eitaa logo
حکایت و داستان قرآنی روایت پند حدیث آموزنده زیبا خواندنی معجزه کلیپ صوتی مذهبی اسلامی
16.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
5.3هزار ویدیو
29 فایل
﷽ 💚منبع انواع حکایات و روایات‌ جذاب مذهبی،داستان وپندزیبا 💚🌹حضورشما باعث دلگرمی ماست🌹💚 . 💚لطفا کپی باذکرصلوات🙏🌹 . . ❌تبلیغات و تبادلاتی که درکانال قرار میگیرند نه‌ تایید و نه‌ رد می‌شوند . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و برمی‌گشت‌! پرسیدند : چه می‌کنی؟ پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم… گفتند: حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می‌آوری بسیار زیاد است و این آب فایده‌ای ندارد. گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که خدا می‌پرسد: زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت تو چه کردی؟ پاسخ می‌دهم: هر آنچه از من بر می‌آمد! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
۱۹ مهر ۱۴۰۳
📚قرض گرفتن سردار ... ۲ (پس ندادن قرض و درماندگي طلبکار) مرد کاسب تا چند روز از اين معامله خوشحال بود. با خود مي گفت در اين بازار کساد اين سرمايه کم در ظرف 4 ماه چندان فايده نمي کرد و در خريد و فروش احتمال ضرر هم هست اما در اين همکاري حالا مي دانم که 4 ماه ديگر درآمد بيشتري دارم، دوستي با امير هم مفت من. دو هفته که گذشت مرد کاسب به فکر افتاد يک روز با امير ديداري تازه کند. ولي با خود گفت شايد اين کار پسنديده نباشد، شايد امير گرفتاري داشته باشد و موقع مناسب نباشد، بهتر است خود امير مرا بخواهد، اصلا رفتن من به خانه امير يک نوع جسارت است و چون طلبکار هستم بد است، هيچ کس از طلبکار خوشش نمي آيد، ممکن است امير هم از ديدار من شرمنده شود و دوستي ما خلل پيدا کند، بهتر است در اين مدت چهار ماه خودم را نشان ندهم تا امير مرا با آدم هاي زرنگي که مي گفت، فرق بگذارد و بعد از اين که پولم را گرفتم آن وقت گاه گاه امير را ببينم تا جاي هيچ حرفي نباشد و صداقت و صميميت ما ثابت شود. در مدت 4 ماه امير هرگز به ياد کاسب نبود چهار ماه از تاريخ معامله گذشت و وعده قبض سر رسيد. مرد کاسب با خود گفت همين امروز و فرداست که امير مرا مي طلبد و حسابش را مي پردازد. اما خبري نشد. چند روز ديگر هم صبر کرد و گفت اين بد است که آدم درست روز وعده به سراغ طلبش برود، امير خودش حساب سرش مي شود و براي احترام شخصيت هر دو، بهتر است چند روز ديگر صبر کنم. باز هم خبري از امير نرسيد. مرد کاسب فکر کرد: خوب، امير گرفتار است و آمد و رفت بسيار دارد و روز وعده را فراموش کرده است. مي روم خودم را نشان مي دهم و يادش مي آيد. ده روز از وعده قبض گذشته بود که مرد کاسب يک روز به خانه امير رفت. غلامان ديده بودند که چندي پيش امير او را گرامي داشته، راهش دادند. در مجلس امير گروهي از اطرافيان و ديگران بودند. امير به مرد کاسب گفت: از ديدار شما خوشوقتم، مدتي است شما را نديده ام، شما گرفتاري داريد، من هم همين طور، زمانه اي است که هر کس به خود گرفتار است، حال شما چطور است؟... خوب، و من بايد الان به حضور خليفه شرفياب شوم، از اين که ناچارم فوري بروم خيلي متأسفم، مي خواستم بيشتر با شما صحبت کنم... مرد کاسب ديد که واقعاً امير گرفتار است. قدري تعارف کرد و خداحافظي کرد و بيرون آمد. و با خود گفت: حالا امير يادش آمد و درست مي شود. ده روز ديگر هم گذشت و خبري نشد. بار ديگر مردم کاسب به ديدار امير رفت. ساعتي نشست و احوال پرسي و تعارفهايي کردند و امير چيزي به روي خود نياورد. مرد کاسب خجالت کشيد که موضوع را به زبان يادآوري کند و فکر کرد همين امروز و فرداست که امير خودش پول را مي فرستد. دو ماه گذشت و مرد کاسب چند بار به ديدار امير رفت ولي امير از بابت پولي که بدهکار بود چيزي به روي خود نياورد. وکيل هم در آنجا ديده نمي شد. يک روز مرد کاسب از غلامان سراغ وکيل را گرفت و نام او را برد. گفتند مدتي است از اينجا رفته و حالا فلان کس وکيل است. مرد کاسب کمي نگران شد و چون هيچ وقت امير تنها نبود يادآوري از حساب را در حضور ديگران دور از ادب مي دانست. يک روز نامه اي نوشت و به دست امير داد. در آن نوشته بود که از وعده قبض بيش از دو ماه گذشته است و چون به آن پول خيلي احتياج دارم اميد است که به وکيل اشاره بفرماييد آن مختصر پول را به ارادتمند بپردازد. امير نامه را خواند و طلبکار را نزديک خود خواست و آهسته به او گفت: خيال نکن يادم نيست، به هيچ وجه ناراحت نباش، من در فکر تو هستم، چند روزي صبر کن من به زودي آن را درست مي کنم و به دست شخص معتمدي به حضور خودت مي فرستم، خيلي هم شرمنده ام. خيلي هم از محبت شما متشکرم. مرد کاسب رفت و دو ماه ديگر هم صبر کرد و هر روز منتظر بود که شخص معتمدي از طرف امير بيايد و پول را بياورد و قبض را بگيرد. ولي هيچ خبري از پول نشد. ادامه دارد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
۱۹ مهر ۱۴۰۳
بار ديگر نامه اي نوشت و به خانه امير رفت و اين بار نامه را داد و به زبان هم يادآوري کرد که: جناب امير، اميدوارم از من آزرده نشويد. من واقعاً در بازار گرفتاري دارم و اين مختصر پول مورد احتياج من است لطفي بفرماييد که زودتر آبروي مرا نجات بدهيد. امير گفت:«صبر کنيد آقا جان، صبر کنيد ببينم.» امير از مجلس بيرون رفت و دم در به غلامان دربان گفت: مردي با اين نشاني اکنون از خانه بيرون مي رود، او را به خاطر بسپاريد و ديگر نگذاريد پيش من بيايد، بعد از اين اگر آمد به او بگوييد که «اينجا مهمانخانه نيست.» امير برگشت به مجلس و به مرد کاسب گفت: بله، يک فکري مي کنم، من هم اين کار را واجب مي دانم و سعي مي کنم زودتر کارت را درست کنم، يک کمي صبر داشته باش عزيزم، خدا خودش وسيله ساز است. امير در حضور ديگران طوري حرف مي زد مثل اينکه مرد کاسب به گدايي آمده باشد و از او تقاضايي داشته باشد. اما مرد کاسب ديگر نمي توانست سخت بگيرد و با خداحافظي از مجلس بيرون رفت. وقتي مرد کاسب بيرون رفت امير شروع کرد به غرولند زدن: -«عجب مردمي هستند. همين که يک بار چشته خور شدند ديگر ول کن نيستند. مرتب از آدم توقع دارند، مثل اينکه پول علف خرس است از اين وربکاري از آن ور سبز شود، درست است که آدم اگر از دستش کاري برآيد بايد کمکي بکند ولي چه جور؟ خوب است که هيچ کس آدم را نشناسد. مي گويند حضرت علي (ع) شبهاي تاريک به خانه بينوايان و يتيمان مي رفت و نان و خوراک مي داد و هيچ کس آن حضرت را نمي شناخت و بعد از شهادتش فهميدند چه کسي به ايشان نان مي رسانده. ثواب پنهان علاوه بر اجرش اينش خوب است که آدم را نشناسند وگرنه مردم ولش نمي کنند که به کارش برسد. مرد حسابي، تو به پول احتياج داري و گرفتاري داري، خوب، همه گرفتارند و احتياج دارند، کيست که احتياج نداشته باشد، و هميشه هم مستحق محروم است و پرروها کارشان را پيش مي برند. آخر آدم نمي تواند حرف تلخ بزند و دل مردم را بشکند ولي ما چه تقصيري داريم، ما چه کار مي توانيم بکنيم، هي بده، الله اکبر از اين مردم...» حاضران گفتند: بله، صحيح است، همين طور است، خيرخواهي هم براي خودش دردسرهايي دارد. اين، آخرين بار بود که خواجه کاسب به ديدار امير موفق شد. يک ماه بعد وقتي خواجه براي يادآوري مي آمد کسي به خانه امير راهش نداد. غلامان گفتند:«اينجا مهمانخانه نيست، عوضي گرفته اي!» مرد کاسب موضوع را فهميد که ديگر به خانه امير راهش نمي دهند و امير نمي خواهد پولش را بدهد. اين را هم مي دانست که زورش به امير نمي رسد و داد و فرياد هم فايده ندارد، او يک مرد کاسب بازار است، و امير هم امير است. با خود فکر کرد بهترين راه اين است که يک شخص معروف و معتبر را پيدا کند و قصه را بگويد و او را شفيع و ميانجي کند شايد امير را بر سر انصاف بياورد. هشت ماه از وعده قبض گذشته بود که مرد کاسب يکي از بزرگان را که با امير آشنايي داشت واسطه قرار داد و قبض را به او نشان داد و التماس کرد که چاره اي بکند. و امير به آن شخص جواب داد:«درست است که او قبضي در دست دارد ولي تا حالا ده برابر آن پول را کم کم از من گرفته است، آن وقت شما هم به چنين آدمي رو مي دهيد!» ادامه دارد... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
۱۹ مهر ۱۴۰۳
2.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
※ إِنَّا زَيَّنَّا السَّمَاءَ الدُّنْيَا بِزِينَةٍ الْكَوَاكِبِ 💫 تصاویری واقعی از تزئینات خداوند در آسمان ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
۱۹ مهر ۱۴۰۳
824.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸قشنگ ترین عشق 💫نگاه خداوند بر بندگان است 🌸هر کجا هستید به 💫به نگاه پر مهر خدا می‌سپارمتون 🌸الهی 💫مهـر؛ بركت؛ عشـق 🌸محبت و سلامتى 💫شادی و عاقبت بخیری 🌸هميشه همنشین شما باشند 💫شبتون به نور خدا روشن 🌸 شب بر شما خوش ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
۱۹ مهر ۱۴۰۳
207.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💎🍃 𝑹𝒆𝒔𝒑𝒆𝒄𝒕 𝒚𝒐𝒖𝒓𝒔𝒆𝒍𝒇 𝒆𝒏𝒐𝒖𝒈𝒉 𝒕𝒐 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒚𝒐𝒖 𝒅𝒆𝒔𝒆𝒓𝒗𝒆 𝒕𝒉𝒆 𝒗𝒆𝒓𝒚 𝒃𝒆𝒔𝑻 به اندازه کافی به خودت احترامـ بگزار تا بدانی که لایق بهترین ها هستی. Treasure, is what you are! گنج،این‌چیزیه‌که‌تو‌هستی! 🌼روزتون پر از لطف خــــدا ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
۲۰ مهر ۱۴۰۳
۲۰ مهر ۱۴۰۳
9.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصویر سر مبارک امام حسین و داستان ۳ اتفاق دیگر در مسجد حنانه عراق ... اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
۲۰ مهر ۱۴۰۳
داستان نقاشی سر امام حسین علیه‌السلام مسجد حَنّانه، مسجدی در شهر نجف که طبق نقل‌های تاریخی، 3 اتفاق در ان مسجد رخ داده است سومین داستان این است که زمین آن، دو بار در عزای ائمه ناله کرده است؛ یک بار در زمان تشییع امیر المومنین (ع)و یک بار نیز بعد از واقعه کربلا. علت نام‌گذاری مسجد نیز همین است این مسجد در محله حنانه، به فاصله 2.5 کیلومتری ازحرم و، سمت شمال نجف، و در نزدیکی مرقد کمیل بن زیاد واقع است. داستان قرار گرفتن سر مبارک امام حسین و ستون خم شده، فضیلت این‌مسجد هست.. مقام رأس الحسین همان محل قرار دادن سر امام حسین (ع) است. درهرحال موضع رأس حسین طبق روایت امام صادق (ع)، سر امام حسین در مسجد حنانه به‌مدت کوتاهی آرام گرفته است. زمانی ک اسیران اهل بیت را بعد از عاشورا اماده برای رفتن ب شام میکردن یک شب در این مسجد همه ماندن ..ک سر مبارک امام حسین هم انجا بود ! و اما..👇👇 چاه مسجد حنانه در نزدیکی این مسجد، چاهی معروفی وجود دارد که طبق روایات، چاه حضرت علی (ع) نامیده می‌شود؛ طوری‌که امیرمؤمنین با این چاه درددل خود را بازگو می‌کردند. ❌روایت عکس ❌ ❌عکس داخل ضریح راس الحسین و داخل فیلم توضیح دادم و روایت های مختلفی براش هست که عده ای رد کرده و عده ای قبول دارن و این نقاشی نماد نقاش مسیحی است ک مشغول کشیدن تصویر صورت مبارک امام حسین هستش نه عکس اصلی ! علت صلیب داخل عکس نشان از مسیحی بودن نقاش است که عاشق و مجنون امام حسین میشه مسلمان میشه ولی نمیزارن زنده بمونه❌ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
۲۰ مهر ۱۴۰۳
امام علی علیه السلام: ...فَلا تَحمِل هَمَّ سَنَتِكَ عَلى‏ هَمِّ يَومِكَ، وكَفاكَ كُلَّ يَومٍ ما هُوَ فيهِ، فَإِن تَكُنِ السَّنَةُ مِن عُمُرِكَ، فَإِنَّ اللَّهَ عزّوجلّ سَيَأتيكَ في كُلِّ غَدٍ بِجَديدِ ما قَسَمَ لَكَ، وإن لَم تَكُنِ السَّنَةُ مِن عُمُرِكَ ، فَما تَصنَعُ بِغَمِّ وهَمِّ ما لَيسَ لَكَ ...در يك روز، نگران يك سال نباش؛ كه غم هر روز، برای آن روز کافی است. اگر يك سال از عمرت مانده باشد، خداوند عزّوجلّ از پس هر روز، روزىِ تازه ‏ات را خواهد داد، و اگر يك سال از عمرت نمانده باشد. پس چرا غم و اندوهِ زمانى را مى‏خورى كه از آنِ تو نيست؟! حکمت 379 نهج البلاغه اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
۲۰ مهر ۱۴۰۳
اين بود که از دوندگي خسته شد و از بزرگان و از همه کس نااميد شد و ناچار دل در خدا بست و درمانده و دل شکسته راه مسجد را پيش گرفت. در مسجد هيچ کس نبود. وضويي گرفت و در محراب شبستان مسجد دو رکعت نماز خواند و از ناراحتي که داشت شروع کرد بلند بلند مناجات کردن: - خدايا هيچ کس به داد من نرسيد، ديگر چاره اي نمانده و هيچ کاري از دستم برنمي آيد، حالا ديگر تو به داد من برس و داد مرا از اين بيدادگر بستان. خدايا... خدايا... دلش شکسته بود و بي اختيار به صداي بلند به گريه افتاد. در اين موقع پيرمرد درويشي از ايوان مسجد به شبستان وارد شده بود و مناجات مرد کاسب را شنيد و گريه اش را ديد و دلش به حال آن مرد سوخت. وقتي گريه اش آرامتر شد درويش پيش آمد و گفت: - اي برادر، خوب صفايي پيدا کردي، شايد نمي خواهي کسي حال تو را ببيند اما من حرفهايت را شنيدم و متأثر شدم. مگر چه شده که اين طور ناراحت و بي طاقت شده اي؟ مرد گفت: نمي دانم، وقتي آدم از همه جا درمانده مي شود و دلش مي شکند ديگر اختيار زبانش و اشکش را ندارد، اميدوارم مرا ببخشيد. درويش گفت: بخشايش از خداست. نه، واقعاً مي خواهم بپرسم چه شده، شايد وسيله اي و علاجي پيدا شود، شايد کاري بشود کرد. مرد گفت: کار از گفتن گذشته، مگر خدا خودش چاره اي بکند. درويش گفت: مي فهمم، خوب، خدا هم کارها را با اسبابها راست مي آورد. خدا به مردم روزي مي دهد اما نان را با زنبيل از آسمان نمي فرستد. در دنيا سبب ها و وسيله هاي بسياري هست که وقتي کسي آنها را نمي شناسد نمي داند چه بايد بکند. من فکر مي کنم اگر دردت را به من بگويي شايد خداوند سببي بسازد. مرد گفت: گفتن هيچ فايده اي ندارد. اي درويش در بغداد فقط خليفه مانده است که با او نگفته ام، ديگر با همه اميران و بزرگان، با قاضي و شحنه و با هر که تو فکرش را بکني گفته ام و فايده نداشته، به اينکه با تو بگويم هم سودي ندارد. درويش گفت: خيلي خوب، ولي ببين ظاهر کار نشان مي دهد که من از تو درويش ترم ولي اينقدر مثل تو ناراحت نيستم. شايد تو هم از اين گفتن آرامشي پيدا کني، تازه اگر فايده اي ندارد ضرري هم ندارد. من که درد و گرفتاري تو را بيشتر نمي کنم. يا سودي از اين گفتن به دست مي آيد يا نمي آيد ولي زياني ندارد. مگر نشنيده اي که از قديم گفته اند: هر که غمي دارد و با هر کسي بگويد شايد که از کمتر کسي چيزي بشنود که راحتي بيابد. مرد گفت: راست مي گويي، بهتر است بگويم. و داستان خود را از اول تا آخر براي درويش تعريف کرد. درويش وقتي احوال را شنيد گفت: هان، پس معلوم مي شود حق با تو است و اگر هر چه من مي گويم عمل کني همين امروز مي تواني پول خودت را از آن امير وصول کني. مرد کاسب گفت: چه طور ممکن است! درويش گفت: حالا مي بيني. اگر نشد مرا سرزنش کن. اصلا اگر درست فکر کني حالا وقت نماز نبود و من هم نمي دانم چرا به مسجد آمدم و در اين وقت روز گويا خدا مرا به مسجد کشيد تا آنچه را مي دانم به تو بگويم که تو راحت شوي. من چيزي نيستم ولي اين دعاي تو بود که مستجاب شد و سبب ساز آن خداست. خداوند هميشه اسباب هايي دارد که به موقع خودش به کار مي اندازد و حق را بر ناحق پيروز مي کند، اين اسبابها گاهي در آخرين لحظه به کار مي افتد براي اينکه پيش از آن مردم کوشش و تلاش خودشان را هم بکنند. مرد گفت: نمي دانم، مي گويي چه کار کنم، اميد به خدا. پایان. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
۲۰ مهر ۱۴۰۳
📚تنبل و کور پسرکى بود خيلى تنبل. مادرش از دست او به جان آمده بود. روزى به راهنمائى يک نفر، مادر پسرک سه سيب خريد. يکى از سيب‌ها را دم دالان گذاشت، يکى را پشت در و يکى را روى کلون. پسرک گفت: ماما، بيا سيب دهنم کن. گفت: خودت بردار. پسرک سيب دم در را برداشت و خورد، بعد رفت سيب توى کلون را بردارد که مادرش در را بست و او پشت درماند. پسرک آن‌قدر پشت در نشست تا گرسنه‌اش شد، بلند شد و راه افتاد. به او گفتند: برو بازار اصفهان، آنجا پول ريخته. پسرک رفت به بازار اصفهان و شروع کرد به دست ماليدن توى خاک، يک نفر از او پرسيد: چه‌کار مى‌کني؟ گفت: به من گفته‌اند در بازار اصفهان پول ريخته، اما هرچه مى‌گردم، هيچ‌ پولى نيست. مرد فهميد که پسرک تنبل بوده خواسته‌اند از سر بازش کنند. مرد کليد باربند (زمين بزرگى است محصور در ديوارهاى بلند گلي، که جايگاه شتران است ... - از زيرنويس قصه) را به او داد و گفت: من خرج تو را مى‌دهم. تو هر چيز را که در کوچه و بازار ريخته جمع کن و ببر بريز توى باربند. تنبل هر روز توى کوچه و بازار مى‌گشت آت و آشغال جمع مى‌کرد و توى باربند مى‌ريخت. يک روز رفت پيش مرد و گفت: شترخان (خانه شتر، جايگاه شتران - از زيرنويس قصه) را پر کرده‌ام. مرد رفت و هر چيزى را به کسانى‌که به کارشان مى‌آمد فروخت و پول زيادى از اين طريق به‌دست آورد. مزد خودش را برداشت و بقيه را به تنبل داد. تنبل با پول‌ها رفت به بازار، در آنجا به گداى کورى برخورد. دو ريال به او داد. کور گفت: اى پول شکسته است، کيسه‌ات را بده خودم يک دو ريالى سالم بردارم. تنبل کيسه را داد. کور کيسه را زير پايش گذاشت. تنبل گدا را کتک زد. او را گرفتند و به حبس بردند. از حبس که بيرون آمد، دنبال گداى کور راه افتاد. گدا داخل شترخانى شد. تنبل ديد شش کور ديگر هم آنجا هستند. هفت تا کور ”غليف“ (ظرفى است براى پختن غذا و کوچکتر از ديگ، که از مس درست مى‌شود. از زيرنويس قصه)هاى پلو را بيرون آوردند و شروع کردند به خوردن. بعد از شام، کورها کيسه‌هاى پر از ده تومنى را بيرون آوردند و شروع به بازى کردند. پول‌ها را به هوا مى‌انداختند. تنبل همه پول‌ها را از آنها گرفت و هر هفت نفر را کشت. بعد به بازار رفت و هفت نمد و هفت طناب يک رنگ خريد، کورها را در آنها پيچيد. حمالى پيدا کرد و او را برد به شترخان کورها. گفت: بارى دارم، تو آن را ببر پشت پاياب (نقبى است پله‌دار، از سطح زمين به جوى آب قنات، براى برداشت آب. از زيرنويس قصه) توى گودال بينداز. حمال يکى را برد. تنبل يک جسد ديگر جايش گذاشت. وقتى حمال آمد. تنبل جسد نمد پيچ‌شده را نشانش داد و گفت: اينکه زودتر از تو برگشته. حمال گفت: اين بار آن را دورتر مى‌برم. به اين طريق هر هفت جسد توسط حمال برده شد. حمال مزدش را گرفت و رفت. تنبل به بازار رفت، اسبى خريد و پول‌ها را توى خورجين ريخت و به خانه‌اش برگشت. به درخانه رسيد، در زد. مادر که فهميد تنبل برگشته، گفت: در را باز نمى‌کنم، تو هنوز تنبل هستي. گفت: مادر بيا ببين به کلون بسته‌ام (ضرب‌المثلى است که براى آدم‌هاى ثروتمند به‌کار مى‌برند و اين داستان را منشاء اين ضرب‌المثل مى‌دانند. از زيرنويس قصه). مادر در را باز کرد، ديد تنبل راست مى‌گويد، آنها سال‌ها به خوشى زندگى کردند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
۲۰ مهر ۱۴۰۳