🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
# برشی از کتاب سلام بر ابراهیم
#راوی: محمد خورشیدی
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
مسجد ضد انقلاب ها
یکی از مسجاد محل ما امام جماعت پیری داشت که بسیار مومن و در عین حال مخالف انقلاب بود! فقط دنبال نناز بود. برای همین مسجد ایشان؟ پاتوق نیروهای مخالف انقلاب در سطح محل شد! طوری که اگر کسی به آن مسجد می رفت، میگفتند: فلانی هم رفته قاطی مخالفین انقلاب. ابراهیم ، مدتی به آن مسجد رفت! خصوصاً برای نمازصبح. اب امام جماعت آنجا گرم گرفته بود و مرتب باهم صحبت میکردند. وقتی در مسجد خودمان این حرف را زدم. برخی بچه های بسیج با تعجب گفتند: ابراهیم رفته مسجد ضد انقلاب ها؟! مدتی از رفت و آمد ابراهیم گذشت. خبر رسید امام جماعت همان مسجد ، تقاضای تشکیل بسیج داده است! چند روز بعد نیز در منزل چند خانواده شهید حضور پیدا کرد و رفته رفته به یکی از انقلابی ترین روحانیان محل تبدیل شد. ابراهیم حرفی نمی زد ولی من شک نداشتم این ها ثمره ی تلاش خالصانه ی اوست. بسیج آن مسجد بسیار فعال و قوی شدو ر طول جنگ، بیش از سی شهید تقدیم کرد. تا پایان جنگ نیز، پشتیبان واقعی بسیجیان آن مسجد ، امام جماعت آنها بود.
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
🍃 کانال شهید ابراهیم هادی 🍃
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_سی و دوم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#کاروان پیاده
#راوی :جمعی از دوستان شهید
جوانان حزب اللّهی شهر ساری تصمیم گرفتند که این کار را عملی کنند؛
اینکه در ایام اربعین امام راحل; با پای پیاده از شهر ساری عازم مرقد امام شوند.
حرکت کاروان میثاق با امام; و بیعت با رهبری آغاز شد. اما سید مجتبی به
دلیل مشکلات کاری همراه ما نبود.
به شهر بابل رسیده بودیم که سید هم به ما پیوست. حضور سید حال و هوای
کاروان را تغییر داد.
طی مسیر با کلام دلنشین خود خستگی سفر را از تن ما خارج ميکرد. در مقاطعی از راه هم برای ما مداحی ميکرد.
فراموش نميکنم به تونلهای جاده هراز که ميرسیدیم فریاد یاحسین
سید مجتبی بلند ميشد.
همه به دنبال او یاحسین ميگفتند و سینه زنی ميکردند. شور و حال
عجیبی در جمع ایجاد شده بود.
پس از یک سفر نسبتًا طولانی به تهران رسیدیم. در نزدیکی بهشت زهرا
سید با پای برهنه به سمت مرقد حرکت کرد. دیگر بچهها هم پاهای خود را برهنه کردند.
آسفالت داغ و ظهر تيرماه و پاهای آبله زده! اما عشق به امام; خوبیها،
کسی که همه ما را از ورطة گمراهی طاغوت نجات داده بود بالاتر از اینها بود.
غروب همان روز به سید گفتم: »بچه ها ميخواهند برگردند. حاضر شو بریم.«
اما سید گفت: »شما بروید. من بعدًا برميگردم.«
٭٭٭
سید از ما قول گرفت که هر سال در شب ارتحال امام; در مرقد باشیم. ما
هم به همراه سید به عهد خود وفا کردیم.
هر سال در شب رحلت حضرت امام ; در کنار یکی از ستونهای نزدیک
حرم جمع ميشدیم. نیمهشب و با پایان مراسم حرم، عزاداری سید شروع ميشد.
طوری شده بود که عده ای از زائران دیگر شهرها ميدانستند که بعد از پايان
مراسم رسمی حرم، مراسم بسیجیان ساری در حرم آغاز ميشود. همه خودشان
را برای مراسم ميرساندند.
بعد از شهادت سید، و درست در همان ایام ارتحال حضرت امام; دوباره
همه رفقا به مرقد رفتند.
نیمهشب بود. همه کسانی که سالهای قبل مداحی سید را شنیده بودند آماده ذکر مصیبت بودند.
همه منتظر مداحی سید بودند. سید حسین، برادر آقا مجتبی تصویر بزرگی از
شهید سید مجتبی علمدار را در دست گرفت. همه با تعجب نگاه ميکردند. هیچ
کس باور نميکرد که او شهید شده باشد.
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم |•🍃 این قسمت: رفتار با اسرا 🍃•| @hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
# برشی از کتاب سلام بر ابراهیم
#راوی: مرتضی پارسائیان
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
رفتار با اُسرا
روزهای اولِ جنگ، در ارتفاعات کوره موش، چهار اسیر گرفتیم. اسرا را به خانه ای که مستقر بودیم آوردیم تا بعد به پادگان ابوذر منتقل شوند. خواستیم اسرا را در اتاقی متروکه مستقر کنیم اما ابراهیم قبول نکرد. گفت: "اینها مهمون ما هستند. اگه برخورد صحیح باشه مطمئن باش کار اشتباهی نمیکنند. " دستات اسرا را باز کرد و اورد داخل اتاق سر سفره ناهار. تعداد کنسرو کم بود. با تقسیم بندی ابراهیم، خودمان هر دو نفر یک کنسرو را خوردیم، اما به اسرای عراقی، هر نفر یک کنسرو دادیم. دو روز گذشت. ابراهیم به من گفت : "حمام روشن کن" و خودش چها دست لباس زیر تهیه کرد و یکی یکی اسرای عراقی را به حمام فرستاد ا تمیز شوند. عصر همان روز خودرویی برای انتقال اسرا آمد. اسیران عراقی گریه میکردند و نمی رفتند! التماس میکردند که پیش ابراهیم بمانند ولی قانون چنین اجازه ای به ما نمی داد. موقع حرکت تا چن دقیقه نگاه آنها به ابراهیم بود. گویی نمیخواستند از او دور شوند.
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
🍃 کانال شهید ابراهیم هادی 🍃
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_سی و سوم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#میهمان
#راوی :مجید کریمی
مدتی بعد از "ارتحال امام(ره)" ; دوباره به منطقه خوزستان برگشتیم. در منطقه
اروندكنار مستقر بوديم.
آن زمان سيد در طرح و عمليات تيپ مشغول شده بود. تا اواخر سال 1369
در آن منطقه مستقر بودیم.
یک روز ساعت شش صبح من را صدا كرد و گفت: »بريم شناسايي؟!«
من هم بلند شدم. زمستان بود و هوا بسيار سرد. حسابي خودمان را پوشانديم.
با موتور هوندا250 به سمت جاده ساحلي رفتيم. از پشت ساختمان قديم صدا و
سيماي آبادان عبور كرديم. يك دفعه سيد موتور را نگه داشت!
پياده شد و آرام به سمت خاكريز ساحلي رفت. خيره شد به ساحل عراق. آن
ايام جنوب عراق در جريان جنگ خليج فارس مورد حمله آمريكا قرار گرفته
بود. بنابراين وظيفة ما سنگينتر بود.
آمدم كنار سيد. با دست ساحل عراق را نشان داد و گفت: »اونجا رو نگاه كن!«
مردي به سختي از ميان گل و لای خود را به آب اروند رساند.
بعد يك تويوپ بزرگ را داخل آب قرار داد! بعد هم همسر و دو فرزندش
را آورد و روي آن نشاند.
خودش هم روي تويوپ ايستاد. با يك چوب بلند شروع كرد به پارو زدن!
ميخواست به سمت ساحل ایران بیاید اما جریان آب اروند آنها را به سمت
خليج فارس ميبرد. سيد پایین خاکریز كنار ساحل ميدويد. من هم با موتور
حركت كردم.
دقايقي گذشت. آنها به هر سختي كه بود به ساحل ما رسيدند. با دشواری از
ميان گل و لای ساحل عبور كردند. همين كه روی خاکریز ساحلی آمدند سيد
جلو رفت و گفت: »السلام عليكم، اهلًا و سهلًا، کیف حالک؟«
مرد عرب، كه تمام بدنش خيسِ و گلي شده بود، چند قدمي به عقب رفت.
زن و دختر و پسر خردسال او در پشت سر پدر مخفي شدند. مرد، كه خيلي
ترسيده بود، دستانش را به عقب گرفته بود و از آنها محافظت ميكرد.
من لباس فُرم سپاه به تن داشتم. اما سيد يك كاپشن و يك اوركت پوشيده
بود. سيد سرش را پايين گرفت و به عربي گفت: »نترسيد. ما مسلمانيم. ما مثل
شما شيعه هستيم. ما سربازان اسلام هستيم. شما ميهمان ما هستيد. مهمان اسلام
هستید.«
بعد رو كرد به من و گفت: »سريع برو ماشين رو بيار.«
ّ. موتور را گذاشتم و با يك ماشين برگشتم.
سریع رفتم به سمت مقر
سيد به همراه آن خانواده كنار جاده ايستاده بود. درحاليكه فقط يك پيراهن
به تن داشت! اوركت و كاپشنش را به زن و مرد عرب داده بود!
ّ. سيد دستم را گرفت
سوار خودرو شديم. سريع گاز دادم و رفتيم سمت مقر
و گفت: »مجید جان یواش برو! اين خانم مسافر داره!«
ّ. سيد يكي از اتاقها را كه گرمتر بود براي آنها آماده كرد. بعد
رسيديم مقر
هم از جیره خودمان به آنها صبحانه داد.
وقتي نان و پنير و كره و مربا را در سفره در مقابلشان گذاشتم اشك در
صورت آنها حلقه زده بود. نميدانيد با چه اشتهايي ميخوردند.
بعدها مرد عرب گفت: »ميخواستند من را به زور به جنگ ببرند. من شيعه
هستم. مجبور شدم كه با خانواده فرار كنم. ما چند روز بود كه چيزي براي
خوردن پيدا نكرده بوديم.«
توكل كردم به خدا و دل به دريا زدم. خدا هم شما را در مسير ما قرار داد.
همان روز همسر مرد عرب را به بيمارستان برديم و روز بعد زايمان كرد. سيد
هم گفت: »تا اينجا وظيفة انساني ما بود. از اين به بعد پيگيري آنها با مسئولان
قرارگاه سپاه.«
وقتي از مرد عرب خداحافظي كرديم گريه ميكرد. ميگفت: »والله خميني
حق. والله صدام باطل. شما ما رو شرمنده كرديد.«
از روز بعد، مرز ما به روي مهاجران عراقي باز شد. آنها در اردوگاه موقت
خرمشهر، كه به همين منظور تهيه شده بود، اسكان داده شدند.
ما هم به همراه سيد در نقطه مرزي اروند کنار مستقر بوديم و به نحوة ورود
آنها نظارت داشتيم. مهاجران عراقي همگي گرسنه بودند. سيد از هزينه شخصي
خودش بيسكويت و كيك و ... ميگرفت و به بچه هاي كوچكتر ميداد.
ميگفت: »اينها ميهمان هستند. الان موقع ثواب جمع كردنه!« عراقيها ...
مدتي بعد به كشورشان بازگشتند.
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم |•🍃 این قسمت: تیمار سگ 🍃•| @hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
# برشی از کتاب سلام بر ابراهیم
#راوی: مرتضی پارسائیان
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
تیمار سگ
با ابراهیم سوار مینی بوس از گیلان غرب به کرمانشاه می آمدیم. در راه راننده یک دفعه ترمز کرد.انگار چیزی به ماشین خورد.راننده اما توجهی نکرد و راه افتاد. ابراهیم از شیشه نگاه کرد و متوجه شد که این توقف ، به خاطر برخورد ماشین با یک سگ بود. به راننده گفت: " نگه دار ببینیم چی شد ." راننده گفت: چیزی نیست سگ بود. ابراهیم بلندتر گفت : "نگه دار من میخوام پیاده بشم. " ماشین ایستاد. ابراهیم کرایه دونفر مارو داد و پیاده شدیم. رفتیم به سراغ آن سگ. حیوان قادر به حرکت نبود. "ابراهیم" یک تکه چوب برداشت و بامقداری پلاستیک که کنار جاده افتاده بود، پای سگ را آتل بست. یکی از کردهای محلی که از دور شاهد این صحنه بود از این کار خیی خوشش آمد و تشکر کرد. "ابراهیم" کمی پول به آن شخص داد و گفت : مراقب این زبان بسته باش. اگر شد کمی استخوان برایش تهیه کن. ساعتی بعد همراه "ابراهیم" سوار مینی بوس بعدی شدیم و ادامه راه را رفتیم.
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
🍃 کانال شهید ابراهیم هادی 🍃
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم |•🍃 این قسمت: کشتی 🍃•| @hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
# برشی از کتاب سلام بر ابراهیم
#راوی: محمدحسام، رضا هادي،ناصر "كدخدا"
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
کشتی
هنوز مدتی از حضور در ورزش باستانی نگذشته بود که ابراهیم به توصیه دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ کشتی رفت. در باشگاه ابومسلم در اطراف میدان خراسان ثبت نام کرد. و کار خود را با وزن 53 کیلو آغاز کرد.
آقای گودرزی و محمدی مربیان خوب ابراهیم درآن دوران بودند. آقای محمدی، ابراهیم را به خاطر اخلاق و رفتارش خیلی دوست داشت و آقای گودرزی هم خیلی خوب به ابراهیم فنون کشتی رو یاد میداد و میگفت:
"این پسر خیلی آرومه اما تو کشتی وقتی زیر میگیره، چون قد بلند و دستای کشیده و قوی داره مثل پلنگ حمله میکنه و تا امتیاز نگیره ول کن نیست. برای همین اسم ابراهيم رو گذاشته بود پلنگ خفته "
خیلی مواقع میگفت:"یه روز، این پسر رو تو مسابقات جهانی می بینید، مطمئن باشید".
سالهای اول دهه 50 در مسابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد. ابراهیم همه حریفها را با اقتدار شکست داد و در حالی که 15 سال بیشتر نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد، مسابقات در روزهای اول آبان برگزار میشد ولی ابراهیم در این مسابقات شرکت نکرد.
مربیها خیلی از دست ابراهیم ناراحت شدند. بعدها فهمیدیم مسابقات در حضور ولیعهد برگزار میشد و جوایز هم توسط او اهداء شده است. برای همین ابراهیم در مسابقات شرکت نکرده بود.
سال بعد ابراهیم در مسابقات قهرمانی آموزشگاهها شرکت کرد و قهرمان شد. همان سال هم در وزن 62 کیلو در قهرمانی باشگاههای تهران شرکت کرد.
در سال بعد از آن در مسابقات قهرمانی آموزشگاهها وقتی دید دوست صمیمی خودش در وزن او، یعنی 68 کیلو شرکت کرده، ابراهیم یک وزن بالاتر رفت و در 74 کیلو شرکت کرد. در آن سال درخشش ابراهیم خیره کننده بود و جوان 18 ساله قهرمان 74 کیلو آموزشگاهها شد.
تبحر خاص ابراهیم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحیح از دستان قوی و بلند خود باعث شده بود که به یک کشتی گیر تمام عیار تبدیل شود.
***
در همان سال در مسابقات باشگاهها که در سالن صدری برگزار میشد "ابراهیم" داخل تماشاگرها کنار من نشسته بود.
گوینده سالن اعلام کرد:
کشتی بعدی "ابراهیم هادی" و مرتضی. ق حریف "ابراهیم" که دو ردیف جلوتراز ما توی تماشاگرها نشسته بود، بلند گفت: "این ابراهیم کیه؟" رفقایش همدیگر را نگاه کردند و گفتند: نمیدونیم.
"ابراهیم" هم که داشت صحبتهای اونها رو گوش میکرد بلند گفت:"ابرام رو من میشناسم هیچ عددی نیست".
مرتضی هم به رختکن رفت، بعد هم خوشحال به سمت تشک آمد و رفقایش تشویقش میکردند. بدن خیلی قوی و توپری داشت. با غرور خاصی وارد تشک شد.گوینده سالن دوباره مسابقه را اعلام کرد.
"ابراهیم" که دو بنده کشتی رو زیر لباسش پوشیده بود سریع لباسهایش رو در آورد و اومد پائین و رفت روی تشک.
خیلی از تماشاگرها از بچه محلهای مرتضی بودند و تشویقش میکردند . من هم تک و تنها داشتم ابراهیم رو نگاه میکردم. مربي هم از گوشه تشک ابراهیم رو راهنمائی میکرد.
مرتضی با تعجب داشت ابراهیم رو نگاه میکرد. بعد گفت:"تو که الان پشت سر من نشسته... "هنوز حرفش تمام نشده بود که داور سوت شروع مسابقه رو زد.
به محض شنیدن صدای سوت ، ابراهیم سریع به سمت پاهای حریف رفت و جفت پاهاش رو تو بغل گرفت و بعد هم از جا بلندش کرد و با کمر کوبیدش به تشک.
مرتضی چندین بار تقلا کرد که از حالت پل خارج بشه ولی ابراهیم کمتر از 30 ثانیه، با ضربه فنی پیروز مسابقه شد. اما از آنجائی که خیلی خوش برخورد بود اونقدر با حریفش صحبت کرد و خندید که دل اون رو هم به دست آورد. این دو نفر بعدها رفقای بسیار صمیمی برای هم شدند.
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
🍃 کانال شهید ابراهیم هادی 🍃
@Ebrahimhadibot
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم |•🍃 این قسمت: در محضر بزرگان 🍃•| @hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
# برشی از کتاب سلام بر ابراهیم
#راوی: امیر منجر
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
در محضر بزرگان
سال اول جنگ بود . به مرخصی آمده بودیم . با موتور از سمت ميدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم . ابراهیم هم عقب موتور نشسته بود . از یکی از خیابانها که رد شدم ابراهیم یکدفعه گفت: "امیر وایسا!" من هم سریع اومدم کنار خیابان و با تعجب گفتم: "چی شده؟! "
گفت: "هیچی ، اگه وقت داری بریم ديدن یه بنده خدا "، من هم گفتم:
"باشه ،کار خاصی ندارم".
بعد با ابراهیم داخل یه خونه رفتیم، چند بار "یا الله" گفت و وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند .پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالاي مجلس بود.
من هم به همراه ابراهیم سلام كردم و در یک گوشه اتاق نشستم. صحبت حاج آقا با یکی از جوانها که تمام شد رو کرد به ما و با چهرهاي خندان گفت:
"آقا ابراهیم راه گم کردی، آقا چه عجب اینطرف ها!"
ابراهیم كه سر به زیر نشسته بود، گفت: "شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم".
همینطور که صحبت میکردن فهمیدم این حاجی، ابراهیم رو خیلی خوب میشناسه، حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد و وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: "آقا ابراهیم ما رو يه كم نصیحت کن"
ابراهیم که از خجالت سرخ شده بود گفت: "حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنین، خواهش میکنم اینطوری حرف نزنین" و بعد از چند لحظه سکوت گفت: "ما اومده بودیم که شما رو زیارت کنیم و "ان شاءالله" تو جلسه هفتگی خدمت میرسیم" و بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و بیرون رفتیم.
بین راه گفتم: "ابرام جون ،تو هم به این بابا یه كم نصحیت میکردی . دیگه سرخ و زرد شدن نداره که" باعصبانیت پريد تو حرفم و گفت: "چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی ؟" گفتم: "نه !راستي کی بود !؟"
جواب داد: "این آقا یکی از اولیای خداست که خیلیها نمیشناسنش، ایشون حاج ميرزا اسماعیل دولابی بودن".
سالها گذشت تا مردم حاج آقاي دولابي را شناختند و تازه با خواندن كتاب طوبيمحبت فهمیدم که جمله ایشان به "ابراهیم" چه حرف بزرگی بوده.
***
البته "ابراهیم" از همان جوانی با بیشتر روحانیان محل در ارتباط بود . زمانی که علامه جعفری در محله ما زندگی میکردند. از وجود ایشان بهرههای فراوانی برد. "شهيدان بهشتي(ره)" و"مطهري(ره)" را الگوي كامل ميدانست.
:ابراهیم" در مورد "امامخمینی(ره)" هم خیلی حساس بود . نظرات عجیبی هم در مورد امام داشت و میگفت: "در بین بزرگان و علمای قدیم و جدید هیچ کس دل و جرأت امام رو نداشته". هر وقت پیامی از "امام راحل (ره)"
پخش می شد، خیلی با دقت گوش میکرد و میگفت: "اگر دنیا و آخرت میخواهیم باید حرفای "امام(ره)" رو گوش کنیم".
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
🍃 کانال شهید ابراهیم هادی 🍃
@Ebrahimhadibot
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم |•🍃 این قسمت: مداحی 🍃•| @hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
# برشی از کتاب سلام بر ابراهیم
#راوی: اميرمنجر، جواد شيرازي
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
مداحي
"امام رضا (علیه السّلام)" می فرماید:
"هر كس براي مصائب ما گريه كند و ديگران را بگرياند هر چند يك نفر باشد اجر او با خدا خواهد بود و هر كه در مصيبت ما چشمانش اشكآلود شود و بگريد خداوند او را با ما محشور خواهد كرد". مستدركالوسائل ج1 ص386
ابراهیم در دوران دبيرستان به همراه دوستانش هيئت جوانان وحدت اسلامي رو راهاندازي کرد و منشاء خير، براي بسياري از دوستان شد. بارها نيز به دوستانش توصيه ميكرد كه براي حفظ روحيه ديني و مذهبي از تشكيل هيئت در محلهها غافل نشويد آن هم هيئتي كه سخنراني محور اصلي آن باشد.
يكي از دوستانش نقل ميكرد كه:" سالها پس از شهادت ابراهيم در يكي از مساجد مشغول فعاليت فرهنگي بودم. روزي در اين فكر بودم كه با چه وسيلهاي ارتباط بچهها را با مسجد و فعاليتهاي فرهنگی حفظ كنيم كه همان شب، ابراهيم را در خواب ديدم. تمامي بچههاي مسجد را جمع كرده بود و ميگفت: "از طريق تشكيل هيئت بچهها را حفظ كنين" و بعد در مورد نحوه كار توضيح ميداد. ما هم اين كار را انجام داديم. ابتدا فكر نميكرديم كه بتوانيم موفق شويم. ولي باگذشت سالها هنوز ازطريق هيئت هفتگي با بچهها ارتباط داريم. مرام و شيوه ابراهيم در برخورد با بچههاي محل نيز به اين صورت بود كه، پس از جذب به ورزش، آنها را به سوي هيئت و مسجد سوق ميداد و ميگفت:
"وقتي دست بچهها روتو دست "امام حسين(علیه السلام)" قرار بگيره مشكل حل ميشه و خود آقا نظر لطفش رو به اونها خواهد داشت".ابراهيم ازهمان دوران دبيرستان شروع به مداحي كرد، بدون هيچ تكلفي ميخواند، و بقيه را هم به خواندن و مداحي كردن ترغيب ميكرد. هر هفته در هيئت جوانان وحدت اسلامي به همراه عبدالله مسگر حضور داشت و مداحي ميكرد. اين مجموعه چيزي فراتر از يك هيئت بود و در رشد مسائل اعتقادي و حتي سياسي بچهها بسيار تأثيرگذار بود. دعوت از علمائی نظير علامه محمدتقي جعفري و حاج آقا نجفي و دعوت از شخصيتهاي سياسي، مذهبي جهت صحبت از فعاليتهاي اين هيئت بود. لذا مأموران ساواك روي اين هيئت دقت نظر خاصي داشتند و چند بار جلوي تشكيل جلسات آن را گرفتند.
ابراهيم، مداحي را از همين هيئت و همچنين هنگامي كه ورزش باستاني انجام ميداد آغاز كرد. در دوران انقلاب و بعد از آن هم به اوج خود رسيد. اما نكته مهمي كه رعايت ميكرد اين بود كه ميگفت: "براي دل خودم ميخونم و سعي ميكنم بيشتر خودم استفاده كنم و نيت "غيرخدايي" رو در مداحي وارد نكنم". يكبار روي موتور به زيبايي شروع به خواندن اشعاري براي "حضرت زهرا (سلام الله علیها)" نمود كه خيلي جالب و سوزناك بود. از ابراهيم خواستم كه شب توي هيئت همون اشعار رو به همان سبك بخونه ولي زير بار نرفت و گفت: "اينجا مداح دارن. منم كه اصلاً صداي خوبي ندارم، بيخيال شو..."
اما ميدونستم هر وقت چيزي بوي غيرخدا بده، يا باعث مطرح شدنش بشه ترك ميكند. در مداحي عادات جالبي داشت. به بلندگو، اكو و ... مقيد نبود. بارها ميشد كه بدون بلندگو ميخواند. در عروسيها و در عزاها هر جا ميديد وظيفهاش خواندن است ميخواند. اما اگر ميفهميد به غير از او مداح ديگري هست نميخواند و بيشتر به دنبال استفاده بود. توي سينهزني هم خيلي محكم سينه ميزد و ميگفت: "اهل بيت همه وجودشان را براي اسلام دادن، ما همين سينهزني را كه ميتونيم انجام بدیم ، بايد خوب باشه. "
در عزاداريها حال خوشي داشت. خيليها با وجود ابراهيم و عزاداري و گريههای او شور و حال خاصي پيدا ميكردن. ابراهيم هر جايي که بود اونجا رو كربلا ميكرد، گريهها و نالههاي ابراهيم شور عجيبي ايجاد ميكرد كه نمونه آن در اربعين سال 1361 در هيئت "عاشقان حسين (علیه السّلام)" بود. بچههاي هيئتي هرگز اون روز رو فراموش نميكنن.
ابراهيم ذكر "حضرت زينب (سلام الله علیها)" رو ميگفت و شور و حال عجيبي به مجلس داده بود. بعد هم از حال رفت و غش كرد. آن روز حالتي در بچهها پيدا شدكه ديگر نديديم و مطمئن هستيم به خاطر سوز دروني و نَفَس گرم ابراهيم، مجلس اينگونه متحول شده بود.
در مورد مداحي هم حرفاي جالبي ميزد، ميگفت:" مداح بايد آبروي اهل بيت رو توي خوندنش حفظ كنه و هر حرفي نزنه، اگه هم توي مجلسي شرايط مهيا نبود نبايد روضه بخونه"
هيچوقت خودش رو مداح حساب نميكرد ولي هر جا كه ميخواند شور و حال واقعي رو ايجاد ميكرد.
ذكر شهدا رو هم هيچ وقت فراموش نميكرد چند بيت شعر آماده كرده بود كه اسم شهدا عليالخصوص اصغر وصالي و علي قرباني رو ميآورد و در بيشتر مجالس ميخواند.
شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداري باشكوهي برگزار شد. ابراهيم در ابتدا خيلي خوب ســينه ميزد.اما بعد،ديگــر او را نديدم!در تاريكي مجلس،در گوشهاي ايستاده و
ادامه ☝️☝️☝️👇👇👇
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_سی و چهارم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#چترباز
#راوی :مجید کریمی
اواخر سال 1369 بود. ستاد تيپ دوم لشكر 25 كربلا از خوزستان به بابل
منتقل شد. ما هم به همراه نيروها به مازندران برگشتيم.
سال 1370 قرار شد براي دوره آموزش چتربازي چند نفر از لشکر 25 به
تهران اعزام شوند.
بنا به توصية فرمانده تيپ، من و سيد مجتبي و آقايان سعيدي و كارگر انتخاب شديم.
كارها و هماهنگي ها انجام شد. ما ديرتر از بقيه به تهران رسيديم. محل دوره
در دانشكده علوم و فنون خاتم الانبياء، كنار دانشگاه امام حسين ع ،بود.
به محض ورود ما گفتند: »شما بايد امتحان آمادگي جسماني بدهيد. تمام
نيروها قبلًا اين امتحان را داده بودند. برخي هم رد شده بودند و به شهر خودشان
برگشته بودند.«
سيد گفت: »اول وضو بگيريم، بعد برويم براي امتحان.«
در حين امتحان هم مرتب به ما روحیه ميداد. داد ميزد و ميگفت: »ماشاءالله
پيرمرد، ماشاءالله.«
البته اين تكه كلام سيد بود. هميشه دوستان را با لقب پيرمرد صدا ميكرد!
آسايشگاه ما جواني بود كه تازه پاسدار شده بود. موهاي بلند،
ارشد دوره
عينك دودي و آستين هاي بالارده او را از چهره یک پاسدار انقلاب دور كرده بود. نحوه برخورد ارشد هم بسيار زننده و زشت بود.
عصرها همه براي فوتبال جمع ميشدند. اما ما را در جمع خودشان راه نميدادند. ميگفتند شما شماليها كه بازي بلد نيستيد!
روز سوم سيد رفت توي زمين و گفت ما هم ميخواهيم تيم بدهيم. فقط يك بار با تيم قهرمان شما بازي ميكنيم.
چند نفری به ما خندیدند. بعد قبول كردند. البته ما زياد بازي بلد نبوديم. اما ميدانستم فوتبال سيد مجتبی فوق العاده است. سيد پابرهنه شد! پاچه ها را بالا زد.
بعد رفت توي زمين آسفالت!
چند دقيقه بيشتر بازي نكرديم؛ چون وقت اذان بود رفتيم براي نماز. اما در
همان زمان كم، سه گل زيبا توسط سيد به دروازة تيم مدعي وارد شد!
سيد توپ را از جلوي دروازه ميگرفت. يك تنه همه را دريبل ميزد و جلو
ميرفت. به قدري سيد مسلط بازي ميكرد كه تشويق همگان را در پي داشت.
حضور سيد رنگ و بوي ديگري به دورة آموزشی، بهخصوص به نماز
جماعت و زيارت عاشوراي دانشكده داده بود. يك شب سيد را ديدم كه با
ارشد آسايشگاه صحبت ميكرد.
ميگفت: »ما اينجا آمده ايم كه با ياري خدا شاخ دشمن را بشكنيم. نه اينكه
تو روي هم بايستيم و ...«
از فردا برخورد و رفتار ارشد خيلي تغيير كرد. نه فقط او که همه بچه هاي دوره عاشق سيد شده بودند.
سید حتی روی مربیهای دوره هم تأثیر گذاشته بود. کلام آنها معنوی شده
بود. هميشه در اطراف او پر از جواناني بود كه از شهرستانهاي مختلف آمده بودند.
٭٭٭
دوره آموزشی تمام شد. در حین دوره چند بار پرش انجام داده بودیم. اما
آخرین پرش فرق ميکرد.
این پرش از ارتفاع سه هزار پا بود. سوار بر هواپيماي سي ـ130 شديم. هواپيما به منطقه مردآباد كرج رسيد. همه ما چتر الكترونيكي داشتيم.
حلقه چتر به ميله بالاي سر ما در هواپيما متصل بود. با پرش ما خودبه خود چترباز ميشد. اما با این حال ترس بر بسیاری از بچه ها غلبه کرده بود.ايستادن در جلوي درب، دل و جرئت ميخواست. اولين نفري كه ميپريدميتوانست به ديگران روحيه بدهد.براي همين سيد مجتبی جلوي در ايستاد، من هم نفر دوم بودم. سيد سه بار با صداي بلند فرياد زد:»يازهراس و بقيه نيروها تكرار كردند.«
بعد هم با فرمان مسئول دوره، به سمت پايين پريد. من هم بعد از او در جلوي
در قرار گرفتم و با فرياد يازهراس پريدم. و به ترتيب همين طور نفرات بعد.
به محض پريدن چترم باز شد و آرام به سمت پايين آمدم. در ارتفاع سه هزار پا سكوت مطلق است.
فقط از دور صدای موتور هواپیما ميآمد. بنابراين اگر كسي فرياد بزند،
صدايش كاملًا به گوش ميرسد.
يك دفعه فريادهاي پياپي يازهراس توجه من را به سمت صدا جلب كرد! با كمي چرخيدن محل صدا را پيدا كردم
رنگ از چهره ام پريد. از ترس دهانم قفل شده بود! قلبم به تپش افتاد. چشمانم پر از اشک بود ...
رایزرهای چتر سيد به هم گره خورده بود. او داشت با سرعت زياد به سمت پايين ميآمد. اما در عين حال تلاش ميكرد چتر را باز كند.
واقعًا ترسيده بودم. نميدانستم چه كار كنم. خيره خيره به سيد نگاه ميكردم.
فريادهاي غریبانه سيد، سكوت فضا را شكسته بود. هیچ کاری از دست هیچ کس برنمي آمد به جز خدا.
همین طور به او نگاه ميکردم. برای سلامتی او نذر صلوات کردم. يكباره
سيد با دو دست رايزرها را گرفت و به حالت شلاق به آنها كوبيد.
درحاليكه فاصله كمي تا زمين مانده بود چتر سيد باز شد. سید آرام به زمين
نشست. من هم نفسی به راحتی کشیدم.
بعد از اين ماجرا با او صحبت كردم. ميگفت: »من در آن لحظات آماده
ملاقات با عزرائيل شده بودم! اما مادرم حضرت زهراس عنایت كردند.«
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم |•🍃 این قسمت: محبت پدر 🍃•| @hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
# برشی از کتاب سلام بر ابراهیم
#راوی: رضا هادی
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
محبت پدر
درخانهاي کوچک و مســتاجري درحوالي "ميدان خراسان تهران" زندگي
ميكرديم.
اولين روزهاي ارديبهشت سال1336 بود. "پدر" چند روزي است كه خيلي
خوشحال است.
"خدا" در اولين روز اين ماه، پســري به او عطا کرد. او دائمًا از "خدا" تشــكر
ميكرد.
هر چند حاال در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولي "پدر" براي اين پسر
تازه متولد شده خيلي ذوق ميكند.
البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد:
»ابراهيم«
"پدرمان نام پيامبــري" را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد
بود. و اين اسم واقعًا برازنده او بود.
بســتگان و دوســتان هر وقت او را ميديدند با تعجب ميگفتند: حســين
آقا، تو ســه تا فرزند ديگه هم داري، چرا براي اين "پســر" اينقدر خوشحالي
ميكني؟!
"پــدر" با آرامش خاصي جواب ميداد: اين پســر حالــت عجيبي دارد! من
مطمئن هســتم كه "ابراهيم من"، "بنده خوب خدا" ميشــود، "اين پسر نام من را هم زنده ميكند"!
راست ميگفت. محبت "پدرمان" به "ابراهيم"، محبت عجيبي بود.
هر چند بعد از او، "خدا" يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد،
اما از محبت "پدرم" به "ابراهيم" چيزي كم نشد.
٭٭٭
"ابراهيم" دوران دبســتان را به "مدرســه طالقاني" در خيابان زيبا رفت. اخالق
خاصي داشت. توي همان دوران دبستان "نمازش" ترك نميشد.
يكبار هم در همان ســالهاي دبســتان به دوستش گفته بود: "باباي من" آدم
خيلي خوبيه. تا حاال چند بار امام زمان )عج( را توي خواب ديده.
وقتي هم كه خيلي آرزوي "زيارت كربلا" داشــته، "حضرت عباس" را
در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده.
زماني هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه،
"آقاي خميني(ره)" كه شاه، چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه.
حتــي "بابام" ميگه: همه بايد به دســتورات اون "آقا" عمــل كنند. چون مثل
دستورات "امام زمانِ(عج)" می مونه.
دوســتانش هم گفته بودند: "ابراهيم" ديگه اين حرفها رو نزن. آقاي ناظم
بفهمه اخراجت ميكنه.
شــايد براي دوســتان "ابراهيم" شــنيدن اين حرفها عجيب بود. ولي او به
حرفهاي "پدر" خيلي اعتقاد داشت.
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
🍃 کانال شهید ابراهیم هادی 🍃
@Ebrahimhadibot
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_سی وپنجم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#ازدواج
#راوی :همسر شهید
آن زمان در مقطع دبيرستان تدريس داشتم. يك روز يكي از شاگردانم آمد
و گفت: »برادر من دوستي داردكه سيد و جانباز است، ولي از لحاظ مالي صفر
است. اجازه ميخواهند به خواستگاري شما بيايند.«
بعد آنها با مادرم اين مطلب را در میان گذاشتند. خيلي خوشحال شد و اجازه
داد كه به خواستگاري بيايند. در همان ابتدا سيد گفت: »من از جبهه آمدهام و دستم خالی است و ...«
شاید خيليها مقام داشتند. پول داشتند. اما سيد هيچ كدام را نداشت. اما در كلامش، رفتارش و حرف زدنش اخلاص موج ميزد. آدم ناخودآگاه جذب او ميشد.
در دوران نامزدي بيشتر از شهدا برايم ميگفت؛ از لحظه هاي شهيد شدن يارانش.
هميشه ميگفت: »من جا ماندهام. از خدا ميخواست شهادت را نصيبش كند.«
سيد هيچ چيز را براي خودش نميخواست. به کم قانع بود. هميشه از خودش
ميپرسيد: »آيا ديگران هم دارند؟«
وقتي از وسايل زندگی چيزي اضافه به نظرش ميرسيد، با مشورت هم به
كساني كه احتياج داشتند ميداد.
درباره عقد و عروسي، چون تازه از جبهه آمده بود و حال و هوای شهدا در سرش بود به من گفت: »بهتر است رسم حزباللّه ايها را اجرا كنيم. مراسم عقد ساده اي را برگزار كنیم.«
من هم قبول كردم. بسيار ساده و بي آلایش ولي خالصانه زندگي را شروع
كرديم. قسمت اين شد. ما شش سال با هم زندگي كرديم؛ از ديماه 1369 تا
ديماه 1375 .
٭٭٭
شخصیت عجیبی داشت. رفتار و اعمالش بی حساب وكتاب نبود. سيد غير از مراقبه، محاسبه هم داشت.
از همان دوران عقد ايشان جلو مي ايستادند و من هم پشت سر ايشان به جماعت نماز ميخوانديم. سيد بيشتر نمازهايش را به جماعت ميخواند؛ مگر زماني كه مريض ميشد. بيشتر اوقات هم روزهدار بود.
بيشتر دعاها را حفظ بود. از او پرسيدم شما كي اين همه دعا را حفظ كرديد؟ ميگفت: »جبهه بهترين محل براي خودسازي بود. در جبهه وقتي در سنگر بوديم بهترين كار ما اين بود كه دعاها را حفظ كنيم.«
ميگفت: »كتاب دعا يا مفاتيح الجنان شايد هميشه در دسترس نباشد پس
بهترين راه حفظ كردن آن است.«
او ميخواند و من هم با او زمزمه ميكردم. هميشه به من سفارش ميكرد كه
حتمًا دعاها را بخوانم و قرآن را فراموش نكنم
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_سی و ششم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#زندگی
#راوی :همسر شهید
سيد عاشق بچه بود. ميگفت: »ميخوام چهار تا بچه داشته باشم؛ دو تا دختر،
دو تا هم پسر، خداوند فقط يك دختر به ما داد كه آقا سيد به علت علاقه اي كه
به حضرت زهراس داشتند نام او را زهرا گذاشت. ميگفت: »اگر خدا به من
پسر دهد، نامش را ميگذارم اباالفضل؛ اباالفضل علمدار.«
وقتي ميخواست زهرا را بخواباند برايش داستان ميگفت. اما نه مثل
داستانهايي كه بقيه براي بچه هايشان تعريف ميكنند.
آقا سيد براي زهراي كوچك، از لحظه هايي كه جانباز شد، از خاطرات جبهه
و خاطرات دوستان شهیدش تعريف ميكرد.
ميگفتم: »آقا سید، براي بچه كوچك از اين داستانها تعريف نميكنند!«
ميگفت: »زهرا بايد از حاال راه شهادت را بداند. بايد بداند كه شهيد چه كسي
است و جبهه چيست. بايد دل زهرا با اين مسائل اُنس بگيرد.«
در تربيت زهرا شيوه هاي جالبي داشت. هرگز او را تنبیه نکرد. اصلًا با زدن
مخالف بود. به خصوص آنكه ميگفت نام مادرم روي اوست. اگر زهرا اذيت
ميكرد، سيد فقط سكوت ميكرد.
همين سكوتش باعث ميشد تا زهرا با اينكه خيلي بچه بود متوجه اشتباهش شود. بعد ميرفت و از پدرش عذرخواهي ميكرد.
معتقد بود تنبيه بايد اخلاقي باشد، تا اثر اخلاقي هم بگذارد. ميگفت:»بايد
با بچه دوست بود.«
سيد نقاشي هاي قشنگي براي زهرا ميكشيد. با او به پارك ميرفت. باهم
خيلي بازي ميكردند. با هم شوخی ميکردند و ...گاهي به او سواري هم
ميداد! سید مجتبی بهترین پدر برای زهرا بود.
در مديريت خانه همفكري داشتيم. سيد عاليترين تصميمها را ميگرفت. در کارها با من مشورت ميكرد. به او ميگفتم تصميم نهايي را خودت بگير؛ چون ميدانستم خیلی عالي تصميم ميگيرد.
در کارهای خانه خیلی به من کمک ميکرد. وقتی ميتوانست، بيشتر
كارهاي خانه را ايشان انجام ميداد. نمونة آن گردگيري منزل بود. من و دخترم را ميفرستاد خانه مادرم. وقتي برميگشتيم باوركردني نبود، خانة مثل دسته گل شده بود. سيد چايي آماده كرده بود و ... با اينكه خسته بود اما يك بار نشد كه
بگويد خانم من ديگه خسته شدم.
همه كارهايش با نظم انجام ميشد؛ مگر زماني كه مريض ميشد. حتي در
آنوقت هم نگران بي نظمی هاي اطرافش بود و ناراحت ميشد.
رفتارش هميشه با متانت و سنگيني خاصي همراه بود. براي همين مورد علاقه مادرم بود. با فاميل و آشنا متواضعانه برخورد ميكرد. نسبت به سن و سالش آدم فكر ميكرد دكترا دارد.
اوقات فراغت را در خانه بيشتر با زهرا بود. يا به تمرين مداحي ميپرداخت.
گاهي از او ميخواستم كه براي ما مداحي كند. او هم به شوخي ميگفت تا درخواست رسمي نكنيد نميخوانم
من هم ميخنديدم و درخواست رسمي ميكردم. بعد شروع ميكرد با
صدايی زيبا خواندن. اهل شوخي بود؛ اما نه هر شوخي! در جايش آدم جدي ولي مهربان بود.
اصلًا در بند تشريفات نبود. مهمان كه ميخواست بيايد به من ميگفت يك
نوع غذا درست كنم.
ميگفتم: »آقا سيد ممكنه مهمان آن غذايي را كه ما سر سفره ميگذاريم
دوست نداشته باشد.«
فكري ميكرد و ميگفت: »از نظر شرعي درست نيست، اما حالا كه اين
حرف را زدي، مهمان حبيب خداست، اشكال ندارد. فقط نباید اسراف شود.«
اهل زرق و برق دنيا نبود. به نكات خيلي ريزي در زندگي دقت داشت كه فكر آن را هم نميكردم.
اصلًا يادم نميآيد به من دستوري داده باشد. روزه كه ميگرفت، هيچ وقت
نميگفت برايم غذا بياور و يا آماده كن. وقتي ميديدم كه با يك استكان چايي دارد افطار ميكند، ميرفتم غذا را آماده ميكردم و برايش ميآوردم.
اما ميديدم كه خيلي غذا نميخورد. ميگفتم: »آقا شما روزه بوديد، بايد
بخوريد تا نيرو بگيريد و بتوانيد كارهايتان را انجام دهيد.«
ميگفت: »زياد خوردن باعث ميشود انسان پايبند دنيا شود.«
هر بار كه برايش غذا درست ميكردم خیلی تشکر ميکرد و ميگفت:
»إنشاءالله خداوند طعام بهشتي نصيب شما كند.«
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم |•🍃 این قسمت: شرط بندی🍃•| @hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
# برشی از کتاب سلام بر ابراهیم
#راوی: اکبر نوجوان، مهدي فريدوند،سعيد صالحتاش
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
شرط بندی
تقریباً سال 54 بود که یک روز صبح جمعه وقتی مشغول بازی بودیم،سه نفراز بچههاي غرب تهران آمدند و گفتند: "ابراهیم کیه !؟"
بعد گفتند: بیا بازی سر 200 تومان، دقايقي بعد بازی شروع شد. ابراهیم تک و آنها سه نفر بودند ولی به ابراهیم باختند.
همان روز رفتيم يكي از محلههاي جنوب شهر و سر هفتصد تومان شرط بستيم. بازي خوبي بود وخيلي سريع اونها رو برديم. موقع پول دادن ابراهيم فهميد اونها مرتب اينطرف وآنطرف ميرن تا پول ما رو جور كنن.
يكدفعه ابراهيم گفت :"آقا يكي بياد تكي با من بازي بكنه اگه برد ماپول نميگيريم ".يكي از اونها جلو اومد و شروع به بازي كرد.
ابراهيم خيلي ضعيف بازي كرد تا حريفش برنده بشه وبعد هم، همه اونها خوشحال از آنجا رفتند . من هم كه عصباني بودم به ابراهيم گفتم :"آقا ابرام، چرا اينجوري بازي كردي؟" باتعجب نگاهم كرد وگفت: "همه اينا رو هم صد تومن تو جيبشون نبود! ميخواستم ضايع نشن! "
هفته بعد دوباره همان بچههاي غرب تهران با دو نفر دیگر از دوستانشان آمدند و 5 نفره با ابراهیم سر 500 تومان بازیکردند. ابراهیم هم پاچههای شلوارش رو بالا زد و پا برهنه آنچنان بازی کرد و به توپ ضربه میزد که هیچکس نمیتوانست آن را جمع کند. آن روز هم ابراهیم با اختلاف زیاد برنده شد.
شب وقتی با ابراهیم رفته بودیم مسجد، حاج آقا ضمن احکامی که میگفت از شرط بندی و پول حرام صحبت کرد و گفت:
"پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)" میفرماید:
"هر کس پولی را از راه نامشروع به دست آورد، در راه باطل و حوادث سخت از دست می دهد.(مواعظ العددیه ص 25 )
و نیز فرمودهاند:
"کسی که لقمه ای حرام بخورد نماز چهل شب و دعای چهل روز او پذیرفته نمی شود". (الحکم الظاهره ج 1 ص 317)
ابراهیم با تعجب به صحبتها گوش ميكرد. بعد با هم رفتیم پیش حاج آقا وگفت: "حاجی من امروز َسر والیبال 500 تومان تو شرط بندی برنده شدم"
بعد هم ماجرا رو تعریف کرد و گفت: "البته این پول رو خودم مصرف نکردم و دادم به یک خانواده مستحق!". حاج آقا هم گفت: "از این به بعد مواظب باش ، ورزش بکن ولی شرط بندی نکن."
هفته بعد دوباره همان افراد آمدند ولی این دفعه با چند تا یار قویتر و گفتند: "این دفعه بازی سر هزارتومان". ابراهیم گفت:
"من با شرط بندی بازی نمیکنم". اونها هم شروع کردند به مسخره کردن و تحریک کردن ابراهیم که:
"ترسیده، میدونه می بازه، یکی ديگه گفت: پول نداره و... "
ابراهیم برگشت وگفت:" شرط بندی حرومه، منم اگه میدونستم هفتههای قبل با شما بازی نمیکردم، پول شما رو هم دادم به فقیر، اگر میخواین بدون شرط بندی بازی میکنیم".
که البته بعد از کلی حرف و سخن و مسخره کردن بازی انجام نشد.
***
با اينكه بعد از آن ابراهيم به ما بسيار توصيه ميكرد كه ديگر شرطبندي نكنيد اما يكبار با بچههاي محله نازيآباد بازي كرديم ومبلغ سنگيني را باختيم آخرهاي بازي بود كه ابراهيم آمد و به خاطر شرط بندي از دست ما خيلي عصباني شد. از طرفي ما چنين مبلغي نداشتيم كه بدهيم . وقتي بازي تمام شد ابراهيم جلو آمد وتوپ را گرفت وگفت:
"كسي هست بياد تك به تك بزنيم ؟" از بچههاي نازيآباد يكي بود به نام حاجقاسم كه عضو تيم ملي وكاپيتان تيم برق بود . با غرور خاصي جلو آمد وگفت : سَر چي؟ابراهيم گفت :"اگه باختي از اين بچهها پول نگيري." اون هم قبول كرد.
ابراهيم آنروز به قدري خوب بازي كرد كه همه ما تعجب كرديم و با اختلاف زياد حريفش رو شكست داد.اما بعد از آن حسابي ما رو دعوا كرد!
ابراهیم به جز والیبال در خیلی از رشتههای ورزشی مهارت داشت. در کوهنوردی یک ورزشکار کامل بود. تقریباً از دو سه سال قبل از پیروزی انقلاب تا ایام انقلاب هر هفته صبح های جمعه با دو سه تا بچههای زورخانه میرفتند تجریش و نماز صبح رو امامزاده صالح میخواندند. بعد به حالت دویدن از کوه بالا میرفتند. آنجا صبحانه میخوردند و بر میگشتند.
این کوهنوردی در منطقه دربند و کولکچال و درکه هر هفته ادامه داشت تا ایام پیروزی انقلاب. ابراهيم فوتبال را هم خيلي خوب بازي ميكرد در پينگ پنگ هم استاد بود وبا دو دست ودو تا راكت بازي ميكرد وكسي حريفش نبود.
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
🍃 کانال شهید ابراهیم هادی 🍃
@Ebrahimhadibot
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_سی و هفتم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#انگشتر
#راوی :مجید کریمی
شخصيت عجيبي داشت. در مواقع شوخي و خنده سنگ تمام ميگذاشت.
اما از حد خارج نميشد.فراموش نميكنم. در قرارگاه كه بوديم سربازها بيشتر در كنار سيد بودند. او
هم سعي ميكرد از اين موقعيت استفاده كند.
يك شب در كنار سيد و سربازها نشسته بوديم. شروع كرد خاطرات خندهدار دوران جنگ و رزمندهها را تعريف كرد.
همه ميخنديدند. در پايان رو به من كرد و گفت: »خب حالا، مجيد جان
حمد و سوره ات را بخوان!«
شروع كردم به خواندن. بعد به سرباز بغل دستياش گفت: »حالا شما هم
بخوان و همين طور بقيه ...«
سيد كاغذي در دست داشت و مطالبي روي آن مينوشت. روز بعد هر جا كه يكي از سربازها را تنها گير ميآورد با خوشرويي ایرادات حمد و سوره اش را يادآور ميشد!
به كارهاي سيد دقت ميكردم. كارهايش هميشه بي عيب و نقص بود. كاري
نميكرد كه كسي ضايع شود. حرمت همه را داشت، حتی سربازان بی سواد!
در ايامي كه جهت دوره تكميلي)تداوم آموزش( به تهران آمده بوديم هميشه با هم بوديم. يك روز جمعه به حمام عمومی دانشکده رفتيم. تا جايي كه من به ياد دارم
هيچ گاه غسل جمعه سيد ترك نشده بود. ميگفت: »اگه آب دبه اي هزار تومن هم بشه حاضرم پول بدم، اما غسل جمعه من ترك نشه.«
حمام عمومي بود. در كنار حوض نشستيم و مشغول شستن شديم. سيد دوباره سر شوخي را بازكرد. يك بار آب سرد به طرف ما ميپاشيد. يك بار آب داغ و ...
خالصه بساط خنده به راه بود. ما هم بيكار نبوديم! یک بار وقتي سيد مشغول شستن خودش بود يك لگن آب يخ به طرف سيد پاشيدم. سيد متوجه شد و جا خالي داد اما اتفاق بدي افتاد!
سيد انگشترهايش را درآورده و كنار حوض حمام گذاشته بود. بعد ازاينكه
آب را پاشيدم با تعجب ديدم رنگ از چهره سيد پريد. او به دنبال انگشترهايش ميگشت!
سيد چند تا انگشتر داشت. يكي از آنها از بقيه زيباتر بود. بعد از مدتي
فهميدم که ظاهرًا این انگشتر هدیه ازدواج سيد است.
آن انگشتركه سيد خيلي به آن علاقه داشت رفته بود. شدت آب، آن را به
داخل چاه برده بود. ديگر كاري نميشد كرد. حتي با مسئول حمام هم صحبت كرديم اما بيفايده بود.
به شوخي گفتم. اين به دليل دلبستگي تو بود. تو نبايد به مال دنيا دل ببندي
گفت: »راست ميگي. ولي اين هديه همسرم بود؛ خانمي كه ذريه حضرت
زهراس است. اگر بفهمد كه همين اوايل زندگي هديه اش را گم كردم بد
ميشود.«
خلاصه روز بعد به همراه او براي مرخصي راهي مازندران شديم. درحاليكه جاي خالي انگشتر در دست سيد كاملًا مشخص بود.
هنوز ناراحتی را در چهره اش حس ميکردم. او به منزلشان رفت و من هم
راهي بابلسر شدم.
دو روز مرخصی ما تمام شد. سوار بر خودروي سپاه راهي تهران شديم. خيلي خسته بودم. سرم را گذاشتم روي شانه سيد. خواب چشمانم را گرفته بود.
چشمانم در حال بسته شدن بود كه يكباره نگاهم به دست سيد افتاد. خواب
از سرم پريد! سرم را یکباره بلند کردم. دستش را در دستانم گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم: »اين همون انگشتره!!«
خیلی آهسته گفت: »آروم باش.«
دوباره به انگشتر خيره شدم. خود خودش بود. من ديده بودم كه يك بار سيد به زمين خورد و گوشة نگين اين انگشتر پريد.
بعد هم ديده بودم كه همان انگشتر به داخل فاضلاب حمام افتاد. هيچ راهي هم براي پيدا كردن مجدد آن نبود.حالا همان انگشتر در دستان سيد قرار داشت!! با تعجب گفتم: »تو رو خدا
بگو چي شده؟!«
هرچه اصرار كردم بيفايده بود. سيد حرف نميزد. مرتب ميخواست
موضوع بحث را عوض كند اما اين موضوعي نبود كه به سادگي بتوان از
كنارش گذشت!
راهش را بلد بودم. وقتي رسيديم تهران و اطراف ما خلوت شد به چهره او خیره شدم. بعد سيد را به حق مادرش قسم دادم!
كمي مكث كرد. به من نگاه کرد و گفت: »چيزي كه ميگويم تا زنده هستم
جايي نقل نكن، حتي اگر توانستي، بعد از من هم به كسي نگو؛ چون تو را به خرافه گويي و ... متهم ميكنند.«
وقتي آن شب از هم جدا شديم. من با ناراحتي به خانه رفتم. مراقب بودم
همسرم دستم را نبيند. قبل از خواب به مادرم متوسل شدم.
گفتم: »مادر جان، بيا و آبروي مرا بخر!«
بعد هم طبق معمول سورة واقعه را خواندم و خوابيدم. نيمه شب بود كه براي
نماز شب بيدار شدم. مفاتيح من بالای سرم بود. مسواك و تنها انگشترم را روي آن گذاشته بودم.
موقع برخواستن مفاتيح را برداشتم و به بيرون اتاق رفتم. وضو گرفتم و آماده
نماز شب شدم. قبل از نماز به سمت مفاتيح رفتم تا انگشترم را در دست كنم.
يكباره و با تعجب ديدم كه دو انگشتر روي مفاتيح است!!
وقتي با تعجب ديدم انگشتري كه در حمام دانشکده تهران گم شده بود
روي مفاتيح قرار داشت! با همان نگيني كه گوشهاش پريده بود، نميداني چه حالي داشتم.
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم |•🍃 این قسمت: حجاب 🍃•| @hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
# برشی از کتاب سلام بر ابراهیم ۲
#راوی: خواهر بزرگوار شهید
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
... حجاب ...
وقتی میخواستیم از خانه بیرون برویم خیلی دوستانه میگفت : " چادر برای زن یک حریم است. یک قلعه و یک پشتیبان است. از این حریم خوب نگهبانی کنید." طوری دلیل می آورد که واقعا قبول می کردیم. یکبار زمانی که سن من کم بود میخواستم جوراب رنگی بپوشم و از خانه بیرون بروم. ابراهیم غیر مستقیم گفت: " حریم زن با چادر حفظ میشود ،حالا اگر جوراب رنگی به پا کنی، باعث میشود که جلب توجه کنی و حریم چادر هم از بین برود. جوراب رنگی جلوی نامحرم جلب توجه میکند و ... "
میگفت : " اگر خانم ها حریم رابطه با نامحرم را حفظ کنند ، خواهید دید که چقدر آرامش خانواده ها بیشتر میشود . صدای بلند در پیش نامحرم ،مقدمه آلودگی و گناه رافراهم میکند. اگر حریم ها رعایت شود، نامحرم جرات ندارد کاری انجام دهد. "
همیشه میگفت : " به حجاب احترام بگذارید که حفظ آرامش و بهترین امر به معروف برای شماست ... "
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
🍃 کانال شهید ابراهیم هادی 🍃
@Ebrahimhadibot
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_سی و هشتم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#فراز و نشیب ها
#راوی :همسر شهید
هر كسي اول زندگي با سختيهايي روبهرو است. اصلًا شروع هر زندگي با سختي است.
اختلاف سليقه هايي وجود دارد كه البته عادي است؛ چون دو نفري كه با هم ازدواج ميكنند از دو فرهنگ و خانوادة متفاوت هستند.
موضوع مهم اين است كه در اين مواقع دو نفر خود را به طبع يكديگر در آورند. به خصوص اگر همسر روحيه اي مانند سيد داشته باشد.
حقوق پاسداري او كم بود. از آن حقوق بايد اجاره خانه ميداديم، امورات خانه را هم ميگذرانديم.
سيد بسيار انفاق ميكرد. اگر هم نميتوانست كمك مالي به كسي كند، از لحاظ فكري ياري ميرساند.
به او ميگفتم: »آقا، تعادل را رعايت كنيد.«
ميگفت: »خداوند خودش روزي رسان است بايد انفاق كنيم، حتي اگر زياد
هم نداشته باشيم.«
حقيقتًا پولي كه سيد به خانه ميآورد بركت داشت.
اگر مسئله و مشكلي پيش ميآمد، به من نميگفت. علت را كه ميپرسيدم
ميگفت: »زنها انسانهاي حساس و با عاطفه اي هستند، نميخواهم ذهن شما را درگير كنم و باعث ناراحتي شما شوم.«
در برابر مشكلات و گرفتاريها منطقي برخورد ميكرد. بهترين راه حل را
انتخاب ميكرد.
هر گاه فكرش به جايي نميرسيد، به مسجد جامع ميرفت و دو ركعت نماز ميخواند و از خدا كمك ميگرفت.
ميگفت: »اگر به مشكلي برخورد كردي، بهترين راه اين است كه نماز
بخواني و از خدا كمك بگيري و توسل داشته باشي. آنوقت خدا هم راه را به شما نشان ميدهد.«
سخت ترين لحظات زندگي زماني بود كه بيمار ميشد. ماه دي، ماه عجيبي
بود جالب آنكه يازدهم دي روز تولدش بود.در ديماه ازدواج كرديم و دخترمان هم هشتم دي به دنيا آمد و سيد در يازدهم دي شهيد شد.
آخرين بار كه مريض شد وقتي بود كه از مراسم دعاي توسل برميگشت. بیشتر وقتها ساعت دوازده شب برميگشت. آن شب با حال عجيبي به خانه برگشت.
به او گفتم: »امشب چه خبر شده؟«
گفت: »احساس عجيبي دارم.«
تا به حال او را اينگونه نديده بودم ميگفت: »آقا امضا كردند. ديگر دارم
ميرم.« بعد گفت به يكي از دوستانش زنگ بزنم و بگويم كه با او كار دارد.
نزديك صبح، خيلی تب كرده بود. ميخواستم مرخصي بگيرم كه او قبول نكرد.
گفت: »دوستم مي آید و مرا به دكتر ميرساند.« قبل از آنكه دوستش او را به بيمارستان ببرد، غسل شهادت كرد.
به او هم گفته بود: »آقا آمده و پرونده ام را امضا كرده!« وقتی ميخواستند او را به بیمارستان ببرند ميگفت: »این آخرین باری است که شما را اذیت ميکنم.« يك هفته بعد هم شهيد شد.
هميشه به خودم دلداري ميدادم. همان سال اول ازدواج ميگفتم: »انشاالله
پنجاه سال با هم زندگي ميكنيم. اما سيد ميگفت: ”بگذار حالا پنج سال با هم باشيم، بقيه اش طلبت.“«
هيچ وقت فكر نميكردم اينقدر سریع از پيش ما برود. زهرا پنج سال بيشتر
نداشت كه پدرش شهيد شد. براي او شهادت پدرش ناباورانه بود. بهت را
ميتوانستم در چشمانش ببينم.
براي پدرش خيلي دلتنگي ميكرد. عيدها كه ميشد گريه ميكرد.
زهرا قبل از امتحاناتش سر مزار پدرش ميرفت و از او كمك ميگرفت. به او ميگفت: »من تلاش ميكنم ولي پدر، تو هم براي من دعا كن.«
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_سی و نهم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#هیئت رهروان امام خمینی ره
#راوی :جمعی از دوستان
خیلی ساده و با اخلاص ميخواند. سوز درونی او در صدایش تأثیر گذاشته
بود.
رفتهرفته در مداحی مسلط شد. بیشتر ادعیه و زیارتها را در همان دوران جنگ حفظ کرد.
وقتی به مرخصی ميآمد به همراه دوستان رزمنده به منازل شهدا ميرفت.
با قرائت دعای توسل و کمیل، یاد رفقای خود را زنده نگه ميداشت. با پایان جنگ این روند ادامه داشت.
کمکم جمعیت هیئت زیاد شد. پس از ارتحال ملکوتی امام; به همراه
دوستان مسجد جامع، هیئت رهروان امام; را راهاندازی کردند.
منازل شهدا کفاف جمعیت شرکتکننده را نميداد. بنابراين بیت الزهرا س
در محله ششصد دستگاه محل تشکیل جلسات هیئت شد.
مدتی بعد هم، محل ساختمان فعلی هیئت در روبهروی امامزاده یحیی انتخاب و خریداری شد.
٭٭٭
سید یکی از مداحان خوش صدا و با اخلاص بود که مردم بسیار به او علاقه
داشتند. خیلیها سید را از مداحی در بیت الزهراس ميشناختند.
یک بار به طور اتفاقی پشت سرش به سمت هیئت ميرفتم. متوجه شدم از
مسیر مستقیمی که به بیت الزهراس ميرسيد، حرکت نميکند! دائم از کوچه
پس کوچهها عبور ميکرد.
کلاه وکاپشن را روی سرش کشیده بود. سعی ميکرد تا آنجا که ميشد در
دید مردم نباشد.
برای من عجیب بود. اما ميدانستم سید به اخلاص خیلی اهمیت ميدهد.
علاقهای نداشت که مردم او را به هم نشان بدهند و بگویند ...
٭٭٭
رفتم هیئت رهروان امام; تا بلکه ...
مجلس خیلی با حال و با صفایی بود. اما آنچه ميخواستم نشد! بعد از مراسم
رفتم جلو و مداح هیئت را پیدا کردم. ميگفتند نامش سید مجتبی علمدار است.
گفتم: »آقا سید من یه سؤال دارم.«
جلوتر آمد. گفتم: »من هر هیئتی که ميروم، وقتی روضه ميخوانند و مداحی ميکنند، اصلًا گریهام نميگیرد. چه کارکنم!؟«
سید نگاهی به من کرد وگفت: »در این مراسم هم که من خواندم باز گریه ات
نگرفت؟« گفتم: »نه! اصلًا گریه ام نگرفت.«
رفت توی فکر. بعد با لحن خاصی گفت: »ميدونی چیه!؟ من گناهانم زیاده.
من آلوده ام. برای همین وقتی ميخوانم اشک شما جاری نميشود. سید این حرف را خیلی جدی گفت و رفت.«
من تعجب کردم. تا آن لحظه با هر یک از بزرگان که صحبت کرده بودم و
همین سؤال را از آنها پرسیدم، به من ميگفتند: »شما گناهانت زیاد است. شما آلوده ای برو از گناهان توبه کن .آنوقت گریه ات ميگیرد؟!«
البته من ميدانستم که مشکل از خودم است اما شک نداشتم که این کلام آقا سید، اخلاص و درون پاک او را ميرساند.
از آنوقت مرتب به هیئت رهروان ميرفتم، خداوند نیز به من لطف کرد و
موقع مداحی سید اشک من جاری بود.
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم |•🍃 این قسمت: در محضر علما قسمت اول 🍃•| @hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
# برشی از کتاب سلام بر ابراهیم ۲
#راوی: امیر منجر و ...
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
در محضر علما
بارها افراد به ظاهر مذهبی را دیده ام که وقتی از خانه خارج میشوند ، تسبیحی در دست دارند و به استعفار مشغول هستند. اما برخی از این جماعت ، فقط استغفار ظاهری دارند و هیچ کاری را به خاطر "خدا" انجام نمیدهند. پای گناه که برسد معلوم نیست چه میکنند ؟
ابراهیم اهل مراقبه و محاسبه بود. از اعمال خود مراقبت میکرد و از خودش حساب میکشید. اما این مسائل در ظاهر زندگی او هیچ نمودی نداشت. یعنی در مقابل دیگران و در کنار دوستان ، بسیاری عادی و ساده ظاهری میشد. میگفت ، شوخی میکرد ، میخندید و ...
باید با ابراهیم رفت و آم میکردید تا متوجه اخلاص در اعمال و محاسبه و مراقبه او میشدید. این معنویات از پای درس علما و بزرگان و سخنران های هیئت به دست آمده بود. او مرتب به مسجد می رفت و از کلام بزرگان استفاده می نمود. حتی برای مداحی ، باید گفت که "ابراهیم" یک شبه مداح نشد. "او" بارها در محضر افراد پیشکسوت حضور می یافت و از آنها میخواست در نوکری "خاندان اهل بیت (علیهم السّلام)" ،،، "او" را یاری کنند.
ادامه دارد ...
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
🍃 کانال شهیدان ابراهیم هادی و محسن حججی 🍃
@Ebrahimhadibot
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_چهلم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#ذاکر اهل بیت
#راوی :جمعی از دوستان شهید
در عین علاقه و استفاده از سبکهای سنتی، از شیوه ها و سبکهای نوین
مداحی نیز استفاده ميکرد. بارها به تهران آمده و در جلسات حاج منصور و دیگر مداحان شرکت ميکرد.
اما مهمترین کاری که سید در میان دوستان باب کرد اخلاص در مداحی بود. او کاری کرد که هماکنون بزرگان و مداحان دهها هیئت، در شهر ولایتمدار ساری و استانهای شمالی کشور خود را شاگردان معنوی سید ميدانند.
٭٭٭
معمولًا در هیئتها برای مداح، صندلی یا چیزی قرار ميدهند تا در بالاترین
جای مجلس بنشیند. بعد هم مجلس را آماده ميکنند. موقع شروع مجلس یک نفر با ذکر صلوات، ورود مداح را خبر ميدهد و ...
اما سید اصلًا در قید و بند این برنامهها نبود. همان پایین مجلس مينشست.
ميگفت چراغها را خاموش کنند. بعد شروع ميکرد به مداحی.
اخلاص عجیبی در کارهایش موج ميزد. یک بار برنامههایی که برای
آمادهسازی مراسم در بیت الزهرا س داشتیم کمی عقب افتاد. یک سری از
کارهای تدارکاتی باقی مانده بود.
سید مثل همیشه مشغول کار شد. نصب پارچهها و لامپ و ... همزمان هم مردم دسته دسته وارد بیت الزهراس ميشدند.
وقتی مراسم تمام شد یک نفر از من پرسید: »ما آخر مداح را ندیدم. چقدر با
سوز و حال ميخواند. راستی مداح هیئت کی بود!؟«
سید را به او نشان دادم. خیلی تعجب کرد! باورش نميشد همان کسی که قبل از مراسم مشغول بستن لامپ و ... بود مداح هم باشد.
خیلیها تصورشان از مداح چیز دیگری بود. اما سید باورهای ما را تغییر داد.
٭٭٭
به یکی از دوستان صمیمی او، که از ذاکران اهل بیت: است، گفته بود:
»هر وقت وارد هیئت شدی و جمعیت زیاد آن، تو را به وجد آورد و احساس
کردی که مردم به خاطر تو آمده اند، همان لحظه برو بیرون و مداحی نکن! زیرا ُعجب و غرور انسان را نابود ميکند.«
بارها دیده بودم بعد از اتمام کار هیئت، ظرفها را ميشست. ميگفت:
»افتخارم این است که خادم عزاداران امام حسین علیه السلام باشم.«
از دیگر برنامههای او دعای کمیل سید در مسجد جامع ساری بود. دعای ندبه او نیز کانون انسان سازی بود. همیشه بعد از برنامه دعای ندبه به همراه دوستان
مشغول فوتبال ميشد.
این دوستی و ایجاد علاقه باعث جذب بیشتر جوانان به مجالس اهل بیت ميشد.
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_چهل و یکم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#جذب
#راوی :دوستان سید
برای جذب جوانترها به هیئت خیلی تلاش ميکرد. اگر یک جوان برای
اولین بار به هیئت ميآمد، سعی ميکرد او را بیشتر از بقیه تحویل بگیرد. با آنها ميرفت فوتبال و ...
با جوانترها رفیق ميشد و به این طریق آنها را با امام حسین ع آشنا
ميکرد.
یک بار سید را بر خلاف همیشه با لباسی غیر متعارف دیدم! او بیشتر مواقع
تیپ و ظاهر بچههای جنگ را حفظ ميکرد. نعلین ميپوشید و شلوار شش
جیب داشت. اما آن روز شلوار کتان و شیک پوشیده بود!
البته از شلوارهای گشاد و ساده بود. اما از کسی مثل سید بعید بود. جلو رفتم
و گفتم: »آقا سید، شما؟«!
بعد به شلواری که پوشیده بود اشاره کردم.
سیدگفت: »به نظر تو از لحاظ شرعی اشکال داره؟«
گفتم: »نه،گشاده، هیچ مارک و علامتی هم نداره. اما برای شما خوب نیست.«
گفت: »ميدونم، اما امروز رفته بودم با یه سری از جوونها فوتبال بازی کنم.
بعد هم باهاشون صحبت کردم و دعوتشون کردم به هیئت.«
بعد ادامه داد: »وقتی با تیپ و ظاهری مثل خودشون با اونها حرف ميزنی
بیشتر حرفت رو قبول ميکنند.«
٭٭٭
آمده بود جلوی درب بیت الزهراس .ميخواست سید را ببیند. صدایش
کردم. آمد جلوی درب و گفت: »بفرمایید!؟«
آن خانم گفت: »من رو ميشناسید؟!«
سید هر وقت ميخواست با خانمی صحبت کند سرش را بالا نميآورد. آن
روز هم همین طور. سرش پایین بود و گفت: »خیر.«
گفت: »دو تا پسر دارم که ظاهرًا چند وقته با شما آشنا شدند. دوقلو هستند و هفده سال سن دارند.«
سید گفت: »بله، بله، حال شما خوبه؟«
آن مادر ضمن تشکر گفت: »من باید مطلبی رو بگم. امیدوارم من رو ببخشید.«
بعد ادامه داد: »خانواده ما هیچ کدام اهل مذهب و دین و ... نیستند. مدتی
پیش بچههای من موقع فوتبال با شما آشنا شدند. توی خانه هم از شما زیاد تعریف ميکردند. من فکر کردم شما مربی فوتبال و ... هستید.
من چند وقتیه که ميبینم رفتار و اخلاق بچههای من تغییر کرده! روزبهروز برخورد بچه ها، با من و پدرشان بهتر از قبل ميشد. مدتی بود که ميدیدم این
بچهها توی اتاقشون هستند و کمتر پیش ما ميآیند.
یک روز از لای در مشاهده کردم که دوتایی دارند نماز ميخونن. خیلی
تعجب کردم. خیلی هم شرمنده شدم که بچههای من از من خداشناس تر شدند.«
مدتی رفتار و اخلاق پسرها رو زیر نظر داشتم. تا اینکه فهمیدم بعضی از
روزها به مکانی ميروند و آخر شب برميگردند. فکر کردم باشگاه ميرن.
وقتی برميگشتند چشمهایشان کبود بود. معلوم بود که خیلی گریه کردهاند!
ناراحت بودم. گفتم شاید کسی اونها رو اذیت ميکنه. برای همین چادر
خانم همسایه را قرض گرفتم و امروز آنها را تعقیب کردم. فهمیدم که به اینجا آمدهاند ؛ به بیت الزهراس
از همسایه ها پرسیدم:”اینجا كجاست؟!“
گفتند: ”حسینیه است. جوانها ميآیند و سخنرانی و مداحی دارند. مسئول
اینجا هم نامش آقا سید علمدار است“.
من هم نام شما را شنیده بودم. برای همین اینجا ماندم و تا آخر هیئت را گوش
کردم. مطمئن شدم خدا دست بچههای من رو گرفته. برای همین اومدم از شما
تشکر کنم و بگم بیشتر مراقب بچههای من باشید.«
همان موقع دوقلوها از در بیرون آمدند. با تعجب مادرشان را دیدند که با سید
در حال صحبت است.
سید جلو رفت و دست انداخت گردن هر دوی آنها و گفت: »حاج خانم،
بچههای شما عالی اند. اینها معلم اخلاق من هستند. خدا اینها رو خیلی دوست
داره. ما هم که کارهای نیستیم. این بچهها باید ما رو یاری کنند.«
چند روز بعد دوباره همین مادر را دیدم. آمده بود تا سید را ببیند.
سید جلوی در آمد. مادر، یک دسته اسکناس که داخل پاکت بود به سید
داد و گفت: »کل پسانداز من همین سی هزار تومن هست که آوردم برای بیت
الزهراس .من هرچه دارم از شما دارم. شما هم هر طور ميدانید خرج کنید.«
سید تشکر کرد و مبلغ را به مسئول مالی هیئت تحویل داد. این دو نفر بعدها
از بهترین نیروهای هیئتی شدند.
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_چهل و دوم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#پاکت
#راوی :جانباز سرافراز سید مصطفی علمدار
سید اعتقاد عجیبی به ائمه: داشت. به این خاندان عشق ميورزید. مداحی که ميکرد برای احتیاج مادی نبود. در ازاي مداحی کردن مبلغ یا به قولی پاکت نميگرفت.
از وضعیت مالی او آگاه بودم. حقوقی که از سپاه ميگرفت کافی نبود. از آن
پول، هم باید اجاره منزل را ميداد و هم امورات خانواده را ميگرداند.
البته من سید را ميشناختم. ميدانستم که از آن حقوق بخشی را نیز انفاق
ميکند. ولی با این حال از مداحی کردن هدیه و یا پولی نميگرفت.
یک بار او را برای مداحی دعوت کردند. سید هم قبول کرد. آن روز با
ماشین او را رساندم. در راه به شوخی گفتم: »راستی سید مداحی ميکنی، پاکت هم ميگیری؟«
گفت: »من برای چیز دیگری ميخوانم. من هیچ چیز را با خانم حضرت
زهرا س عوض نميکنم.«
سید اعتقاد قلبی داشت. ميگفت: »من اگر برای مداحی پول بگیرم، دیگر نميتوانم در حضور مادرم حضرت زهرا س بگویم که من خالصانه برای شما مداحی کردم؛ چون ایشان ميتوانند بگویند که اُجرت مداحیات را گرفته ای.«
هر سال 28 ماه صفر با بچههای هیئت رهروان امام; راهی سفر مشهد
ميشدیم. در حرم هماهنگ کردیم تا سيد در گوشهای از صحن مداحی کند.
از همه استانها ميآمدند. سید را همه ميشناختند. یک بار بعد از عزاداری
خانمی با لهجة آذری آمد و مقداری پول از کیفش درآورد و به سید داد و
گفت: »آقا سید این پول را بگیر و برای خودت خرج کن.«
آن خانم خیلی اصرار ميکرد. با خودم گفتم: »سید و این حرفها! تا حالا ندیده بودم سید مداحی کند و پول بگیرد. او یک ریال هم برای خودش نميگرفت.«
سید برای آنکه آن زن ناراحت نشود پول را گرفت! بعد هم به من داد و
گفت: »برای هیئت خرج کنم.«
به سید گفتم: »آن خانم چند بار تأکید کرد که این پول برای شماست و خرج خودتان کنید.«
بعد گفتم: »من این پول را نميگیرم. بالاخره آن روز توانستم راضی اش کنم که پول را برای خودش خرج کند. اما بعدها فهمیدم که سید آن مبلغ را خرج بیت الزهرا س کرده.«
سینا خواهرزاده سید بود. بچه خردسالی بود که به همراه سید مداحی ميکرد.
در روزهای آخری که سید در بیمارستان بستری بود دربارة او توصیه کرد. گفته بود: »بعد از من مداحی اهل بیت: را ادامه دهد اما نه برای پول.« سید اگر برای هیئت، مداح هم ميآورد با او شرط ميکرد که پول نگیرد. یک بار مرحوم آقاسی را به هیئت رهروان دعوت کرد. ایشان هم با آن شعرهای پرشور خود مجلس را عاشورایی کرد.
بعد از اتمام جلسه، سید برای او یک جفت کفش خرید و به ایشان تقدیم
کرد. مرحوم آقاسی هر کاری کردند که پولش را حساب کند، سید اجازه نداد
و گفت: »این کفشها را به عنوان هدیه برای شما گرفتیم
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_چهل_و_سوم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#اخلاص
#راوی :مادر و دوستان شهید
روزهایی که ميخواست به جبهه برود حتمًا غسل شهادت ميکرد. خانواده
هم آینه و قرآن و آب مي آوردند تا از زیر آن رد شود. در همان حیاط از ما
ميخواست که دیگر جلوی در خانه نرویم. ميگفت: »روبه روی خانه نانوایی است. نميخواهم مردم متوجه شوند که جبهه ميروم و اجر ما از بین برود.« مادر او را ميبوسید. در همان حیاط خانه از زیر قرآن رد ميشد و خداحافظی ميکرد.
مادر، قسم ميداد که خدايا به جوانی حضرت علی اکبر ع پسرم را به تو
سپردم. هرچه خودت ميدانی. سرنوشت فرزندم هرچه هست، من راضی ام به رضای خودت.
٭٭٭
سید دوست داشت اگر کاری را انجام ميدهیم با خلوص نیت و فقط برای
خداوند انجام شود، نه برای دلایل دیگر. سید، چه در هیئت و چه در کارهای دیگر، هرگز به دنبال مقامهای دنیایی نبود.در لباس سپاه آخرین درجه ای که داشت، سروان بود. روزی به سید گفتم:
»همة همدوره های شما سرگرد و سرهنگ هستند. چه جوریه که شما بعد از این همه سال، این همه خدمت و جنگ و ... هنوز سروانی!؟«
گفت: »ولش کن! زیاد مهم نیست. آدم باید اون دنیا درجة بالایی داشته باشه.«
پس از شهادتش به خوابم آمد. گفت: »برو به فلانی بگو اینقدر دنبال دنیا
نباش. من هم فراموش کردم. به سراغ آن بنده خدا نرفتم.«
دوباره به خوابم آمد و همان را تکرار کرد. وقتی آن شخص را دیدم سفارش سید را به او گفتم. آن آقا سخت ناراحت شد و همان جا روی زمین نشست! نميدانستم چرا.
بعد از مدتی شنیدم که خیلی به دنبال پست و مقام بوده. بعد از کلی تلاش
توانسته بود به مقام مدیرکلی برسد.
برای عرض تبریک با دوستان هیئتی به محل کارش رفتیم.
موقع خداحافظی وقتی اتاق خالی شد، دوباره سفارش سید مجتبی را
تکرارکردم تا فراموش نکند.
٭٭٭
با اینکه خیلی تأکید کرده بودیم که اطلاع بدهد تا مراسم بگیریم اما بدون آنکه اطلاع دهد از مکه برگشت. وقتی به شهرستان قائمشهر رسید تازه به خانه زنگ زد که من ازحج برگشته ام!
ما هم چون از قبل آمادگی نداشتیم فقط به اندازه یک ماشین به استقبال او رفتیم. وقتی به او اعتراض کردیم که چرا به ما نگفتی و ...
گفت: »ميخواستم ریا نشود. معنویتش به همین است که کسی نفهمد.«
صبح روز تاسوعا بود. جهت برگزاری مراسم زیارت عاشورا همراه سید
مجتبی و بچه های هیئت، به نیروی دریايی ارتش واقع در شهرستان نوشهر رفتیم.
مراسم عجیبی بود. در آن روز من کنار سید نشسته بودم. سید هم طبق معمول شال سبزی را روی سرش انداخته بود. با سوز و گداز خاصي مشغول خواندن
زیارت عاشورا و مداحی بود.
بعد از پايان مراسم، شال سبز خودش را گردن من انداخت! با تعجب پرسیدم: »این چه کاریه!؟«
گفت: »بگذار گردن شما باشه!«
هنوز صحبتم تمام نشده بود که دیدم جمعیت حاضر که بيشترشان نظامی
بودند به سمت من آمدند و شروع کردند به دست دادن و التماس دعا گفتن! هرچه ميگفتم اشتباه گرفته اید، مداح من نیستم و ... کسی به حرفم گوش نميداد. نگاهم به سید افتاد. تنها در گوشهای ایستاده بود. کسی هم در اطرافش نبود.
اصلًا علاقهای به مشهور شدن و ... نداشت. با این کار ميخواست اخلاص خود را حفظ کند.
مراسم نوشهر فوقالعاده بود؛ آنقدر تاثیرگذار بود که مسئول یگان چندین بار دیگر از سید دعوت کرد تا در آنجا حضور یابد.
٭٭٭
سال 1369 در خوزستان که بودیم مسئول طرح و عملیات بود. يك روز اعلام شد كه باید نقشه دقیق و رنگی از منطقه تهیه كند. روز بعد قرار بود مسئولان جهت بازدید به مقر ما بیایند.
سید تا نیمهشب مشغول کار بود. تا اینکه نقشة خوبی تهیه شد. بعد از نماز شب و نماز صبح رفت برای استراحت. قرار بود یکی دیگر از دوستان در تهیه نقشه کمک کند. اما او شب تا صبح خوابید!
فردا وقتی مسئولان مراجعه کردند همان آقا نقشه های سید را نشان داد و برای مسئولان توضیح داد. بعد هم به دليل دقت بالای نقشهها هدیهای گرفت.سید اصلًا به روی خودش نیاورد. در مقابل اعتراض ما فقط یک جمله گفت:
»اجر ما پیش خدا محفوظه.«
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم |•🍃 این قسمت: شکستن_نفس ۲ 🍃•| @hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
# برشی از کتاب سلام بر ابراهیم
#راوی: "حسين الله كرم"،اكبر نوجوان
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
شکستن نفس ۲
ابراهیم کارهای عجیبی را انجام ميداد که هدفی جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصاً زمانی که خیلی بین بچهها مطرح بود.
یکبار در تهران باران شدیدی باریده بود و خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود. چند نفر از پیرمردهائی که میخواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند که چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید، پاچه شلوار را بالا زد و با کول کردن پیرمردها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد.
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
🍃 کانال شهید ابراهیم هادی 🍃
@Ebrahimhadibot
@hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_چهل و چهارم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#زیارت
#راوی :خانواده و دوستان شهید
بیشترین مسافرتی که سید با خانواده یا دوستان ميرفت به مشهد بود. هر سال چند بار به زیارت "امام رضاعلیه السّلام)" ميرفت. فراموش نميکنم. یک بار با گروهی از دوستان به همراه آقا سید به مشهد مقدس مشرف شدیم.
سید به طور مرتب، هر شب حدود ساعت دو نیمهشب در »دارالسیاده«، که
روبهروی مسجد گوهرشاد بود، برنامه مداحی و عزاداری برقرار ميکرد.
این برنامه تا یک ساعت مانده به اذان صبح ادامه داشت. وقتی برنامه به پايان
ميرسید، سید از بچهها جدا ميشد.
خیلی به دنبال این بودم که سید بعد از عزاداری با شکوه در حرم به کجا
ميرود.شبی بعد از مراسم، به طور اتفاقی سید را در گوشهای از صحن با صفای "امام رضا علیه السّلام)" دیدم. مشغول نماز شب بود.
انگار او خستگیناپذیر بود. بعد از آن شور و حال عزاداری حواسش جمع
بود تا نماز شب و خلوت با "خدا(متعال)" را از دست ندهد.
در سفر مشهد زمانی که به زیارت "امام رضا علیه السّلام)" ميرفتیم واقعا حالت معنوي
خاصي داشت. همسر "سيد" ميگفت: يك بار آنقدر سرگرم دعا بوديم كه فرزندمان، زهرا، گم شد. من خيلي هول شدم. با ناراحتی به دنبال او بودم. نميدانستم کجا بروم. اما سید مشغول دعا و زیارت بود. عصبانی شدم. گفتم: »زهرا گم شده!« سيد هم سرش را بلند کرد و با خونسردي گفت: »چقدر حرص ميخوري، "امام رضا علیه السّلام)" خودشان بچه را ميآورد و تحويلت ميدهد.«
من از این خونسردی او عصبانی تر شدم. چند دقيقه اي نگذشته بود كه زهرا دوان دوان وارد صحن شد! بعد هم مستقیم به سمت ما آمد.
سيد گفت: »ديدي خانم، اين هم تحويل شما.«
واقعًا از این ماجرا تعجب کرده بودم.
٭٭٭
براي زيارت عازم جمكران بودیم. ماشين گيرمان نميآمد. مدت زيادي كنار جاده منتظر مانديم.
ديدم سيد رو به سمت مسجد جمكران كرد و گفت: »آقا ما داريم ميآييم. خودتان لطفي كنید، يك ماشين با راننده خوب نصيب ما كنید.« طولي نكشيد كه همان اتفاق افتاد. یک ماشین با راننده خیلی خوب جلوی ما
ایستاد و با هم به جمكران رفتيم.
شخص بزرگی ميگفت: »ايمان واقعی به "خداوند(متعال)" و بعد، توسل و اعتقاد
راسخ به "ائمه اطهار(علیهم السّلام)" : باعث ميشود اتفاقاتي بيفتد كه خارج از تفكر انساني است.«
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم |•🍃 این قسمت: شکستن_نفس ۳ 🍃•| @hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
# برشی از کتاب سلام بر ابراهیم
#راوی: "حسين الله كرم"،اكبر نوجوان
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖
شکستن_نفس ۳
زمانی که "ابراهیم" در یکی از مغازههای بازار مشغول کار بود.يك روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم . دو تا کارتن بزرگ روی دوشش بود و جلوی یک مغازه،کارتنها را روی زمین گذاشت. وقتی کار تحویل اجناس تمام شد. من که اون رو از دور نگاه میکردم جلو رفتم. سلام کردم و گفتم: "آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما!" نگاهی به من کرد و گفت:
"کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه ، مطمئن میشم که هيچي نیستم وجلوي غرورم رو ميگيره".
گفتم: "ولی اگه کسی تو رو اینطوری ببینه خوب نیست، تو رو خيليها ميشناسند." ،،، "ابراهیم" هم خنديد وگفت: "ای بابا، هميشه كاري كن كه اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد ، نه مردم. "
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚
🍃 کانال شهید ابراهیم هادی 🍃
@Ebrahimhadibot
@hekayate_deldadegi