🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#اعزام
#راوی: رضا علیپور
سه سال از پیروزی انقلاب گذشته بود. مجتبی برای ادامه تحصیل به سراغ رشته های فنی رفت. سال 1361 در هنرستان "شهید خیری" مقدم در رشته اتومکانیک مشغول به تحصیل شد. از همان روزهای اول تحصیل تلاش كرد تا به جبهه اعزام شود. اما هر بار که مراجعه ميکرد بی نتیجه بود. سن و سال مجتبی کم بود. برای همین موافقت نميکردند. من در همان محله بخش هشت و در مسجد دهقانزاده با او آشنا شدم. جوانی پر شور و نشاط و بسیار دوست داشتنی بود. بعد از مدتی به همراه چند نفر از رفقا تصمیم گرفتیم برای اعزام به جبهه اقدام کنیم. یک روز بعد از ساعت آموزشی مدرسه، رفتیم محل اعزام نیرو و ثبت نام کردیم.البته به این راحتی ها نبود. سن من و مجتبی كم بود. براي همين فتوكپی شناسنامه را دستكاري کردیم!
يكي دو سال آن را بزرگتر كردیم. آن زمان علاوه بر كم بودن سن، قد و قامت ما هم كوتاه بود. ريشه اي ما هم سبز نشده بود! البته وضعیت مجتبی بهتر از من بود. به هر حال کار ثبت نام ما تمام شد. سوار ماشین و راهی پادگان آموزشی منجیل شدیم. اما به ما گفتند: "همه شما قبول نميشوید. آنهایی را که سن و سال کمتری
دارند، برميگردانند." نزديك غروب بود كه رسيديم به پادگان آموزشي منجيل. يكي از برادران پاسدار آمد و ليست را گرفت. شروع كرد اسمها را خواندن. چند نفري را به دليل كوتاه بودن قد و نوجوان بودنشان قبول نكرد. براي همين خیلی نگران شدیم. رفته رفته به اسم ما نزديك ميشد. يكي از دوستان، كه جثّة درشتي داشت،
كنارم نشسته بود. اوركت او را گرفتم و روي اوركت خودم پوشيدم. روي زمين شن وسنگريزه زياد بود. من و مجتبی همین طور كه نشسته بوديم شروع كردیم به جمع كردن آنها! در مقابل خودمان تپه کوچکي درست كردیم! تا اسم مرا خواند بلند شدم. رفتم بالاي تپه اي كه ساخته بودم! سينه ام را جلو دادم و گفتم: "بله." آن "بنده خدا" مرا برانداز كرد و گفت: "بنشين خوبه، بنشين." سر از پا نميشناختم، خيلي خوشحال شدم. مجتبی هم همین کار را کرد. او هم انتخاب شد و در پادگان ماندیم. اين چنين توانستیم به آرزوي بزرگمان كه
حضور در جبهه ها بود برسیم.
٭٭٭
پدر مجتبی از روز اعزام او ميگوید: یکی از روزهای پاییز بود. غروب آن روز هرچه منتظر شديم نيامد. از هر كه سراغ "سيد مجتبي" را ميگرفتيم خبر نداشت. بالاخره فهميديم كه او به همراه چند نفر از بچه هاي همسايه خواهرزاده ام، بعد از مدرسه به عنوان بسيجي به آموزشی جبهه اعزام شدند. بعد از پرس وجو فهمیدیم به پادگان منجيل رفته اند.
چند نفر از همسایه ها وقتي فهميدند ناراحت شدند. به پادگان رفتند و فرزندانشان را برگرداندند!
ميگفتند "نميخواهيم بچه هايمان آسيب ببينند!" شايد حق هم داشتند. بچه های آنها مثل "سيد مجتبي" شانزده هفده سال بيشتر نداشتند. اما ما "سيد" را در اختيار انقلاب گذاشته بوديم. اجازه داديم "سيد در راه امام(ره) و اسلام" قدم بردارد. بعدها همان همسایه ها از حرفها و برخوردشان شرمنده شدند.
👈صلوات
🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃
✨ @hekayate_deldadegi ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید این جمعه بیاید شاید....
التماس دعا .
@hekayate_deldadegi
نيمه شعبان سال 1369 بود.
گفتيم امروز به ياد امام زمان (عج) به دنبال عمليات تفحص ميرويم اما فايده نداشت
خيلي جستوجو كرديم. پيش خود گفتيم يا امام زمان (عج) يعني ميشود بينتيجه برگرديم؟
در همين حين 4 يا 5 شاخه گل شقايق را ديديم كه برخلاف شقايقها، كه تكتك ميرويند، آنها دستهاي روييده بودند.
گفتيم حالا كه دستمان خالي است شقايقها را ميچينيم و براي بچهها ميبريم.
شقايقها را كنديم. ديديم روي پيشاني يك شهيد روئيدهاند.
او نخستين شهيدي بود كه در تفحص پيدا كرديم
#شهيد مهدي منتظر قائم.
@hekayate_deldadegi