eitaa logo
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
219 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
705 ویدیو
24 فایل
🍃بسم رب شهدا والصدیقین🍃 +إمروز فضاے مجازے میواند ابزارے باشد براے زدݩ در دهان دشمن..[• إمام خامنهـ اے•]😊 ↶ فضیلٺ زندهـ نگهـ داشتن یاد و خاطرهـ ے شہدا ڪمتر از شهادٺ نیسٺ.+حضرٺ آقـا 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_چهل و پنجم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 صحیح :جمعی از دوستان شهید معمولًا شبها در شلمچه، کنار سنگر و در تاریکی، نظاره‌گر آسمان بودیم. درآن شرایط دشمن هم دیدی بر ما نداشت. شبی تعدادی از دوستان به حلقة ما پیوستند. شروع به صحبت کردیم. بحث به ولایت فقیه کشیده شد. یکی از بچه‌ها دربارة اختیارات ولی فقیه نظرش را گفت بعد با مخالفت شدید جمع حاضر روبه‌رو شد. تنها کسی که به او اجازه داد تا ادامه مطلب خود را بگوید فرمانده ما، یعنی سید مجتبی، بود.پس از اتمام صحبتهای او، سید که تا آن لحظه خوب گوش ميداد دیدگاههای خود را بیان کرد. چنان منطقی صحبت کرد که با صحبتهای سید نظرات آن فرد هم تغییر کرد. همه ما هم استفاده کردیم. برای ما خیلی جالب بود. کسی در کسوت فرماندهی، هم سطح معلومات بالایی داشته باشد، هم در مواجه با نظرات دیگران این اندازه شرح صدر نشان دهد و به عقاید دیگران احترام بگذارد و در عین حال به فکر اصلاح هم باشد. ٭٭٭ برای آموزش چتربازی به همراه سید مجتبی و چند نفر دیگر به تهران اعزام شدیم. من به همراه سید در یک گروه قرار گرفتیم. رفتار و کردار خوب سید چنان بود که در آن مدت کوتاه، برادران دانشجو شیفتة او شده بودند. یادم است زمانی که ما از آسایشگاه بیرون ميرفتیم، سید بدون اینکه حرفی بزند تمام کارهای نظافت و ... را انجام ميداد و اصلًا به روی خودش نميآورد.بعد از مدتی مرخصی گرفتیم تا به ساری برویم. رفتیم ترمینال و سوار اتوبوس شدیم. در شروع حرکت، راننده ضبط را روشن کرد. آنچه که پخش ميشد آهنگی مبتذل بود. به سید نگاه کردم. منتظر عکس‌العمل او بودم. سید از جای خود بلند شد و به سمت راننده رفت. با خودم گفتم: »حتمًا برخورد شدیدی با راننده دارد.« اما سید با نرمی و ملایمت به راننده گفت: »اگر نميخواهی مادرم حضرت زهرا س از تو راضی باشد، به گوش دادن نوار ادامه بده.« اصلًا فکر نميکردم که سید مجتبی چنین حرف سنگینی به راننده بزند. حرف سید چنان در راننده اثر کرد که ضبط را بدون حرف و شکایتی خاموش کرد.در ادامه سفر راننده به قدری با سید دوست شدکه هر چیزی را ميخواست بخورد اول به سید تعارف ميکرد. ٭٭٭ سید بهترین راه را برای مقابله با انسانهای سرکش، مهربانی و عطوفت و برخورد صحیح ميدانست. همسرش مي ِ گفت: »در میدان ساعت ایستاده بودیم. در سمت دیگر میدان چند جوان که ظاهر مناسبی نداشتند مرتکب کارهای ناپسندی شدند. سید با دیدن آن وضعیت رو به من کرد و گفت: ”شما و زهرا در اینجا بمانید، من الان برميگردم.“ نگران شدم. پیش خودم گفتم نکنه با آن حال بیمار، دست به کاری بزند. دیدم رفت جلو و با لبخند با آن جوانها سر صحبت را بازکرد. آنقدر آرام و منطقی برخورد کرد که آنها خودشان متوجه ناپسند بودن کارشان شدند و سرشان را از خجالت پایین گرفتند.« 👈صلوات 🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃 ✨@hekayate_deldadegi
از کتاب سلام بر ابراهیم ☘مجلس حضرت زهرا(سلام الله علیها) جواد مجلسي راد،مرتضي پارسائيان به جلسه مجمع‌الذاكرين در مسجد حاج‌ابوالفتح رفته بوديم .در جلسه اشعاري در فضائل "حضرت زهرا (سلام الله علیها)" خوانده مي‌شد که ابراهيم اونها رو مي‌نوشت. اواخر جلسه حاج علي انساني شروع به روضه‌خواني كرد. ابراهيم در حالتي كه از خود بي‌خود شده بود دفترچه شعرش رو بست و با صداي بلند گريه مي‌كرد. من از این رفتار و حالت گريه ابراهيم بسيارتعجب كردم. جلسه که تمام شد به سمت خانه راه افتاديم. در بين راه گفت: "آدم وقتي به جلسه "حضرت زهرا(سلام الله علیها)" وارد مي‌شه بايد حضور خود خانم رو حس كنه چون جلسه متعلق به ايشونه" و بعد ديگه چيزي نگفت. * يك شب به اصرار من به جلسه‌ عيدالزهراء رفتیم ، فكر مي‌كردم ابراهيم كه عاشق حضرت صديقه است خيلي خوشحال مي‌شه. مداح جلسه ، مثلاً براي شادي "حضرت زهراء(سلام الله علیها)" حرفاي زشت و نامربوطي رو به زبان مي‌آورد، اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم. در راه گفتم:" فكر مي‌كنم ناراحت شدين درسته؟" ابراهيم در حالي كه آرامش هميشگي رو نداشت رو به من كرد و در حاليكه دستش رو تكان مي‌دادگفت: "توي اين جور مجالس خدا پيدا نميشه، هميشه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت باشه" و چند بار اين جمله رو تكرار كرد. بعدها وقتي نظر علماء رو در مورد اين مجالس و ضرورت حفظ وحدت مسلمين مشاهده كردم به دقت نظر ابراهيم بيشتر پي بردم. * جبهه كه بوديم توسل‌های ابراهيم بيشتر به "حضرت صديقه طاهره (سلام الله علیها)" بود و هميشه روضه حضرت رو مي‌خواند. وقتي هم كه مجروح شده بود و در بيمارستان نجميه تهران بستري بود هنگامی كه دوستاش به ملاقاتش میاومدن شروع به روضه خواندن می‌کرد. مي‌گفت: " بعد از توكل به خدا، توسل به حضرات معصومين مخصوصاً "حضرت زهرا (سلام الله علیها)" كار سازه". زماني هم كه خبرنگار مجله پيام انقلاب با ابراهيم مصاحبه ‌كرد و پرسيد: "چگونه در عمليات فتح‌المبين پيروز شديد؟" ابراهيم جواب داد:"ما در فتح‌المبين جنگ نكرديم ما راهپيمايي مي‌كرديم و فقط «يا زهرا (سلام‌الله علیها)» مي‌گفتيم " *** در عمليات فتح‌المبين كه ابراهيم مجروح شده بود سريع او را به دزفول منتقل كرديم و در سالني كه مربوط به بهداري ارتش بود و مجروحين زيادي در آنجا بستري بودند قرار داديم. سالن به قدري شلوغ بود و مجروحين آه و ناله مي‌كردند كه هيچ‌ كس آرامش نداشت. بالاخره يک گوشه‌اي رو پيدا كرديم و ابراهيم رو روي زمين خوابانديم. پرستارها هم زخم گردن و پاي ابراهيم رو پانسمان كردن در آن شرايط كه اعصاب همه به هم ريخته بود و سر و صداي مجروحين بسيار زياد بود ناگهان ابراهيم با صدايي رسا شروع به خواندن شعر زيبايي در وصف "حضرت زهرا (سلام الله علیها)" کرد كه رمز عمليات هم "نام مقدس ايشان" بود. براي چند دقيقه سكوت عجيبي سالن رو فرا گرفت .هيچ مجروحي ناله نمي‌كرد. انگار همه چيز رديف و مرتب شده بود. به هر طرف كه نگاه مي‌كردي آرامش موج مي‌زد و قطرات اشك بود كه از چشمان مجروحين و پرستارها جاري مي‌شد. همه آرام شده بودند ، وقتي خواندن ابراهيم تمام شد، يكي از خانم دكترها كه مُسن تر از بقيه بود و حجاب درستي هم نداشت و خيلي هم تحت تأثير قرار گرفته بود جلو آمد و سريع گفت: "من كاري به محرم و نامحرم ندارم! تو هم مثل پسرمي " و بعد نشست و سر ابراهيم رو بوسيد و گفت: "فداي شما جوون‌ها". قيافه ابراهيم ديدني بود، گوش‌هاش سرخ شده بود. بعد هم از خجالت ملافه را روي صورتش انداخت . 🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃 @hekayate_daldadegi
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 بندی :جمعی از دوستان شهید در مسجد امام حسن مجتبی ع دعای ندبه خوانده ميشد. مداح برنامه آقا سید مجتبی علمدار بود. با آن صدای زیبایی که انسان را به وجد ميآورد. همیشه بعد از اتمام دعا، برای فوتبال ميرفتیم به محله بخش هشت. خیلی‌ها ابتدا براي فوتبال به دعای ندبه مي آمدند و کم‌کم با اهل بیت: آشنا ميشدند. آقا سید با وجود درد زیادی که به دليل مجروحیت زمان جنگ در ناحیه زانوی پایش داشت به همراه ما مي آمد و با جدیت فوتبال بازی ميکرد. واقعًا بازی او حرف نداشت. خیلی‌ها باور نميکردند یک مداح خوش صدا و یک پاسدار، اینقدر خوب بازی کند. زمانی که برای فوتبال ميرفتیم گاهی اوقات ميشد که از دهان سید خون جاری ميشد. این هم از آثار شیمیایی شدن سید در جنگ بود. اما ایشان طوری که کسی متوجه نشود به گوشه‌ای ميرفت تا کسی آن صحنه را نبیند. یا موجب ناراحتی کسی نشود و به قول خودش اجرش از بین نرود. بعد از بازی بچه‌ها سر برد و باخت و نحوه داوری و ... با هم بحث ميکردند. در یکی از روزها آقا سید، همه بچه‌ها را جمع کرد و گفت: »بازی خشک و خالی صفا نداره، حتمًا باید توی بازی شرط‌بندی هم باشه!!« همه جا خوردیم! آقا سید و این حرفها؟! یکی از بچه‌ها گفت: »آقا سید، شرط‌بندی!؟ از شما دیگه انتظار نداشتیم!« سید خنده‌ای کرد و گفت: »البته شرط‌بندی حلال!« با تعجب نگاهش کردیم. گفت: »هر تیمی که بازنده شد برای تیم برنده باید صد تا صلوات بفرسته.« همه قبول کردند. از آن به بعد هر وقت بازی ميکردیم، یا صلوات دهنده بودیم، یا صلوات گیرنده. با این کار آقا سید، کلمه برد و باخت و ناراحتی بعد از آن در ذهن بچه‌ها به اثری مثبت تبدیل شد. 👈صلوات 🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃 ✨@hekayate_deldadegi
از کتاب سلام بر ابراهیم ☘محبت پدر رضاهادي درخانه‌اي کوچک و مستاجري درحوالي ميدان خراسان تهران زندگي مي‌كردیم. اولين روزهاي ارديبهشت سال36 بود. پدرمان چند روز است كه خيلي خوشحال به نظر می‌رسد. او دائماً به شکرانه پسری که "خدا" در اولین روز این ماه به او عطا کرده از خدا تشكر مي‌كرد . هر چند حالا در خانه سه پسر ويك دختر هستیم ولي پدر، براي اين پسر تازه متولد شده خيلي ذوق مي‌كند. البته حق دارد، پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد" ابراهيم " پدرمان نام پيامبري را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود. و اين اسم واقعاً برازنده او بود. هر وقت فاميل‌ها مي‌آمدند و مي‌گفتند:" آخه حسين آقا، تو سه تا فرزند ديگه هم داري، چرا برا اين پسرت، اينقدر خوشحالي مي‌كني؟" با آرامش خاصي جواب مي‌داد: "اين پسر حالت عجيبي داره! من مطمئن هستم كه اين پسر من بنده خوب "خدا" ميشه، من يقين دارم كه ابراهيم، اسم من رو زنده مي‌كنه". راست مي‌گفت. محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبي بود، هر چند بعد از او "خدا" يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزي كم نشد. *** "پيامبراعظم (صلی الله علیه و آله و سلم)" مي فرمايد: فرزندانتان را در خوب شدنشان ياري كنيد، زيرا هر كه بخواهد مي‌تواند نافرماني را از فرزند خود بيرون كند. (نهج‌الفصاحه حديث370) بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و دیگر بچه‌ها اصلاً كوتاهي نكرد. البته پدرمان بسيار انسان با تقوايي بود. اهل مسجد و هيئت بود و به رزق حلال بسيار اهميت مي داد. او خوب مي‌دانست "پيامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)" مي فرمايد: " عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حلال است." براي همين وقتي عده‌اي از اراذل و اوباش در محله اميريه (شاپور) آن زمان، خيلي اذيتش كردند و نمي‌گذاشتند كاسبي حلالی داشته باشد. مجبور شد مغازه‌اي كه از ارث پدري به دست آورده بود را بفروشد و به كارخانه قند برود و آنجا مشغول كارگري شود و صبح تا شب مقابل كوره بايستد. ابراهيم بارها گفته بود كه اگر پدرم بچه‌هاي خوبي تربيت كرد به خاطر سختي‌هائي بود كه براي رزق حلال مي‌كشيد و هر وقت از دوران كودكي خودش ياد مي‌كرد مي‌گفت: "پدرم با من حفظ قرآن كار مي‌كرد و هميشه مرا با خودش به مسجد مي برد، يا به مسجد محل مي‌رفتيم يا مسجد "حاج عبدالنبي نوري" پائين چهارراه سرچشمه، توي اون مسجد هيئت "حضرت علي اصغر (علیه السّلام)" بر پا بود و پدرم افتخار خادمي آن هيئت رو داشت". 1-(بحار الانوار ج 103ص 7) 🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃 @hekayate_daldadegi
از کتاب سلام بر ابراهیم ☘شکستن نفس حسين الله كرم،اكبر نوجوان ابراهیم کارهای عجیبی را انجام مي‌داد که هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زمانی که خیلی بین بچه‌ها مطرح بود. یکبار در تهران باران شدیدی باریده بود و خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند نفر از پیرمردهائی که می‌خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند که چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید، پاچه شلوار را بالا زد و با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد. * زمانی که ابراهیم در یکی از مغازه‌های بازار مشغول کار بود.يك روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم . دو تا کارتن بزرگ روی دوشش بود و جلوی یک مغازه،کارتن‌ها را روی زمین گذاشت. وقتی کار تحویل اجناس تمام شد. من که اون رو از دور نگاه می‌کردم جلو رفتم. سلام کردم و گفتم: "آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما!" نگاهی به من کرد و گفت: "کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام می‌دم برای خودم خوبه ، مطمئن می‌شم که هيچي نیستم وجلوي غرورم رو ميگيره". گفتم: "ولی اگه کسی تو رو اینطوری ببینه خوب نیست، تو رو خيلي‌ها مي‌شناسند." ابراهیم هم خنديد وگفت: "ای بابا، هميشه كاري كن كه اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد ، نه مردم. " * عصر یک روز تابستان ، همراه ابراهیم راه می‌رفتیم و صحبت می‌کردیم، جلوی یک کوچه رسیدیم که بچه‌های کم سن و سال مشغول بازی بودن. به محض عبور ما یک پسر بچه محکم توپ را شوت کرد و توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. به طوری که ابراهیم یک لحظه روی زمین نشست و صورتش سرخ سرخ شده بود. من که خیلی عصبانی شده بودم یه نگاه به سمت بچه‌ها انداختم و دیدم همه اونها در حال فرار هستن، تا یه وقت از ما کتک نخورن. اما ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساك دستي خودش و یک پلاستیک گردو رو برداشت و گفت :"بچه‌ها کجا رفتین! بیاین گردوها رو بردارین". بعد هم پلاستیک رو گذاشت کنار دروازه فوتبال اونها و به حرکت خودمون ادامه دادیم. توی راه با تعجب گفتم: "داش ابرام این چه کاری بود!؟" گفت: "بنده‌های خدا ترسیده بودن،از قصد هم که نزدن" و بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع رو عوض کرد. اما من می‌دونستم انسانهای بزرگ در زندگيشان اینگونه عمل می‌کنند. *** سال پنجاه و دو در سالن ورزش ، مشغول فوتبال بودم ، یکدفعه دیدم ابراهیم دم در ایستاده. سریع رفتم به سراغش و سلام کردم و گفتم: "چه عجب؟ اینطرفا اومدی" یک مجله دستش بود. آورد بالا و گفت:"اکبر عکست رو چاپ کردن!" از خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم، سریع اومدم جلو و خواستم مجله رو از دستش بگیرم که گفت: "یه شرط داره!" گفتم: "هر چی باشه قبول" گفت: "هر چی بگم قبول می‌کنی ؟" گفتم: "آره بابا قبول". مجله رو به من داد. داخل یک صفحه عکس قدی بزرگي از من چاپ شده بود و در كنارش نوشته بود ((پدیده جدید فوتبال جوانان ))و کلی از من تعریف کرده بود. آمدم کنار سكو نشستم .دوباره متن آن صفحه رو خوندم. حسابی مجله رو ورق زدم. بعد سرم رو بلند کردم و گفتم: "دمت گرم ابرام جون، خیلی خوشحالم کردی، راستی شرطت چی بود؟" آروم گفت: "هر چی باشه قبول دیگه ؟" گفتم: "آره بابا بگو"، کمی مکث کرد و گفت: "دیگه دنبال فوتبال نرو!" خوشکم زد. با چشماني گرد شده و با تعجب گفتم: "دیگه فوتبال بازی نکنم؟! یعنی چی، من تازه دارم مطرح می‌شم ؟" گفت: "نه اینکه بازی نکنی، اما اینطوری دنبال فوتبال حرفه‌ای نرو".گفتم: چرا جلو آمد و مجله را از دستم گرفت . عکسم را به خودم نشان داد و گفت: " این عکس رنگی رو ببین، اينجا عکس تو رو با لباس و شورت ورزشی انداخته‌اند. اين مجله فقط دست من و تو نیست، دست همه مردم هست خیلی از دخترها هم ممکنه این رو دیده باشن یا ببینن." بعد ادامه داد:"چون بچه مسجدی هستی دارم این حرفها رو می‌زنم. وگرنه کاری باهات نداشتم، تو برو اعتقادات رو قوی بکن ، بعد دنبال ورزش حرفه‌ای برو تا برات مشکلی پیش نیاد. " بعد هم گفت کار دارم و خداحافظی کرد و رفت. من هم که خیلی جا خورده بودم نشستم و کلی به حرفهای ابراهیم فکر کردم . از آدمی که همیشه شوخی می‌کرد و حرفهای عوامانه می‌زد این حرفها بعید بود. هر چند بعدها به سخن او رسيدم، زمانی که می‌دیدم بعضی از بچه‌های مسجدی و نمازخوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفه‌ای رفتند و به مرور به خاطر جو زدگی و... حتي نمازشان را هم ترک کردند. 🍃کانال شهید ابراهیم هادی 🍃 @hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_چهل_و_هفتم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ولایت :جمعی از دوستان شهید "ولایت فقیه را نایب امام زمان(عج)" ميدانست. اطاعت از ایشان را هم واجب. ميگفت: »تا زنده ایم باید پیرو راه ولایت باشیم.« در این خصوص به شخص "امام خمینی(ره)' علاقه ویژه‌ای داشت. امام را ولی فقیه مطلق زمان خود ميدانست. تا زمان حیات "امام(ره)" نیز مقلد ایشان بود. بارزترین اطاعت محض از ولایت را در جبهه رفتن به فرمان ولی فقیه به نمایش گذاشت. علاقه به امام; باعث شده بود تا هر کس که امام; را دوست داشت، سید هم او را دوست داشته باشد. نمونه‌اش "آیت الله شهید بهشتی(ره)" و آیت‌الله خامنه‌ای(مدظله العالی)" بود. و کسانی که برایشان امام مهم نبود برای سید هم اهمیتی نداشتند.از بعد دیگر "امام(ره)" را احیاگر تمامی جوانان معاصر خود ميدانست. کسانی که تاقبل ازانقلاب درگیر فساد و ... بودند و با انقلاب اسلامی مسیر زندگی آنها تغییر کرد. باکاروان پیاده وقتی به نزدیکی "حرم امام(ره)" ميرسیدیم، سید پابرهنه شد.انگار حرارت وداغی آسفالت را حس نميکرد. اوجلوتر از مابا چشمی گریان خود را به حرم محبوب ميرساند.سید بعد از رحلت "حضرت امام(ره)" ارادت خاصی به "امام خامنه ای(حفظه الله)" پیدا کرد. فراموش نميکنم. آن ایام هیئت رهروان "امام";، مراسم دعا را در منازل شهدا برگزار ميکرد. شبی من به همراه سید بعد ازاقامه نماز مغرب وعشا ازمسجد جامع راهی منزل یکی از شهدا شدیم. درطی مسیر خاطرات دوران جنگ و دوستان رامرور ميکردیم. ناگهان سید سؤالی پرسید که انتظارش را نداشتم! پرسید: »نظر شما دربارة "مقام معظم رهبری(مدظله العالی)" چیست!؟« ابتدا کمی تعجب کردم؛ چون بعد ازذکر خاطره از یاران سفرکرده، یکباره چنین سؤالی را مطرح کرد. وقتی متوجه اهمیت سؤال شدم نظر شخصی خودم را بیان کردم. بعد از آن سید باحالتی بغض آلود گفت:»عشق به آقا چنان در وجودم نفوذ کرده که چهرة "امام خمینی(ره)" ; را در ایشان ميبینم.از "خدا(متعال)" ميخواهم این علاقه و رابطه رااز من نگیرد. بارها دیده بودیم. در زمانی که سخنرانیهای "مقام معظم رهبری(مدظله العالی)" پخش ميشد سعی ميکرد کاغذ و قلمی بردارد ومطالب مهم را بنویسد. عشق و ارادت "سید به امام خامنه‌ای(مدظله العالی)" روز به روز بیشتر ميشد. تا اینکه ... "حضرت آقا(مدظله العالی)" در سال 1374 مردم مازندران را مورد تفقد قرار دادند. استقبال مردمی از ایشان به قدری با شکوه بود که زبان نميتواند توصیف كند. سپس "معظم له(مدظله العالی)" در مصلای شهر ساری با اقشار مختلف مردم دیدار داشتند. "سید مجتبی"برای دیدار ایشان سر از پا نميشناخت. خودش آن روز به یاد ماندنی را اینگونه توصیف ميکند:وقتی به مصلی رسیدم جمعیت زیادی را دیدم. همه منتظر بودند تا نوبتشان شود و به زیارت آقا نائل شوند. در نزدیکی ورودی مصلی چند نفر از دوستانم را دیدم.برای احوالپرسی پیش آنها رفتم و همان جا ماندم! انتظار برایم سخت بود؛ زيرا مقصود را ميدیدم اما عدم توفیق زیارت برایم قابل تحمل نبود. بعد از لحظاتی آرام‌آرام صف کمی تکان خورد و من به همراه چند نفر دیگر وارد مصلی شدیم. حالا دیگر چند متری بیشتر با محبوبم فاصله نداشتم. اصلًا باورم نميشدکه به این راحتی بتوانم خدمتشان برسم. آهسته آهسته جلو رفتیم. تا اینکه نوبت به من رسید. با ایشان چهره به چهره شدم. لحظات شورانگیزی بود. مناسب دیدم در این فرصت اندک فقط از هیئت برایشان بگویم وبرای ادامه فعالیت آن رهنمود بطلبم. عرض کردم: »حضرت آقا، ما در این شهر به همراه جوانان دیگربه منظور کارهای مذهبی وفرهنگی هیئتی را تشکیل داده ایم و نام آن راهم مزین به نام "حضرت امام(ره)" ; کرده‌ایم.لطفًا در صورت امکان برای بچه‌های هیئت پیامی بفرمایید تا به عنوان هدیة این دیدار برای آنها بازگو کنم.« "مقام معظم رهبری(مدظله العالی)" تبسمی کردند و فرمودند: »به بچه‌های هیئت از قول من بگویید سعی شان این باشد که "حزب اللّهی" بودن خود را در همه عرصه ها حفظ کنند.« سید در بخشی از وصیت‌نامه‌اش نیز چنین آورده است: به دوستان و برادران عزیزم وصیت ميکنم؛ کاری نکنندکه صدای غربت "فرزند فاطمه(سلام الله علیها)"مقام معظم رهبری(مدظله العالی)" ، که همان نالة غریبانه "فاطمه (سلام الله علیها)" خواهدبود به گوش برسد. همان طور که زمان "امام خمینی(ره)" گوش به فرمان بودید و درصحنه های انقلاب حاضر و آماده ایثار جان و زندگی بودید (همان گونه باشید) "مسلمانها،حزب اللّهی ها، بسیجیها"... نگذارید تاریخ مظلومیت شیعه تکرار شود. بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات "مقام معظم رهبری(مدظله العالی)" که همان ولی فقیه است باشند؛ چون دشمنان اسلام کمر همت بسته اند تا ولایت را از ما بگیرند و شما همت کنید، متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند. @hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_چهل_و_هشتم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ظن :جمعی از همکاران سید در روایات دینی ما و در آیات قرآن بسیار دربارة امر به معروف و نهی از منکر سفارش شده تا جایی که آن را در کنار نماز آورده‌اند. سید مجتبی از کسانی بود که به امر به معروف، به عنوان یک فریضه مهم دینی نگاه ميکرد. بنابراين هر گاه ميدید کسی راه را اشتباه ميرود یا دچار لغزش شده،بدون توجه به جایگاه و پست و مقام او در مقابلش می ایستاد وبا لحنی آرام به او تذکر ميداد. البته در تذکر دادن به دستورات دین در بارة حفظ آبروی شخص، نحوه امر به معروف و ... خیلی دقت ميکرد. اما به هر حال کسانی بودند که خود را بالاتر از همه ميدانستند و تاب یک تذکر را نداشتند. بنابراين برخی با او دشمنی ميکردند. این امر تا به آنجا پیش رفت که عده ای با او برخورد کردند. حتی به او ضد ولایت فقیه ميگفتند!! وقتی سید ميپرسید: »چرا این حرف را ميزنید؟ ميگفتند تو اگر تابع ولایت بودی نام هیئت را رهروان امام خمینی; نميگذاشتی، بلکه نام آن را رهروان ولایت فقیه و یا ... قرار ميدادی.« سید هم در جوابشان ميگفت: »من همین ایراد شما را با رهبر عزیزم در آن دیدار مطرح کردم. ایشان فرمودند به حرف کسی کاری نداشته باش. محکم و استوار راهت را ادامه بده.« ٭٭٭ وقتی کسی کار فرهنگی آن هم با آن گستردگی در سطح شهر انجام دهد و دوستان زیادی در اطرافش باشند یقینًا دشمنانی هم خواهد داشت که حسادت چشمانشان را کور ميکند. به سید ایراد ميگرفتند که چرا هیئت سیاسی شده!؟ چرا از فلان سخنران دعوت کرده‌ای که زمانی طرفدار ... بوده! برای همین سید مجتبی از روحانیان مختلف استفاده ميکرد. ميگفت: »به خدا ما سیاسی نیستیم. ما از هر سخنرانی که بتواند برای جوانها مفید باشد استفاده ميکنیم.« راست ميگفت. بیشترین سخنرانی هیئت را در زمان سید، آیت‌الله صمدی آملی انجام ميداد. یک بار که سید از دست این افراد خسته شده بود در حضور اعضای اصلی هیئت با صدای بلند گفت: »ما دربارة احزاب سیاسی و ... یک نظر بیشتر نداریم. ما نه به چپ کار داریم نه به راست. ما ميگوییم درود بر چپ و راست با ولایت، و مرگ بر چپ و راست بی ولایت.« دامنه کارهای پشت پرده علیه سید به محل کار او هم کشیده شده بود. عده ای علنًا در حضورش به او بد ميگفتند. به هیئت رهروان که آن زمان از لحاظ معنویت یکی از بهترین محافل مذهبی سطح کشور بود، ميگفتند هیئت غشیها و ... من را صدا کردند. رفتم دفتر آقای ... در سپاه، آن موقع من در تبلیغات سپاه ساری مسئولیت داشتم. پرسید: »از سید مجتبی علمدار چه ميدانی؟« گفتم: »چطور!؟« گفت: »خواهش ميکنم. مطلب مهمی پیش آمده، هرچه که ميدانی بگو.«گفتم: »پشت سر او خیلی حرف ميزنند. اما من از زمان جنگ با او دوست هستم. هیچ کدام این حرفها صحیح نیست. سید مجتبی یک شهید زنده است.« بعد ادامه دادم: »سید با سربازها خوب برخورد ميکند. همه سربازها عاشق او هستند. اما برخی از پرسنل از این کار خوششان نمي آید. سید به برخی از افراد تذکر ميدهد که کارشان را درست انجام دهند اما خیلیها خوششان نميآید. بنابراين پشت سر سید حرف ميزنند و ...« آن مسئول یک به یک سؤال ميکرد و من با دلیل جواب سخنان او را ميدادم. در پایان گفت: »خیلی از تو ممنونم. مشکل مرا حل کردی!« تعجب کردم. پرسیدم: »چه مشکلی؟!« نميخواست جواب دهد اما با اصرار من گفت: »برای سید پرونده درست شده بود. قرار بود من پرونده را امضا کنم و به تهران بفرستم. دیروز آخر وقت ميخواستم امضا کنم. اما گفتم بگذار فردا پرونده را بخوانم بعد.« دیشب در عالم خواب شهید محلاتی، نماینده امام; در سپاه، را دیدم. ایشان فرمودند: »حضرت امام; از تو راضی نیست!« من گفتم: »چرا؟!« گفتند: »این پرونده چیست که ميخواهی امضا کنی؟!« من از خواب پریدم. تنها پرونده‌ای که قرار بود امضا کنم همین پرونده سید مجتبی بود. برای همین شما را صدا کردم 👈صلوات 🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃 ✨@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_چهل_و_نهم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 فرهنگی :حمید دیانی برای نماز جماعت به بچه های هیئت ملحق شدم. آنها کارهای قشنگی در سطح شهر آغاز کرده بودند. آن شب قصد داشتند نماز جماعت مغرب و عشاء را در پارک شهرداری ساری برگزار کنند. شب عید غدیر بود. مراسم جشن بعد از نماز در بین عموم مردم بر پا ميشد. خیلی کار زیبایی بود. اینکه در مراسم مذهبی همه مردم را شرکت دهیم و آنها را با مفاهیم زیبای دین آشنا کنیم. از دیگر کارهای مجتبی اقامه اذان توسط تمامی جوانان و نوجوانان هیئت در پارک شهرداری بود. صحنة بسیار زیبایی خلق ميشد. همه یکپارچه اذان ميگفتند و آماده نماز ميشدند. بسیاری از مردم، که برای تفریح به پارک شهرداری آمده بودند، با دیدن این جماعت باشکوه به نمازجماعت ميپیوستند. وقتی آقا سید مجتبی را دیدم، تازه یادم افتاد که او را برای مراسم عقدم، که فردا برگزار ميشد، دعوت نکردم. بعد از نماز به آقا سید گفتم: »فردا مراسم عقدم برگزار ميشود. دعوتنامه ای هم همراه ندارم. ولی شما دعوت هستید.« سید با لبخند همیشگی به من تبریک گفت و کمی سربه سرم گذاشت، بعد سررسیدش را باز کرد و دعوتنامه‌های عروسی فردا را نشانم داد و گفت: »با اینکه چند مراسم دیگر نیز دعوت هستم ولی اگر خدا بخواهد، ميآیم.« روز عید به همراه خانوادهاش در مراسم شرکت کرد. خیلی خوشحال شدم. حضور سید در هر مجلسی برکت آن مجلس بود. به فکرم رسید در این روز مبارک از سید دعوت کنم که مدح حضرت علی ع را بخواند. وقتی با او در میان گذاشتم گفت: »شعر عید غدیر در نهایت به ولایت و دفاع از ولایت و حضرت زهرا س ختم ميشود، خلاصه اینکه آخر آن با اشک تمام ميشود، شاید مناسب مراسم شما نباشد.« بالاخره سید را راضی کردم. گفت: »از روحانیت بزرگوار حاضر در جلسه اجازه بگیر.« پس از کسب اجازه از علمای حاضر در مجلس، سید شروع به خواندن کرد. همان طور که گفته بود، خواندن آن اشعار نهایتًا منجر به گریه و تأثر حاضران شد. اما هیچ کس از این برنامه ناراحت نشد. همه مجذوب صدای گرم سید شده بودند. هنوز هر وقت در بین دوستان و اقوام صحبت مراسم آن روز ميشود، تنها چیزی که بیشتر به آن اشاره ميشود، نوای ملکوتی سید مجتبی است که در روز عید غدیر فضای معنوی خاصی به آن مراسم داده بود. 👈صلوات 🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃 ✨@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_پنجاهم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 امام زمان عج :یکی از همکاران سید سید در محل کار لحظه‌ای بیکار نبود. نميگذاشت هیچ کاری روی زمین بماند. دائم در حال فعالیت بود. به رزق حلال بسیار اهمیت ميداد. وقتی هم کار نداشت مشغول کمک به دیگران ميشد. دائمًا لبهای سید تکان ميخورد! او در حین انجام کار همیشه ذکر ميگفت. به ذکر شریف صلوات خیلی اهمیت ميداد. دربارة لباس سپاه اعتقاد خاصی داشت. ميگفت: »این لباس را باید با وضو پوشید. این لباس یادگار خون هزاران شهید است که به ما رسیده.« هر روز صبح زودتر از بقیه به محل کار ميآمد. با دوستانش در نمازخانه یا یکی از اتاقها زیارت عاشورا ميخواند و بعد با پوشیدن لباس سپاه به اتاق خود ميرفت. اجازه نميداد پشت سر کسی حرف بزنیم. ميگفت: »اگر مشکلی هست، روی کاغذ بنویس و به آن شخص برسان.« ٭٭٭ از اين اتاق به آن اتاق رفت! چند تا امضا گرفت. از مراجعان تربيت بدني سپاه ساري بود. او را نميشناختم. فكر كنم از بچه هاي بسيج بود. كارش كه تمام شد خداحافظي كرد و رفت. آن زمان من در سپاه فعاليت داشتم. ساعتي بعد از اتاق خارج شدم. با تعجب ديدم، همان آقايي كه كارش تمام شده بود مقابل یکی از اتاقها ايستاده!از دور كمي نگاهش كردم. خيلي مشكوك بود. هر از چندگاه نگاهي به داخل اتاق مي انداخت. جلو رفتم و گفتم: »سالم، مشكلي پيش اومده!؟« يك دفعه برگشت و درحاليكه جاخورده بود گفت: »نه.« « بعد مكثي كرد و گفت: »شما اين آقا رو ميشناسي؟!« بعد هم با دست به شخصی كه توی اتاق نشسته بود اشاره كرد. گفتم: »بله، چطور مگه؟!« گفت: »اسمشون چیه؟!« گفتم: »شما چی کار دارید، اصلًا شما کی هستید؟!« شخص غريبه شروع به صحبت كرد. گفت: »من ديشب در عالم خواب جمعيت زيادي را ديدم كه مثل رزمندگان زمان جنگ در حال حركت بودند!همه لباسهایی زیبا بر تن داشتند. چهرههایشان نورانی بود. همه در کنار هم انگار رژه ميرفتند. در پشت سر آن گروه، افراد دیگری بودند كه منزلت و مقامشان بسيار بالاتر بود. آنها به صورتشان نقاب داشتند. ظاهرًا آنها فرمانده یا مسئول بقیه بودند. از شخصي كه در کنارم بود پرسيدم: ”اينها چه كساني هستند؟“ او هم گفت: ”اینها ياران امام زمان)عج( هستند“. من از سر تعجب به سمت يكي از سربازان خاص آقا، که نقاب داشتند، رفتم. به او نزدیک شدم و نقاب روي صورتش را كنار زدم. توانستم چهره آن شخص را ببينم! منتظر ادامه صحبت ُ هاي آن شخص بودم. با تعجب گفتم: »خب چي شد!؟« آن آقا بعد از مكث كوتاهي ادامه داد: »وقتی چهره این آقا را داخل این اتاق دیدم یاد خواب شب گذشته افتادم. آن يار امام زمان)عج( همين آقایی است كه توي اين اتاق نشسته!« سرم را برگرداندم و به داخل اتاق نگاه کردم. سید مجتبی علمدار به تنهایی داخل اتاق نشسته و مشغول کارهایش بود. شبیه این ماجراها بعد از شهادت سید بسیار زیاد نقل شد که از بیان آنها صرف نظر ميکنیم 👈صلوات 🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃 ✨@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_یک
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 شهدا :یکی از دوستان شهید سيد وقتی به ياد ياران شهيدش ميافتاد آنچنان گريه ميكرد که حال مجلس عوض ميشد. نگاه او به شهيد و شهادت حالت ويژه اي داشت. هميشه در مراسم از شهدا ميخواند. خودش بالاي سر خيلي از شهدا در زمان شهادتشان رسيده بود. با چشمان خود ديده بود كه چگونه به وصال يار رسيده اند. سيد با خانواده شهدا نیز دائم در ارتباط بود. به خصوص با فرزندان شهدا مانند يك پدر رفتار ميكرد. يك بار زهرا، دخترش، را در بغل گرفته بود و در خيابان راه ميرفت. ناگهان زهرا را روي زمين گذاشت. پرسيدم: »چی شده!؟« گفت: »اون خانواده که از روبه‌رو ميآیند خانوادة شهید هستند. اين بچه پدرش شهيد شده. اگر اين صحنه را ببيند، شايد دلش بسوزد و ياد پدرش بيفتد و بهانة او را بگيرد.« معمولًا هيئت را هفته اي يك بار منزل خانوادة شهدا ميبرد. سید با اين بهانه یاد شهدا بود وكمي خود را تسكين ميداد. هر زمان كه يكي از همرزمانش به فيض شهادت نائل ميآمد واقعًا غبطه ميخورد. درحاليكه گريه ميكرد ميگفت: »ما جا ماندهايم.« ٭٭٭ ّ ولی زمان، جانشین برحق امام، رهبر عزیز فرمودند: »زنده نگاه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.« بر این اساس سید مجتبی یکی از کارهایی که در سالهای بعد از جنگ آغاز كرد برگزاری مراسم یادوارة شهدا بود. این مراسم ابتدا از مسجد دهقانزاده آغاز شد. بعد از آن مراسم یادواره شهدا، صورت کلی تر و بهتری پیدا كرد. برخی از این مراسم مربوط به شهیدی خاص بود. مانند مراسم یادوارة شهیدکشوری که سید با سه دستگاه اتوبوس بچه‌های هیئت را به روستا برد و مراسم را برگزار کرد. چندین یادواره برای مجموعه شهدا برگزار شد. بعد از آن تصمیم گرفت در هر یادواره به یکی از شهدایی که در سطح استان به آن کمتر پرداخته شده بپردازد، و ویژگیهای آن شهید را بازگو کند. مسئولیتها، نحوه شهادت، قرائت وصیتنامه و ... از قسمتهای مختلف این برنامه بود. برای این منظور از سالن دانشکده پزشکی و یا دیگر اماکنی که برای این کار مناسب بود استفاده ميکرد. برای شهید غریب، سردار حسین بهرامی، که از روستاهای اطراف ساری به جبهه اعزام شده بود یادواره برگزار کرد. مردم تازه فهمیدند که این شهید چه انسان بزرگی بوده. وصیتنامه او حاوی نکات بسیار زیبای اخلاقی و عرفانی بود. در یادوارة شهید طوسی متنی را قرائت کرد که مربوط به ملاقات با شهدا بود! اینکه شهیدي از آنسوی هستی مطالبی را بیان ميکند. این متن بسیار در حضار تاثیرگذار بود. فیلم این یادواره موجود است. خلاصه متن قرائت شده توسط سید به این شرح است: »چقدر سخت است حال عاشقی که نمیداند آیا محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه؟ ای شهیدان. ما به عشق شما زنده ایم و به امید وصل کوی شما ... اما شما به ظاهر دلیلی ندیدید که اوقات پراجرتان را صرف ما کنید. چه بگویم. راستی چگونه حرف دلمان را فریاد بزنیم که بدانید بر ما چه ميگذرد!؟ مگر خودتان نميگفتید که ستونهای شب عملیات ستون گردان نیست، ستون عشق است. ستون دلهای سوختهای است که با خمیر مایه اشک و سوز به هم گره خورده اند. پس چرا؟ چرا هیچ سراغی از دل سوزان ما نميگیرید؟ با اینکه تمام روز و شب ما، تمام ناگفته‌های ما، تمام نانوشته های ما بر شما عیان است. اگر قطره اشکی آرام‌آرام به دور از چشمهای نامحرم برگونه های ما ميلغزد، شما ميدانید چرا، اگر در برابر ناکسانی که آرزوی گریستن ما را دارند، به مصلحت لبخند ميزنیم، شما خوب ميدانید این لبخند معجزة آتش سوزانی است که در فضای قلبمان در گرفته است. اگر به قامت رعنایی خیره ميشویم، شما ميدانید ... اگر به عمق بیابانها مينگریم، شما ميدانید به دنبال چه هستيم؟! آری، شما ما را خوب ميشناسید. اما ما اینجا از شما هیچ نميدانیم! از همان وقتی که صدای یاحسین ع آخرین شما را شنیدیم، دیگر تاکنون نغمه دل‌انگیز ت را گم کرده ایم. آخرین باری که چهرة نورانیتان را دیدیم موقعی بود که صورتتان را به خاک مزارتان نهاده بودند. سنگ لحد دیواری شد و نظاره رویتان را برای همیشه از ما دریغ کرد. ای شهیدان. ای مفقودالاثرها. ای جاویدالاثرها!؟ ما نميدانیم »فی جنات النعیم« کجاست؟! آخر ما نميدانیم »متکعین علیها متقابلین« یعنی چه! نميفهمیم »الا قیلًا سلاما سلاما« یعنی چه؟ برای ما درک »ذواتا افنان، فیهما عینان تجریان« محال است. اصلًا شما دلتان ميگیرد؟! آنجا در میان محفل گرمتان سخن از ما هست یا نه؟! تا به حال شده از اروند هم قصه ای بگویید؟
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 نور :محمد یوسف نژاد و جمعی از دوستان سال 1374 بود. هنوز بحث راهیان نور مثل حالا آنقدر گسترده نشده بود. به همت و مديريت آقا سيد، كاروان ميثاق براي بازديد از مناطق جنوب آماده حرکت شد. ما هم با او همراه شديم. بعدازظهر، به هفت‌تپه رسيديم. قرار شد كه شب را آنجا بمانيم و صبح عازم مناطق ديگر شويم. ّ گردان مسلم در دوران دفاع مقدس در هفت‌تپه بود. اما فاصلة زيادي تا مقرمحل استراحت ما داشت براي همين صلاح ندانستيم كه كاروان را براي بازديد به آنجا ببريم. رفتم پيش آقا سيد و گفتم: »حالاكه تا اينجا آمده ايم بهتر است بدون آنكه به كسي بگوييم خودمان به محل گردان مسلم سري بزنيم.« آقا سيد هم قبول كرد. بعد از آنكه کارها را به دوستان و مسئولان مربوطه واگذار كرد به راه افتاديم. در موقع حركت چند نفر ديگر هم كه مطلع شده بودند با ما همراه شدند. در طي مسير خاطرات گذشته را مرور ميكرديم. تا اینکه به نزديكي محل استقرار گردان مسلم رسيديم. وقتي وارد محوطه شديم هر كسي به گوشه اي رفت. من هم به محل چادر دسته حضرت علي اكبرع ،كه عضو آن بودم، رفتم. خاطرات را در ذهنم مرور ميكردم. بعد از سالها به جایی برگشته بودم که بهترین خاطرات نوجوانی و جوانیام در آنجا رقم خورده بود. ناگهان احساس كردم كسي فرياد ميزند! خيلي ترسيدم. فكر كردم براي كسي اتفاقي افتاده. از جا پریدم و به طرف صدا دويدم. صدا از زمین محوطة صبحگاه گردان ميآمد. تا به محوطة ميدان صبحگاه رسيدم به اطراف نگاه كردم. ديدم صدا از اتاقكي كه در محوطة ميدان صبحگاه قرار داشت، ميآید. سید بود. سید مجتبی رفته بود آنجا و دوستان شهیدش را صدا ميزد؛ همانهايي كه فكر ميكرد او را جا گذاشته‌اند و به سفر عشق رفته اند. ٭٭٭ بعد از جنگ وقتي برای بازدید از منطقه حرکت ميکردیم و به شلمچه ميرسيديم دیگر نيازي به خواندن مصيبت نبود! سيد رو به قبله مينشست و به افق خيره ميشد. اشك در چشمانش حلقه ميزد. بعد به شدت گريه ميكرد. نگاه به چهره سید خیلی در انسان تأثیرگذار بود. رضا علیپور ميگفت: »بعد از آنكه سید از زيارت خانة خدا برگشت براي گفتن زيارت قبولي رفتيم منزلشان.« سید گفت: »وقتي رفتم توی سرزمین عرفات. يك جايي خلوت كردم. اول بينيام را روي خاك گذاشتم و خاک را بوييدم، ميداني چه بويي را حس كردم!؟« گفتم: »نه.« با حال عجیبی ادامه داد: »من بوي شلمچه را احساس كردم. بعد هم خيلي گريه كردم. اطرافم كسي نبود. داد ميزدم. گريه كردم. ميگفتم آقا من لایق نيستم؟ ميخواهم براي يك بار هم كه شده، حتي به صورت ناشناس شما را ببينم، آنقدر گريه كردم كه اطراف سرم كاملًا خيس شده بود.« آری، سيد همه جا به ياد شلمچه بود. ٭٭٭ رضا علیپور ميگفت: »يك شيشه عطر خوشبو از شهيد سيد علي دوامي به سيد مجتبي رسيده بود.« آقا سيد در مراسم ازدواج رفقا كه دعوت ميشد به آنها ميگفت: »اين شيشة عطر سوغات سيد علي است كه از مشهد آورده، حيفم ميآيد كه فقط خودم از آن استفاده كنم. ّف او به حرم امام رضا ع شما را در اين روز مبارك به ياد سيد علي و تشرف او به حرم امام رضا شما راهم معطر ميكنم.« سيد حتي در اين لحظه ها هم از ياد ياران شهيدش غافل نبود و با اين كار به ،ديگران هم يادآوري ميكرد. 👈صلوات 🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃 ✨@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_سه
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 عاشورا :دوستان شهید یکی از سربازان سید ميگفت: »در سالن تربیت بدنی سپاه نشسته بودیم. سید وارد شد. احساس کردیم خیلی خوشحال است. بچه‌ها علت خوشحالی را پرسیدند. گفت: »مشکلی داشتم. بنده خدایی به من گفت نذر کنم و سه روز زیارت عاشورا بخوانم تا ان‌شاءالله مشکلم حل شود. من هم این کار را انجام دادم. حالا مشکلم حل شده.« من با خودم فکر کردم، چرا سید این حرف را در جمع بچه‌ها گفت؟! به هر حال آدم نذری ميکند و اگر قبول واقع شد، آن را انجام ميدهد. مدتی گذشت. این ماجرا را فراموش کردم. تا اینکه در یکی از روزها مسابقات نوجوانان به پایان رسید. سید یکی از بچه‌های شرکت‌کننده را به من سپرد تا او را به اتوبوسهای گرگان برسانم. او را به میدان امام که مسیر اتوبوس‌های گرگان بود رساندم. اما هرچه منتظر ماندیم از اتوبوس خبری نشد. خیلی دیر شده بود. یک لحظه به یاد صحبتهای سید در سالن تربیت بدنی افتادم. همان لحظه نذر کردم زیارت عاشورا بخوانم. چند دقیقه نشد که یک اتوبوس آمد و آن نوجوان را سوار اتوبوس کردم. آنجا فهمیدم که هدف سید چه بود. او به ما یاد داد تا در مقابل مشکلات توسل به اهل بیت: فراموشمان نشود. به‌خصوص زیارت عاشورا. ٭٭٭ مجید کریمی ميگفت: »با سید، سوار بر تویوتای سپاه از مازندران راهی خوزستان بودیم. به دلایلی ماشین در خرم‌آباد خراب شد. قطعهای احتیاج بود که هیچ تعمیرکاری آن را نداشت. از جیب خودمان کلی خرج کردیم، اما خودرو کماکان قادر به حرکت نبود. دو روز در آن شهر معطل شدیم. اما مشکل ما حل نشد. ما باید خیلی سریع تیپ ميرساندیم. سوار مینی‌بوس شدیم تا به اهواز برویم. خودمان را به مقر سید گفت: ”فهمیدم مشکل چطور حل ميشه؟!“ بعد در همان ماشین شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد. هنوز زیارت عاشورای سید تمام نشده بود که یکی از ماشینهای تیپ را در پمپ بنزین دیدیم. از مینی‌بوس پیاده شدیم و به سراغ ماشین سپاه رفتیم. ّ تیپ رساندیم. سید برای حل این مشکل نذر با آن خودرو خودمان را به مقرکرده بود که چندین زیارت عاشورا بخواند. با هم به واحد موتوری رفتیم. به مسئول مربوطه مشکل را گفتیم. او هم گفت: ”از این قطعه که شما ميخواهید صد تا از زمان جنگ اینجا مانده، یکی را بردارید و ببرید!“ با تعجب به هم نگاه کردیم. با نذری که سید انجام داده بود مشکل ما حل شد.« مدتی از شهادت سید گذشته بود. قبل از محرم در خواب سید را دیدم. پیراهن مشکی به تن داشت. گفتم: »سید چرا مشکی پوشیدی!؟« گفت: »محرم نزدیک است.« بعد ادامه داد: »اینجا همه جمع هستند. شهدا، امام; و ...« سید گفت: »در حضور همه شهدا و بزرگان، حضرت امام; به من فرمودند: »برو و مداحی کن.« بعد از آن با سید خیلی درد و دل کردم .گفتم سید ما را تنها گذاشتی و رفتی. گفت: »چرا این حرف را ميزنی؟ هر مشکل و غمی دارید، با نام مبارک مادرم بر طرف ميشود.« بعد ادامه داد: »اگر دردی دارید، حاجتی دارید عاشورا بخوانید. زیارت عاشورا درد شما را درمان ميکند. توسل پیدا کنید و اشک چشم داشته باشید.« 👈صلوات 🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃 ✨@hekayate_deldadegi
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 شب :دوستان شهید سید را از زمانی که در بسیج بودیم ميشناختم. در جبهه هم درکنار او بودم. در ظاهر من فرمانده او بودم، اما در حقیقت او فرمانده و معلم اخلاق من و امثال من بود. هر وقت او را صدا ميزدیم، جواب ميشنیدیم: »جانم.« آنقدر با محبت و با صفا بود که اطرافیان خیلی زود جذب او ميشدند. همیشه و هر جا ميدیدم که در تاریکی شب و دور از چشمان دیگران سجاده عشق را پهن ميکرد. بر خاک ميافتاد و با خالق خود خلوت ميکرد. سید هرچه داشت از بیداری شب و نماز شب بود. پس از جنگ بعضی از دوستان از حال و هوای آن دوران فاصله گرفتند. موضوع صحبتهایشان بیشتر در خصوص مسایل روزمرة زندگی شده بود. گاهی برخی از دوستان سخنانی را بیان ميکردند که باعث ناراحتی او ميشد. سید ميگفت: »اگر این دوستان نماز شب بخوانند، اصلًا این حرفها را بیان نميکنند. نماز شب باعث ميشود قدر و منزلت خودشان را بهتر متوجه شوند.« شب عاشورا بود. از مراسم که برگشتیم به سید گفتم با رفقا امشب به منزل ما بیایند. آن شب کسی منزل ما نبود. خیلی خسته شده بودیم. به محض آنکه به خانه رسیدیم، خیلی سریع خوابمان برد. ساعت سه یا چهار صبح احساس کردم صدایی از راهرو ميآید. ترسیدم. آرام رفتم تا ببینم صدای چیست؟ با تعجب دیدم سید مشغول خواندن نماز شب است. به حال او خیلی غبطه خوردم. او آن روز از همه ما خسته تر بود. کار و مداحی در چند هیئت و ... رمق برایش باقی نگذاشته بود اما ... خلوت با خدا صفایی داشت که حاضر نبود به این راحتیها آن را از دست دهد؛ آن هم در شب عاشورا. 👈صلوات 🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃 ✨@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_پنج
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 فتح :خانواده و جمعی از دوستان شهید واقعًا شجاع بودند. به همراه رزمندگان در خطوط مقدم نبرد حضور داشتند. شجاعانه مبارزه ميکردند اما اسلحه نداشتند! سلاح آنها دوربینی بود که روی دوش گرفته و پابه‌پای رزمندگان حماسه ی آنها را ثبت ميکردند. حماسه ی فرزندان این مرز و بوم توسط این تصویربرداران بینشان به تصویر کشیده ميشد. مردم ایران، دفاع مقدس را از لنز دوربین آنها مشاهده ميکردند. گروه تلویزیونی روایت فتح با کارگردانی شهید مهندس سید مرتضی آوینی نقش مؤثری در انتقال روح ایثار و شهادت در جامعه داشت. در دیداری که پس از پایان جنگ با مقام معظم رهبری داشتند، حضرت آقا فرمودند: »روایت فتح را ادامه دهید. بر این اساس دوباره این گروه فعالیت خود را آغاز کرد.« ضبط دهها فیلم از مناطق عملیاتی و تفحص شهدا از کارهای این مجموعه بود. در فروردین ماه سال 1372 مسئول این گروه به قافلة شهداپیوست. اما گروه کماکان به کار خود ادامه داد. سال 1373 مجموعه‌ای به نام شلمچه در چندین قسمت توسط روایت فتح ضبط و از شبکه اول سیما پخش شد. کارگردان مجموعه ميگفت: »برای ضبط خاطرات شلمچه به سراغ فرماندهان و سرداران سپاه مازندران آمدیم. کار فیلمبرداری به پایان رسید. وقتی مشغول جمع آوری وسایل بودیم مشاهده کردم که از دور دو نفر به سمت ما ميآیند؛ جانبازی قطع نخاع که روی ویلچر نشسته بود. به همراه جوانی خوش‌سیما که هنوز شمایل بسیجیان مخلص دوران جنگ را حفظ کرده بود. به دوستان گفتم: ”دوربین را آماده کنید. از این دونفر فیلم بگیرید.“ وقتی جلو آمدند فهمیدم که آن جوان سید مجتبی علمدار از ذاکران و بسیجیان لشکر 25 کربالاست و آن جانباز پسرعموی او سید مصطفی علمدار است. از سید مجتبی خواستیم برای ما از شلمچه بگوید. او هم "بسم الله" گفت و آنچه در درون پاک خود از شلمچه نگاه داشته بود به زبان آورد. این مصاحبه یکی از بهترین برنامه های ضبط شده ما در آن سفر بود. مصاحبه سید مجتبی در برنامه روایت فتح، قسمت هشتم از مجموعه شلمچه پخش شد و مخاطبان زیادی داشت.« ٭٭٭ خیلی‌ها سید را از برنامه روایت فتح شناختند. او در این برنامه به ویژگیهای شلمچه پرداخت و گفت: »شلمچه خودش خيلي چيزها دارد كه بگويد. اين خاطرات را بايد از دل شلمچه شنيد، نه از زبان ما. نميدانم ولي فكر ميكنم "شلمچه از جمله جاهايي است كه همه آمدند، چهارده نور پاك آمدند، انبيا(علیهم السّلام)، اوليا(ره)، و ... همه آمدند.«" شب عمليات چهار کيلومتر آبگرفتگي بود. رسيدیم به ساحل شلمچه. موقعيت طوری شد كه گفتند: »بايد بزنيد به آب.« سرماي آب از يك طرف، مين و موانع از طرف ديگر. بعضي از بچه ها به دليل سردي آب سنگ كوب كردند! دو نفر از بچه ها كه قد بلندتري داشتند تفنگ را روي دوش ميگذاشتند تا آنهايي كه قد كوتاهتري داشتند. آن را بگیرند و به خشكي برسند. وقتي به ساحل رسيديم از دور نور چراغهاي شهر بصره ديده ميشد. آن نور همه را به خود جذب كرد. براي يك لحظه وقتي بچه ها وارد ساحل شلمچه شدند و آن نور را ديدند، فكر كردند رسيده اند كربلا، فكر ميكردند رسيده اند به ابا عبدالله ع. اصلًا شلمچه بو و عطر خاصي داشت؛ زمينش، هوايش، همه چيزش انرژي خاصي به بچه ها ميداد. بچه ها )در شلمچه( سؤال اولشان اين بود: »از اينجا تا كربلا چقدر راه است! ميگن شلمچه به كربلانزديكه. براي همينه كه اينجا بيشتر بوي امام حسين ع رو ميده.« ميتوانم به تعبير ديگري بگويم، خاك شلمچه، نه به همان قداست، اما بوي خاك چادر حضرت زهرا ع را ميداد. تربت شلمچه بوي تربت ابا عبدالله ع را ميدهد. خاكش همرنگ خاك تربت ابا عبدالله ع است. چند روز پيش شخصي تربت ابا عبدالله ع را برايم آورده بود ... هر كدام از بچه هايي كه شلمچه رفته بودند آن را بو كردند، بدون استثنا گفتند: »این خاک بوي شلمچه را ميدهد. بوي جبهه را ميدهد.« فكر نميكردم روزي شلمچه زيارتگاه شود. ماشين هاي مدل بالا ميآمدند و از صبح تا غروب در شلمچه ميماندند زيارت ميكردند، نماز ميخواندند. بچه‌ها بازي ميكردند و ... آخر هم كه ميخواستند بروند مقداري خاك بر ميداشتند و ميرفتند. 👈صلوات 🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃 ✨@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_شش
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 :رحیم یوسفی شلمچه كه بوديم يك بار در مداحي سید حضور داشتم. شنيدم كه "خدا" را به سر بريده "امام حسين(علیه السّلام)" قسم ميداد تا بلکه یک بار زائر "مدينه،" شود.ميگفت: »يك "زيارت عاشورا" در "مدینه" بخوانم، بعد جانم را بگير.« خودش ميگفت: »بعد از زیارت "خانة خدا" دوست دارم يك سال نشده شهيد شوم!« مدتی بعد در منزل يكي از دوستان براي صرف افطاري دعوت بوديم. بعد از افطار به همراه "سيد" ميخواستيم به هيئت برويم. يكي از دوستان آمد و با خوشحالی گفت: "سيد جان يادت هست چند شب قبل، بعد از مراسم وداع با "شهدا" در "حسينه لشكر 25 كربلا" چه دعایی کردی؟" "سید" با تعجب به چهرة آن دوست نگاه ميکرد. ایشان ادامه داد: »دعا كردي كه زيارت "بيت الله الحرام" نصيب آرزومندان شود؟!« من آنجا دلم شكست. با حال خوبي آمين گفتم. ديشب از تهران تماس گرفتند كه مشكل حج شما حل شده. در همين ماه رمضان مشرف ميشوم. همه خوشحال شديم و به او تبريك گفتيم. یک دفعه نگاهم به سيد افتاد. احساس كردم خيلي در خودش فرورفته. اما علت را نفهميدم. تا در مراسم آن شب جواب سؤالم را پيدا كردم.آن شب "سيد" در مناجات و مداحي، با "خدا" اينطور حرف ميزد: »خدايا يكي خواب خوش ميبينه، يكي شفا ميگيره، يكي تذكره "حج" ميگيره، اما من ... .« صدای گریه اش بلند بود. آن شب حسابي با "خدا" راز و نياز كرد. انگار كه تنها در محضر "خداوند(متعال)" است و هيچ كس در اطراف او نيست. خیلی دلم برایش سوخت. دیده بودم چقدر عاشقانه برای "خدا" تلاش ميکند اما هنوز نتوانسته بود به زیارت "مدینه" برود. ٭٭٭ فردا صبح به اداره ارشاد رفتم. يكي از دوستانم به تازگي مسئوليتي در آنجا گرفته بود. رفتم تا به او تبريك بگويم. وقتي رسيدم دو نفر ديگر هم آنجا بودند. بعد از احوالپرسي هاي معمول، ايشان رو به آن دو نفر كرد و گفت: »من يك فيش حج عمره سهميه دارم اگر تمايل داريد، ميتوانم آن را به يكي از شما دو نفر بدهم.« من با شنيدن اين حرف هيجانزده شدم. بلند گفتم: »نه، اين حج مال من است!« آن دو نفر با تعجب مرا نگاه كردند. وقتي اشتياق مرا ديدند چيزي نگفتند.فيش را گرفتم. رفتم اداره "حج" و زيارت. در راه به ماجراي شب قبل فكر ميكردم. مسئول اداره "حج و زيارت" آشنا بود. وقتي بيتابي مرا ديد علت را پرسيد. من هم جريان شب قبل را برايش تعريف كردم و گفتم كه اين "حج" را مديون "آقا سيد" هستم بعد به آن مسئول گفتم: »يك فيش حج هم براي "سيد" در نظر بگيرد يا اينكه فيش "حج" مرا به نام "سيد" ثبت كند.« او هم گفت: »من نوكر چنين سيد بزرگواري هستم.« خلاصه یک فیش حج هم برای سید مهیا شد. سراسيمه شماره اداره سيد را گرفتم و گفتم: "سيد جان" مژده، "ان شاءالله" قرار است به "حج" مشرف شوي." "سيد" كه فكر ميكرد با او شوخي ميكنم با خنده گفت: »سربه سرم نگذار.« گفتم: »به "خدا" راست ميگم.« بعد هم جريان را برايش تعريف كردم. وقتي حرفم تمام شد، صداي هق هق گريه سيد را از پشت تلفن ميشنيدم. در همان حال آرام نجوا ميكرد: "يا حسين(علیه السّلام) يا زهرا(سلام الله علیها)" 👈صلوات 🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃 ✨@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_هفت
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 :رحیم یوسفی سه روز بيشتر فرصت نداشتيم. باید خیلی سریع كارهاي اداري را انجام ميدادیم. از آنجا كه سيد نظامي بود بيشتر كارهايش را بايد در تهران انجام ميداد. قرار شد سيد كارهاي مرخصي گرفتن از سپاه را انجام دهد و من كارهاي گذرنامة او را انجام دهم. پيشرفت كارها خوب نبود. باید تا وقت اداری تمام نشده کارهای گذرنامه را تمام ميکردیم. بالاخره ساعت يك بعدازظهر كارهاي گذرنامة سيد در كامپيوتر ادارة گذرنامه ثبت شد. وقتي به واحد مربوطه مراجعه كردم مسئول آنجا گفت: »وقت اداري تمام شده، شما براي دريافت گذرنامه فردا تشريف بياوريد.« با ناراحتي به او گفتم: »اگر آن چيزي كه من ميدانم درست باشد، هيچ كس نميتواند مانع اين سفر شود.« آن بندة خدا وقتي ناراحتي مرا ديد چيزي نگفت. بايد راه ديگري پيدا ميكردم. رفتم حج و زيارت و تا ساعت چهار هر كاري ميتوانستم كردم، اما نشد. فرصت رو به اتمام بود. نميدانستم چطور به سیدبگویم که هماهنگ نشد. ناگهان يكي از كاركنان حج و زيارت كه رابط آنجا و ادارة گذرنامه بود، وارد اداره شد و به سمت من آمد. با لبخندی بر لب گفت: »مژده بده!« با تعجب پرسیدم: »چرا؟« فوري گذرنامة سيد را جلوي من گذاشت و گفت: »مسئول واحد كامپيوتر برات پيغام داده و گفته برو به آن آقا بگو، حرفش درست بود. ظاهرًا حج این آقا سيد حج معمولي نيست!« با خوشحالي منتظر سيد شدم. وقتي سيد از تهران آمد همه چيز را برايش تعريف كردم. سيد فقط گريه كرد. گفتم سيد جان همه چيز درست شده پس چرا گريه ميكني؟ گفت: »امروز تا اواخر ساعت اداري كارم طول كشيد. اما جواب نامه هايم را دريافت نكردم. به گوشه اي از ستاد مركزي سپاه رفتم و خيلي گريه كردم. به خدا گفتم اين ديگه چه كاري است؟ تا لب چشمه ميآوري و تشنه برميگرداني. با دلي شكسته اما اميدوار مجددًا به واحد مربوطه مراجعه كردم. با كمال تعجب ديدم نامه هايم آماده اند. فوري آنها را گرفتم و بقيه كارهايش را انجام دادم.« من هم نامه‌ها را از سيد گرفتم و لاي گذرنامه گذاشتم. سرم را كه بلند كردم، نگاهمان به هم گره خورد. ناگهان شروع كرديم به خنديدن. مشکل دیگر هزینه سفر حج سید بود. سید همیشه انفاق ميکرد. چیزی برای خودش پس انداز نکرده بود که بتواند هزینه این سفر را تأمین کند. اما کسی که خدا دعوتش کرده باشد ... یکی از دوستان، سید را صدا کرد و گفت: »شما مکه که رفتی یک طواف به نیابت پدر من انجام بده. مشکل هزينه هم به طرز عجیبی حل شد! كارهاي مقدماتي سفر را انجام داديم. بالاخره درایام ماه مبارک رمضان، ماه میهمانی "خدا(متعال)"، ما به مهمانی دیگری ازسوی "خدا(متعال)" دعوت شدیم.باهم راهي سفر عشق شديم.در مكه حال سيد خيلي عجيب بود. هميشه نيم ساعت قبل از اذان، زيارت عاشورا ميخواند. وقتي تعجب مرا ميديد، ميگفت: »مرا "آقا امام حسين(علیه السّلام)" به اينجا آورده. من هم از طريق "امام حسين(ع)" با "خدا(متعال)" حرف ميزنم. "خدا(متعال)" مرا با واسطه قبول كرد، من هم با واسطه با او حرف ميزنم.« در ابتدا حجاج اتاقهاي همجوار از ناله‌ها و مداحيهاي سيد ناراحت ميشدند. اما بعد از مدتي آنها هم ميآمدند و از نواي جانسوز سيد بهره ميبردند. ٭٭٭ در جبل الرحمه، رو به صحراي عرفات ايستاده بود. زمزمه اي عارفانه داشت. چهره‌اش نورانيتر شده بود. به خيال آنكه خلوت او را به هم نزنم، خیلی آهسته به او نزديك شدم و از او عكس گرفتم. بعد در كنار او نشستم و از دوستي درخواست كردم كه عكسي را از ما به يادگار بگيرد. در آن لحظه فكر ميكردم كه از سر و صداها متوجه حضور من و ديگر دوستان شده. به زمزمة او گوش دادم، با "مولاي خود امام زمان(عج)" مناجات عاشقانه اي داشت. پس از پايان مناجاتش به او گفتم: »قبول باشه.« سيد رو به من كرد و گفت: »شما كي به اينجا آمدي!؟« در اين لحظه بود كه متوجه شدم در تمامي آن مدت سيد متوجه هيچ كس در اطرافش نبوده. سید مانند همه مداحي هاو مناجاتهاي عارفانه اش حضورقلبي عجيبي داشت. اما حال سيد در مدينه را بايد از خود مدينه پرسيد.مناجات سيد در مدينه مانند مكه خصوصي نبود. او در كنار قبرستان بقيع مينشست و مداحي را شروع ميكرد. او عاشقانه از اعماق وجود ميسوخت و ميخواند. مداحان ديگر برنامه هايشان را قطع ميكردند. جمعيت زيادي به دور او حلقه ميزدند. چفيه اش را روي سرش مي انداخت و بدون آنكه به جمعيت اطرافش توجهي كند به مناجات با معبود ميپرداخت. مصيبت جدة غريبش، فاطمه زهراع ،را براي مشتاقان آن بانوی زمزمه ميكرد. بعضي شبها مجلس سيد تا صبح ادامه پيدا ميكرد. يك بار رفته بود پشت قبرستان بقيع و عقده دل خود را گشوده بود. وقتي به هتل برگشت، به داخل اتاق رفت و دوباره شروع به گريه كرد، آنقدر
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_هشت
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 جدایی : دوستان شهید برخي از شبها پس از مراسم به همراه سيد براي زيارت، به آستانة مقدس پهنه کلا ۱ ميرفتيم، يك شب در بين راه در خصوص مسائل مربوط به زندگي و معضلات جامعه و مسائل روز صحبت ميكرديم. در پايان وقتي همه ساكت شدند. سيد مجتبي لبخندي زد و گفت: »اي آقا، سي سال عمر كه اين حرفها را ندارد.« اين اولين باري نبود كه سيد اين حرف را به زبان ميآورد؛ اما سرانجام در سي امين بهار زندگي اش جاودانه شد. ٭٭٭ قرار بود مراسم شب يازدهم شعبان در منزل پيرمردي با صفا در آمل برگزار شود. آن شب جشن ميلاد حضرت علياكبر ع بود. وقتي به منزل آن پيرمرد رسيديم سيد هنوز نيامده بود. پس از لحظاتي سيد همراه با خانواده‌اش وارد منزل شدند. وقتي نگاهش به ___ 1 .يكي از روستاهاي اطراف شهرستان ساري كه حسينة آن محل ظهور كرامات حضرت سيدالشهداع در جهت شفاي بيماران و كارگشايي از شيعيان است. _________ من افتاد با خنده گفت: »آماده باش، امشب برنامه داري.« از چهرة او متوجه شدم حال عجيبي دارد. با خود فكر كردم كه امشب بايد از آن شبهايي باشد كه مراسم توسط سيد دگرگون شود. بعد از تلاوت قرآن، سيد رو به من كرد و گفت: »بلند شو و مدح آقا را شروع كن.« من هم چند بيت مدح و يك سرود كوتاه خواندم و نشستم. وقتي به سيد نگاه كردم لبخندي زد و گفت: »خدا خيرت دهد« بعد هم سید شروع كرد به خواندن. همراه با او زمزمة بچه ها هم بلند شد. بعد از مدح حضرت علي اكبرع شروع به خواندن اشعاري در وصف حضرت وليعصر)عج( كرد. بعد در همان حال گفت: »چند روز ديگر میلاد امام زمان)عج( است. شايد من در بين شما نباشم!! پس از فرصت استفاده ميكنم و اين چند بيت را به ساحت مقدس آقا امام زمان )عج( تقديم ميكنم.« نميدانم!؟ شايد سید فهميده بود. شاید ميدانست که لحظة عروج نزديك است. سيد بيتاب پرواز شده بود. ٭٭٭ با ديدن او هميشه روحم تازه ميشد. نشاط خاصي سراسر وجودم را فراميگرفت. غروب سه شنبه سيزدهم شعبان پيش هم بوديم. در رفتار او حالت عجيبي پيدا بود. مثل كسي كه به او خبر خوشي داده باشند. يك حالت شعف دروني داشت. نوجواني آمد و برگة كمك به هيئت را آورد و از سيد كمك خواست. سيد با لبخند شيريني که بر لب داشت گفت: »برو پيرمرد. ما خودمان اينكاره ايم.« بعد با او كمي صحبت كرد و دلش را به دست آورد. با هم به سمت شبستان رفتیم. بايد دعاي توسل در آنجا خوانده ميشد. سيد شروع به خواندن دعاي توسل كرد. ضمن دعا عرض ارادت ويژه اي به محضر حضرت ولي عصر)عج( داشت. بعد هم عذرخواهي كرد و گفت: »كسي چه ميداند، شايد تا شب ميلاد آقا نبوديم!« من مبهوت اين سخن سيد شدم. ديگر او را نديدم تا از رفقا خبر بيماري و بستري شدنش را شنيدم. عجيب بود. وقتي با بچه ها صحبت کردم، همه اذعان ميكردند كه در اين چند روز آخر، سيد حال و هواي ديگري داشت. 👈صلوات 🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃 ✨@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_نه
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 شعبان :حمید "فضل الله" نژاد براي شب نيمه شعبان کارها هماهنگ بود. قرار شد ابتدا سينا، كه آنوقت پنج ساله بود، بخواند و بعد چند نفر از دوستان. آخر هم خود سيد مداحي كند و مولودي بخواند. همه چيز برنامه ريزي شده بود. سيد مجتبی قبل از ظهر به بیمارستان رفته و عصر در منزل بود. حال خوبی نداشت. خیلی ضعیف شده بود. غروب بود. براي مراسم سينا را آوردم. مراسم با خواندن او شروع شد. همه چيز طبق برنامه پيش ميرفت. نوبت رسيده بود به خود "سيد". اما خبري از او نشد. همه منتظر بودند؛ اما نیامد. برای اولین بار مراسم بدون سيد به پايان رسيد. ناراحت بودم که چرا نیامده. آخر مراسم به ما خبر دادند سيد حالش بد شده و او را دوباره به بيمارستان برده‌اند. بچه‌ها هم برايش دعا كردند. ٭٭٭ آخر شب رفتم بيمارستان پيش سيد. صبح او را مرخص كردند و به خانه آوردند. اما دوباره حالش بد شد و به بيمارستان منتقل شد. خودم را به بيمارستان "امام خميني(ره)" ساري رساندم. "سيد" اوضاع خوبي نداشت. ميگفتند دست و پاهايش ورم كرده. بدنش كبود شده و ... ميخواستم او را از نزديك ببينم. اما اجازه ندادند. طاقتم تمام شد. شروع كردم به داد و فرياد! من سید را خیلی دوست داشتم. خیلی به او وابسته بودم. با اینکه پسردایی‌اش بود و از كودكي با هم بزرگ شده بوديم، اما به نوعی معلم و استاد من نیز بود. در جبهه هم با اينكه در يك منطقه نبوديم ولي سعي ميكرديم طوري مرخصي بگيريم كه همديگر را ببينيم. بعد هم داماد خانواده علمدار شدم. ما همیشه با هم بودیم. اما حالا سيد در آن وضع قرار داشت. نميدانستم چه کنم. با سر و صداي من سيد مجتبي متوجه حضورم شد. خودش واسطه شد كه بروم پيشش. روپوش و ماسك زدم و رفتم به ديدن يار. روز نیمه شعبان را در کنار سید بودیم. روز بعد دوباره به بیمارستان رفتم. نگاه به چهره سید عید من را عزا کرد. فشار سيد روي چهار بود. يكي از كليه هايش از كار افتاده بود. كلية ديگرش هم به درستي عمل نميكرد. طحال را هم قبلًا برداشته بودند. به علت نداشتن طحال، بدن سيد در برابر بيماريها ضعيف شده بود. آنقدر سم در خونش زياد شده بود كه كبد و ريه هم درگير شده بود. از سوي ديگر عوارض شيميايي وضعيت را بدتر كرده بود. سيد با تمام وجود درد ميكشيد، اما فقط لبخندي ميزد و هرچند لحظه یک بار ميگفت "يا زهرا(سلام الله علیها)" 👈صلوات 🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃 ✨@hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 # برشی از کتاب "سلام بر ابراهیم" : مرتضی پارسائیان 📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 رفتار با اُسرا روزهای اولِ جنگ، در ارتفاعات کوره موش، چهار اسیر گرفتیم. اسرا را به خانه ای که مستقر بودیم آوردیم تا بعد به "پادگان ابوذر" منتقل شوند. خواستیم اسرا را در اتاقی متروکه مستقر کنیم اما "ابراهیم" قبول نکرد. گفت: "اینها مهمون ما هستند. اگه برخورد صحیح باشه مطمئن باش کار اشتباهی نمیکنند. " دستات اسرا را باز کرد و اورد داخل اتاق سر سفره ناهار. تعداد کنسرو کم بود‌. با تقسیم بندی "ابراهیم"، خودمان هر دو نفر یک کنسرو را خوردیم، اما به اسرای عراقی، هر نفر یک کنسرو دادیم. دو روز گذشت. "ابراهیم" به من گفت : "حمام روشن کن" و "خودش" چها دست لباس زیر تهیه کرد و یکی یکی اسرای عراقی را به حمام فرستاد ا تمیز شوند. عصر همان روز خودرویی برای انتقال اسرا آمد. اسیران عراقی گریه میکردند و نمی رفتند! التماس میکردند که پیش "ابراهیم" بمانند ولی قانون چنین اجازه ای به ما نمی داد. موقع حرکت تا چن دقیقه نگاه آنها به "ابراهیم" بود. گویی نمیخواستند از "او" دور شوند. 📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 🍃 کانال شهید "ابراهیم هادی" 🍃 @hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 # برشی از کتاب "سلام بر ابراهیم" : مرتضی پارسائیان 📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 تیمار سگ با "ابراهیم" سوار مینی بوس از گیلان غرب به کرمانشاه می آمدیم. در راه راننده یک دفعه ترمز کرد.انگار چیزی به ماشین خورد.راننده اما توجهی نکرد و راه افتاد. "ابراهیم" از شیشه نگاه کرد و متوجه شد که این توقف ، به خاطر برخورد ماشین با یک سگ بود. به راننده گفت: " نگه دار ببینیم چی شد ." راننده گفت: چیزی نیست سگ‌ بود. "ابراهیم" بلندتر گفت : "نگه دار من میخوام پیاده بشم. " ماشین ایستاد. "ابراهیم" کرایه دونفر مارو داد و پیاده شدیم. رفتیم به سراغ آن سگ. حیوان قادر به حرکت نبود. "ابراهیم" یک تکه چوب برداشت و بامقداری پلاستیک که کنار جاده افتاده بود، پای سگ را آتل بست. یکی از کردهای محلی که از دور شاهد این صحنه بود از این کار خیی خوشش آمد و تشکر کرد. "ابراهیم" کمی پول به آن شخص داد و گفت : مراقب این زبان بسته باش. اگر شد کمی استخوان برایش تهیه کن. ساعتی بعد همراه "ابراهیم" سوار مینی بوس بعدی شدیم و ادامه راه را رفتیم. 📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 🍃 کانال شهید "ابراهیم هادی" 🍃 @hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 # برشی از کتاب سلام بر ابراهیم : محمدحسام، رضا هادي،ناصر "كدخدا" 📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 کشتی هنوز مدتی از حضور در ورزش باستانی نگذشته بود که ابراهیم به توصیه دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ کشتی رفت. در باشگاه ابومسلم در اطراف میدان خراسان ثبت نام کرد. و کار خود را با وزن 53 کیلو آغاز کرد. آقای گودرزی و محمدی مربیان خوب ابراهیم درآن دوران بودند. آقای محمدی، ابراهیم را به خاطر اخلاق و رفتارش خیلی دوست داشت و آقای گودرزی هم خیلی خوب به ابراهیم فنون کشتی رو یاد می‌داد و می‌گفت: "این پسر خیلی آرومه اما تو کشتی وقتی زیر می‌گیره، چون قد بلند و دستای کشیده و قوی داره مثل پلنگ حمله می‌کنه و تا امتیاز نگیره ول کن نیست. برای همین اسم ابراهيم رو گذاشته بود پلنگ خفته " خیلی مواقع می‌گفت:"یه روز، این پسر رو تو مسابقات جهانی می بینید، مطمئن باشید". سالهای اول دهه 50 در مسابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد. ابراهیم همه حریف‌ها را با اقتدار شکست داد و در حالی که 15 سال بیشتر نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد، مسابقات در روزهای اول آبان برگزار می‌شد ولی ابراهیم در این مسابقات شرکت نکرد. مربی‌ها خیلی از دست ابراهیم ناراحت شدند. بعدها فهمیدیم مسابقات در حضور ولیعهد برگزار می‌شد و جوایز هم توسط او اهداء شده است. برای همین ابراهیم در مسابقات شرکت نکرده بود. سال بعد ابراهیم در مسابقات قهرمانی آموزشگاه‌ها شرکت کرد و قهرمان شد. همان سال هم در وزن 62 کیلو در قهرمانی باشگاه‌های تهران شرکت کرد. در سال بعد از آن در مسابقات قهرمانی آموزشگاه‌ها وقتی دید دوست صمیمی‌ خودش در وزن او، یعنی 68 کیلو شرکت کرده، ابراهیم یک وزن بالاتر رفت و در 74 کیلو شرکت کرد. در آن سال درخشش ابراهیم خیره کننده بود و جوان 18 ساله قهرمان 74 کیلو آموزشگاه‌ها شد. تبحر خاص ابراهیم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحیح از دستان قوی و بلند خود باعث شده بود که به یک کشتی گیر تمام عیار تبدیل شود. *** در همان سال در مسابقات باشگاه‌ها که در سالن صدری برگزار می‌شد "ابراهیم" داخل تماشاگرها کنار من نشسته بود. گوینده سالن اعلام کرد: کشتی بعدی "ابراهیم هادی" و مرتضی. ق حریف "ابراهیم" که دو ردیف جلوتراز ما توی تماشاگرها نشسته بود، بلند گفت: "این ابراهیم کیه؟" رفقایش همدیگر را نگاه کردند و گفتند: نمی‌دونیم. "ابراهیم" هم که داشت صحبتهای اونها رو گوش می‌کرد بلند گفت:"ابرام رو من می‌شناسم هیچ عددی نیست". مرتضی هم به رختکن رفت، بعد هم خوشحال به سمت تشک آمد و رفقایش تشویقش می‌کردند. بدن خیلی قوی و توپری داشت. با غرور خاصی وارد تشک شد.گوینده سالن دوباره مسابقه را اعلام کرد. "ابراهیم" که دو بنده کشتی رو زیر لباسش پوشیده بود سریع لباسهایش رو در آورد و اومد پائین و رفت روی تشک. خیلی از تماشاگرها از بچه محل‌های مرتضی بودند و تشویقش می‌کردند . من هم تک و تنها داشتم ابراهیم رو نگاه می‌کردم. مربي هم از گوشه تشک ابراهیم رو راهنمائی می‌کرد. مرتضی با تعجب داشت ابراهیم رو نگاه می‌کرد. بعد گفت:"تو که الان پشت سر من نشسته... "هنوز حرفش تمام نشده بود که داور سوت شروع مسابقه رو زد. به محض شنیدن صدای سوت ، ابراهیم سریع به سمت پاهای حریف رفت و جفت پاهاش رو تو بغل گرفت و بعد هم از جا بلندش کرد و با کمر کوبیدش به تشک. مرتضی چندین بار تقلا کرد که از حالت پل خارج بشه ولی ابراهیم کمتر از 30 ثانیه، با ضربه فنی پیروز مسابقه شد. اما از آنجائی که خیلی خوش برخورد بود اونقدر با حریفش صحبت کرد و خندید که دل اون رو هم به دست آورد. این دو نفر بعدها رفقای بسیار صمیمی برای هم شدند. 📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 🍃 کانال شهید ابراهیم هادی 🍃 @Ebrahimhadibot @hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 # برشی از کتاب سلام بر ابراهیم : امیر منجر 📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 در محضر بزرگان سال اول جنگ بود . به مرخصی آمده بودیم . با موتور از سمت ميدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم . ابراهیم هم عقب موتور نشسته بود . از یکی از خیابانها که رد شدم ابراهیم یکدفعه گفت: "امیر وایسا!" من هم سریع اومدم کنار خیابان و با تعجب گفتم: "چی شده؟! " گفت: "هیچی ، اگه وقت داری بریم ديدن یه بنده خدا "، من هم گفتم: "باشه ،کار خاصی ندارم". بعد با ابراهیم داخل یه خونه رفتیم، چند بار "یا الله" گفت و وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند .پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالاي مجلس بود. من هم به همراه ابراهیم سلام كردم و در یک گوشه اتاق نشستم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان‌ها که تمام شد رو کرد به ما و با چهره‌اي خندان گفت: "آقا ابراهیم راه گم کردی، آقا چه عجب اینطرف ها!" ابراهیم كه سر به زیر نشسته بود، گفت: "شرمنده حاج آقا، وقت نمی‌کنیم خدمت برسیم". همینطور که صحبت می‌کردن فهمیدم این حاجی، ابراهیم رو خیلی خوب می‌شناسه، حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد و وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: "آقا ابراهیم ما رو يه كم نصیحت کن" ابراهیم که از خجالت سرخ شده بود گفت: "حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنین، خواهش می‌کنم اینطوری حرف نزنین" و بعد از چند لحظه سکوت گفت: "ما اومده بودیم که شما رو زیارت کنیم و "ان شاءالله" تو جلسه هفتگی خدمت می‌رسیم" و بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم. بین راه گفتم: "ابرام جون ،تو هم به این بابا یه كم نصحیت می‌کردی . دیگه سرخ و زرد شدن نداره که" باعصبانیت پريد تو حرفم و گفت: "چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی ؟" گفتم: "نه !راستي کی بود !؟" جواب داد: "این آقا یکی از اولیای خداست که خیلی‌ها نمی‌شناسنش، ایشون حاج ميرزا اسماعیل دولابی بودن". سالها گذشت تا مردم حاج آقاي دولابي را شناختند و تازه با خواندن كتاب طوبي‌محبت فهمیدم که جمله ایشان به "ابراهیم" چه حرف بزرگی بوده. *** البته "ابراهیم" از همان جوانی با بیشتر روحانیان محل در ارتباط بود . زمانی که علامه جعفری در محله ما زندگی می‌کردند. از وجود ایشان بهره‌های فراوانی برد. "شهيدان بهشتي(ره)" و"مطهري(ره)" را الگوي كامل مي‌دانست. :ابراهیم" در مورد "امام‌خمینی(ره)" هم خیلی حساس بود . نظرات عجیبی هم در مورد امام داشت و می‌گفت: "در بین بزرگان و علمای قدیم و جدید هیچ کس دل و جرأت امام رو نداشته". هر وقت پیامی از "امام راحل (ره)" پخش می شد، خیلی با دقت گوش می‌کرد و می‌گفت: "اگر دنیا و آخرت می‌خواهیم باید حرفای "امام(ره)" رو گوش کنیم". 📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 🍃 کانال "شهید ابراهیم هادی" 🍃 @Ebrahimhadibot @hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 # برشی از کتاب سلام بر ابراهیم : رضا هادی 📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 محبت پدر درخانهاي کوچک و مســتاجري درحوالي "ميدان خراسان تهران" زندگي ميكرديم. اولين روزهاي ارديبهشت سال1336 بود. "پدر" چند روزي است كه خيلي خوشحال است. "خدا" در اولين روز اين ماه، پســري به او عطا کرد. او دائمًا از "خدا" تشــكر ميكرد. هر چند حاال در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولي "پدر" براي اين پسر تازه متولد شده خيلي ذوق ميكند. البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد: »ابراهيم« "پدرمان نام پيامبــري" را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود. و اين اسم واقعًا برازنده او بود. بســتگان و دوســتان هر وقت او را ميديدند با تعجب ميگفتند: حســين آقا، تو ســه تا فرزند ديگه هم داري، چرا براي اين "پســر" اينقدر خوشحالي ميكني؟! "پــدر" با آرامش خاصي جواب ميداد: اين پســر حالــت عجيبي دارد! من مطمئن هســتم كه "ابراهيم من"، "بنده خوب خدا" ميشــود، "اين پسر نام من را هم زنده ميكند"! راست ميگفت. محبت "پدرمان" به "ابراهيم"، محبت عجيبي بود. هر چند بعد از او، "خدا" يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد، اما از محبت "پدرم" به "ابراهيم" چيزي كم نشد. ٭٭٭ "ابراهيم" دوران دبســتان را به "مدرســه طالقاني" در خيابان زيبا رفت. اخالق خاصي داشت. توي همان دوران دبستان "نمازش" ترك نميشد. يكبار هم در همان ســالهاي دبســتان به دوستش گفته بود: "باباي من" آدم خيلي خوبيه. تا حاال چند بار امام زمان )عج( را توي خواب ديده. وقتي هم كه خيلي آرزوي "زيارت كربلا" داشــته، "حضرت عباس" را در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده. زماني هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه، "آقاي خميني(ره)" كه شاه، چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه. حتــي "بابام" ميگه: همه بايد به دســتورات اون "آقا" عمــل كنند. چون مثل دستورات "امام زمانِ(عج)" می مونه. دوســتانش هم گفته بودند: "ابراهيم" ديگه اين حرفها رو نزن. آقاي ناظم بفهمه اخراجت ميكنه. شــايد براي دوســتان "ابراهيم" شــنيدن اين حرفها عجيب بود. ولي او به حرفهاي "پدر" خيلي اعتقاد داشت. 📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 🍃 کانال شهید ابراهیم هادی 🍃 @Ebrahimhadibot @hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 # برشی از کتاب سلام بر ابراهیم : رضا هادی 📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 محبت پدر درخانهاي کوچک و مســتاجري درحوالي "ميدان خراسان تهران" زندگي ميكرديم. اولين روزهاي ارديبهشت سال1336 بود. "پدر" چند روزي است كه خيلي خوشحال است. "خدا" در اولين روز اين ماه، پســري به او عطا کرد. او دائمًا از "خدا" تشــكر ميكرد. هر چند حاال در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولي "پدر" براي اين پسر تازه متولد شده خيلي ذوق ميكند. البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد: »ابراهيم« "پدرمان نام پيامبــري" را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود. و اين اسم واقعًا برازنده او بود. بســتگان و دوســتان هر وقت او را ميديدند با تعجب ميگفتند: حســين آقا، تو ســه تا فرزند ديگه هم داري، چرا براي اين "پســر" اينقدر خوشحالي ميكني؟! "پــدر" با آرامش خاصي جواب ميداد: اين پســر حالــت عجيبي دارد! من مطمئن هســتم كه "ابراهيم من"، "بنده خوب خدا" ميشــود، "اين پسر نام من را هم زنده ميكند"! راست ميگفت. محبت "پدرمان" به "ابراهيم"، محبت عجيبي بود. هر چند بعد از او، "خدا" يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد، اما از محبت "پدرم" به "ابراهيم" چيزي كم نشد. ٭٭٭ "ابراهيم" دوران دبســتان را به "مدرســه طالقاني" در خيابان زيبا رفت. اخالق خاصي داشت. توي همان دوران دبستان "نمازش" ترك نميشد. يكبار هم در همان ســالهاي دبســتان به دوستش گفته بود: "باباي من" آدم خيلي خوبيه. تا حاال چند بار امام زمان )عج( را توي خواب ديده. وقتي هم كه خيلي آرزوي "زيارت كربلا" داشــته، "حضرت عباس" را در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده. زماني هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه، "آقاي خميني(ره)" كه شاه، چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه. حتــي "بابام" ميگه: همه بايد به دســتورات اون "آقا" عمــل كنند. چون مثل دستورات "امام زمانِ(عج)" می مونه. دوســتانش هم گفته بودند: "ابراهيم" ديگه اين حرفها رو نزن. آقاي ناظم بفهمه اخراجت ميكنه. شــايد براي دوســتان "ابراهيم" شــنيدن اين حرفها عجيب بود. ولي او به حرفهاي "پدر" خيلي اعتقاد داشت. 📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 🍃 کانال شهید ابراهیم هادی 🍃 @Ebrahimhadibot @hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم |•🍃 این قسمت: تیمار سگ 🍃•| @hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 # برشی از کتاب "سلام بر ابراهیم" : مرتضی پارسائیان 📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 تیمار سگ با "ابراهیم" سوار مینی بوس از گیلان غرب به کرمانشاه می آمدیم. در راه راننده یک دفعه ترمز کرد.انگار چیزی به ماشین خورد.راننده اما توجهی نکرد و راه افتاد. "ابراهیم" از شیشه نگاه کرد و متوجه شد که این توقف ، به خاطر برخورد ماشین با یک سگ بود. به راننده گفت: " نگه دار ببینیم چی شد ." راننده گفت: چیزی نیست سگ‌ بود. "ابراهیم" بلندتر گفت : "نگه دار من میخوام پیاده بشم. " ماشین ایستاد. "ابراهیم" کرایه دونفر مارو داد و پیاده شدیم. رفتیم به سراغ آن سگ. حیوان قادر به حرکت نبود. "ابراهیم" یک تکه چوب برداشت و بامقداری پلاستیک که کنار جاده افتاده بود، پای سگ را آتل بست. یکی از کردهای محلی که از دور شاهد این صحنه بود از این کار خیی خوشش آمد و تشکر کرد. "ابراهیم" کمی پول به آن شخص داد و گفت : مراقب این زبان بسته باش. اگر شد کمی استخوان برایش تهیه کن. ساعتی بعد همراه "ابراهیم" سوار مینی بوس بعدی شدیم و ادامه راه را رفتیم. 📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 🍃 کانال شهید "ابراهیم هادی" 🍃 @hekayate_deldadegi