آن دو بچه، توی چشم و حافظه‌اش بوده ام! ادامه👇
جلو میرفتم و دنبال جا میگشتم. نبود که نبود! آن ته سالن کنار کولر یک جای کوچک خالی چشمم را گرفت. رسیدم بهش و همسایه‌اش گفت اینجا نمیشود نشست، خیس است (آب کولر). ناامید شدم. یکهو همان خانم گفت: «خانم دکتر، بیا اینجا بشین» 😍 آشنا درآمد. حتماً از خانم های موکب بود که زودتر از ما پناه آورده بود. با تشکر نشستم و گفتم «خدا خیرتون بده. شمام از بچه‌های موکبید؟» با مهربانی و خوش رویی گفت نه! فهمیدم که مثل موقعیت‌های دیگر، این آشنایی هم به لطف فضای مجازی است! 😅 خدایا شکرت! خدا امواتشان را بیامرزد. نشستم و بچه را شیر دادم و مشغول حرف شدیم. دو خواهر جوان و خوش رو و مهربان با خانواده شان. با کاروان بزرگ دانشگاه های تهران آمده بودند. البته به دلیلی جلوتر از بقیه بودند (غروب روز بعد، کاروانشان از جلوی موکب ما گذشت و یک ویدئو ازشان گرفتم. بخاطر حال و هوای غزه و مقاومت شان. همه پرچم در دست و حماسی‌خوان) خانم کناری هم بیدار شد. عذرخواهی کردم بابت نشستن روی تشک و تنگ کردن جایشان. با خوشرویی زیاد گفت که «چه حرفیه اشکالی نداره» خدا عزتشان دهد. بچه باز هم در خنکا و سکوت موکب خواب رفت. دل خودم هم خواب میخواست. اما شرایطش نبود. باوجود سخاوت هر چند نفر میزبان، جا محدود بود. پسر دیگرم ورجه وورجه میکرد. باید آرامش میکردم تا آرامش زائران در حال استراحت را نگیرد. لذا برای اولین بار در این سفر، گوشی دادم دستش تا بازی کند. اصلاً راضی نبودم چون میدیدم چطور با بازی سرعتی دچار هیجان و اضطراب میشود. از حرکت ناخودآگاه پا و بدنش معلوم بود. اما متاسفانه نمیشد در آن شرایط کاری کرد. بازی خاص و عجیبی نبود (سونیک) اما مناسب سن ایشان نبود. بچه‌های بزرگتر نصب کرده بودند و ایشان هم دوست نداشت بازی های مناسب سن خودش را بازی کند. آنجا و آن ساعت جای چانه زدن و سر و کله زدن نبود. یکهو میفتاد روی دور جیغ و لجبازی و گریه‌ی آرام نشدنی مخصوص سن‌ش و بیا و درستش کن🤦‍♀😶‍🌫🫣🤕🫠 کمی که نشستیم دختر بزرگم هم آمد. خدایا تو را کجا جا دهم؟! داشتم خداراشکر میکردم که تنها آمده، که ناگهان دختر کوچکم هم آمد 😰 آن دوتا کوچک بودند، این دوتا را کجااا جا میدادم؟! در طول مرز باریک بین تشک ها نشاندمشان. اما آن‌ها می‌خواستند دایره ای بنشینند. به مرکزیت چه چیزی؟ واضح است، گوشی موبایل! به سختی و با لطف صاحب تُشکان (😄) مدیریت کردم. پسرم دستشویی اش گرفت. رفتیم سمت سرویس ها. خانم سِن‌داری دم در سرویس ها نشسته بود برای مدیریت استفاده از حمام ها. پسرم انگار که میخواهد خانه بخرد، با همان اداهای بچگانه طبیعی این سن، بعد از برانداز دستشویی ها بالاخره یکی را انتخاب کرد. تا رفت به سمتش، خانم ناظم با اشاره و عربی و کمی تند، فهماند که باهاش برو! تنها نره! برو حواست به تطهیر و تمیزی دستشویی باشه! تعجب کردم. وا! خب معلوم است که میروم! به ما ایرانی ها که دیگه نگوووو اما دیدم نه، او هم حق دارد. لابد چیزهایی دیده که تذکر میدهد! از ایرانی و عراقی! همه جا همه جور آدم پیدا میشود، به ظاهر هم نیست! جنگ اول هم که بِه از صلح آخر است! با سر، اطمینان خاطر دادم که پیرزن الکی حرص نخورد؛ و بچه را بردم دستشویی. ادامه👇
برگشتیم و کمی که نشستیم، از جلوی در، هاتف خوش خبری، جوری که صدایش تا آخر بیاید اعلام کرد که کولرها وصل شده اند. ما هم ضمن تشکر از صاحب تُشکان، بساط را جمع کردیم و برگشتیم. آخیش از آن سرما که وارد گرمای حیاط می‌شدیم حس میکردیم استخوان هایمان گرم می‌شوند و به حال می‌آیند! 😅 در حیاط سفره پهن کرده بودند. چه ساعت غذا بود؟! نمیدانم. غذا چلوگوشت بود و قرمه سبزی. هیچ میل نداشتم. اما مشکل اینجا بود که کالسکه پشت خانم‌های سر سفره قرار گرفته بود. دیدم جالب نیست اینهمه آدم را بلند کنم به خاطر کالسکه، «فالله خیر حافظا» ای خواندم و به کالسکه فوت کردم و آن را همانجا رها کردم تا بعداً بیایم و بردارم. بچه به بغل رفتیم سمت موکب. بچه‌ها مشغول بازی و مهد شدند. دخترها کلاس قرآن. خانمی پیغام داد که خانم موحدی را دم در کار دارند. بابا ساکش را تحویل ما داد که ادامه راه تا کربلا را راحت و سبک تر برود. فقط یک چفیه برداشت. قرار بود که بعد از زیارت کربلا دوباره پیش ما برگردد و شب جمعه برود نجف و صبحش فرودگاه. نماز خواندیم و بچه را به همسر سپردم و برگشتم کالسکه را بردارم. حس جالبی نبود که جلوی چشم صاحبان موکب کویتی ها، یکهو بروم داخل و یک کالسکه را بردارم و بیایم بیرون! ولی خب فکر میکنم همان شناختن من کمک کرد که شک نکنند و گیر ندهند. حال گوارشی ام خیلی بهتر بود. موکب ابوعلی هرشب چند میز کنار هم میگذاشت و قبل میز اول یک بشقاب میداد دستت. یکی یکی میرفتی جلو و هرکس چیزی در بشفابت میگذاشت. کتلت، سیب زمینی سرخ کرده، بادمجان سرخ شده، کلم و پیاز و فلفل دلمه خرد شده. بعد دوباره همانجا یک بشقاب دستت میدادند و میرفتی جلو و برایت میوه میگذاشتند. پرتقال، هندوانه، موز. از هرکدام فقط یک تکه. من از بین همه اینها، فقط و فقط پرتقالش را میخواستم. میلم معده‌ام فقط به پرتقال بود. رفتم و از پس اصرارهای میزبان ها برای گرفتن همه پذیرایی ها و امتناع من، دو سه تکه پرتقال گرفتم و خوردم. رفتیم داخل خیمه. برنامه های فرهنگی اش راه افتاده بود. از جمله همان دوربین VR. هنوز خلوت بود و من هم خواهش کردم به ما هم نوبتی بدهند. تماشا کردم. روایت کوتاهی از علقمه بود، پر از تیر و نیزه و علمدارِ بر زمین افتاده😭 بعد گشتی در قسمت های مختلف خیمه زدم و عکس گرفتم. شرایط که مناسب شد، بچه را سپردم دست خانم های موکب، و بالاخره برای اولین بار رفتم درمانگاه! خانم دکتر شیفت با همدلی و درک، گفت من همین اطراف هستم هروقت خسته شدی یا بچه بیدار شد بگو برگردم. و من هم مثل تشنه ای که به آب می‌رسد، با نشاط و شوق بی حد، نشستم بر صندلی طبابت. آن هم از جنس خدمت به زوار الحسین فقط کسانی که در این جایگاه ها (خدمت جهادی) بوده اند لذت عمیق و بی حدش را درک میکنند. حال دل را خوب میکند، روح را سبک و پرنده. اصلاً خودش برای خودش یک جور تراپی است! مریض ها ساده بودند. يعنی مریضی ها. احساس سوزش گلو و گرفتگی عضلات و بیرون روی و درد عضلانی و... البته داروهای ما هم بسیار محدود! در موارد گوارشی و سرماخوردگی و سرفه، میخواستم چندتا توصیه گیاهی و خانگی کنم اما اکثر افراد هیچ چیز همراه نداشتند. آویشن، عسل، بارهنگ، نعنا و... مشغول بودم که خانم دکتر برگشت و همانجا ماند. همان موقع یک نفر دم ورودی اتاق مراجعین، صدایم کرد. برگشتم و خواهرم را دیدم. غافلگیر شدم و خیلی خوشحال. همان زمان دخترم هم رسید و گفت بچه بیدار شده و بی قراری میکند. خاله را هم دید و حسابی ذوق کرد. شیفت کوتاه را تحویل خانم دکتر دادم و بلند شدم. همسر و همراهان خواهرم را دیدم و سلام علیک. بعد هم دعوتشان کردم به روضه خیمه. پسر من هم همانجا بود. خواهرم و همراهانش قصد ماندن نداشتند. گفتند زود است و هنوز دو ساعتی میخواهند راه بروند. کالسکه دوقلو (کنار هم، عصایی) خریده بود و بچه‌ها اذیت نشده بودند. البته میگفت بیشتر اوقات دختر کوچکش بغلش بوده و در کالسکه نمینشسته. بعد از خیمه کمی هم با هم داخل استراحتگاه نشستیم و بچه‌ها با خاله خوش گذراندند. بچه‌های خاله هم سرگرم شدند. نیم ساعتی مهمان ما بود و کمری صاف کرد (دراز کشید) و رفت. من هم بالاخره بعد از ساعت ها غذا نخوردن، کمی نان و پنیر و گردو خوردم و خوابیدیم. @hejrat_kon دعوتید به خوانش سفرنامه ما شروع از 👈 اینجا