31.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پست_سیاسی
📽كليپ خانه ام "بيت رهبرى(مدظله العالی)" ...
برداشتى از مقاله معروف حسين قديانى در ۹ دی ...
@ agha_tanha_nist
@hekayate_deldadegi
🍃🌹🍃
" دوستان دو جورند "
اوایل سر از کارش در نمیآوردم، چون هم دوستای مذهبی و ارزشی داشت و هم دوستایی که از نظر اعتقادی هیچ شباهتی بهش نداشتن و حتی مخالفش بودن! یه روز ازش علت این قضیه رو پرسیدم. گفت: «همیشه آدم باید دو جور دوست داشته باشه، بعضیا باشن که تو از وجودشون استفاده کنی و بعضیا هم باشن که از وجودت استفاده کنن که در هر دو صورت این دوستی برای یه طرف مفیده». میگفت: «دوستی با کسایی که خودشون به ارزشها مقید هستن خیلی خوبه، ولی توی اونا چیزی رو تغییر نمیده. هنر اینه که بتونی تو قلب کسی که با تو و اعتقاداتت مخالفه نفوذ کنی و روش تأثیر بذاری».
🌹 شهیده شهناز حاجیشاه 🌹
علت شهادت : بمباران خرمشهر
"امام صادق(علیه السّلام)"
كسي كه تنها با آن كه هيچ عيبي ندارد برادري كند؛ دوستان اندكي خواهد داشت.
ميزان الحكمه، جلد1، صفحه84
#چادرهای_سرخ
عروس خاک، صفحه41
پیک افتخار، شماره36، صفحه9
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم #برای_دوست_شهیدم |•🍃 این قسمت: تسبیحات 🍃•| @hekayate_deldadegi
🍃🌷🍃
" تسبیحات "
دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود كه ابراهيم مفقود شده! براي گرفتن خبر به ستاد اسراي جنگي رفتم اما بي فايده بود. تا نيمه هاي شب بيدار و خيلي ناراحت بودم. من ازصميمي ترين دوستم هيچ خبري نداشتم. بعــد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. ســكوت عجيبــي در پادگان ابوذر حکم فرما بود. روي خاك های محوطه نشستم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور ميشد. هوا هنوز روشن نشده بود. با صدايي درب پادگان باز شد و چند نفري وارد شدند. ناخــودآگاه به درب پادگان نگاه كردم. تــوي گرگ و ميش هوا به چهره آنها خيره شدم. يكدفعــه از جــا پريدم! خودش بود، يكــي از آنها ابراهيم بــود. دويدم و لحظاتي بعد در آغوش هم بوديم.خوشــحالي آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتي بعد در جمع بچه ها نشستيم. "ابراهيم" ماجراي اين سه روز را تعريف ميكرد: با يك نفربر رفته بوديم جلو، نميدانستيم عراقي ها تا كجا آمده اند.كنار يك تپه محاصره شــديم، نزديك به يكصد عراقــي از بالاي تپه و از داخل دشت شليك ميكردند. ما پنج نفرهم دركنار تپه در چاله اي سنگر گرفتيم و شليك ميكرديم. تا غروب مقاومت كرديم، با تاريك شدن هوا عراقي ها عقب نشيني كردند. دو نفر از همراهان ما كه راه را بلد بودند شهيد شدند. از سنگر بيرون آمديم، كسي آن اطراف نبود. به پشت تپه و ميان درخت ها رفتيم.در آنجا پيكر شهدا را مخفي كرديم. خسته و گرسنه بوديم. از مسير غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خوانديم. بعد از نماز به دوســتانم گفتم: براي رفع اين گرفتاري ها با دقت "تســبيحات حضرت زهرا(سلام الله علیها)" را بگوئيد.بعد ادامه دادم: اين "تسبيحات را پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)" ، زماني به "دخترشان (سلام الله علیها)" تعليم فرمودند كه "ايشان" گرفتار مشكلات و سختي هاي بسيار بودند. بعد از تسبيحات به سنگر قبلي برگشتيم. خبري از عراقي ها نبود. مهمات ما هم كم بود. يكدفعــه در كنــار تپه چندين جنــازه عراقي را ديدم. اســلحه و خشــاب و نارنجك هــاي آنها را برداشــتيم. مقداري آذوقه هم پيــدا كرديم و آماده حركت شديم. اما به كدام سمت!؟هوا تاريك و در اطراف ما دشــتي صاف بود. تســبيحي در دست داشتم و مرتب ذكر ميگفتم. در ميان دشــمن، خستگي، شب تاريك و... اما آرامش عجيبي داشتيم!نيمه هاي شب در ميان دشت يك جاده خاكي پيدا كرديم. مسير آن را ادامه داديم. به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت. چندين نگهبان هم در اطراف آن بودند. سنگره ائي هم در داخل مقر ديده ميشد. ما نميدانســتيم در كجا هســتيم. هيــچ اميدي هم به زنــده ماندن خودمان نداشتيم، براي همين تصميم عجيبي گرفتيم! بعد هم با تسبيح استخاره كردم و خوب آمد. ما هم شروع كرديم! با ياري "خدا(متعال)" توانســتيم با پرتاب نارنجك و شليك گلوله، آن مقر نظامي را به هم بريزيم.وقتي رادار از كار افتاد، هر ســه از آنجا دور شــديم. ســاعتي بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. نزديك صبح محل امني را پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. كل روز را استراحت كرديم. باور كردني نبود، آرامش عجيبي داشــتيم. با تاريك شــدن هوا به راهمان ادامه داديم و با ياري خدا به نيروهاي خودي رسيديم. ابراهيــم ادامه داد: آنچــه ما در اين مــدت ديديم فقط عنايــات "خدا(متعال)" بود. "تسبيحات حضرت زهرا(سلام الله علیها)" گره بسياري از مشكلات ما را گشود. بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ايمان، از نيروهاي ما ميترسد. مــا بايد تا ميتوانيم نبردهاي نامنظم را گســترش دهيــم تا جلوي حمالت دشمن گرفته شود.
#سلام_بر_ابراهیم
#برای_دوست_شهیدم
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_هشت
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#زمزمه جدایی
#راوی : دوستان شهید
برخي از شبها پس از مراسم به همراه سيد براي زيارت، به آستانة مقدس
پهنه کلا ۱ ميرفتيم،
يك شب در بين راه در خصوص مسائل مربوط به زندگي و معضلات جامعه و مسائل روز صحبت ميكرديم.
در پايان وقتي همه ساكت شدند. سيد مجتبي لبخندي زد و گفت: »اي آقا، سي سال عمر كه اين حرفها را ندارد.« اين اولين باري نبود كه سيد اين حرف را به زبان ميآورد؛ اما سرانجام در
سي امين بهار زندگي اش جاودانه شد.
٭٭٭
قرار بود مراسم شب يازدهم شعبان در منزل پيرمردي با صفا در آمل برگزار
شود. آن شب جشن ميلاد حضرت علياكبر ع بود. وقتي به منزل آن پيرمرد
رسيديم سيد هنوز نيامده بود.
پس از لحظاتي سيد همراه با خانوادهاش وارد منزل شدند. وقتي نگاهش به
___
1 .يكي از روستاهاي اطراف شهرستان ساري كه حسينة آن محل ظهور كرامات حضرت سيدالشهداع در جهت شفاي بيماران و كارگشايي از شيعيان است.
_________
من افتاد با خنده گفت: »آماده باش، امشب برنامه داري.«
از چهرة او متوجه شدم حال عجيبي دارد. با خود فكر كردم كه امشب بايد از آن شبهايي باشد كه مراسم توسط سيد دگرگون شود.
بعد از تلاوت قرآن، سيد رو به من كرد و گفت: »بلند شو و مدح آقا را
شروع كن.« من هم چند بيت مدح و يك سرود كوتاه خواندم و نشستم. وقتي به سيد نگاه
كردم لبخندي زد و گفت: »خدا خيرت دهد« بعد هم سید شروع كرد به خواندن. همراه با او زمزمة بچه ها هم بلند شد. بعد از مدح حضرت علي اكبرع شروع به خواندن اشعاري در وصف حضرت وليعصر)عج( كرد.
بعد در همان حال گفت: »چند روز ديگر میلاد امام زمان)عج( است. شايد
من در بين شما نباشم!!
پس از فرصت استفاده ميكنم و اين چند بيت را به ساحت مقدس آقا امام زمان )عج( تقديم ميكنم.«
نميدانم!؟ شايد سید فهميده بود. شاید ميدانست که لحظة عروج نزديك است. سيد بيتاب پرواز شده بود.
٭٭٭
با ديدن او هميشه روحم تازه ميشد. نشاط خاصي سراسر وجودم را
فراميگرفت.
غروب سه شنبه سيزدهم شعبان پيش هم بوديم. در رفتار او حالت عجيبي پيدا بود. مثل كسي كه به او خبر خوشي داده باشند. يك حالت شعف دروني داشت.
نوجواني آمد و برگة كمك به هيئت را آورد و از سيد كمك خواست. سيد
با لبخند شيريني که بر لب داشت گفت: »برو پيرمرد. ما خودمان اينكاره ايم.« بعد با او كمي صحبت كرد و دلش را به دست آورد.
با هم به سمت شبستان رفتیم. بايد دعاي توسل در آنجا خوانده ميشد. سيد شروع به خواندن دعاي توسل كرد. ضمن دعا عرض ارادت ويژه اي به محضر حضرت ولي عصر)عج( داشت.
بعد هم عذرخواهي كرد و گفت: »كسي چه ميداند، شايد تا شب ميلاد آقا نبوديم!«
من مبهوت اين سخن سيد شدم. ديگر او را نديدم تا از رفقا خبر بيماري و بستري شدنش را شنيدم.
عجيب بود. وقتي با بچه ها صحبت کردم، همه اذعان ميكردند كه در اين
چند روز آخر، سيد حال و هواي ديگري داشت.
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
پنجشنبه ها تو زائر "حســــــــــیــــنی(علیه السّلام)"
و من زائر "تـــــــــــــــــوام" ...
🌷شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌷
" درست کردن شبه مزار یادبود "آقا ابراهیم هادی در رامسر "
@hekayate_deldadegi
#شب_جمعه_ی_رویایی...
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ...
ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…
ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ
ﺩﺧﺘﺮ خانومے ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ...
ﮔﻔﺘﻢ:
ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟
چطور مگہ...؟!
ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ...
ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ،
میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش...
#عمه_بیا_گمشده_پیدا_شده...
زد زیر گریه و گفت:
یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ...
ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍیـن ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ...💔
میشه به جای ظهر پنجشنبه،
شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟!😢
شب جمعه...
ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا،
بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ...
ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ...
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن...
#خرابه_چراغونه_امشب...
#چشام_فرش_مهمونه_امشب...
ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن...
کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟!
ﻋﺮﻭﺳے ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮﻧہ ست…!
ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ
ﺩﯾﺪﯾﻢ...
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد:
#به_پیکرم_جان_آمده_خرابه_مهمان_آمده…
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟💔😭
ﻧﺒﺮﯾـﺪش...💔
یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ...
ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه...
ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ...
ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ..
ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ...
#"خدا"_را_شکر_که_مهمان_منی_امشب_تو_بابا...
استخوون دست باباشو برداشت…
کشید رو سرش و گفت:
"بابا جون
ببین دخترت عروس شده…😭
برای بار سوم میپرسم:
عروس خانوم وکیلم...؟
با اجازه پدرم...بله...
راوی:از بچه های تفحص اصفهان
#شهدا_شرمنده_که_مدام_شرمنده_ایم
@hekayate_deldadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"بسم الله الرحمن الرحیم"
سَلَامٌ عَلَى إِبْرَاهِيمَ ﴿۱۰۹﴾
كَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ ﴿۱۱۰﴾
إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِينَ ﴿۱۱۱﴾
سلام بر ابراهیم🌸
نیکوکاران را چنین پاداش میدهیم
در حقيقت او از بندگان با ايمان ما بود.
📕سوره صافات/ آیات ۱۰۹ تا ۱۱۱
❤️حال و هوای مزار یادبود شهید ابراهیم هادی/ امروز جمعه۱۳۹۷/۱۰/۱۴
@hekayate_deldadegi
🍃🍃🌷🍃🍃
تقدیم به
#شهید_ابراهیم_هادی
نمیدانم چه میشود که یکهو دلم برایت تنگ میشود.
در خیالم، دلم را میآورم سر مزار شهید گمنامی که به هوای تو، به زیارت آن مزار میروم.
میبینم آنجا، پیش از من یکعالمه دل، بر بال شاپرکها نشستهاند و آمدهاند زیارت.
چقدر دیر آمدهام؛ همه جمعاند.
در خیالم، #شهید_محمد_اینانلو را هم میبینم که نشسته کنار یک حوض بزرگ فیروزهای. خیال است دیگر، یکدفعه تصویر دلخواهش را میسازد.
چه زیبا! چرا هیچ وقت، فکرش را هم نکرده بودم که به هوای شهید اینانلو هم سر مزار شهید گمنامی بروم؟
به نظرم، مزار شهید گمنام وسطی از آن پنج شهید گمنام بزرگوار آنجا هم باشد محلی برای فاتحه خواندنم برای شهید اینانلو.
تو هم که به یادت سر مزار پایینی سمت چپ فاتحه میخوانم.
چه مهمانی زیباییست با شاپرکها و دلها و شما و "خدا(متعال)".
آقا ابراهیم!
راستی، سلام!
@hekayate_deldadegi
#معرفی_کتاب_پیشنهادی_رهبری_مدظله_العالی
رومن رولان فرانسوی چندسال بعد از مرگ گاندی، کتابی در رابطه با شخصیت وی نگارش کرد که این کتاب در ایران توسط محمد قاضی ترجمه شده است.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
در میان بسیاری از صفات برجسته گاندی جی، به نظر من، دو صفت بیش از همه قابل ذکر است: نترسیدن و نداشتن نفرت. امروز ترس و نفرت بر جهان چیره شده. هیچ صفتی را بدتر از این دو نمی توان برای یک فرد یا یک ملت تصور کرد. نسل گذشته آکنده از ترس و نفرت بود و نسل امروز در سایه آنها رشد می کند. گاندی جی نیم قرن مردم هند را تربیت کرد و به اندیشه آنها جهت داد. ما از شکستها و عقب ماندگیهای اصلی خود خلاص نشدیم اما از او چیزهای بسیاری آموختیم و بخشی از آنچه آموخته ایم هنوز هم باقی است و جزو سنتهای هندی و میراث نژاد ما شده است. مردم ما گاهی با یکدیگر میستیزند؛ من، اما، تصور می کنم، در مجموع، از نفرت به دورند.
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_نه
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#نیمه شعبان
#راوی :حمید "فضل الله" نژاد
براي شب نيمه شعبان کارها هماهنگ بود. قرار شد ابتدا سينا، كه آنوقت
پنج ساله بود، بخواند و بعد چند نفر از دوستان. آخر هم خود سيد مداحي كند و مولودي بخواند.
همه چيز برنامه ريزي شده بود. سيد مجتبی قبل از ظهر به بیمارستان رفته و عصر در منزل بود. حال خوبی نداشت. خیلی ضعیف شده بود.
غروب بود. براي مراسم سينا را آوردم. مراسم با خواندن او شروع شد. همه
چيز طبق برنامه پيش ميرفت. نوبت رسيده بود به خود "سيد". اما خبري از او نشد.
همه منتظر بودند؛ اما نیامد. برای اولین بار مراسم بدون سيد به پايان رسيد.
ناراحت بودم که چرا نیامده. آخر مراسم به ما خبر دادند سيد حالش بد شده و او را دوباره به بيمارستان بردهاند. بچهها هم برايش دعا كردند.
٭٭٭
آخر شب رفتم بيمارستان پيش سيد. صبح او را مرخص كردند و به خانه
آوردند. اما دوباره حالش بد شد و به بيمارستان منتقل شد.
خودم را به بيمارستان "امام خميني(ره)" ساري رساندم. "سيد" اوضاع خوبي نداشت.
ميگفتند دست و پاهايش ورم كرده. بدنش كبود شده و ...
ميخواستم او را از نزديك ببينم. اما اجازه ندادند.
طاقتم تمام شد. شروع كردم به داد و فرياد! من سید را خیلی دوست داشتم.
خیلی به او وابسته بودم. با اینکه پسرداییاش بود و از كودكي با هم بزرگ شده
بوديم، اما به نوعی معلم و استاد من نیز بود.
در جبهه هم با اينكه در يك منطقه نبوديم ولي سعي ميكرديم طوري
مرخصي بگيريم كه همديگر را ببينيم. بعد هم داماد خانواده علمدار شدم. ما همیشه با هم بودیم.
اما حالا سيد در آن وضع قرار داشت. نميدانستم چه کنم.
با سر و صداي من سيد مجتبي متوجه حضورم شد. خودش واسطه شد كه بروم پيشش. روپوش و ماسك زدم و رفتم به ديدن يار.
روز نیمه شعبان را در کنار سید بودیم. روز بعد دوباره به بیمارستان رفتم. نگاه به چهره سید عید من را عزا کرد. فشار سيد روي چهار بود. يكي از كليه هايش از كار افتاده بود. كلية ديگرش هم به درستي عمل نميكرد. طحال را هم قبلًا برداشته بودند.
به علت نداشتن طحال، بدن سيد در برابر بيماريها ضعيف شده بود. آنقدر
سم در خونش زياد شده بود كه كبد و ريه هم درگير شده بود.
از سوي ديگر عوارض شيميايي وضعيت را بدتر كرده بود. سيد با تمام وجود درد ميكشيد، اما فقط لبخندي ميزد و هرچند لحظه یک بار ميگفت
"يا زهرا(سلام الله علیها)"
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
نگاه تو همان چای اول صبح است؛
تازه ودلنشین وزیبا...🌸
#صبحتون_پر_از_عطر_رضوی_ع
#پر_از_نور_نگاه_شهدا
🆔 @hekayate_deldadegi
عشق شمایی "یاصاحب الزمان(عج)"
#برای_دوست_شهیدم
@hekayate_deldadegi
سلام سلام
یه چند لحظه لطفا وقت بذارین و این پست رو 👇 بخونین. ممنون
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
سلام سلام یه چند لحظه لطفا وقت بذارین و این پست رو 👇 بخونین. ممنون
"بسم الله الرحمن الرحیم"
با سلام
کانالی که معرفی میشه با نام "وعده ی دیدارِ ما " مربوط به معرفی شهداست و اولین کانال ماست که خادمی شهدا رو توش میکنیم. تا قبل از این در تلگرام بوده و "ان شاءالله" از این به بعد در ایتا . احتمالا براتون پیش اومده که دنبال مزار شهید خاصی میگشتین که آدرسی از ایشون پیدا نمیکردین و یا دنبال زندگی نامه ای از ایشون بودین. اینجا کنار ما به دنبال لاله ی گمشده ی خودتون باشین
... "وعده ی دیدار ی ما" گلزار شهدا ، قطعه ی ... 😊
"ان شاءالله" مطالب قبل رو تکرار میکنیم واسه اعضای جدیدمون. کپی مطالب آزاد با ذکر صلوات برای سلامتی و ظهور "آقا امام زمان(عج)" ...
میهمانِ شهدا ،،، خیلی خیلی خوش آمدین. میتونین شهداتون رو معرفی بفرمایین تا توی اون کانال برای بقیه بزرگواران هم باب آشناییتی بشه ... ممنون. ارتباط به ما 👇
@Moontazer313
کانال دوم ما مربوط به شهیدان بزرگوار "آقا ابراهیم هادی و آقا محسن حججی" هستش که همسن جاست 👇
@hekayate_deldadegi
دعوتید از طرف شهدا ، منتظرتون هستیم . 🕊🌹
🌷"یاعلی مدد"🌷
🍁
"بسم الله الرحمن الرحیم "💫✨
"خداوندا" ...
همانگونه که چشمهایمان را
از خواب بیدارکردی
قلبهای ما را ازغفلت بیدارکن
و همانگونهکه جهان را
به نور صبح روشن گرداندی
زندگیمانرا به نور هدایتت منور بگردان
سلام روزتون زیبا ودلتون پر از شادی به حرمت "صلوات بر محمد وال محمد
🌸✨اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم"
سلام صبحتان بخیر "ان شاءالله" ❤💜💛💙❤