eitaa logo
حکایت و داستان قرآنی روایت پند حدیث آموزنده زیبا خواندنی معجزه کلیپ صوتی مذهبی اسلامی
17.7هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
4.7هزار ویدیو
21 فایل
﷽ 💚منبع انواع حکایات و روایات‌ جذاب مذهبی،داستان وپندزیبا 💚🌹حضورشما باعث دلگرمی ماست🌹💚 . 💚لطفا کپی باذکرصلوات🙏🌹 . . ❌تبلیغات و تبادلاتی که درکانال قرار میگیرند نه‌ تایید و نه‌ رد می‌شوند . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 داستان کوتاه تاجر خرمایی که هرگز ضرر نمی کند حکایت چنین است که ... تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار ! دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ... تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد .. دوستانش به او‌ گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و ‌کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد .. آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما و‌گرما همچون بهار است دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد .. تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟! آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند .. پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ... مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ... این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !! این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت ! بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛ پس تاجر گفت : هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم .. و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ... دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید ! خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ... اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !! سبحان الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ... خداوندا برّ و نیکی به والدین را به ما عطا کن . ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✘ اوست که هر موجودی را نعمت وجود بخشیده و سپس به‌سوی راه کمالش هدایت کرده است... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
📚 🔹 هارون الرشید به بهلول گفت: می خواهی که وجه معاش تو را متکفل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شوی؟ 👈 بهلول گفت: اگر سه عیب در این کار نبود، راضی می شدم؛ اول آنکه تو نمی دانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی. دوم اینکه نمی دانی چه وقت احتیاج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازی. سوم آنکه نمی دانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار بدهی. 🔹 ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل است این هر سه را می داند آنچه را محتاجم ،وقتی که لازم است و به قدری که احتیاج دارم می رساند. ولی با این تفاوت که تو در مقابل پرداخت این وجه، با کوچکترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
📚 و در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای کوه رساند، چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت. به موسی ندا آمد برو در فلان کوه مهر مادر را نگاه کن. مادر با چشمانی اشک‌بار و دستانی لرزان، دست به دعا برداشت. و می‌گفت: خدایا! ای خالق هستی! من عمر خود را کرده‌ام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازه‌داماد، تو را به بزرگی‌ات قسم می‌دهم، پسرم را در مسیر برگشت به خانه‌اش، از شر گرگ در امان دار. که او تنهاست. ندا آمد: ای موسی! مهر مادر را می‌بینی؟ با این‌که جفا دیده ولی وفا می‌کند. بدان من نسبت به بندگانم از این پیر‌زن نسبت به پسرش مهربان‌ترم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🔘 داستان کوتاه 🔹️گویند: شبی ابراهیم ادهم همۂ تاج و تخت و پادشاهی‌اش را برای رسیدن به خدا از دست داد و درویشی بیابان‌نشین شد. تابستانی روزی گرم به میدان شهر رفت تا او را شاید کسی برای لقمه‌ای نان به کارگری برد. آنقدر گرسنگی بر تن خود داده بود که بسیار لاغر و نحیف شده بود و کسی او را برای کارگری هم نمی‌برد. جوانی دلش به حال او سوخت او را با خود به مزرعه‌اش برد و بیل به دستش داد تا زمین را شخم زند، ابراهیم از فرط گرسنگی و ضعف زمین خورد ولی از خدای خود شرم کرد که لقمه‌ای نان از او بخواهد. جوان گرسنگی او را چون دید، لقمه‌ای نان به او داد و چون ابراهیم قوّت گرفت به سرعت کار کرد. 🔹نزدیک غروب، جوان دستمزد او حاضر کرد اما ابراهیم نگرفت و گفت: دستمزد من لقمه‌ای نان بود که خوردم و تا دو روز مرا سرپا نگه می‌دارد. جوان گفت: با این حال نحیف در شگفتم در حسرت این باغ من نیستی؟ ⁉️ابراهیم گفت: به یاد داری بیست سال پیش این باغ را چه کسی به تو هدیه داد؟ آن کس امیر لشگر من و تو سرباز او بودی و این باغ یکی از ده‌ها هزار باغ‌های ابراهیم ادهم بود و من ابراهیم ادهم هستم. 🔹بدان! زمانی پادشاهی داشتم ولی خدا را نداشتم، هر چه سرزمین فتح می‌کردم سیر نمی‌شدم چون می‌دانستم برای من نیست و روزی کسی که مرا سرنگون می‌کند همۂ آن‌ها را از من خواهد گرفت. نفس‌ام هرگز سیر نمی‌شد. 🔹 اکنون که همۂ باغ و ملک و تاج و تخت را رها کرده‌ام و خدا را یافته‌ام، هر باغ و کوهی را که می‌نگرم آن را از آنِ خود می‌دانم. ☝بدان! هر کس خدا را داشته باشد هر چه خدا هم دارد از برایِ اوست و هر کس خدا را در زندگی‌اش ندارد، اگر دنیا را هم فتح کند سوزنی از آن، مال او نیست. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
تا خـــ💕ــدا چه بخواهد آتشی نمى سوزاند “ابراهیم” را و دریایى غرق نمی کند “موسى” را مادری،کودک دلبندش را به دست موجهاى خروشان “نیل” می سپارد تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد اگر زلیخا زندانیش می کند ، اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند ✨ 💕✨💕✨💕✨ ✨ از این “قِصَص” قرآنى هنوز هم نیاموختی؟! که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند و خدا نخواهد ، نمی توانند او که یگانه تکیه گاه من و توست پس ؛ به “تدبیرش” اعتماد کن ، به “حکمتش” دل بسپار ، به او “توکل” کن ؛ و به سمت او “قدمی بردار” ، تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی ‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
14.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‍ نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤ ❤ خدایا🙏 امروزمان گذشت، فردایمان را با «گذشتت» ❤️شیرین و با صفا کن،❤️ خدای مهربانم...🙏 شب ما را با یادت، زیبا و نورانی کن✨ آمیـــن یا رَبَّ 🙏 ⭐️شبتون با یاد خـــــدا زیبا و نورانی ✨ممنـون بـابـت هـمـراهـیتـون ⭐️مراقـب خــودتــون بــاشـیـد ✨تـــا درودی دیــگر بـدرود✋ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
همه آدمای موفق اون كارى رو كردن كه هيچ كس ديگه‌ای حاضر نبود انجامش بده مهم نیست تا الان بازنده بودی از اینجا به بعد زندگی تو عوض کن💪 . 🔰 اگه همین الان داری فکر میکنی چیکار کنی که برنده بشی، تو مسیر هستی👌 ‌ رفیق تو شروع کن،خدا روزی تو میرسونه اونقد قشنگ میرسونه که باورت نشه😇 روزتون بخیر رفقا 🤚 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🔴 ﺩﻟﺪﺍﺭﻯ ﺍﻣﺎﻡ ﻋﺼﺮ (ﻋﺞ) ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺑﻦ ﻣﺤﻤﺪ ﻧﻴﺸﺎﺑﻮﺭﻯ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺣﺎﻛﻢ ﺳﺘﻤﮕﺮ ﻧﻴﺸﺎﺑﻮﺭ، ﺑﻪ ﻧﺎﻡ (ﻋﻤﺮ ﻭﺑﻦ ﻋﻮﻑ) ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﻣﺮﺍ (ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﺩﻭﺳﺘﻰ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺭﺳﺎﻟﺖ ﻭ ﺗﺸﻴﻊ) ﺍﻋﺪﺍﻡ ﻛﻨﺪ، ﻫﺮﺍﺳﺎﻥ ﺷﺪﻡ، ﺑﺎ ﺑﺴﺘﮕﺎﻧﻢ ﻭﺩﺍﻉ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺎﻣﺮﻩ، ﺣﻀﻮﺭ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ﻋﺴﻜﺮﻯ (ﻉ) ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ، ﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻗﺼﺪ ﻓﺮﺍﺭ ﻭ ﻣﺨﻔﻰ ﻛﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ، ﺷﺮﻓﻴﺎﺏ ﺷﺪﻡ، ﺩﻳﺪﻡ ﭘﺴﺮﻯ ﻛﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺷﺐ ﭼﻬﺎﺭﺩﻩ ﻣﻰ ﺩﺭﺧﺸﻴﺪ، ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﺟﻤﺎﻟﺶ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺣﻴﺮﺍﻥ ﻭ ﺷﻴﻔﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﻛﻪ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺑﻮﺩ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﻢ، ﺁﻥ ﻛﻮﺩﻙ ﻧﻮﺭﺍﻧﻰ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: (ﺍﻯ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ! ﻓﺮﺍﺭ ﻧﻜﻦ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺷﺮ ﺁﻥ ﺣﺎﻛﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺗﻮ، ﺩﻓﻊ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ). ﺣﻴﺮﺕ ﻣﻦ ﺯﻳﺎﺩﺗﺮ ﺷﺪ، ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ﻋﺴﻜﺮﻯ (ﻉ) ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ: (ﺍﻳﻦ ﺁﻗﺎﺯﺍﺩﻩ ﻛﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺑﺎﻃﻦ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩ؟ ) ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻫﻮ ﺍﺑﻨﻰ ﻭ ﺧﻠﻴﻔﺘﻰ ﻣﻦ ﺑﻌﺪﻯ: (ﺍﻳﻦ ﻛﻮﺩﻙ ﭘﺴﺮﻡ، ﻭ ﺟﺎﻧﺸﻴﻦ ﻣﻦ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﻰ ﺑﺎﺷﺪ). ﻫﻤﺎﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻛﻪ ﺁﻥ ﺣﻀﺮﺕ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﺷﺮ (ﻋﻤﺮﻭ) ﺣﻔﻆ ﻛﺮﺩ، ﺯﻳﺮﺍ ﻣﻌﺘﻤﺪ ﻋﺒﺎﺳﻰ، ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ (ﻋﻤﺮﻭ ﺑﻦ ﻋﻮﻑ) ﺭﺍ ﺑﻜﺸﺪ. ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺍﻟﺮﺟﻌﻪ ﻓﻀﻞ ﺑﻦ ﺷﺎﺫﺍﻥ، ﻣﻄﺎﺑﻖ ﻧﻘﻞ ﺍﺛﺒﺎﻩ ﺍﻟﻬﺪﺍﻩ، ﺝ 7، ﺹ 356. اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
❤️ داستانهایی از امام رضا (ع) آخرین طواف راوی: موفّق (یکی از خادمان امام علیه السلام ) حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفری بود که همراه با امام رضا علیه السلام به زیارت خانه خدا می رفتیم. خوب به یاد دارم... حضرت جواد را روی شانه ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف می کردیم. در یکی از دورهای طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجرالاسود» بایستیم. اوّل حرفی نزدم، امّا بعد هرچه سعی کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج می زد. به زحمت امام رضا علیه السلام را پیدا کردم و هر چه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجرالاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم. «پسرم! چرا با ما نمی آیی؟» «نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما می آیم». «بگو پسرم!» «پدر! آیا مرا دوست دارید؟» «البته پسرم!» «اگر سؤال دیگری بپرسم، جواب می دهید؟» «حتما پسرم». «پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است». سکوت سنگینی بر لب های امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک در چشم امام جمع شده بود. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... . 📚گنجینه معارف پایگاه اطلاع رسانی حوزه اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸 روزي مردي خدمت عالمی رسيد و گفت: همسر من نماز نمي‌خواند. چه كار كنم؟ عالم گفت: درباره فضيلت‌هاي نماز برايش بگو، بگو كه چقدر نماز بر روح انسان تاثير مثبت دارد. مرد گفت: گفته‌ام، خيلي هم زياد، ولي بي‌فايده است. عالم گفت: وعده‌ خدا را در مورد بهشت و نعمت‌هاي آن برايش بازگو كن. بگو كه در صورت خواندن نماز واقعي چه چيزهايي در بهشت در اختيار او خواهد بود. مرد گفت: گفته‌ام! خيلي هم اغراق كرده‌ام. ولي بي‌فايده است. عالم گفت: از هول و وحشت جهنم و سختي‌هايي كه در صورت نخواندن نماز به او وارد مي‌شود، برايش بگو. مرد گفت: گفته‌ام، خيلي هم زياد، ولي باز هم بي‌فايده است! عالم متفکرانه گفت: پس حرف حسابش چيست؟ مرد پاسخ داد: هيچي! مي‌گه تو بخون تا منم بخونم!! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌📝 @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi
🔴 داستان "نفرین" آقا امیرالمومنین (ع) روزی رسول خدا سراغ مردی از اصحاب را گرفت و پرسید: فلانی در چه حال است؟ گفتند: مدتی است رنجور و بیچاره شده، و چونان مرغ بال و پر شکسته زار و پریش گشته (و زندگانی به سختی می‌گذراند). حضرت (به حال او ترحم کرد و) برخاست و به قصد عیادت او روانه منزل وی شد. مرد بیمار و گرفتار واقعاً رنجور و مبتلا گشته بود و پیامبر خدا به فراست دریافت که بیماری و ابتلای او مستند به یک امر عادی نیست این بود که از وی پرسید:آیا در حق خود نفرین کرده ای؟ بیمار فکری کرد و گفت: بله، همین طور است، من در مقام دعا گفته بودم:پروردگارا اگر بناست، در جهان آخرت، مرا به خاطر ارتکاب گناهانم کیفر دهی،از تو می‌خواهم که در کیفر من تعجیل فرمایی و آن را در همین جهان قرار دهی.... رسول خدا فرمود: ای مرد! چرا در حق خود چنین دعایی کردی؟! مگر چه می‌شد،از پروردگار هم سعادت دنیا و هم سعادت و نیکبختی سرای دیگر را خواستار می‌شدی و در نیایش خود این آیه را می‌خواندی: ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار پروردگارا! ما را از نعمتهای دنیا و آخرت، بهره مند گردان و از شکنجه دوزخ نآخرالزمان سوره بقره 201:2) مرد مبتلا دعا را خواند و صحیح و سالم گشت و با سلامتی بازیافته همراه ما از منزل خارج شد. 📚احتجاج، ص 223؛ بحار، ج 17، ص 293 اخلاقی و آموزنده و های ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌✍ @hekayate_qurani 💚 @Mojezeh_Elaahi