فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پله به مارادونا پیوست؛
هدبال مارادونا و پله در برنامه تلویزیونی
*اندرحکایت این دل 🌹🌹🌹
https://eitaa.com/hekayat1
دلنوشته،شعر،متنهای ادبی،داستانهای کوتاه
https://ble.ir/hekayat1*
حال و احوال این روزام اونجوریه که مولانا میگه :
هوایت میزند بر سر ،
دلم دیوانه میگردد !
چه عطری در هوایت هست ؟
نمیدانم ... نمیدانم ...
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
*اندرحکایت این دل 🌹🌹🌹
https://eitaa.com/hekayat1
دلنوشته،شعر،متنهای ادبی،داستانهای کوتاه
https://ble.ir/hekayat1*
✨﷽✨
🌼پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
✍خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم. درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.»
حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم. شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم»
خاطرات خود نوشت #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
*اندرحکایت این دل 🌹🌹🌹
https://eitaa.com/hekayat1
دلنوشته،شعر،متنهای ادبی،داستانهای کوتاه
https://ble.ir/hekayat1*
🌺رفتاری هایی که به #دعواهاتون خاتمه میده :
💢ازاینکه همیشه فکر کنید حق با شماست دست بردارید ، به طرف مقابلتون فضا بدید که اونم دیدگاهش رو بگه.
💢با آرامش صحبت کنید ، این یک مهارته ، پس من نمیتونم و من اینطوری ام و بد حرف میزنم ولی تو دلم چیزی نیست رو بزارید کنار و این مهارت رو یاد بگیرید و بحث رو به حاشیه نبرید .
💢درجهت پیدا کردن راه حل صحبت کنید راه حل هارو که پیداکردید شروع کنید به صورت شفاف ،دربارشون صحبت کنید و ریز خواسته هاتون رو بگید ، راه حلی که به نفع هر دو نفرتونه رو انتخاب کنید .
💢راه حلی که برای هر دوتون برد_برد باشه و حال هر دوبعد از مکالمتون خوب باشه.
*اندرحکایت این دل 🌹🌹🌹
https://eitaa.com/hekayat1
دلنوشته،شعر،متنهای ادبی،داستانهای کوتاه
https://ble.ir/hekayat1*
#سلام_امام_زمانم 💚
چشم دیدار ندارم شده ام کورِ #گناه
رو که رو نیست ولی تشنهدیدار توام
آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولی ..
کاش یک روز ببینم که ز انصار توام
دیرگاهی است که ز خویش دور افتاده ام و پریشان حال گشته ام...
کسی را گم کرده ام
لیک نمیدانم کجا و در پشت کدامین گناه؟!
از او نشانی ندارم و از هر که سراغش را میگیرم خبری ندارد...
حیران و سرگشته شهر را زیر و رو میکنم اما
در شهر نشانی از او نیست...
نگاهش را میخواهم نگاه لبریز از آرامشش را...
و دلم حضورش را تمنا دارد...
یاابن الحسن، خمیده کمر گشته ام میان سیل گناهانم،
تو را میخواهم و میدانم آلودگی وجودم را فرا گرفته...
پیش رویم جز گردابی سیاه چیزی را نمیبینم...
می شود نظری افکنی و سیاهی پیش رویم را با نور چشمانت منور سازی؟
آقای من...!
میان نیکنامانی که پروانه وار گرد شمع وجودت میگردند بی سر و پایی همچون من را میپذیری؟
دیگر دنیای بدون تو را نمیخواهم
به دنیایم برگرد....
#دلنوشت
▪️اللهم عجل لولیک الفرج
*اندرحکایت این دل 🌹🌹🌹
https://eitaa.com/hekayat1
دلنوشته،شعر،متنهای ادبی،داستانهای کوتاه
https://ble.ir/hekayat1*
خانه را عوض کرده بودیم و از محله ی قدیمی رفته بودیم
به اجبار مدرسه ام را هم عوض کردم
یک هفته ای از شروع کلاس ها گذشته بود که به مدرسه ی جدید رفتم
آن روز ها سوم راهنمایی بودم
جو عجیبی داشت آن مدرسه
تمام دانش آموزانش
قبل از آمدن معلم می زدند و می رقصیدند و دعوا میکردند
این داستان ادامه داشت تا سه شنبه زنگ دوم
زنگ تفریح که تمام شد وقتی همه برگشته بودند سر کلاس ، دیدم هیچکس از جایش تکان نمی خورد
انگار که تمام بچه های پر انرژی و شَر کلاس مومیایی شده اند
هیچ صدایی نبود به جز صدای یک کفش
در کلاس باز شد ، برای اولین بار دیدم که تمام کلاس برای یک معلم ایستادند
چشم هایم خیره به کتاب علوم بود که همیشه عاشقش بودم
کمتر از یک ساعت درس داد و بعد یکیاز بچه ها را صدا کرد تا برگه ها را پخش کند
چه برگه ای؟ برگه ی امتحان
هیچکس جرات اعتراض نداشت
امتحان از درسی که همین چند دقیقه ی پیش یاد داده بود
امتحان که تمام شد نمره ها را بلند خواند ، تنها کسی بودم که بیست گرفته بودم و شاد بودم
در حال و هوای خودم بودم که گفت : «این نمره سطح شماست ، هر هفته امتحان داریم و به ازای هرنیم نمره که از نمره ی این امتحان کمتر بگیرید تنبیه می شوید »
یک سیم سیاه و سفید هم روی میزش بود
یخ زدم
در دلم گفتم این چه وقت بیست گرفتن بود احمق!
از قدیم تر ها عادت داشتم بهترین و بدترین روز مدرسه را انتخاب کنم
انشا ، علوم ، ورزش ، می شد گفت بهترین روز هفته ست ولی اینطور نبود
من تا آخر آن سال دیگر هرگز علوم بیست نگرفتم از نیم نمره تا سه نمره کم گرفتم
دست هایم را بالا میگرفتم و سیم بهانگشت هایم می خورد
هر نیم نمره کمتر یک سیم
اگر از دیوار صدا در می آمد از من هم صدا در می آمد
درد داشت ولی درد اصلی وقتی بود که کسانی که پنج نمره از من کمتر گرفته بودند چون نمره ی اولیه ی کمتری داشتند سیم نمی خوردند ولی دست های من مشتری ثابت سیم معلم علوم بود
با نفرت تمام به چشم هایش خیره می شدم و تمام فحش های جهان از ذهنم عبور میکرد ولی با درد لبخند می زدم تا غرورم نشکند
روز آخر کلاس ها من را کنارکشید و گفت « توان تو بیست بود، من سیم رو می زدم تا هیچوقت از چیزی که توانایی ش رو داری دست نکشی ، تا به کمتر از حق و توانت راضی نشی »
*اندرحکایت این دل 🌹🌹🌹
https://eitaa.com/hekayat1
دلنوشته،شعر،متنهای ادبی،داستانهای کوتاه
https://ble.ir/hekayat1*
شما باغ هلو
ما استخون تو گلو
شما صدای گیتار
ماخروس بیمار
شما برگ گل یاس
ما برق سر طاس
هندونه هایی که گذاشتم زیر بغلت
نگهدار برای شب عید😉😄
*اندرحکایت این دل 🌹🌹🌹
https://eitaa.com/hekayat1
دلنوشته،شعر،متنهای ادبی،داستانهای کوتاه
https://ble.ir/hekayat1*
🌺الحمدالله برای نعمتهایت
🌺الحمدالله برای سَتاریتَت
🌺الحمدالله برای داده هایت
🌺الحمدالله برای صبح زیبایت
🌺 الحمدالله برای بخشندگیت
🌺 الحمدالله برای آفریدنم
سلام و عرض ادب خدمت همه عزیزان🙋♂
امیدوارم روزی پراز برکت و انرژی داشته باشید 😊🌺
🌺صبح دل انگیزتون بخیر انشاءالله🌺
*اندرحکایت این دل 🌹🌹🌹
https://eitaa.com/hekayat1
دلنوشته،شعر،متنهای ادبی،داستانهای کوتاه
https://ble.ir/hekayat1*
••|☀️🤓|••
زندگی را زیباتـر ڪنیمـــ
گاهی با ندیدن، نـشنیدن و نـگفتن...
زنـدگی زیباتر مـیشود
با یڪ گذشت ڪوچڪ
به همین سادگی...
در بعضی طوفانهای زندگی،
ڪم ڪم یاد میگیری که نباید توقعی داشته باشی...
مگر از خودت...
متوجه میشوی, بعضی را هرچند نزدیڪ، اما نباید باور ڪرد،
متوجه میشوی روی بعضی هر چند صمیمی، اما نباید حساب ڪرد
میفهمی بعضی را هر چند آشنا،
اما نمیتوان شناخت
و این اصلاً تلخ نیست، شڪست نیست،
آگاه شدن نام دارد ممکن است در حین آگاه شدن درد بڪشی، این آگاهی دردناک است...
اما تلخ هــرگـز...
ســلام صبح اول هفتتون بخیر و سلامتی پر از خبرهای خـوش و روزیِ فـراوان...
زندگی تــون بـدون تلخی و شـڪست... ❄️🌱
رهگذر ! یک شب به این خلوتسرا رو میڪنی؟
ےڪ غزل سهمِ دلِ این بینوا رو میڪنی؟
آشنای سالهاے رفتــــه بر بادم تویی
بارِ دیگر هم به این ناآشنا رو میڪنی؟
من همانم! "چینیِ" تنهاییِ "سهرابِ" تو
برندارم تا تَرَک ! گاهے به ما رو میڪنی؟
موسمِ موسیقیِ برگ است و بوے ڪاهگل
غرقِ پاییزم ! به این جغرافیا رو میڪنی؟
میشود هرشب زبانم قاصر از توصیفِ تو
واژه از فرهنگِ سبزِ دهخدا رو میڪنی؟
چلچراغِ آسمانها روشن از چشمان توست
قرصِ ماهے از نگاهت بے هوا رو میڪنی؟
رهگذر ! از قید و بندِ "قافیــه" بیرون بیا
از سڪوتت خسته ام قدرے هیاهو میڪنی؟
مهدی_حبیبی
┅═•❃❤️❃•═┅
🦋 بنام اَللّهْ 🕊
🌱#اندکی_صبر_سحر_نزدیک_است🌱
صبر کلمه ای کلیدی است,
تو نمی توانی هستی را مجبور به انجام کاری بکنی,
تو باید صبر کنی,
اتفاقات درست، به موقع و در لحظه صحیح، رخ می دهند,
دانه ها را کاشته ای، باغ را آبیاری کرده ای، حالا منتظر بمان,
هر نوع عجله ای، خطرناک است,
هر چیزی برای رشد، نیاز به زمان دارد.
تنها مصنوعات در خط تولید، سریع و تند، تولید می شوند,
و رشد درونی، حقیقی ترین و بزرگترین رشد، در هستی است,
🤲 اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج 🤲
*اندرحکایت این دل 🌹🌹🌹
https://eitaa.com/hekayat1
دلنوشته،شعر،متنهای ادبی،داستانهای کوتاه
https://ble.ir/hekayat1*
#پیشنهاد_روز_خوب
🌼 نمی خواهم
آنچه را ڪه دوست دارم ، بدست بیاورم
می خواهم...
آنچه را ڪـــــه تو دوست داری
به دستم بسپاری..!!👌🌻
أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّه
❄️بگذار تمام نگرانی هایت
گوشه ای از شب سرد بماند
❄️برای لحظہ ای بخند و
خدا را شکر کن،
برای تمام لحظاتی که
در تمام مسیرها مراقبت بوده...
#خدایا_شکـــرت❤️
┄┄┅┅❅.🌼.❅┅┅┅┄
*اندرحکایت این دل 🌹🌹🌹
https://eitaa.com/hekayat1
دلنوشته،شعر،متنهای ادبی،داستانهای کوتاه
https://ble.ir/hekayat1*
‹🌱🧡✨›
برای کنترل خــودت
از فکرت بهره بگیر
و برای کنترل دیگران از قـلبت
_[☘💚]_
*اندرحکایت این دل 🌹🌹🌹
https://eitaa.com/hekayat1
دلنوشته،شعر،متنهای ادبی،داستانهای کوتاه
https://ble.ir/hekayat1*
#روانشناسی🌿
•قانون ١٠/۵٠ چیه و چطوری کار میکنه :
این روش اینطوریه: گوشیمون رو روی ۵٠دقیقه کوک میکنیم، ۵٠دقیقه وقت داریم که کارمون رو انجام بدیم میتونه هرکاری باشه (مثلا درسایی که عقب مونده رو بخونیم).
بعد از ۵٠دقیقه که زنگ گوشی در میاد به مدت ١٠دقیقه وقت استراحت داریم، به هر نحوی که دوست داریم ١٠دقیقه رو میگذرونیم و بعد باز ۵٠ دقیقه گوشی کوک میشه حالا میتونیم ادامه کار قبلی رو انجام بدین یا یک کار جدید انجام بدید
💚#روانشناسی
*اندرحکایت این دل 🌹🌹🌹
https://eitaa.com/hekayat1
دلنوشته،شعر،متنهای ادبی،داستانهای کوتاه
https://ble.ir/hekayat1*
تو را در لابه لای هر غزل جا میکنم هر شب
به عشقِ تو غزلها را تماشا میکنم هر شب
تو مثل ماه از دامان شعرم می روی بالا
چه راحت ماه را در دفترم جا می کنم هر شب
دوباره طاق ابروی تو و رقص غزل هایم
خودم را با خم ابرو مداوا می کنم هر شب
ردیف شعرهای خوب من هستی و می دانی
که دنیای غزل را با تو زیبا می کنم هر شب
نسیم عطر گیسوی تو آتش میزند جان را
و من با عطر موهای تو غوغا میکنم هر شب
هوای گرم مرداد و خیال ِروی دلجویت
به گرمای حضورت عشق برپا می کنم هرشب
و گندمزار موهایم بهاری می شود وقتی
گل ِمو را که از باغِ سرت وا می کنم هر شب
شب و روزم تویی من در درون خویش گم بودم
خودم را روی ِ دستان تو پیدا می کنم هر شب
#صفیه_قومنجانی
*اندرحکایت این دل 🌹🌹🌹
https://eitaa.com/hekayat1
دلنوشته،شعر،متنهای ادبی،داستانهای کوتاه
https://ble.ir/hekayat1*
بسم الله الرحمن الرحیم
در بیکرانه ی زندگی دوچیز افسونم کرد ،،،،
رنگ آبی آسمان که میبینم و میدانم نیست و خدایی که نمیبینم و میدانم هست ......
در شگفتم که سلام آغاز هر دیدار است ولی در نماز پایان است ،،،،،،
شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است ......
خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده .......
خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد .......
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ:ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ است ،،،،،،،
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ است........
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ و ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ: "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ،،،،،،،
ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ".بر آنچه گذشت، آنچه شکست،آنچه نشد حسرت نخور ،،،،،،،
زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد ......
سلام ،. صبح روز شنبه شما بخیر.
هرقت چیزی را می بخشی، بیش از پیش به تو داده می شود. خداوند بخشاینده بی قید و شرط است. خیلی مراقب خودتان باشید.
امروز متعلق است به پیامبر رحمت و مهربانی ، نبی اکرم ، خاتم المرسلین ، شفیع روز جزا، حضرت محمد مصطفی (ص). توکلم فقط بتوست ای خدای مهربان. ذکر امروز یکصد مرتبه (یارب العالمین) اللهم عجل لولیک الفرج ، التماس دعا
*اندرحکایت این دل 🌹🌹🌹
https://eitaa.com/hekayat1
دلنوشته،شعر،متنهای ادبی،داستانهای کوتاه
https://ble.ir/hekayat1*
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند...
کفشهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند. یکی از آن دو نفر گفت: طلاها را بگذاریم پشت منبر... آن یکی گفت: نه !
گویا آن مرد نخوابیده و وقتی ما برویم طلاها را بر میدارد.
گفتند: امتحانش میکنیم کفشهایش را از زیر سرش برمیداریم اگر بیدار باشد معلوم میشود.
مرد که حرفای آنها را شنیده بود خودش را بخواب زد.
آن دو، کفشهایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان نداد.
گفتند پس حتما خواب است طلاها را بگذاریم پشت منبر...
بعد از رفتن آن دو فرد، مرد خوش باور بلند شد و رفت
که جعبه طلای آن دو رو بردارد اما اثری از طلا نبود
و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده
که در عین بیداری کفشهایش را بدزدند...!
پس هیچوقت خودتون رو به خواب نزنید
*اندرحکایت این دل 🌹🌹🌹
https://eitaa.com/hekayat1
دلنوشته،شعر،متنهای ادبی،داستانهای کوتاه
https://ble.ir/hekayat1*
هدایت شده از امامت ولایت بصیرت ظهور
نماز برای هر شب ماه رجب
در هر شب، دو رکعت، بعد از حمد سه مرتبه سوره توحید خوانده شود و چون سلام دهد دست ها را بلند کند و بگوید:
«لا اله الا الله وحده لا شریک له، له الملک و له الحمد یحیی و یمیت و هو حیّ لا یموت بیده الخیر و هو علی کلّ شیء قدیر و الیه المصیر و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم صلّ علی محمد النّبیّ الامّیّ و آله» و بکشد دست ها را به صورت خود.
از حضرت رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ مروی است که کسی که این عمل را به جا آورد، حق تعالی دعای او را مستجاب گرداند و ثواب شصت حج و شصت عمره به او عطا فرماید.
یاعلی مدد
التماس دعا
تعجیل در فرج مهدی فاطمه صلوات
*الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فـَرَجَهم*
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ،
ﻭﻟﯽ ...
ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ "ﺷﻮﻧﺪ؛
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﻭ
ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ " ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ " ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛
ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ
ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ!
ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ،
ﺍﻣﺎ ...
ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ...
ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ يك ﻓﻀﯿلتِ
*اندرحکایت این دل 🌹🌹🌹
https://eitaa.com/hekayat1
دلنوشته،شعر،متنهای ادبی،داستانهای کوتاه
https://ble.ir/hekayat1*
🟣 حکایت آورده اند که جوانمردی غلام خویش را گفت: «مروّت نیست که صدقه به کسی دهند که او را بشناسند. صد دینار بگیر و به بازار بُرو، اوولین درویشی را که ببینی، به وی بده !»
غلام زر برداشت و به بازار آمد. پیری را دید که حلاّق سرِ او می تراشید و مزدِ تراشیدن نداشت. غلام آن زر به وی داد.
پیر گفت: «به حلاّق بده! که من نیّت کرده بودم که هر چه امروز روزی من شود، به وی دهم.»
غلام حلاّق را گفت: «زر بستان!»
حلاّق گفت: «من نیّت کرده بودم که سرِ او برای خدا بتراشم. اجر خود با خدای تعالی را به صد دینار نمی فروشم.»
و هر دو نگرفتند . غلام بازگشت و زر باز آورد.
*اندرحکایت این دل 🌹🌹🌹
https://eitaa.com/hekayat1
دلنوشته،شعر،متنهای ادبی،داستانهای کوتاه
https://ble.ir/hekayat1*
حکایت !
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاه شد. یکی از ندیمان پادشاه به او گفت: پادشاه اگر احساس کند تو بنده ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغت خواهد آمد. جوان به عبادت مشغول شد بطوری که مجذوب پرستش شد. روزی گذر پادشاه به مکان جوان افتاد و دریافت بنده ای با اخلاص است. همانجا از وی برای دخترش خواستگاری کرد. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه به جستجو پرداخت و بعد از مدتها جستجو او را یافت و دلیل کارش را پرسید. جوان گفت: اگر آن بندگیِ دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به درِ خانه ام آورد، چرا قدم در بندگیِ راستین نگذارم تا پادشاه را در خانۀ خویش نبینم؟
*اندرحکایت این دل 🌹🌹🌹
https://eitaa.com/hekayat1
دلنوشته،شعر،متنهای ادبی،داستانهای کوتاه
https://ble.ir/hekayat1*
هرگز به آدمهای مهربان زخم نزنید چون گوشه قلب خدا زخمی میشود...
آدمهای مهربان در مقابل خوبیهایِ یکطرفه شان، هرگز احساس حماقت نمیکنند
چون خوب بودن برای آنها عادت شده
آدمهای مهربان از سر احتیاجشان مهربان نیستند آنها دنیا را کوچکتر از آن میبینند که بدی کنند...
آدمهای مهربان خود انتخاب کرده اند که نبینند نشنوند و به روی خود نیاورند نه اینکه نفهمند...
هزاران فریاد پشت سکوت آدمهای مهربان هست سکوتشان را به پای بی عیب بودن خودمان نگذاریم....
*اندرحکایت این دل 🌹🌹🌹
https://eitaa.com/hekayat1
دلنوشته،شعر،متنهای ادبی،داستانهای کوتاه
https://ble.ir/hekayat1*
همه آدمهاي موفق، شكست را تجربه كرده اند، اما هرگز خود را شكست خورده و وامانده نپنداشته اند...
👌