eitaa logo
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
219 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
705 ویدیو
24 فایل
🍃بسم رب شهدا والصدیقین🍃 +إمروز فضاے مجازے میواند ابزارے باشد براے زدݩ در دهان دشمن..[• إمام خامنهـ اے•]😊 ↶ فضیلٺ زندهـ نگهـ داشتن یاد و خاطرهـ ے شہدا ڪمتر از شهادٺ نیسٺ.+حضرٺ آقـا 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_سی و چهارم
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_سی و چهارم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 :مجید کریمی اواخر سال 1369 بود. ستاد تيپ دوم لشكر 25 كربلا از خوزستان به بابل منتقل شد. ما هم به همراه نيروها به مازندران برگشتيم. سال 1370 قرار شد براي دوره آموزش چتربازي چند نفر از لشکر 25 به تهران اعزام شوند. بنا به توصية فرمانده تيپ، من و سيد مجتبي و آقايان سعيدي و كارگر انتخاب شديم. كارها و هماهنگي ها انجام شد. ما ديرتر از بقيه به تهران رسيديم. محل دوره در دانشكده علوم و فنون خاتم الانبياء، كنار دانشگاه امام حسين ع ،بود. به محض ورود ما گفتند: »شما بايد امتحان آمادگي جسماني بدهيد. تمام نيروها قبلًا اين امتحان را داده بودند. برخي هم رد شده بودند و به شهر خودشان برگشته بودند.« سيد گفت: »اول وضو بگيريم، بعد برويم براي امتحان.« در حين امتحان هم مرتب به ما روحیه ميداد. داد ميزد و ميگفت: »ماشاءالله پيرمرد، ماشاءالله.« البته اين تكه كلام سيد بود. هميشه دوستان را با لقب پيرمرد صدا ميكرد! آسايشگاه ما جواني بود كه تازه پاسدار شده بود. موهاي بلند، ارشد دوره عينك دودي و آستين هاي بالارده او را از چهره یک پاسدار انقلاب دور كرده بود. نحوه برخورد ارشد هم بسيار زننده و زشت بود. عصرها همه براي فوتبال جمع ميشدند. اما ما را در جمع خودشان راه نميدادند. ميگفتند شما شماليها كه بازي بلد نيستيد! روز سوم سيد رفت توي زمين و گفت ما هم ميخواهيم تيم بدهيم. فقط يك بار با تيم قهرمان شما بازي ميكنيم. چند نفری به ما خندیدند. بعد قبول كردند. البته ما زياد بازي بلد نبوديم. اما ميدانستم فوتبال سيد مجتبی فوق العاده است. سيد پابرهنه شد! پاچه ها را بالا زد. بعد رفت توي زمين آسفالت! چند دقيقه بيشتر بازي نكرديم؛ چون وقت اذان بود رفتيم براي نماز. اما در همان زمان كم، سه گل زيبا توسط سيد به دروازة تيم مدعي وارد شد! سيد توپ را از جلوي دروازه ميگرفت. يك تنه همه را دريبل ميزد و جلو ميرفت. به قدري سيد مسلط بازي ميكرد كه تشويق همگان را در پي داشت. حضور سيد رنگ و بوي ديگري به دورة آموزشی، به‌خصوص به نماز جماعت و زيارت عاشوراي دانشكده داده بود. يك شب سيد را ديدم كه با ارشد آسايشگاه صحبت ميكرد. ميگفت: »ما اينجا آمده ايم كه با ياري خدا شاخ دشمن را بشكنيم. نه اينكه تو روي هم بايستيم و ...« از فردا برخورد و رفتار ارشد خيلي تغيير كرد. نه فقط او که همه بچه هاي دوره عاشق سيد شده بودند. سید حتی روی مربیهای دوره هم تأثیر گذاشته بود. کلام آنها معنوی شده بود. هميشه در اطراف او پر از جواناني بود كه از شهرستانهاي مختلف آمده بودند. ٭٭٭ دوره آموزشی تمام شد. در حین دوره چند بار پرش انجام داده بودیم. اما آخرین پرش فرق ميکرد. این پرش از ارتفاع سه هزار پا بود. سوار بر هواپيماي سي ـ130 شديم. هواپيما به منطقه مردآباد كرج رسيد. همه ما چتر الكترونيكي داشتيم. حلقه چتر به ميله بالاي سر ما در هواپيما متصل بود. با پرش ما خودبه خود چترباز ميشد. اما با این حال ترس بر بسیاری از بچه ها غلبه کرده بود.ايستادن در جلوي درب، دل و جرئت ميخواست. اولين نفري كه ميپريدميتوانست به ديگران روحيه بدهد.براي همين سيد مجتبی جلوي در ايستاد، من هم نفر دوم بودم. سيد سه بار با صداي بلند فرياد زد:»يازهراس و بقيه نيروها تكرار كردند.« بعد هم با فرمان مسئول دوره، به سمت پايين پريد. من هم بعد از او در جلوي در قرار گرفتم و با فرياد يازهراس پريدم. و به ترتيب همين طور نفرات بعد. به محض پريدن چترم باز شد و آرام به سمت پايين آمدم. در ارتفاع سه هزار پا سكوت مطلق است. فقط از دور صدای موتور هواپیما ميآمد. بنابراين اگر كسي فرياد بزند، صدايش كاملًا به گوش ميرسد. يك دفعه فريادهاي پياپي يازهراس توجه من را به سمت صدا جلب كرد! با كمي چرخيدن محل صدا را پيدا كردم رنگ از چهره ام پريد. از ترس دهانم قفل شده بود! قلبم به تپش افتاد. چشمانم پر از اشک بود ... رایزرهای چتر سيد به هم گره خورده بود. او داشت با سرعت زياد به سمت پايين ميآمد. اما در عين حال تلاش ميكرد چتر را باز كند. واقعًا ترسيده بودم. نميدانستم چه كار كنم. خيره خيره به سيد نگاه ميكردم. فريادهاي غریبانه سيد، سكوت فضا را شكسته بود. هیچ کاری از دست هیچ کس برنمي آمد به جز خدا. همین طور به او نگاه ميکردم. برای سلامتی او نذر صلوات کردم. يكباره سيد با دو دست رايزرها را گرفت و به حالت شلاق به آنها كوبيد. درحاليكه فاصله كمي تا زمين مانده بود چتر سيد باز شد. سید آرام به زمين نشست. من هم نفسی به راحتی کشیدم. بعد از اين ماجرا با او صحبت كردم. ميگفت: »من در آن لحظات آماده ملاقات با عزرائيل شده بودم! اما مادرم حضرت زهراس عنایت كردند.« 👈صلوات 🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃 ✨@hekayate_deldadegi
سلام برآنهایے ڪه ازنفس افتادنـدتا ما از #نفس نیفتیم... #قامت راست ڪردند.. تاماقامتـــــ خم نڪنیم... #شهید_مدافع_حرم_کیهانی #شهید_تروراهواز_سعید_زارع(مدافع حرم) ❤️ @hekayate_deldadegi
اهواز فدای اشک و خنده تو دل پر و تپنده تو فدای حسرت و امیدت ... تشییع جنازه شهدا حمله تروریستی اهواز #اهواز_تسلیت @hekayate_deldadegi
به عاشقان نرسد دستِ تیغِ عزراییل که پیش از آمدنش خویش را فدا کردند بهشت را که تماشای طرزِ عشّاق است به عاشقانه‌ترین شیوه رزق ما کردند. #پنجمین_سالگرد_شهادت #سالگرد_قمری #شهید_رسول_خلیلی
✅حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره: برای کفار خیلی سخت است که یکی از آنها به‌طور مستقیم و رودررو با ما بجنگد، لذا تا جایی که امکان دارد و جان دارند، پول خرج می‌کنند که ما مسلمان‌ها را اغوا کنند و به جان هم بیندازند. ولی ما هم چنان غافل هستیم. 📚 در محضر بهجت، ج٣، ص١۶۵ @bahjat_ir @hekayate_deldadegi
🍃 شهید بزرگوار محسن حججی 🍃 #قسمت_دهم #وصیت_نامه @hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃 شهید بزرگوار محسن حججی 🍃 #قسمت_دهم #وصیت_نامه @hekayate_deldadegi
🔶وصیت نامه شهید محسن حججی🔶 💢قسمت اول وصيت نامه 🔻برای بانوی صبر السلام ای بانوی سلطان عشق السلام ای بانوی صبر دمشق زیبنبِ دنیا و عقبیِ علی شرح مدح لافتی الا علی در مسیر شام غوغا کرده ایی شهر را آشوب برپا کرده ایی خطبه خواندی از غریبی حسین زنده کردی کربلا در عالمیین گر نبودی کربلایی هم نبود گریه و شور و نوایی هم نبود رنج هایی ست فراوان دیده ایی خیمه ها، غارت، سواران دیده ایی دیده بودی، حلق و چشم و حرمله گریه کردی پا به پای قافله 🔅بسم الله النور... "صَلی الله علیک یا اُماه یا فاطمه الزهرا"سلام علیک" وَلاتَحسَبن الذینَ قُتلوا في سَبیل الله اَمواتا، بَل احیاء عند رَبِهم یُرَزقون 🔺هرگز نمیمیرد آنکه دلش زنده شد به ثبت است بر جدیده عالم دوام ما... چند ساعتی بیشتر به رفتن نمانده است، هرچه به زمان رفتن نزدیک تر می شوم قلبم بی تاب تر می شود... نمی دانم چه بنویسم و چگونه حس و حالم را بیان کنم... نمی دانم چگونه خوشحالی ام را بیان کنم و چگونه و با چه زبانی شکر "خدای منان" را به جای بیاورم... 🔹به حسب وظیفه چند خطی را به عنوان وصیت با زبان قلم می نویسم... نمیدانم چه شد که سرنوشت مرا به این راه پر عشق رساند... نمی دانم چه چیزهایی عامل آن شد... ▪️بدون شک شیر حلال مادرم، لقمه حلال پدرم و انتخاب همسرم و خیلی چیزهای دیگر در آن اثر داشته است... @modafe_haram_shahid_hojaji @hekayate_deldadegi 🍃 کانال شهید ابراهیم هادی 🍃
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم |•🍃 این قسمت: محبت پدر 🍃•| @hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم |•🍃 این قسمت: محبت پدر 🍃•| @hekayate_deldadegi
📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 # برشی از کتاب سلام بر ابراهیم : رضا هادی 📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 محبت پدر درخانهاي کوچک و مســتاجري درحوالي "ميدان خراسان تهران" زندگي ميكرديم. اولين روزهاي ارديبهشت سال1336 بود. "پدر" چند روزي است كه خيلي خوشحال است. "خدا" در اولين روز اين ماه، پســري به او عطا کرد. او دائمًا از "خدا" تشــكر ميكرد. هر چند حاال در خانه سه پسر و يك دختر هستيم، ولي "پدر" براي اين پسر تازه متولد شده خيلي ذوق ميكند. البته حق هم دارد. پسر خيلي با نمكي است. اسم بچه را هم انتخاب كرد: »ابراهيم« "پدرمان نام پيامبــري" را بر او نهاد كه مظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود. و اين اسم واقعًا برازنده او بود. بســتگان و دوســتان هر وقت او را ميديدند با تعجب ميگفتند: حســين آقا، تو ســه تا فرزند ديگه هم داري، چرا براي اين "پســر" اينقدر خوشحالي ميكني؟! "پــدر" با آرامش خاصي جواب ميداد: اين پســر حالــت عجيبي دارد! من مطمئن هســتم كه "ابراهيم من"، "بنده خوب خدا" ميشــود، "اين پسر نام من را هم زنده ميكند"! راست ميگفت. محبت "پدرمان" به "ابراهيم"، محبت عجيبي بود. هر چند بعد از او، "خدا" يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد، اما از محبت "پدرم" به "ابراهيم" چيزي كم نشد. ٭٭٭ "ابراهيم" دوران دبســتان را به "مدرســه طالقاني" در خيابان زيبا رفت. اخالق خاصي داشت. توي همان دوران دبستان "نمازش" ترك نميشد. يكبار هم در همان ســالهاي دبســتان به دوستش گفته بود: "باباي من" آدم خيلي خوبيه. تا حاال چند بار امام زمان )عج( را توي خواب ديده. وقتي هم كه خيلي آرزوي "زيارت كربلا" داشــته، "حضرت عباس" را در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده. زماني هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه، "آقاي خميني(ره)" كه شاه، چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه. حتــي "بابام" ميگه: همه بايد به دســتورات اون "آقا" عمــل كنند. چون مثل دستورات "امام زمانِ(عج)" می مونه. دوســتانش هم گفته بودند: "ابراهيم" ديگه اين حرفها رو نزن. آقاي ناظم بفهمه اخراجت ميكنه. شــايد براي دوســتان "ابراهيم" شــنيدن اين حرفها عجيب بود. ولي او به حرفهاي "پدر" خيلي اعتقاد داشت. 📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚📚 🍃 کانال شهید ابراهیم هادی 🍃 @Ebrahimhadibot @hekayate_deldadegi
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_سی وپنجم
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_سی وپنجم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 :همسر شهید آن زمان در مقطع دبيرستان تدريس داشتم. يك روز يكي از شاگردانم آمد و گفت: »برادر من دوستي داردكه سيد و جانباز است، ولي از لحاظ مالي صفر است. اجازه ميخواهند به خواستگاري شما بيايند.« بعد آنها با مادرم اين مطلب را در میان گذاشتند. خيلي خوشحال شد و اجازه داد كه به خواستگاري بيايند. در همان ابتدا سيد گفت: »من از جبهه آمده‌ام و دستم خالی است و ...« شاید خيليها مقام داشتند. پول داشتند. اما سيد هيچ كدام را نداشت. اما در كلامش، رفتارش و حرف زدنش اخلاص موج ميزد. آدم ناخودآگاه جذب او ميشد. در دوران نامزدي بيشتر از شهدا برايم ميگفت؛ از لحظه هاي شهيد شدن يارانش. هميشه ميگفت: »من جا مانده‌ام. از خدا ميخواست شهادت را نصيبش كند.« سيد هيچ چيز را براي خودش نميخواست. به کم قانع بود. هميشه از خودش ميپرسيد: »آيا ديگران هم دارند؟« وقتي از وسايل زندگی چيزي اضافه به نظرش ميرسيد، با مشورت هم به كساني كه احتياج داشتند ميداد. درباره عقد و عروسي، چون تازه از جبهه آمده بود و حال و هوای شهدا در سرش بود به من گفت: »بهتر است رسم حزباللّه ايها را اجرا كنيم. مراسم عقد ساده اي را برگزار كنیم.« من هم قبول كردم. بسيار ساده و بي آلایش ولي خالصانه زندگي را شروع كرديم. قسمت اين شد. ما شش سال با هم زندگي كرديم؛ از ديماه 1369 تا ديماه 1375 . ٭٭٭ شخصیت عجیبی داشت. رفتار و اعمالش بی حساب وكتاب نبود. سيد غير از مراقبه، محاسبه هم داشت. از همان دوران عقد ايشان جلو مي ايستادند و من هم پشت سر ايشان به جماعت نماز ميخوانديم. سيد بيشتر نمازهايش را به جماعت ميخواند؛ مگر زماني كه مريض ميشد. بيشتر اوقات هم روزه‌دار بود. بيشتر دعاها را حفظ بود. از او پرسيدم شما كي اين همه دعا را حفظ كرديد؟ ميگفت: »جبهه بهترين محل براي خودسازي بود. در جبهه وقتي در سنگر بوديم بهترين كار ما اين بود كه دعاها را حفظ كنيم.« ميگفت: »كتاب دعا يا مفاتيح الجنان شايد هميشه در دسترس نباشد پس بهترين راه حفظ كردن آن است.« او ميخواند و من هم با او زمزمه ميكردم. هميشه به من سفارش ميكرد كه حتمًا دعاها را بخوانم و قرآن را فراموش نكنم 👈صلوات 🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃 ✨@hekayate_deldadegi
🍃🌹🍃 شب هر چہ در خویش عمیق تر مے شود، اختران را نیز جلوه اے بیشتر می بخشد و این ، سرالاســرار شب زنده داران است 📎شبتون شھدایـے🌷 @hekayate_deldadegi
شهدا معبرهای ما فرق میکند با معبرهای شما نوع سیم خاردارش مین هایش تخریبچی هایتان را بفرستید اینجا گرفتار معبر نفسیم معبر گناه همان که شما در جهاد اکبرتان از آن گذشتید @hekayate_deldadegi 🍃کانال شهیدهادی و شهیدحججی🍃
🔻"رهبرانقلاب(مدظله العالی)"، امروز: حادثه تلخ اهواز، کار بزدلانه‌ای بود 👈 تروریست‌ها دستشان در جیب سعودی و امارات است. @Khamenei_ir @hekayate_deldadegi
😍 📷 تصویری از دیدار مدال‌آوران بازیهای آسیایی جاکارتا با "رهبرانقلاب(مدظله العالی)". ۹۷/۷/۲ @Khamenei_ir @hekayate_deldadegi
🍃 شهید بزرگوار محسن حججی 🍃 #قسمت_یازدهم #وصیت_نامه_قسمت_دوم @hekayate_deldadegi
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🔶وصيت نامه شهيد محسن حججى🔶 💢قسمت دوم وصیت نامه محسن حججی 🔸عمریست شب و روزم را به عشق شهادت گذرانده ام... و همیشه اعتقادم این بوده و هست که با شهادت به بالاترین درجه ی بندگی میرسم... خیلی تلاش کردم که خودم را به این مقام برسانم اما نمی دانم که چقدر توانسته ام موفق باشم... چشم امیدم فقط به #"کرم_خدا" و #"اهل_بیت(علیهم السّلام)" است و بس امید دارم این رو سیاه پرگناه را هم قبول کنند و به این بنده ی بدِ پرخطا نظری از سر رحمت بنمایند... که اگر این چنین شد؛"الحمدالله رب العالمین" ... 🔻اگر روزی خبر این بنده حقیر سرا پا تقصیر را شنیدید؛ علت آن را جز "کریمی و رحیمی خدا" ندانید... "اوست" که رو سیاهی چون مرا هم می بخشد و مرا یاری می کند... 💢همسر عزیزم زهرا جانم اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی بدان به آرزویم که هدف اصلی ام از ازدواج با شما بود رسیدم و به خود افتخار کن که شوهرت "حضرت_زینب(سلام الله علیها)" شد... 🔺مبادا بی تابی کنی، مبادا شیون کنی، صبور باش و هر آن خودت را در محضر "حضرت زینب(سلام الله علیها)" بدان... "حضرت زینب(سلام الله علیها)" بیش از تو مصیبت دید. 💢پدر عزیزم همیشه و در همه حال الگوى زندگی و مردانگی ام تو بوده و هستی، اگر روزی خبر شهادتم را دیدی، زمانی را در مقابل خود فرض کن که "حسین بن علی(علیه السّلام)" در کنار "جگر گوشه اش علی اکبر(علیه السّلام)" حاضر شد... داغ تو بیشتر از داغ "اباعبدالله(علیه السّلام)" نیست... پس باش پدرم، می دانم سخت است اما می شود... 💢مادر عزیزم "ام البنین (علیهاالسلام)" 4جوان خود را فدای "حسین(علیه السلام) و زینب(سلام الله علیها)" کرد و خم به ابرو نیاورد. حتی زمانی که خبر شهادت پسرانش را به آن دادند باز از "حسین(علیه السّلام)" سراغ گرفت؛ پس اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی، همچون "ام البنین(سلام الله علیها)" صبورانه و با افتخار فریاد بزن که مرا فدای "حسین(علیه السّلام)" و "حضرت زینب(سلام الله علیها)" کرده ای و مبادا با بی تابی خود دل دشمن را شاد کنید... @modafe_haram_shahid_hojaji @hekayate_deldadegi 🍃 کانال شهید ابراهیم هادی 🍃
4_5861550771765511519.mp3
5.94M
شور | من اون چشمی که تو روضه نمیباره نمیخوامش @montazeran313_com @hekayate_deldadegi 🍃 کانال شهیدان هادی و حججی 🍃
1_27740178.mp3
8.76M
مـن عوض شدم ولی تو حـسینِ بچگیمی♥️ بخـرم ببرم به حـرمــ داره دیرمیشه @deltangekarbalaa @hekayate_deldadegi
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_سی و ششم
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_سی و ششم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 :همسر شهید سيد عاشق بچه بود. ميگفت: »ميخوام چهار تا بچه داشته باشم؛ دو تا دختر، دو تا هم پسر، خداوند فقط يك دختر به ما داد كه آقا سيد به علت علاقه اي كه به حضرت زهراس داشتند نام او را زهرا گذاشت. ميگفت: »اگر خدا به من پسر دهد، نامش را ميگذارم اباالفضل؛ اباالفضل علمدار.« وقتي ميخواست زهرا را بخواباند برايش داستان ميگفت. اما نه مثل داستانهايي كه بقيه براي بچه هايشان تعريف ميكنند. آقا سيد براي زهراي كوچك، از لحظه هايي كه جانباز شد، از خاطرات جبهه و خاطرات دوستان شهیدش تعريف ميكرد. ميگفتم: »آقا سید، براي بچه كوچك از اين داستانها تعريف نميكنند!« ميگفت: »زهرا بايد از حاال راه شهادت را بداند. بايد بداند كه شهيد چه كسي است و جبهه چيست. بايد دل زهرا با اين مسائل اُنس بگيرد.« در تربيت زهرا شيوه هاي جالبي داشت. هرگز او را تنبیه نکرد. اصلًا با زدن مخالف بود. به خصوص آنكه ميگفت نام مادرم روي اوست. اگر زهرا اذيت ميكرد، سيد فقط سكوت ميكرد. همين سكوتش باعث ميشد تا زهرا با اينكه خيلي بچه بود متوجه اشتباهش شود. بعد ميرفت و از پدرش عذرخواهي ميكرد. معتقد بود تنبيه بايد اخلاقي باشد، تا اثر اخلاقي هم بگذارد. ميگفت:»بايد با بچه دوست بود.« سيد نقاشي هاي قشنگي براي زهرا ميكشيد. با او به پارك ميرفت. باهم خيلي بازي ميكردند. با هم شوخی ميکردند و ...گاهي به او سواري هم ميداد! سید مجتبی بهترین پدر برای زهرا بود. در مديريت خانه همفكري داشتيم. سيد عاليترين تصميمها را ميگرفت. در کارها با من مشورت ميكرد. به او ميگفتم تصميم نهايي را خودت بگير؛ چون ميدانستم خیلی عالي تصميم ميگيرد. در کارهای خانه خیلی به من کمک ميکرد. وقتی ميتوانست، بيشتر كارهاي خانه را ايشان انجام ميداد. نمونة آن گردگيري منزل بود. من و دخترم را ميفرستاد خانه مادرم. وقتي برميگشتيم باوركردني نبود، خانة مثل دسته گل شده بود. سيد چايي آماده كرده بود و ... با اينكه خسته بود اما يك بار نشد كه بگويد خانم من ديگه خسته شدم. همه كارهايش با نظم انجام ميشد؛ مگر زماني كه مريض ميشد. حتي در آنوقت هم نگران بي نظمی هاي اطرافش بود و ناراحت ميشد. رفتارش هميشه با متانت و سنگيني خاصي همراه بود. براي همين مورد علاقه مادرم بود. با فاميل و آشنا متواضعانه برخورد ميكرد. نسبت به سن و سالش آدم فكر ميكرد دكترا دارد. اوقات فراغت را در خانه بيشتر با زهرا بود. يا به تمرين مداحي ميپرداخت. گاهي از او ميخواستم كه براي ما مداحي كند. او هم به شوخي ميگفت تا درخواست رسمي نكنيد نميخوانم من هم ميخنديدم و درخواست رسمي ميكردم. بعد شروع ميكرد با صدايی زيبا خواندن. اهل شوخي بود؛ اما نه هر شوخي! در جايش آدم جدي ولي مهربان بود. اصلًا در بند تشريفات نبود. مهمان كه ميخواست بيايد به من ميگفت يك نوع غذا درست كنم. ميگفتم: »آقا سيد ممكنه مهمان آن غذايي را كه ما سر سفره ميگذاريم دوست نداشته باشد.« فكري ميكرد و ميگفت: »از نظر شرعي درست نيست، اما حالا كه اين حرف را زدي، مهمان حبيب خداست، اشكال ندارد. فقط نباید اسراف شود.« اهل زرق و برق دنيا نبود. به نكات خيلي ريزي در زندگي دقت داشت كه فكر آن را هم نميكردم. اصلًا يادم نميآيد به من دستوري داده باشد. روزه كه ميگرفت، هيچ وقت نميگفت برايم غذا بياور و يا آماده كن. وقتي ميديدم كه با يك استكان چايي دارد افطار ميكند، ميرفتم غذا را آماده ميكردم و برايش ميآوردم. اما ميديدم كه خيلي غذا نميخورد. ميگفتم: »آقا شما روزه بوديد، بايد بخوريد تا نيرو بگيريد و بتوانيد كارهايتان را انجام دهيد.« ميگفت: »زياد خوردن باعث ميشود انسان پايبند دنيا شود.« هر بار كه برايش غذا درست ميكردم خیلی تشکر ميکرد و ميگفت: »إنشاءالله خداوند طعام بهشتي نصيب شما كند.« 👈صلوات 🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃 ✨@hekayate_deldadegi
ای شـ🌹ـهدا دلــم آرامــشــی " خــدایــی " مــیــخــواهد از همــان ها ڪــه در بــرقــِ چــشــمــانــتــانــ مــوج مــیــزنــد ... # ظهرتون_شهدایی☀️ @hekayate_deldadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش و تشویق مردم به احتکار توسط شبکه انگلیسی «من و تو»! دشمن با همین حیله گرانی‌ها را بیشتر و مردم را در خرید ناتوان‌تر می‌کند! @hekayate_deldadegi