🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#کربلای_شلمچه
#راوی: جمعی از دوستان شهید
اولین روز دیماه 1365 بود. به همراه نیروهای "گردان مسلم(علیه السّلام)" در منطقه صیداویه، اطراف آبادان، مستقر بودیم. نخلهای بلند این روستا حال و هوای "کوفه و غربت امیرالمؤمنین (علیه السّلام)" را در ذهن تداعی ميکرد. هر روز با نیروهای گروهان جمع ميشدیم و "زیارت عاشورا" ميخواندیم. اولین باری که سید مجتبی برای ما مداحی کرد در کنار همین نخلها بود.آرزوی شهادت در میان همه بچه ها موج ميزد. غروب روز چهارم دیماه عملیات "کربلای 4" آغاز شد. نیروهای چندین لشکر به خط دشمن نفوذ کردند. گردان ما هم تا پای قایقها رفت و همچنان منتظر دستور حرکت ماند. جزایر عراق در ساحل اروند و خط نیروهای دشمن در شلمچه مورد حمله قرار گرفت. اما دشمن، توسط منافقین از همه مراحل عملیات مطلع بود!دستور عقب نشینی صادر شد. با بازگشت نیروها عملیات به پایان رسید. اما گردان ما همچنان در صیداویه ماند. شبهایی که در این منطقه مستقر بودیم از معنوی ترین ایام زندگی ما بود." نماز شب بچه ها" در کنار نخلها هیچگاه از خاطر
ما نميرود.دو هفته پس ازعملیات "کربلای 4" در همان منطقه صیداویه حضور داشتیم. روزها
شبهای خاطره انگیزی بود. تا اینکه فرماندهان لشکر به محل اردوی گردان آمدند و گفتند: "عملیات جدیدی آغاز ميشود. امشب آمادة حرکت باشید."رضا علیپور از شب بیستم دیماه 1365 اینگونه ميگوید: شور و شعف در
چهره بچه ها موج ميزد. نیروهای گردان به شلمچه منتقل شدند. این اولین باری بود که ما قدم به این سرزمین ميگذاشتیم. دشمن با منحرف کردن آب رودخانه، آبگرفتگی بزرگی در مقابل ما ایجاد کرده بود. حاج آقا ایزد، فرمانده گردان، در تاریکی شب آخرین تذکرات را داد و سوار قایقها شدیم. به همراه مجتبی و حسین طالبی نتاج سوار قایق شدیم. قایق تا نزدیکی ساحل دشمن رفت. از آنجا به دلیل حجم آتش دشمن مجبور شدیم به داخل آب برویم.
ّ صدای انفجار، بوی باروت، منور و ... خبر از یک عملیات گسترده ميداد. نیروهای "گردان مسلم (علیه السّلام)" تا پل دریاچه ماهی جلو رفتند. از آنجا کار اصلی گردان آغاز شد. در تاریکی شب شروع به پیشروی کردیم. همزمان عراق نیز گردانهای رزمی خود را برای جلوگیری از پیشروی ایران به این منطقه اعزام کرد.فراموش نميکنم؛ حسین طالبی نتاج از بچه ها جدا شد و به میان نیزار رفت. وقتی ستون نیروهای عراقی نزدیک ميشد یکباره از جا بلند شد و آنها را به رگبار بست! حسین این کار را چند بار تکرار کرد.واقعا این کار خیلی شجاعت ميخواست. کار او باعث ميشد نیروهای دشمن جرئت نزدیکی به مواضع ما را نداشته باشند. نزدیک صبح مجتبی را دیدم. خیلی ناراحت بود! پرسیدم: "چی شده؟!"
گفت: "حسین رو توی نیزار زدند. ميخوام برم بیارمش." گفتم: "ببین دشمن چطور آتیش ميریزه؟! مطمئن باش فرمانده گردان اجازه نميده. صبر کن شرایط که بهتر شد با هم ميریم."
٭٭٭
هوا روشن شده بود. ما درمنطقه ای جلوتر از سه راه شهادت، در شلمچه، مستقر بودیم. فرمانده گردان کمی به اینطرف و آن طرف رفت. صدای غُرش توپخانه و حرکت تانکهای دشمن هر لحظه نزدیکتر ميشد.رفتم پیش حاجی داشت با بیسیم صحبت ميکرد. به من گفت: "بچه ها رو جمع کن، یه خط باید بریم عقب. لشکر سمت چپ ما جلو نیامده. الان همه ما محاصره ميشیم!" به سرعت همه بچه ها را جمع کردیم. یک خط به عقب آمدیم. مجتبی با ناراحتی به نیزار خیره شده بود. رفیق صمیمی اش آنجا مانده بود و حالا ...
این بار در خود سه راه و اطراف آن مستقر شدیم. دستور فرماندهی این بود که هر طور شده از این سه راه محافظت کنید. ساعتی بعد تانکهای دشمن در مقابل سهراه موضع گرفتند. حالت منطقه طوری بود که دشمن بر این سه راه اشراف داشت. شلیک بی امان تانکها آغاز شد. کمکم خاکریز ما در حال محو شدن بود! هر بار که تانکهای دشمن قصد پیشروی داشتند بچه ها قد علم ميکردند.
من و چند نفر دیگر از بچه ها آنقدر آرپیجی زدیم تا جایی که گوشهای ما تقریبا هیچ صدایی را نميشنید. اما با "یاری خدا(متعال)" توانستیم تا زمان تاریک شدن هوا خط را نگه داریم.
✍ "پیکر شهید حسین طالبی نتاج" در مرحله بعدی عملیات به عقب منتقل شد.
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨ @hekayate_deldadegi ✨
🔸🔶 صفحه ۱۹۰ قرآن کریم
هدیه ازطرف"شهید ابراهیم هادی وشهید حججی" به"حضرت زهرا(س)"
#صلوات
کانال شهید ابراهیم هادی
@hekayate_deldadegi
🌸✨✨ ✨ 🌸🌸🌸 ✨✨✨🌸
عــلــی اڪــبــر های زمــان ؛؛؛
روزتــون مــبــارک ...
کانال شهید ابراهیم هادی
@hekayate_deldadeg
🌸✨✨ ✨ 🌸🌸🌸 ✨✨✨🌸
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#کربلای_۸
#راوی : خاطرات سید مجتبی و رضا علیپور
جنگ و گریز، تک و پاتک، حمله و دفاع منطقه شلمچه بسیاری از نیروهای ما را ورزیده کرده بود. صدام، که مغرور از پیروزی "کربلای 4" مشغول جشن و شادمانی بود، با شروع "کربلای 5" خواب از سرش پرید. در ادامه این عملیات و در اسفندماه، عملیات تکمیلی "کربلای 5" آغاز شد. در این مرحله نیز ضربات سختی به پیکره دشمن وارد شد. هجدهم فروردین 1366 عملیات دیگری در شلمچه آغاز شد؛ عملیات "کربلای 8" در همان محور عملیات قبلی. "گردان مسلم(علیه السّلام)" ، که پس از مرخصی و بازسازی مجدد به شلمچه برگشته بود، خط شکن عملیات بود. طی این عملیات حماسه "سید مجتبی" دیدنی بود. او جدای از فرماندهی و کمک به نیروها، در اوقات استراحت به کارهای دیگر نیز ميپرداخت. بارها دیده بودیم که در تاریکی شب با شجاعت به سمت خط دشمن ميرفت. "پیکر شهدایی" را که در مرحله اول عملیات جا مانده بودند به عقب منتقل ميکرد. ميگفت: "خانواده اینها چشم انتظارند."
ميگفت: "فقط آدرس بدهید که "شهدا" یا مجروحان کجا هستند! آنوقت با شجاعت حرکت ميکرد و ميرفت.زمانی که در محور شمشیری قرار داشتیم امکان انتقال مجروحان نبود. با تاریکی شب بیشتر بچه ها از فرط خستگی استراحت ميکردند. اما "مجتبی" مشغول انتقال مجروحان ميشد. از نوک شمشیری آنها را به عقبه و جایی که آمبولانس قرار داشت، ميرساند و برميگشت.
٭٭٭
بالاخره راضی شد بگوید! هر بار که در خانه از او ميخواستیم از جبهه خاطره بگوید حرفی نميزد یا اینکه خاطرات دیگران را نقل ميکرد.
اما این بار خاطره از خود "سید" بود. ميگفت: "توی شلمچه، عملیات کربلای 8 شروع شد. شب بود و همه جا تاریک. با بچه ها خیلی خوب جلو رفتیم. رسیدیم به پشت یک خاکریز. نارنجک توی دستم بود. ضامن را کشیدم و رفتم بالای خاکریز. ميخواستم موقعيت دشمن را ببينم.یکدفعه و همزمان یک افسر عراقی از آنطرف خاکریز بالا آمد! صحنه عجیبی بود. فاصله ما با هم حدود یک متر بود. ناخودآگاه نگاه ما به هم افتاد. هر دوي ما ترسیدیم! از ترس داد زدیم و آمدیم پایین.
اما خدا لطف کردکه من نارنجک داشتم. همان لحظه انداختم و افسر بعثی به درک واصل شد. در ادامه عملیات در پشت همان خاکریز مستقر شدیم. هوا روشن شده بود. صدای رگبار یک تیربار امان ما را بریده بود. هیچ کس نميتوانست تکان بخورد. به یکی از آرپیجی زنها گفتم: ”برو خاموشش کن.“ همین که سرش را از خاکریز بالا برد گلوله ای توی پیشانی اش خورد و به زمین افتاد! ميخواستم خودم بلند شوم. اما دستور بود که فرمانده باید فرماندهی کند نه اینکه مشغول جنگ شود. به دومین نفر گفتم: ”تو برو.“ او هم بلند شد و هدفگیری کرد. قبل از شلیک او گلوله قناسه دشمن به صورتش خورد و "او هم شهید" شد. دیگر کسی نبود. حالا نوبت خودم بود. باید آرپیجی به دست ميگرفتم.
خوشحال شدم. گفتم: ”لحظه شهادت فرا رسیده.“ اشهدم را گفتم. بعد در ذهنم تصور کردم که الان به حسین و حمیدرضا و دیگر "رفقای شهیدم" ملحق ميشوم.
آرپیجی را برداشتم و رفتم روی خاکریز و شلیک کردم. همزمان گلوله قناسه دشمن شلیک شد و خورد به من! پرت شدم پشت خاکریز. چشمانم را بستم و شهادتین را گفتم. سرم شدید درد ميکرد. توی ذهنم گفتم: ”الان دیگه ملائکه خدا ميیان و من هم ميرم بهشت و ...“ انگشتان دستم را جمع کردم و باز کردم. دیدم هنوز حس دارد. دست و پاهايم را تکان دادم، دیدم هیچ مشکلی ندارد. چشمهايم را باز کردم. نشستم روی زمین. هنوز در حال و هوای شهادت بودم اما ...کلاه را از روی سرم برداشتم. دیدم تک تیرانداز عراقی درست زده توی کلاه آهنی من! بعد هم گلوله منحرف شده و کمی خراش در سرم ایجاد کرده ولی آسیب جدی به من وارد نشده! بلند شدم و با خودم گفتم: ”شهادت لیاقت ميخواد.“"
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨ @hekayate_deldadegi ✨