eitaa logo
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
218 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
705 ویدیو
24 فایل
🍃بسم رب شهدا والصدیقین🍃 +إمروز فضاے مجازے میواند ابزارے باشد براے زدݩ در دهان دشمن..[• إمام خامنهـ اے•]😊 ↶ فضیلٺ زندهـ نگهـ داشتن یاد و خاطرهـ ے شہدا ڪمتر از شهادٺ نیسٺ.+حضرٺ آقـا 🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح است و هوای دل من مثل بهار است پلکی بِزن و صبح بخیرِ غزلم باش ... #صبحتون منور به نگاه "آقا امام زمان(عج)" @hekayate_deldadegi
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم |•🍃 این قسمت: شکستن نفس 🍃•| @hekayate_deldadegi
🌷" ابراهیم هادی دیگر "🌷
#شهیدانه #معرفی_شهید_ابراهیم |•🍃 این قسمت: شکستن نفس 🍃•| @hekayate_deldadegi
🌷ایام انقلاب 🌷راوی: امیر ربیعی ابراهيم ازدوران کودکي عشق و ارادت خاصي به "امام خميني(ره)" داشت. هر چه بزرگترميشــد اين علاقه نيز بيشتر ميشد. تا اينکه در سالهاي قبل ازانقلاب به اوج خود رسيد. در ســال 1356 بود.هنوز خبري از درگيريها ومسائل انقلاب نبود. صبح جمعه ازجلسهاي مذهبي درميدان ژاله(شهدا)به سمت خانه برميگشتيم. ازميدان دورنشــده بوديم که چند نفر ازدوستان به ما ملحق شدند.ابراهيم شروع کرد براي ما از"امام خميني (ره)"تعريف کردن.بعد هم باصداي بلندفريادزد: 'درود بر خميني"ما هم به دنبال اوادامه داديم. چندنفر ديگر نيز باماهمراهي کردند. تا نزديک چهارراه شمس شعار داديم وحركت كرديم.دقايقي بعد چندين ماشين پليس به سمت ما آمد.ابراهيم سريع بچه ها رامتفرق کرد.در کوچه ها پخش شديم. دوهفته گذشت.ازهمان جلسه صبح جمعه بيرون آمديم.ابراهيم درگوشه ميدان جلوي سينما ايستاد.بعد فرياد زد:درود بر خميني و ما ادامه داديم.جمعيت که از جلسه خارج ميشد همراه ما تکرار ميکرد.صحنه جالبي ايجاد شده بود. دقايقي بعد،قبل ازاينکه مأمورها برسند ابراهيم جمعيت را متفرق کرد. بعد با هم سوار تاکسي شديم و به سمت ميدان خراسان حرکت کرديم. دو تاچهار راه جلوتر يکدفعه متوجه شــدم جلوي ماشــينها را ميگيرند. مســافران راتک تک بررسي ميکنند.چندين ماشــين ساواک و حدود10 مأمور دراطراف خيابان ايســتاده بودند.چهره مأموري که داخل ماشينها را نگاه ميکردآشنا بود.او درميدان همراه مردم بود! به ابراهيم اشاره کردم.متوجه ماجرا شد.قبل ازاينکه به تاکسي ما برسند در را بازکردوسريع به سمت پياده رو دويد.مأمور وسط خيابان يكدفعه سرش را باال گرفت.ابراهيم راديد و فرياد زد:خودشه خودشه،بگيرش. مأمورهــا دنبال ابراهيم دويدنــد.ابراهيم رفت داخل کوچــه،آنها هم به دنبالش بودند.حواس مأمورها که حســابي پرت شدکرايه رادادم. از ماشين خارج شدم. به آن سوي خيابان رفتم و راهم روادامه دادم.ظهر بود که آمدم خانه.از "ابراهيم" خبري نداشتم.تاشب هم هيچ خبري از ابراهيم نبود.به چند نفراز رفقاهم زنگ زدم.آنها هم خبري نداشتند. خيلي نگران بودم.ســاعت حدود يازده شب بود.داخل حياط نشسته بودم. يکدفعه صدائي از توي کوچه شنيدم. دويــدم دم در، باتعجــب ديدم "ابراهيــم" با همان چهره ولبخند هميشــگي پشت در ايســتاده.من هم پريدم تو بغلش.خيلي خوشحال بودم.نميدانستم خوشحالي ام راچطور ابرازکنم. گفتم: داش ابرام چطوري؟ نفس عميقي کشيد و گفت: "خدا رو شکر"، ميبيني که سالم و سر حال در خدمتيم. گفتم: شام خوردي؟ گفت: نه، مهم نيست. ســريع رفتم توي خانه، سفره نان و مقداري از غذاي شام را برايش آوردم. رفتيم داخل ميدان غياثي(شهيد سعيدي)بعد از خوردن چند لقمه گفت: بدن قــوي همين جاهابه درد ميخوره. "خدا" كمك كــرد.با اينکه آنها چند نفر بودند اما ازدستشون فرارکردم. آن شب خيلي صحبت کرديم. از انقلاب، از امام و...بعد هم قرار گذاشتيم شبها با هم برويم مسجد لرزاده پاي صحبت حاج آقا چاووشي. شــب بود کــه با ابراهيم و ســه نفراز رفقا رفتيم مســجد لــرزاده. حاج آقا خيلي نترس بود. حرفهائــي روي منبر ميزد که خيلي ها جرأت چاووشــي گفتنش را نداشتند. حديث"امام موســي کاظم (ع)"که ميفرمايد:»مردي از قم مردم را به حق فرا ميخواند. گروهي استوار چون پارههاي آهن پيرامون اوجمع ميشوند خيلي براي مردم عجيب بود. صحبتهاي انقلابي ايشان همينطور ادامه داشت. ناگهان ازســمت درب مسجد سروصدايي شــنيدم. برگشتم عقب، ديدم نيروهاي ساواک باچوب وچماق ريختند جلوي درب مسجد و همه راميزنند. جمعيت براي خروج از مسجد هجوم آورد. مأمورها،هر کسي را که رد ميشد باضربات محکم باتوم ميزدند. آنها حتي به زن و بچه ها رحم نميکردند. ابراهيم خيلي عصباني شــده بود. دويد به ســمت در، با چند نفر از مأمورها درگير شد. نامردها چند نفري ابراهيم را ميزدند. توي اين فاصله راه باز شد. خيلي از زن و بچه ها از مسجد خارج شدند. ابراهيم با شجاعت با آنها درگير شده بود. يکدفعه چند نفراز مأمورها را زد و بعد هم فرار کرد. ما هم به دنبال او از مسجد دور شديم. بعدها فهميديم که درآن شب حاج آقا راگرفتند. چندين نفر هم شهيد و مجروح شدند. ضرباتي که آن شب به "کمر ابراهيم" خورده بود، کمردرد شديدي براي او ايجاد کرد که تا پايان عمر همراهش بود. حتي در کشتي گرفتن او تأثير بسياري داشت. با شروع حوادث سال 57 همه ذهن و فکر ابراهيم به مسئله انقلاب و "امام(ره)" معطوف بود.پخش نوارها،اعلامیه هاو... اوخيلي شــجاعانه کارخود را انجام ميداد. اواسط شهريور ماه بسياري از بچه ها راباخودش به تپه هاي قيطريه بردو در نمازعيدفطر شهيدمفتح شرکت کرد.بعد ازنماز اعلام شدکه راهپيمائي روز جمعه به سمت ميدان ژاله برگزار خواهدشد. 👈نشرباصلوات @Ebrahimhadibot @hekayate_deldadegi کانال شهیدابراهیم هادی
سلام منم "ابراهیم هادی" اومدم بگم ... همین الان هرجا هستی مشغول هر کاری که هستی اگر این عکس رو دیدی بدون من اول به یادت بودم میدونی که شهدا بامعرفت ترن 😊 راستی ... قولایی که بهم دادی یادت نره ... امروز جمعه است برای مادرمم یه فاتحه بفرستین لطفا🌷 همون مادری که به قول پسرشون از غم دوری شهیدش قلبش از غصه تو سینه اش انفجار کرد و ... 😔😔😔 @hekayate_deldadegi
بعضی روزها بداخلاق میشوم بی حوصله و اهل ایرادگرفتن از دور وبر میفهمم که دلتنگم دلتنگ شما دلتنگ نگاه برادرانه ای که بخرد ناز این دلِ این بیقرار را بخرد نازِ دل این بیقرار را و ببردپیش "خداوندمتعال"و بگویدکه بنده ات دلش هوای بندگی کردن،کرده است،هوای سجده کردن برایت هوای مناجاتی دونفره هوای فداشدن درراهت را "خدایا" امروز من همان بداخلاق وبی حوصله و ایرادگیر شده ام دل بی قرارم را دریاب😔😔
خرم آن شهید گمنام که "خداوند متعال" او را سرشناس سازد، نه آن کس که دیگران  سرشناسش کنند. 🌤 کانال شهید ابراهیم هادی @hekayate_deldadegi
روضه مجسم در یمن برپا می‌شود وقتی که مادر یمنی بخاطر خشک شدن شیرش ، انگشت در دهان کودک گرسنه‌اش میگذارد... (ع)😭 @AlamdarKomeil @hekayate_deldadegi
🍃🌸 علمدار 🌸🍃 #قسمت_پنجاه_و_چهار
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 شب :دوستان شهید سید را از زمانی که در بسیج بودیم ميشناختم. در جبهه هم درکنار او بودم. در ظاهر من فرمانده او بودم، اما در حقیقت او فرمانده و معلم اخلاق من و امثال من بود. هر وقت او را صدا ميزدیم، جواب ميشنیدیم: »جانم.« آنقدر با محبت و با صفا بود که اطرافیان خیلی زود جذب او ميشدند. همیشه و هر جا ميدیدم که در تاریکی شب و دور از چشمان دیگران سجاده عشق را پهن ميکرد. بر خاک ميافتاد و با خالق خود خلوت ميکرد. سید هرچه داشت از بیداری شب و نماز شب بود. پس از جنگ بعضی از دوستان از حال و هوای آن دوران فاصله گرفتند. موضوع صحبتهایشان بیشتر در خصوص مسایل روزمرة زندگی شده بود. گاهی برخی از دوستان سخنانی را بیان ميکردند که باعث ناراحتی او ميشد. سید ميگفت: »اگر این دوستان نماز شب بخوانند، اصلًا این حرفها را بیان نميکنند. نماز شب باعث ميشود قدر و منزلت خودشان را بهتر متوجه شوند.« شب عاشورا بود. از مراسم که برگشتیم به سید گفتم با رفقا امشب به منزل ما بیایند. آن شب کسی منزل ما نبود. خیلی خسته شده بودیم. به محض آنکه به خانه رسیدیم، خیلی سریع خوابمان برد. ساعت سه یا چهار صبح احساس کردم صدایی از راهرو ميآید. ترسیدم. آرام رفتم تا ببینم صدای چیست؟ با تعجب دیدم سید مشغول خواندن نماز شب است. به حال او خیلی غبطه خوردم. او آن روز از همه ما خسته تر بود. کار و مداحی در چند هیئت و ... رمق برایش باقی نگذاشته بود اما ... خلوت با خدا صفایی داشت که حاضر نبود به این راحتیها آن را از دست دهد؛ آن هم در شب عاشورا. 👈صلوات 🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃 ✨@hekayate_deldadegi