🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_سی و سوم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#میهمان
#راوی :مجید کریمی
مدتی بعد از "ارتحال امام(ره)" ; دوباره به منطقه خوزستان برگشتیم. در منطقه
اروندكنار مستقر بوديم.
آن زمان سيد در طرح و عمليات تيپ مشغول شده بود. تا اواخر سال 1369
در آن منطقه مستقر بودیم.
یک روز ساعت شش صبح من را صدا كرد و گفت: »بريم شناسايي؟!«
من هم بلند شدم. زمستان بود و هوا بسيار سرد. حسابي خودمان را پوشانديم.
با موتور هوندا250 به سمت جاده ساحلي رفتيم. از پشت ساختمان قديم صدا و
سيماي آبادان عبور كرديم. يك دفعه سيد موتور را نگه داشت!
پياده شد و آرام به سمت خاكريز ساحلي رفت. خيره شد به ساحل عراق. آن
ايام جنوب عراق در جريان جنگ خليج فارس مورد حمله آمريكا قرار گرفته
بود. بنابراين وظيفة ما سنگينتر بود.
آمدم كنار سيد. با دست ساحل عراق را نشان داد و گفت: »اونجا رو نگاه كن!«
مردي به سختي از ميان گل و لای خود را به آب اروند رساند.
بعد يك تويوپ بزرگ را داخل آب قرار داد! بعد هم همسر و دو فرزندش
را آورد و روي آن نشاند.
خودش هم روي تويوپ ايستاد. با يك چوب بلند شروع كرد به پارو زدن!
ميخواست به سمت ساحل ایران بیاید اما جریان آب اروند آنها را به سمت
خليج فارس ميبرد. سيد پایین خاکریز كنار ساحل ميدويد. من هم با موتور
حركت كردم.
دقايقي گذشت. آنها به هر سختي كه بود به ساحل ما رسيدند. با دشواری از
ميان گل و لای ساحل عبور كردند. همين كه روی خاکریز ساحلی آمدند سيد
جلو رفت و گفت: »السلام عليكم، اهلًا و سهلًا، کیف حالک؟«
مرد عرب، كه تمام بدنش خيسِ و گلي شده بود، چند قدمي به عقب رفت.
زن و دختر و پسر خردسال او در پشت سر پدر مخفي شدند. مرد، كه خيلي
ترسيده بود، دستانش را به عقب گرفته بود و از آنها محافظت ميكرد.
من لباس فُرم سپاه به تن داشتم. اما سيد يك كاپشن و يك اوركت پوشيده
بود. سيد سرش را پايين گرفت و به عربي گفت: »نترسيد. ما مسلمانيم. ما مثل
شما شيعه هستيم. ما سربازان اسلام هستيم. شما ميهمان ما هستيد. مهمان اسلام
هستید.«
بعد رو كرد به من و گفت: »سريع برو ماشين رو بيار.«
ّ. موتور را گذاشتم و با يك ماشين برگشتم.
سریع رفتم به سمت مقر
سيد به همراه آن خانواده كنار جاده ايستاده بود. درحاليكه فقط يك پيراهن
به تن داشت! اوركت و كاپشنش را به زن و مرد عرب داده بود!
ّ. سيد دستم را گرفت
سوار خودرو شديم. سريع گاز دادم و رفتيم سمت مقر
و گفت: »مجید جان یواش برو! اين خانم مسافر داره!«
ّ. سيد يكي از اتاقها را كه گرمتر بود براي آنها آماده كرد. بعد
رسيديم مقر
هم از جیره خودمان به آنها صبحانه داد.
وقتي نان و پنير و كره و مربا را در سفره در مقابلشان گذاشتم اشك در
صورت آنها حلقه زده بود. نميدانيد با چه اشتهايي ميخوردند.
بعدها مرد عرب گفت: »ميخواستند من را به زور به جنگ ببرند. من شيعه
هستم. مجبور شدم كه با خانواده فرار كنم. ما چند روز بود كه چيزي براي
خوردن پيدا نكرده بوديم.«
توكل كردم به خدا و دل به دريا زدم. خدا هم شما را در مسير ما قرار داد.
همان روز همسر مرد عرب را به بيمارستان برديم و روز بعد زايمان كرد. سيد
هم گفت: »تا اينجا وظيفة انساني ما بود. از اين به بعد پيگيري آنها با مسئولان
قرارگاه سپاه.«
وقتي از مرد عرب خداحافظي كرديم گريه ميكرد. ميگفت: »والله خميني
حق. والله صدام باطل. شما ما رو شرمنده كرديد.«
از روز بعد، مرز ما به روي مهاجران عراقي باز شد. آنها در اردوگاه موقت
خرمشهر، كه به همين منظور تهيه شده بود، اسكان داده شدند.
ما هم به همراه سيد در نقطه مرزي اروند کنار مستقر بوديم و به نحوة ورود
آنها نظارت داشتيم. مهاجران عراقي همگي گرسنه بودند. سيد از هزينه شخصي
خودش بيسكويت و كيك و ... ميگرفت و به بچه هاي كوچكتر ميداد.
ميگفت: »اينها ميهمان هستند. الان موقع ثواب جمع كردنه!« عراقيها ...
مدتي بعد به كشورشان بازگشتند.
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨@hekayate_deldadegi✨