﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام
سلام بر بهار عالميان
و خرّمي روزگاران
سلام بر زیبا ترین ترنم بهار
بي تو هر بهاري خزان است
و با تو هر فصلي بهار
با تو هر دل غمديده اي شاد است
و بي تو هر سعادتمندي غمگين
كجا بايد تو را جستجو كنم؛
اي معنا بخش هستي
اي خلاصه همه خوبيها
و خط بطلان بر همه نامردميها!
اي خورشيد حقيقت و ماه تابان!
اي آخرين ذخيره خدا...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
✍ @hekayate_quran
#داستان_کوتاه
🌈از شبلی پرسیدند:
استاد تو در طریقت چه كسی بود؟
او پاسخ داد:
یك سگ.
روزی سگی را دیدم كه در كنار رودخانهای ایستاده بود و از شدت تشنگی در حال مرگ بود. هر بار كه سگ خم میشد تا از آب رودخانه بنوشد، تصویر خود را در آب میدید و میترسید
زیرا تصور میكرد سگ دیگری نیز در رودخانه است. در نهایت پس از مدتی طولانی سگ ترس خود را كنار گذاشت
و به درون رودخانه پرید. با پریدن سگ در رودخانه تصویر او در آب نیز ناپدید شد، به این ترتیب سگ متوجه شد آنچه
باعث ترس او شده، خودش بوده است.
در واقع مانع میان او و آنچه به دنبالش بود به این شكل از میان رفت.
من نیز وقتی به درون خود فرو رفتم متوجه شدمومانع من و انچه در جستجویش میباشم خودم هستم...
✍ @hekayate_quran
ماشینت که جوش بیآوردحرکت نمیکنی
می ایستی!
چون ممکن است ماشین آتش بگیرد
خودت هم همینطوری
وقتی جوش میآوری بزن کنار!
ساکت باش!
و هیچ نگو وگرنه هم به خودت آسیب میزنی
هم به اطرافیان
✍ @hekayate_quran
.
🔴 مرد ثروتمند بنی اسراییل و دو همسرش
در میان بنی اسراییل مردی عاقل و ثروتمند زندگی می کرد که دارای دو همسر بود . از یکی از آنهاکه زنی پاکدامن و نجیب بود یک فرزند داشت که بسیارشبیه خودش بود و از همسر دیگرش که زنی بی تقوا بود ، دو فرزند داشت .
هنگامی که زمان مرگش فرا رسید همه ی فرزندان خود را جمع کرد و گفت : تمام اموالم تنها به یکی از شما تعلق دارد. وقتی از دنیا رفت فرزندانش با هم اختلاف پیدا کردند و هر یک خود را صاحب واقعی اموال پدر می دانست تا اینکه مجبور شدند نزد قاضی رفته و از او بخواهند میانشان داوری نماید . قاضی که نمی دانست چگونه بین آنها حکم کند ، از آنها خواست برای حل مشکل شان نزد فرزندان فلان چوپان بروند .
آن ها در ابتدا با یکی از فرزندان چوپان که مردی مسن بود مواجه شدند او هم آنها را نزد برادر بزرگتر خود که پیرمردی کهنسال بود فرستاد اما او هم ایشان را به به بزرگترین برادر معرفی کرد و از آنها خواست نزد او رفته و مشکلشان را با او در میان بگذارند . هنگامی که نزد برادر بزرگتر آمدند با کمال تعجب مشاهده کردند او از نظر قیافه از دو برادر دیگرش کوچکتر به نظر می آید از این رو ابتدا از علت این امر سوال نمودند او گفت : آن برادری که در ابتدا دیدید از همه کوچکتر است ، اما چون دارای زنی بداخلاق و لجباز است به این روز افتاده و تنها برای اینکه به بلایی دیگر مبتلا نشود صبر پیشه ساخته و با او مدارا می کند ، برادر دومی دارای همسری است که گاهی اسباب شادی و نشاط او را فراهم می کند و گاهی هم او را اذیت و ناراحت می نماید بدین جهت قیافه ای میانسال دارد اما من از همسری خوش اخلاق و نیکو بهره می برم و هیچگاه از همنشینی با او خسته نمی شوم از این رو جوانتر و شادابتر به نظر می رسم .
اما در مورد شما باید بگویم اگر می خواهید مشکلتان حل شود باید ابتدا قبر پدرتان را شکافته و استخوان هایش را از قبر خارج کنید و آن ها را بسوزانید آن گاه پیش من آیید تا بین شما داوری کنم . اما وقتی تصمیم به چنین کاری گرفتند برادر کوچکتر تاب نیاورد و آن ها را از این کار منع کرد و از حقش صرف نظر کرد . دو برادر دیگر از او خواستند تزد قاضی آمده و در حضور او شهادت دهد. هنگامی که قاضی از ماجرا آگاه شد رو به برادر کوچکتر کرد و گفت : همه اموال پدرت ار آن توست . آن گاه به دو برادر دیگر گفت : اگر شما واقعا فرزندان پدر خود بودید همچون برادر کوچکترتان مهر و عطوفت به خرج داده و حاضر به شکافتن قبر او نمی شدید .
(برگرفته از کتاب قصص الانبیا، آیت الله سید نعمت الله جزائری)
✍ @hekayate_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚#داستان زندگی #دختر_بی_خدا
و #بی_حجابی که در آخر #طلبه شد
👌از دست ندید
••✾🌻🍂🌻✾••
✍ @hekayate_quran
.
🔴 عاقبت وزیر هوسران و شاهدان دروغگو
یکی از وزیران معتصم برای خود قصر بلندی که مشرف به خانه های اطراف بود ساخته بود و همیشه در آن قصر مینشست و به زنان و دختران همسایه نگاه میکرد
روزی چشمش به دختر یکی از همسایگان که بسیار زیبا و خوش اندام بود افتاد و عاشق او شد.به همین خاطر عده ای را به عنوان خواستگاری نزد پدر آن دختر فرستاد ولی تاجر قبول نکرد
وزیر آن چنان به عشق دختر گرفتار شده بود که حاضر بود برای رسیدن به او به هر کاری دست بزند. از یکی از نزدیکانش کمک خواست. آن مرد گفت: اگر هزار دینار خرج کنی من تو را به آرزویت میرسانم. وزیر پول را به او داد
آن مرد هزار دینار را نزد ده نفر از افراد عادل که شهادتشان نزد قاضی پذیرفته بود آوردند و جریان عشق وزیر را به آنها توضیح داد و داستان را آنچنان جلوه داد که اگر این کار انجام نشود جان وزیر در خطر است. سپس به هر کدام صد دینار پرداخت و از آنها خواست که شهادت بدهند دختر به عقد وزیر در آمده است
آنها پیش قاضی شهادت دادند. وزیر شخصی را پیش تاجر فرستاد و گفت: چرا زنم را در خانه نگه داشته ای؟تاجر وقتی از جریان با خبر شد به قاضی شکایت کرد اما قاضی حکم کرد که دختر را با خود ببرد. تاجر نزدیک بود دیوانه بشود.
یکی او را راهنمایی کرد و گفت: میتوانی لباس مخصوص کارکنان داخل قصر را بپوشی و خود را به معتصم وداستان خود بگویی
معتصم دستور داد وزیر را با شهود حاضر کنند. شهود همگی به خیانت خود اقرار نمودند. معتصم دستور داد تا هر یک از شاهدان را به دار بیاویزند و وزیر را داخل پوست گاوی که تازه کشته شده بگذارند و آنقدر با عمود آهنین به او بزنند تا گوشت و پوستش با هم مخلوط شود
به تاجر هم دستور داد که دخترش را به خانه ببرد و تمام مهریه دختر را هم به او ببخشد و فرمان داد که کسی حق اعتراض به او را ندارد
📚روایات و داستانهای کهن وقرانی
شهرام شیدایی
✍ @hekayate_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرشته هایی که ملازم ما هستند و حتی گاهی ما را برای نماز شب بیدار میکنند.
استاد #عالی
✍ @hekayate_quran
.
🔴 عابد شیفته ،زن دلربا و لرزشِ انـدام
در زمان قدیم زنی بوده است در نهایت زیبایی که هر کسی به صورت او نگاه می کرد فریفته اش میشد. روزی عابدی او را دید و سخت به او علاقه مند شد لذا هرچه از اموال دنیا داشت فروخت و پول آنها را نزد آن زن فرستاد تا آنکه بالاخره نزد وی راه یافت. چون عابد وارد منزل آن زن شد زن گفت: ای عابد نزد من بیا. عابد نزدیک شد اما لرزه ای بر اندام او عارض شد. زن گفت: تو را چه می شود؟ عابد گفت: ازخدا می ترسم من وجهی را که به تو داده ام به تو بخشیدم. اجازه بده تا برگردم. زن گفت برو. اما با خود گفت آه از روز قیامت و عذاب خداوند. این مرد خواست یک گناه بکند لرزه براندامش افتاد و خودداری کرد وای بر من و این همه گناه. پس بلافاصله توبه کرد و به طرف صومعه عابد رفت و گفت که شاید عابد مرا به نکاح خود در آورد چون به صومعه عابد رسید و چشم عابد به آن زن افتاد گفت ای زن به من نزدیک نشو که مبادا نفس سرکش بر من غالب شود. پس آن عابد نعره ای زد و از دنیا رفت. آن زن بر سر خود زد و گفت: دیدی که چه کردم خدایا توبه کردم و پشیمانم و بعد از این زندگی در دنیا را نمی خواهم بار خدایا مرا به این عابد ملحق کن. با این دعا مرگش فرا رسید و جان داد. سلمان می گوید آنها را در خواب دیدم که در بهشت بالای تختی نشسته اند و دست در گردن یکدیگر دارند و در خواب به من گفتند: ای سلمان هرکس که ترک لذت دنیا کند و از خدا بترسد خداوند چنین مقامی به او کرامت می فرماید
📚روایات و داستانهای کهن وقرانی
شهرام شیدایی
✍ @hekayate_quran
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لطفا از کانال دوم ما حمایت کنید🙏💚👇
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍آموزش اصول دین با شعر
✨ مخصوص نوگلای عزیزمون❤️
#آموزشی
✍ @hekayate_quran
.
🔴 داستانهایی از انبیا و اولیاءالله
🌹امام باقر (علیه السلام ) فرمودند :
قاضی عادلی در میان بنی اسراییل زندگی می کرد هنگامی که زمان فوتش فرا رسید به همسرش گفت : وقتی از دنیا رفتم مراغسل ده و کفن نما و روی و صورتم را بپوشان . هنگامی که قاضی رحلت کرد ، همسرش طبق وصیت او عمل نمود و پس از غسل و کفن کردن ، با پارچه ای روی صورت او را پوشاند اما مدتی بعد وقتی پارچه را از روی صورت شوهرش کنار زد مشاهده کرد کرمهای زیادی مشغول خوردن بینی او هستند . شب هنگام همسرش را در خواب دید و از او درباره ی وجود کرمها سوال کرد ، او گفت : روزی برادرت به همراه شخصی برای قضاوت نزد من آمدند در این لحظه من به خود گفتم : خدا کند حق با برادرت باشد . اتفاقا هنگامی که میان آن دو داوری کردم فهمیدم حق با برادرت است از این رو خوشحال شدم . حال وجود این کرمها به خاطر هوای نفسم است که در آن موقع دوست داشتم حق با برادرت باشد .
(📚برگرفته از کتاب قصص الانبیا، آیت الله سید نعمت الله جزائری)
✍ @hekayate_quran
✫⇠❄️#مطمئن بــاش …
✫⇠💗اگر تو کار #کوچکے را فقط
✫⇠❄️برای #رضای_خـدا انجام بدی
✫⇠🗯 #خـداونـد
✫⇠💙 #بیشتــر از آنچہ
✫⇠🗯 #انتظـارش را داری بہ تو میدهد
🌼🌿🌼🌿🌼
✍ @hekayate_quran
.
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
روزی مردی "قصد سفر" کرد.
پس خواست پولش را به شخص "امانت داری" بدهد، به نزد "قاضی شهر" رفت و به او گفت:
به مسافرت می روم، می خواهم پولم را نزد تو به امانت بگذارم و پس از برگشت از تو "پس بگیرم."
قاضی گفت:
اشکالی ندارد پولت را در آن "صندوق" بگذار...
پس مرد همین کار را کرد.
وقتی از سفر برگشت، نزد قاضی رفت و امانت را از خواست.
قاضی به او گفت:
"من تو را نمی شناسم.!"
مرد غمگین شد و به سوی "حاکم شهر" رفت و قضیه را برای او شرح داد.
حاکم گفت: فردا قاضی نزد من خواهد آمد و وقتی که در حال صحبت هستیم تو "وارد شو" و امانتت را بگیر.
روز بعد وقتی که قاضی نزد حاکم آمد، حاکم به او گفت: من در همین ماه به "حج" سفر خواهم کرد و می خواهم امور سرزمین را به تو بدهم چون من از تو چیزی جز امانتداری ندیده ام.!
در این وقت "صاحب امانت" داخل شد و به آن ها سلام کرد و گفت: ای قاضی من نزد تو امانتی دارم.
"پولم را نزد تو گذاشته ام."
قاضی گفت: این کلید صندوق است، "پولت را بردار و برو."
بعد دو روز قاضی نزد حاکم رفت تا درباره ی آن موضوع با هم "صحبت کنند."
حاکم گفت:
* ای قاضی امانت آن مرد را پس نگرفتیم مگر با دادن کشور حالا با چه چیزی کشور را از تو پس بگیریم.*
"سپس دستور به برکناری آن داد."
پیامبر می فرماید:
{{ به زیادی نماز، روزه و حجشان نگاه نکنید به راستیه سخن و دادن امانتشان نگاه کنید.}}
✍ @hekayate_quran
اینو همیشه یادت باشه
قول هایی رو که
هنگامِ طوفان به
خدا میدی
هنگامِ آرامش
فراموش نکنی!
✍ @hekayate_quran
.
✅ دلال بازار
حضرت سلیمان علیه السلام عرض کرد: خدایا تو مرا بر جن و انس و وحوش و طیور وملائکه و دیوها مسلّط کردی، ولی یک خواهشی از تو دارم و آن اینکه اجازه دهی بر شیطان هم مسلّط شوم و او را زندانی و حبس کنم و به غل و زنجیرش بکشم که این قدر مردم را به گناه و معصیت نیندازد.
خطاب رسید: ای سلیمان مصلحت نیست.
عرض کرد: خدایا وجود این معلون برای چه خوبست؟! ندا آمد: اگر شیطان نباشد کارهای مردم معوق و معطل می ماند، عقب می افتد، کار مردم پیش نمی رود...
عرض کرد: خدایا من میل دارم این ملعون را چند روزی حبس کنم. خطاب رسید: حالا که اصرار داری؛ بسم اللّه، او را بگیر. حضرت سلیمان علیه السلام فرستاد او را آوردند، غل و زنجیر کردند و به زندان انداختند.
حضرت کارش زنبیل بافی بود، زنبیل درست می کرد و می برد بازار می فروخت و از این راه نان خود را در می آورد. یک روز زنبیل درست کرد و به نوکرها داد که ببرند بازار بفروشند و قدری آرد جو با پولش بخرند تا نان بپزد و تناول کند. (در حالی که در خبر است که هر روز چهار هزار شتر و پنج هزار گاو و شش هزار گوسفند در آشپزخانه حضرت طبخ می شد، با وجود این خودش زنبیل بافی می کرد و نان می خورد.
حضرت سلیمان علیه السلام فرستاد زنبیل را بردند بازار بفروشند، خدمتگذاران دیدند، بازارها بسته، خبر آوردند: آقا بازارها بسته است، حضرت فرمود: مگر چه شده؟! برای چه بسته است؟! گفتند: نمی دانیم، زنبیل ها ماند، و حضرت آن روز را با آب افطار کرد.
روز بعد غلامان را فرستاد زنبیل ها را به بازار ببرند و بفروشند. باز خبر آوردند که بازارها بسته و مردم به قبرستانها رفته و مشغول گریه و زاری هستند و تهیه سفر آخرت را می بینند. خدایا چه شده مردم چرا دل به کاسبی نمی دهند؟!
خطاب رسید: ای سلیمان تو دلال بازار را گرفتی و زندان کردی، نگفتم: مصلحت نیست شیطان را زندانی کنی؟ حضرت سلیمان دستور داد، شیطان را آزاد کردند، صبح که شد، دید مردم صبح زود به در مغازه هایشان رفته اند و مشغول کسب و کار شده اند.
پس اگر شیطان نباشد امورات دنیا نظم نمی گیرد، قدرت پروردگار را مشاهده می کنی، از همین دشمن هم جهت نظم امور استفاده کرده.
📚ثمرات_الحیوة، ج 3
✍ @hekayate_quran
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لطفا از کانال دوم ما حمایت کنید🙏💚👇
💚 @Mojezeh_Elaahi
سه چیزاز همدیگر جدا نیستند
کسےکه زیاد دعا کند
از اجابت محروم نمےشود
کسےکه زیاد استغفار کند
از مغفرت و بخشش محروم نمےشود
کسےکه زیاد شکر کند
از زیاد شدن نعمت هامحروم نمےشود
✍ @hekayate_quran
.
✍ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ(ع) ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍی ﭘﺮﺳﻴﺪ:
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ یک ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭی؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ.
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍی قرار داد ... ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎد!!! ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ یک ﺳﺎل... ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ (ع) ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ یک ﻭ ﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !! ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ علت را ﭘﺮﺳﻴﺪ.
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ: زیرا تا وقتی که ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﺍوﻧﺪ
ﺭﻭﺯی ﻣﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ... ﻭلی وقتی ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩی،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ کنی!!!
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ !!! ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می فرماید:
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍی ﺑﺮ ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ مگر آنکه روزی او برعهده خداست!
✍ @hekayate_quran
قربونت برم خدا ؛
تو میبینی و میپوشانی ؛
برخی از بنده هایت نمی بینند و فریاد میزنند
✍ @hekayate_quran
🔴داستان زن عفیفه بنی اسرائیلی
🌹از امام صادق (ع) منقولست که حضرت امیرالمؤمنین(ع) فرمود:
پادشاهی از بنی اسرائیل دو قاضی داشت و آن دو با مرد صالحی دوست بودند و آن مرد صالح زن بسیار جمیله صالحه ای داشت و خودش از ندیمان پادشاه بود .
روزی پادشاه آن مرد صالح را برای امر مهمی به مسافرت فرستاد .آن مرد سفارش زن خود را به آن دو قاضی نمود و خود روانه مسافرت شد پس آن دو نفر قاضی به در خانه دوست خود می آمدند که احوال زن او را بپرسند.روزی چشمشان به آن زن افتاد و به او علاقمند شدند و او را تکلیف به زنا نمودند و گفتند اگر تن به زنا در ندهی پیش پادشاه گواهی میدهیم که مرتکب زنا شده ای تا تو را سنگسار کند.
ان زن صالحه گفت هر چه خواهید بکنید من به این عمل راضی نمی شوم.
پس آن دو خائن به نزد پادشاه آمده و گواهی دادند که آن زن عابده زنا کرده است این امر به پادشاه بسیار گران آمد و غمی عظیم بر او عارض شد چون به پاکی آن زن معتقد بود و از طرفی شهادت قاضیان را نیز نمی توانست رد کند. به آنها گفت شهادت شما را قبول دارم اما بعد از سه روزدیگر او را سنگسار نمایید و در شهر ابلاغ کردند که مردم در فلان روز حاضر شوید برای کشتن فلان عابده که زنا کرده و دو قاضی به زنای او شهادت داده اند و مردم در این باب گفتگو بسیار کردندپادشاه به وزیرش گفت آیا در این باب چاره ای به خاطرت نمی رسد که باعث نجات عابده گردد؟ گفت فرصتی دهید. چون روز سوم شد وزیر از خانه خود روانه منزل پادشاه گردید ناگاه در اثنای راه رسید به چند کودک که بازی می کردند و حضرت دانیال نبی (ع) کودکی بود در میان آنها و وزیر آن حضرت را نمی شناخت. چون وزیر به آنها رسید دانیال گفت...
ای بچه ها بیایید که من پادشاه شوم و فلان طفل عابده و این دو نفر قاضی شوند.
پس خاکی نزد خود جمع کرد و شمشیری از نی برای خود بساخت و به اطفال دیگر حکم کرد بگیرید دست یکی از این دو قاضی را به فلان موضع ببرید و دست دیگری را بگیرید و در موضع دیگر نگه دارید.
پس یکی از آن دو را طلبید و گفت آنچه حق است بگو و اگر حق نگویی تو را می کشم و وزیر این منظره را مشاهده می کرد و سخنان دانیال را می شنید و آن طفلی که قاضی بود گفت عابده زنا کرد پرسید چه وقت مرتکب زنا شد ؟گفت روز فلان پرسید ؟با کی گفت :با فلان پسر. پرسید ؟در کجا زنا کرد گفت فلان جا. سپس دانیال فرمود :ببرید این را به جای خود و دیگری را بیاورید. او را به جای خود بردند و دیگری را آوردند .
دانیال فرمود به چه چیز شهادت می دهی؟ گفت شهادت می دهم که عابده زنا کرده است. پرسید در چه وقت؟ گفت در فلان وقت . پرسید: با کی ؟ گفت: با فلان پسر. پرسید:در چه موضع؟ گفت: در فلان موضع و هر یک مخالف دیگری سخن گفت.
دانیال گفت :الله اکبر اینها به ناحق گواهی داده بودند. ای فلان ندا کن در میان مردم که اینها به ناحق شهادت داده اند؛ مردم حاضر شوند تا ایشان را بکشیم. چون وزیر این قصه شگفت انگیز را از آن کودک مشاهده نمود بسرعت تمام به نزد پادشاه رفت و آنچه از دانیال (ع)دیده و شنیده بود به اطلاع رسانید.
پادشاه فرستاد و دو قاضی را طلبید و ایشانرا از یکدیگر جدا کرد و هر یک را به تنهایی از خصوصیات زنای عابده سؤال نمود و هر یک خلاف دیگری سخن گفتند پس پادشاه دستور داد ندا کردند در میان مردم که حاضر شوید برای کشتن دو قاضی که به زن مؤمنه عفیفه ای افترا بسته بودند و هر دو را دستور کشتن داد.
📚حیاة القلوب جلد اول صفحه448 وکتاب صله رحم تألیف سید کاظم صدر السادات دزفولی
✍ @hekayate_qurani
شیرین تر از نام شما،امکان ندارد!
مخروبه باشد هر دلی جانان ندارد
جان من و جانان من،مهدی زهرا
قلبم به جز صاحب زمان سلطان ندارد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨شبت بخیر همه ے هستے من✨
شب بخیر همراهان عزیز💚🌹
✍ @hekayate_quran
خدﺍﻭﻧﺪﺍ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﮕﯿر:
ﺧﻮﺩﻣﺤﻮﺭﯼ ﻭ ﻏﺮﻭﺭ
ﮐﻪ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ می گیرﺩ ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﭘﺎﮐﯿﻢ ﺭﺍ...
ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺍﺭﺗﻘﺎﺀ ﺑﺒﺨﺶ:
ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻭ ﺻﺒﺮ
ﮐﻪ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ مى كند
ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﯾﮏ مى كند ...
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻦ ﺑﻪ ﺩﻭ ﭼﯿﺰ ﻣﺒﺘﻼ ﻧﮕﺮﺩﻡ:
ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻭ ﻧﺎﺳﭙﺎﺳﯽ
ﮐه ﺍﻭﻟﯽ ﭘﺎﮐﯽ ﺟﺴﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ مى گيرد
ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﺭﻭﻥ ﺭﺍ ...
روزتون سرشار از الطاف الهی💚🌹
✍ @hekayate_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادرم کرده سفارش که بگو اول ماه
بابی انت وامی یا اباعبدالله(ع)
🌙شعبان شد و پیک عشق از راه آمد
عطر نفس بقیة الله آمد🌸🍃
باجلوه سجاد، ابوالفضل و حسین
یك ماه و سه خورشید در این ماه آمد🌸🍃
#حلول_ماه_شعبان_مبارڪ🌸🍃
✍ @hekayate_quran
.
✍ماجرای عجیب دکتری که همه مردان را زن میدید...
🔬دکتر حاج حسین توکلی از شاگردان عارف بالله شیخ رجبعلی خیاط، نقل می کند: روزی من از مطب دندان سازی خود حرکت کردم که جایی بروم، سوار ماشین شدم، میدان فردوسی یا پیش تر از آن ماشین نگه داشت، جمعیتی بالا آمد، سپس دیدم راننده زن است، نگاه کردم همه زن هستند همه یک شکل و یک لباس! دیدم بغل دستم هم زن است! خودم را جمع کردم و فکر کردم اشتباهی سوار شده ام. این اتوبوس کارمندان است. اتوبوس نگه داشت و خانمی پیاده شد، آن زن که پیاده شد همه مرد شدند! با این که ابتدا بنا نداشتم پیش شیخ بروم از ماشین که پیاده شدم {جهت روشن شدن قضیه} رفتم پیش مرحوم شیخ، قبل از این که من حرفی بزنم شیخ فرمود: « دیدی همه مردها زن شده بودند! چون مردها به آن زن توجه داشتند، همه زن شدند!» بعد گفت: « وقت مردان هر کس به هر چه توجه دارد، همان جلوی چشمش مجسم می شود، ولی محبت امیر المومنین (ع) باعث نجات می شود» «چقدر خوب است که انسان محو جمال خدا شود... تا ببیند آن چه دیگران نمی بینند و بشنود آن چرا را دیگران نمی شنوند.» 1 امروزه روانشناسان به این نتیجه رسیده اند که انسان به هر چه توجه و تمرکز نماید همان چیز در روح و ضمیر باطنش نقش می بندد و در عالم خارج به ظهور می رسد! چه خیر اخلاقی و چه شر باشد. 📚کیمیای محبت، ص176.
✍ @hekayate_quran
💠 اعمال مشترکه ماه شعبان
✍ @hekayate_quran
.
#پندانه
✅مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت : تو توانستی در عرض سی روز پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم ! و اشک در چشمانش جمع شد ... عروس جواب داد : مادر داستان سنگ و گنج را شنیده ای ؟ می گویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد، با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد. مردی از راه رسید و گفت : تو خسته شده ای، بگذار من کمکت کنم ...
💫مرد دوم تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود ! مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت : من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است! مرد گفت : چه می گویی من نود و نه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی ! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. مرد اول گفت : باید مقداری از طلا را به من بدهد ، زیرا که من نود و نه ضربه زدم و سپس خسته شدم. و دومی گفت : همه ی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم.
💫قاضی گفت : مرد اول نود و نه جزء آن طلا از آن اوست، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمی توانست به تنهایی سنگ را بشکند.و تو مادر جان سی سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی ... و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم ! چه عروس خوش بیان و خوبی ، که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد. و نگفت : بله مادر من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم ...این گونه مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی ثمر نبوده است . اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و با اخلاق سرچشمه می گیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود می دانند کم نیستند اما خداوند از مثقال ذره ها سوال خواهد كرد.
✅پیامبر اکرم (ص) فرمودند: "کامل ترین مؤمنان از نظر ایمان کسی است كه اخلاقش نیكوتر باشد و خوشرویی دوستی و محبت را پایدار می کند"
✍ @hekayate_quran
.
☘داستان☘
☄خداوند درکمینگاه ظالمان...☄
🔥فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمان خراش برای او بسازند، دژخیمان ستمگر او، همه مردم، از زن و مرد را برای ساختن آن کاخ به کار و بیگاری، گرفته بودند، حتی زنهای آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند.
☘ یکی از زنان جوان که آبستن بود، سنگهای سنگین را برای آن ساختمان حمال می کرد، چاره ای جز این نداشت زیرا همه تحت کنترل ماموران خونخوار فرعون بودند.
اگر او از بردن آن سنگها، شانه خالی میکرد، زیر تازیانه و چکمههای جلادان خون آشام، به هلاکت می رسید.
☘ آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل می کرد، ولی ناگهان حالش منقلب شد، بچه اش سقط گردید، در این تنگنای سخت از اعماق دل غمبارش ناله کرد و در حالی که گریه گلویش را گرفته بود، گفت:
🌱«آی خدا آیا خوابی؟ آیا نمی بینی این طاغوت زورگو با ما چه می کند؟»
☀️چند ماهی از این ماجرا گذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود، که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید (آن هنگام که فرعون و فرعونیان غرق شدند)
☘آن زن، در درون وجود خود، صدای هاتفی را شنید که به او گفت:
👈 «هان ای زن! ما در خواب نیستیم، ما در کمین ستمگران می باشیم »
📗منبع:حکایتهای شنیدنی
✍ @hekayate_quran