.
💠ماجرای عجیب ابن زیاد و ماری که در بینی اش بود
✍🏻«عبیدالله بن زیاد» در کنار شهر موصل به دست ابراهیم بن مالک اشتر، کشته شد، ابراهیم سرهای بریده ابن زیاد و سران دشمن را برای مختار فرستاد، مختار در این هنگام غذا می خورد که سرهای بریده دشمنان را کنار مسند مختار به زمین ریختند. در این هنگام دیدند مار سفیدی در میان سرها پیدا شد و وارد سوراخ بینی ابن زیاد شد و از سوراخ گوش او بیرون آمد، و از سوراخ گوش او وارد گردید و از سوراخ بینی او بیرون آمد، و این عمل چندین بار تکرار گردید.
✍🏻مختار پس از صرف غذا برخاست با کفشی که در پایش بود به صورت نحس ابن زیاد زد، سپس کفشش را نزد غلامش انداخت و گفت: «این کفش را بشوی که آن را بر صورت کافر نجس نهادم» مختار سرهای نحس دشمنان را برای محمد حنفیّه در حجاز فرستاد، محمد حنفیّه سر ابن زیاد را نزد امام سجاد (ع) فرستاد، امام سجاد در آن وقت، غذا می خورد، فرمود: روزی سر مقدس پدرم را نزد ابن زیاد آوردند، او غذا می خورد، عرض کردم: خدایا مرا نمیران تا اینکه سر بریده ابن زیاد را در کنار سفره ام که غذا می خورم بنگرم، حمد و سپاس خدا را که دعایم را اکنون به استجابت رسانیده است.
✍🏻نکته قابل توجه اینکه مرحوم حاج شیخ عباس محدث قمی می نویسد: آن مار، مکرر از بینی ابن زیاد وارد می شد و از گوش او بیرون می آمد، و تماشاچیان می گفتند: قََد جائت قَد جائت: «مار باز آمد، مار باز آمد» و می نویسد: همان هنگام که ابن زیاد در مجلس خود با چوب خیزران مکرر بر لب و دندان امام حسین (ع) می زد، شاید بر اساس تجسم اعمال، همان چوب خیزران (در عالم برزخ) به صورت مار درآمده و مکرر از بینی او وارد می شده و از سوراخ گوش او بیرون می آمده، تا در همین دنیا، مردم مجازات ننگینش را ببینند.
📚منابع: 1- منتهی الآمال، ج۱:۲۹۹
✍ @hekayate_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خجسته باد روز پاسدار
روز آنان کـه با پروانه حضورشان بـه دور شمع میهن،
غیرتی حسینی را از کربلا تا قلّه هاي دماوند بـه دوش میکشند.
ولادت امام حسین«ع» و روز پاسدار خجسته باد
✍ @hekayate_quran
.
✍یک روزمردی از کار به خانه برگشت و از همسرش پرسید نمازت را خوانده ای؟
همسرش گفت: نه,شوهر اش پرسید: چرا؟
همسرگفت: خیلی خسته ام تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم.
شوهر گفت: درست است خسته ای امانمازت رابخوان قبل از اینکه بخوابی!
فردای آن روز شوهر به قصد یک سفر بازرگانی شهر را ترک کرد، همسرش چند ساعت پس از پرواز با شوهر اش تماس گرفت تا احوال اش را جویا شود اما شوهر به تماس اش پاسخ نداد، چندین بار پی در پی زنگ زد اما شوهر گوشی را برنداشت، همسر آهسته آهسته نگران شد و هر باری که زنگ میزد پاسخ دریافت نمیکرد نگرانی اش افزون تر میشد، اندیشه ها و خیالات طولانی در ذهن اش بود که نکند اتفاقی برای او افتاده باشد، چون شوهر اش به هر سفر که میرفت همزمان با فرود آمدن اش به مقصد تماس میگرفت اما حالا چرا جواب نمیداد؟
خیلی ترسیده بود گوشی را برداشت ودوباره تماس گرفت به امید اینکه صدای شوهر اش را بشنود، اما این بارشوهر پاسخ داد و شوهر اش گوشی را برداشت.
همسر اش با صدای لرزان پرسید: رسیدی؟
شوهر اش جواب داد: بله الحمدلله به سلامت رسیدم.
همسر پرسید: چه وقت رسیدی؟ شوهر گفت: چهار ساعت قبل، همسر با عصبانیت گفت: چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی؟
شوهر با خون سردی گفت: خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم، همسرگفت: مگر میمردی که چند دقیقه را صرف میکردی و جواب منو میدادی؟ مگه من برایت مهم نیستم؟
شوهر گفت: چراکه نه عزیزم تو برایم مهم هستی.
همسر گفت: مگر صدای زنگ را نمیشنیدی؟ شوهر گفت: میشنیدم. زن گفت: پس چرا پاسخ نمیدادی؟
شوهر گفت: دیروز تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی، به یاد داری؟ که تماس پروردگار(اذان) را بی پاسخ گذاشتی؟
چشمان همسر ازاشک حلقه زد و پس از کمی سکوت گفت: بله یادم است، ممنون که به این موضوع اشاره کردی......معذرت میخواهم عزیزم!
شوهر گفت: نه عزیزم از من معذرت خواهی نکن، برو از پروردگار طلب آمرزش کن، من دیگر چیزی از این دنیا نمیخواهم، فقط میخواهم که در یکی از کاخ های بهشت در کنار هم زندگی حقیقی خویش را آغاز کنیم، آنجا بی تو چی کنم؟
پس از آن روز همسر هیچ وقت نماز را بی وقت نمیخواند و هیچ وقت یک نماز را ترک نمیگفت
اگر جان خود و عزیزانمان برایمان مهم است در خانه بمانیم
✍ @hekayate_quran
🌼🌿🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗯💞 #کلیپ زیبا و آموزنده
💙🥀خدا همیشه پیشته
✍ @hekayate_quran
.
✍داستان زیبای امام حسین(ع)
از ابن عبّاس روایت است که گفت: از رسول خدا (ص) شنیدم که مىفرمود: خداى تعالى را فرشتهاى است که دردائیل نام دارد و او را شانزده هزار بال است و ما بین هر دو بالش هوائى است که آن هوا به اندازه آسمان تا زمین است، یک روز با خود مىگفت: آیا فوق پروردگار ما جلّ جلاله چیزى هست؟ خداى تعالى گفتار او را دانست و بالهاى او را دو برابر کرد و او داراى سى و دو هزار بال گردید، سپس خداى تعالى به او وحى کرد که پرواز کن و او به اندازه پنجاه سال پرواز کرد و به سر یکى از ستونهاى عرش هم نرسید و چون خداى تعالى دانست که او به رنج در افتاده است، به او وحى کرد که اى فرشته به جایگاه خود بازگرد که من عظیم و برتر از هر عظیمى هستم و برتر از من چیزى نیست و مکانى ندارم و خداوند بالهاى او را گرفت و مقامش را در میان صفوف ملائکه زایل ساخت؛ و چون حسین بن علیّ (ع) پنجشنبه شب به دنیا آمد، خداى تعالى به مالک که همان خازن دوزخ است وحى فرمود که به واسطه کرامت مولودى که براى محمّد (ص) زاده شده است آتش را بر اهلش خاموش سازد و به رضوان که همان خازن بهشت باشد وحى فرمود که به واسطه کرامت مولودى که براى محمّد (ص) در دنیازاده شده است بهشت را آذین بندد و معطّر سازد.
فاطمه (س) گریست و گفت: اى کاش او را به دنیا نیاورده بودم، قاتل حسین در آتش است، پیامبر (ص) فرمود: اى فاطمه! من بدان گواهى مىدهم و لیکن او کشته نشود تا امامى از او بر جاى ماند که امامان هادى پس از او از ذریّه او باشند
و خداى تعالى به حور العین وحى فرمود که به واسطه کرامت مولودى که در دنیا براى محمّد (ص) زاده شده است خود را آرایش کنند و به دیدار یک دیگر بروند و خداى تعالى به ملائکه فرمان داد که به خاطر مولودى که براى محمّد (ص) در سراى دنیازاده شده است به صفّ ایستاده و خدا را تسبیح و تحمید و تمجید و تکبیر گویند؛ و خداى تعالى به جبرئیل وحی فرمود که به همراه هزار فوج که هر فوج یک میلیون فرشته است بر اسبهاى ابلق که بر آنها زین و لگام و آراسته به قباب درّ و یاقوت باشند و به همراهى ملائکهاى که به آنها روحانیّون مىگویند و در دستانشان طبقهاى نور است، بر پیامبر اکرم (ص) فرود آیند و قدم نورسیده را بدو تهنیت گویند و بدو خبر داد که اى جبرئیل! من نام او را حسین نهادم، او را تهنیت و تعزیت گوى و به او بگو: اى محمّد! او را شرار امّت تو که بر بدترین جنبندگان سوارند خواهند کشت، واى بر آن قاتل و واى بر سوق دهنده و رهبر کشنده حسین، من از او بیزارم و او نیز از من بیزار است، زیرا در روز قیامت هیچ کس گنهکارتر از او نیست، در روز قیامت قاتل حسین به همراه مشرکان به آتش در آیند و اشتیاق آتش به کشنده حسین بیشتر از اشتیاق مطیع خداوند به بهشت است. فرمود: در این میان که جبرئیل به آسمان زمین فرود آمد به دردائیل گذر کرد و دردائیل بدو گفت: اى جبرئیل! این چه شبى در آسمان است آیا بر اهل دنیا قیامت واقع شده است؟ گفت: خیر و لکن براى محمّد (ص) در دنیا مولودىزاده شده است و خداى تعالى مرا فرستاده است که بدین سبب به او تهنیت گویم، فرشته گفت: اى جبرئیل! تو را به خدایى که ما را آفرید سوگند مىدهم هنگامى که بر محمّد فرود آمدى سلام مرا بدو برسانى و به او بگویى به حقّ این مولود از پروردگارت بخواهد که از من خشنود گردد و بالها و مقام مرا در میان ملائکه به من باز گرداند، جبرئیل (ع) بر پیامبر (ص) فرود آمد و همان گونه که خداى تعالى فرموده بود بدو تهنیت و تعزیت گفت، پیامبر (ص) فرمود: آیا امّت من او را خواهد کشت؟ گفت: آرى اى محمّد، پیامبر (ص) فرمود: آنها از امّت من نیستند و من از آنها بیزارم و خداى تعالى از آنها بیزار است، جبرئیل گفت: اى محمّد! من هم از ایشان بیزارم. بعد از آن پیامبر (ص) بر فاطمه (س) وارد شد و بر او تهنیت و تعزیت گفت و فاطمه (س) گریست و گفت: اى کاش او را به دنیا نیاورده بودم، قاتل حسین در آتش است، پیامبر (ص) فرمود: اى فاطمه! من بدان گواهى مىدهم و لیکن او کشته نشود تا امامى از او بر جاى ماند که امامان هادى پس از او از ذریّه او باشند، سپس فرمود: امامان پس از من اینان هستند: علیّ الهادى و حسن المهتدى و حسین النّاصر و علیّ بن الحسین المنصور و محمّد بن علیّ الشافع و جعفر بن محمّد النفّاع و موسى بن جعفر الأمین و علیّ بن موسى الرّضا و محمّد بن علیّ الفعّال و علیّ بن محمّد المؤتمن و حسن بن علیّ العلّام و کسى که عیسى بن مریم پشت سر او نماز مىخواند القائم (ع). آنگاه فاطمه علیها السّلام از گریه باز ایستاد و جبرئیل (ع) داستان آن فرشته و گرفتارى او را به پیامبر (ص) باز گفت. ابن عبّاس مىگوید: پیامبر (ص) حسین (ع) را در حالى که در میان پارچهاى پشمى پیچیده شده بود در دست گرفت و آن را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: بار الها! به حقّ این مولود، نه بلکه به حقّ تو بر او و بر جدّش محمّد و ابراهیم و
اسماعیل و اسحاق و یعقوب، اگر براى حسین فرزند علیّ و فاطمه در پیشگاه تو قدر و منزلتى است از دردائیل خشنود شو و بالها و مقام او را در میان صفوف ملائکه به وى برگردان! و خداى تعالى دعاى او را مستجاب کرد و آن فرشته را مشمول مغفرت خود قرار داد و بالهاى او را به وى برگردانیده و او را در میان صفوف ملائکه قرار داد و در بهشت آن فرشته به عنوان مولى و بنده حسین فرزند علیّ وزاده فاطمه دختر رسول خدا (ص) شناخته مىشود
✍ @hekayate_quran
زیباترین عکس جهان
این عکس در کشور کنیا گرفته شده و اسمش را بخشش حیوانات" گذاشته اند
گفته شده وقتی جنگل آتش گرفت شیر از حمل بچه خودش عاجز میماند و فیل با خرطومش آن را حمل میکند!
╭─┅═ঊঈ❤️👇ঊঈ═┅─╮
💎 ✍ @hekayate_quran
╰─┅═ঊঈ❤️👆ঊঈ═┅─╯
✨﷽✨
✅ امام صادق علیه السلام می فرمایند:
✍چون حضرت حسین علیه السلام به دنیا امد خداوند به جبرییل دستور داد که با هزار ملک فرود آید تا از جانب خداوند و خودش به حضرت رسول (ص) تهنیت بگوید. چون جبرئیل نازل می شد در جزیره ای به ملکی از حاملان عرش عبور نمود که نامش فُطرُس بود که خداوند به او دستوری داده که در اجرای آن سستی ورزیده پس بالش را در هم شکسته و در ان جزیره انداخته بود و فطرس هفتصد سال در آنجا به عبادت خداوند مشغول بود تا روزی که امام حسین علیه السلام متولد شد.
چون دید که جبرئیل با ملائکه فرود می آیند از جبرئیل پرسید به کجا می روید؟ فرمود: خداوند نعمتی به حضرت محمد عطا فرموده مرا برای تهنیت و مبارک باد فرستاده است. فطرس گفت: مرا نیز با خود ببر شاید پیامبر اکرم (ص)برایم دعا کنند. جبرئیل او را به همراه خود برد. چون خدمت پیامبر (ص) رسید و از جانب خداوند و خود تهنیت گفت شرح حال فطرس را به عرض رسانید حضرت فرمود: به او بگو بال خود را به این مولود بمالد و به جایگاه خود برگردد. فطرس بال خود را به حضرت حسین (ع) مالید و بالا رفت و در آن حال می گفت ای رسول خدا به زودی امت تو این مولود را شهید می کنند. چون آن بزرگوار بر من حق دارد هر کس او را زیارت کند من زیارت او را به حضرتش می رسانم و هیچ مسلمانی به او سلام ندهد یا بر او صلوات نفرستد مگر آنکه به حضرتش می رسانم.
به روایت مناقب؛ چون فطرس به آسمان بالا رفت می گفت: کیست مثل من و حال آنکه من آزاد شده حسین فرزند علی و فاطمه(س) هستم.
📚سحاب رحمت، تألیف عباس اسماعیلی یزدی
↶【به ما بپیوندید 】↷
✍ @hekayate_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
حتما ببینید
✍ @hekayate_quran
.
✍مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست.استاد لیوان اب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار اب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت: ...خوب است و می توان تحمل کرد.
استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است. شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است
✍ @hekayate_quran
انسانی که برخدا توکل دارد
هرگز احساس حقارت و ضعف نمیکند . . .
بلکه به اتکای لطف خدا
و علم و قدرت بی پایان او
خود را پیروز و فاتح می بیند و حتی
شکست های مقطعی او را مایوس نمیسازد
شبتون در پناه خداوند مهربان💚🌹
✍ @hekayate_quran
بہ نام خدایے
ڪہ نزدیڪ است
خدایے ڪہ
وجودش عشق است
و با ذڪر
نامش آرامش را در
خانہ دل
جا مےدهیم
✨بسم اللہ الرحمن الرحیم✨
❣الهے بہ امید تو
روزتون سراسر الطاف ناب الهی🌹
🌼🌿🌼🌿🌼
✍ @hekayate_quran
.
✍داستانی زیبا در فضیلت زیارت امام حسین علیه السّلام
سلیمان أعمش گوید که: در کوفه منزل داشتم و مرا در آنجا همسایه ای بود که طریق اهل بیت نداشت؛ من بعضی از اوقات با او می نشستم و مذاکره می نمودم. در شب جمعه ای به او گفتم: تو چه می گوئی در زیارت حسین علیه السّلام؟ گفت: بدعت است و هر بدعت ضلالت است. و هر ضلالت در آتش است من با نهایت خشم از نزد او برخاستم و به منزل آمدم، و با خود گفتم: چون سحر شود به نزد او می روم و از فضایل مولا أمیرالمؤمنین آنقدر برای او نقل می کنم که از شدّت حزن و غصّه چشمانش گرم شود. سحر به منزل او رفتم و در زدم، صدا از پشت در آمد که در منزل نیست و به زیارت حسین به کربلا رفته است. تعجّب نمودم و به شتاب به سمت کربلا حرکت کردم. آن شیخ را دیدم که سر به سجده گذارده، و از رکوع و سجود خستگی نداشت. بدو گفتم: تو می گفتی که زیارت حسین بدعت است و هر بدعت ضلالت و هر ضلالت در آتش است! چه شد که خود به زیارت آمدی؟! گفت: ای مرد! مرا ملامت مکن که من از حقّانیت اهل بیت خبری نداشتم. دوش که به خواب رفتم مردی را در خواب دیدم که نه بلند بود نه کوتاه، و از نهایت حسن و بهاء نمی توانم توصیف کنم. او راه می رفت و اطراف او را هاله وار جماعتی احاطه کرده بودند. و جلوی این جماعت مردی بر اسبی سوار بود که دم اسب او چند بافت داشت، و این مرد تاجی بر سرش بود که چهار گوشه داشت، و بر هر گوشه جواهری رخشان بود که در ظلمات شب هر کدام مسافت سه روز راه را روشن می کرد. پرسیدم: آن مرد که دور او را گرفته اند کیست؟ گفتند: محمّد بن عبدالله خاتم النبیین است. پرسیدم که: این سوار که در جلو می رود کیست؟ گفتند: أمیرالمؤمنین علی بن أبی طالب است. آنگاه بر آسمان نظر افکندم دیدم ناقه ای از نور، و بر آن هودجی است و در هوا حرکت می کند. گفتم: این از آنِ کیست؟ گفتند: از آنِ خَدیجَه بنت خُوَیلِد و فاطمه زهراء. گفتم: آن جوان کیست؟ گفتند: حضرت حسن مجتبی. گفتم: این جماعت و این هودج همگی به کجا می روند؟ گفتند که: شب جمعه است و همگی به زیارت کشته شده به تیغ ستم، سید الشّهداء حسین بن علی به کربلا می روند. آنگاه متوجّه هودج شدم، دیدم رقعه هائی از آن به زمین می ریزد و بر روی هر یک از آنها نوشته است: أمانٌ مِنَ النّارِ لِزُوّارِ الحُسَینِ علیه السّلام فی لَیلَة الجُمُعَة؛ [1] آن وقت هاتفی ندا کرد ما را که: آگاه باشید که ما و شیعیان ما در درجه عالیه ای در بهشت قرار خواهیم داشت! ای سلیمان! من از این مکان مفارقت نمی کنم تا روح از بدنم مفارقت کند. [2] رقعه هائی که از آسمان به زمین می آید برای امان زائر أباعبدالله علیه السّلام مرحوم شیخ نوری گوید که: مرحوم طُرَیحی آخرِ این خبر را چنین نقل کرده است که: آن شیخ گفت: ناگاه دیدم رقعه هائی از بالا به زمین می ریزد. سؤال کردم که: چیست؟ گفتند که: این رقعه های امان است برای زوّار حسین علیه السّلام در شب جمعه. من یکی از آنها برای خود طلب کردم. گفتند: این رقعه ها حقّ تو نیست! تو می گوئی: زیارت حسین بدعت است! هرگز از این رقعه ها نخواهی یافت تا آنکه زیارت کنی حسین علیه السّلام را و اعتقاد کنی به فضل و شرافت او! پس من از خواب بیدار شدم و هراسان بودم، و در همان ساعت قصد زیارت سید خودم حسین علیه السّلام را نمودم. پی نوشت ها [1] [امان از جانب پروردگار است برای زائرین حسین علیه السّلام در شب جمعه از آتش دوزخ. مترجم ] [2] بحار الأنوار، ج 45، ص 401 منبع : انوارالملكوت، ج1، ص: 272؛علامه تهرانی ، محمد حسین
✍ @hekayate_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهربانی چقدر زيباست 😍❤️
╭─┅═ঊঈ❤️👇ঊঈ═┅─╮
✍ @hekayate_quran
╰─┅═ঊঈ❤️👆ঊঈ═┅─╯
.
✍کرامت حضرت عباس (ع)
با کاروانی بزرگ از یزد عازم کربلا بودیم. در راه به جاده ای کوهستانی رسیدیم. باید از گردنه ای صعب العبور می گذشتیم. نزدیک غروب در کاروانسرایی توقّف کردیم. شترها مشغول استراحت شدند. هر خانواده در یکی از حجره ها و اتاق ها جا گرفت. در حال جابه جا کردن اثاثیه بودم که زنم گفت: -آقا میرزا علی! -بله! -مثل این که قافله سالار، مردان را صدا می زند. ببین چکار دارد. به حیاط رفتم. مردان جمع شده بودند. قافله سالار که انگار از چیزی ناراحت بود، شروع به صحبت کرد. آرام و شمرده حرف می زد. -فردا از گردنه کوهستانی عبور می کنیم. نگران حمله دزدها هستم!بارها به کاروان های زیارتی حمله کرده اند. کاروان ما محافظ ندارد. آن ها بی رحم اند. دین و ایمان ندارند. بیشتر نگران جانمان هستم. ممکن است به زن ها و بچه ها هم آسیب برسانند! یک نفر از بین جمع پرسید: -آیا مسیر دیگری برای عبور وجود دارد؟ -بله، ولی راه دور می شود. زن و بچه ها طاقت ندارند. اگر بخواهیم از بیراهه برویم، به زحمت می افتند. قافله سالار به صحبت هایش ادامه داد. زوّار با ناراحتی او را نگاه می کردند. -برای حل این مشکل و جلوگیری از خطر احتمالی، پیشنهادی دارم که اگر عملی شود، به امید خدا سالم از گردنه عبور می کنیم. همهمه ای بین زائران افتاد. -چه پیشنهادی؟ -امشب قرص ماه کامل است. جاده پیداست. اگر موافق باشید، نیمه شب حرکت می کنیم. به امید خدا تا سپیده صبح از گردنه رد می شویم. دزدها را فریب می دهیم. آن ها در روشنایی روز برای کاروان ها کمین می گذارند. خب نظرتان چیست؟موافقید؟ کسی حرفی نزد، همه ساکت بودیم. قافله سالار گفت: -سکوت، علامت رضاست!نمازتان را بخوانید، شامتان را بخورید، شترهایتان را تیمار کنید، نیمه شب حرکت می کنیم. به حجره برگشتیم. طفل خردسالم خواب بود. همسرم پرسید: -قافله سالار چکار داشت؟ -باید نیمه شب راه بیفتیم. -شب؟ -بله! -مگر خدا روز را از شما گرفته؟ -به خاطر حمله دزدها! همسرم جا خورد. با ترس و لرز گفت: -اگر شب حرکت کنیم، راهزن ها متوجه نمی شوند!؟ -ان شاء اللّه نه!توکلت به خدا باشد. از گردنه که رد شویم، دیگر خطری ما را تهدید نمی کند. نیمه های شب بود؛ به دستور قافله سالار، زنگ شتران را باز کردیم و به پایشان نمد پیچیدیم. ساعتی بعد بر فراز گردنه بودیم. مهار شتر را در دست گرفته بودم. همسرم داخل کجاوه، طفل مان را شیر می داد. نور مهتاب، همه جا را روشن کرده بود. قرص ماه کامل بود. بالای گردنه متوجه شعله هایی در دو سوی کوه شدیم. با اشاره دست قافله سالار ایستادیم. شعله ها نزدیک تر شدند. قافله سالار فریاد زد: -راهزن ها!مراقب باشید. می خواستیم برگردیم اما فرصت فرار نبود. حرامیان نزدیک شدند. در یک دست، مشعل و در دست دیگر، شمشیر داشتند. مشعل ها را روی زمین انداختند. دور تا دور قافله روشن شد. آن ها نعره زنان به طرف ما حمله کردند. جلوی قافله را گرفتند و مشغول ضرب و شتم زوّار شدند. با عجله به زنم گفتم: -بچه را بده، زود باش! او با ترس گفت: -بچه را می خواهی چکار؟ جوابش را ندادم. قنداقه بچه را باز کردم. کیسه اشرفی های طلا را که خرجی سفر بود، داخل آن گذاشتم و بستم. دزدها مشغول خالی کردن بار شترها و گرفتن طلای زن ها بودند. زوّار ناامید از همه جا فریاد می زدند: -یا قمر بنی هاشم!یا حضرت عباس!به فریاد ما برس. مهار شتر را محکم در دست گرفتم تا حیوان بیچاره رم نکند. ناگاه سوار نقابداری از بالای تپه ها به کاروان نزدیک شد. دزدها و زوّار متوجه حضور او شدند. سوار مقابل کاروان ایستاد. صورتش از ورای نقاب، نورافشانی می کرد. هیکلی رشید و قدی بلند داشت. شمشیری را در هوا تکان داد و فریاد زد؛ فریادی که همچون صاعقه در دل شب پیچید و بر سر حرامیان فرود آمد: -دست بردارید!از کاروان دور شوید وگرنه همه شما را هلاک خواهم کرد! اسب مرد ناشناس شیهه ای کشید و سم هایش را به زمین کوفت. دزدها، زوّار را رها کردند و پا به فرار گذاشتند. از شیب کوه بالا رفتند و لحظاتی بعد پشت تپه ها ناپدید شدند. از ترس پشت سرشان را هم نگاه نکردند. زوّار خواستند از سوار نقابدار تشکّر کنند اما او بی هیچ نشانی غیب شده بود. قافله سالار به سمت کوه رفت. دزدها لوازم سرقتی و طلاها را کمی دورتر روی زمین گذاشته بودند. در این هنگام سر و صدای یکی از زائران را شنیدم. برگشتم و نگاه کردم. باور کردنی نبود. صدا سید جوان لالی بود که در یزد همسایه ما بود. سال ها قبل زبانش بند آمده بود. اما حالا زبان باز کرده بود و تندتند «صلوات »می فرستاد. زوّار باورشان نمی شد نجات پیدا کرده باشند. هر کدام چیزی می گفت: -این سوار چه کسی بود؟ -کجا رفت؟ قافله سالار گفت: -من، او را می شناسم! زوّار با تعجب نگاهش کردند. او ادامه داد: -شما موقع حمله دزدها، چه کسی را صدا کردید؟دست به دامن چه کسی شدید؟ -قمر بنی هاشم!به حضرت عباس متوسّل شدیم. -آن سوار نقابدار ناشناس، علمدار کربلا
ابوالفضل العباس علیه السّلام بود! آن شب تا صبح بر فراز گردنه ماندیم و برای حضرت ابو الفضل علیه السّلام روضه خواندیم و گریه کردیم. منبع: معجزات و کرامات ائمۀاطهار، هادی حسینی خراسانی، ص 84، داوری، قم.
✍ @hekayate_quran
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لطفا از کانال دوم ما حمایت کنید🙏💚👇
💚 @Mojezeh_Elaahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عباس(ع) آمد تا برادری را معنا کند
وفا را شرح دهد، ایثار را الگو باشد
شجاعت را تفسیر کند و دلاوری
را مصداقی والا گردد.
میلاد حضرت عباس(ع) مبارک باد🌺🍃
✍ @hekayate_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر ارنست گروپ رئیس سابق بیمارستان هانوفر المان ....... چندی پیش این خاطره رو در یک کنفرانس علمی مطرح کرد .... و اون مرد جراح کسی نبود جز پروفسور مجید سمیعی
✍ @hekayate_quran
.
💰صد دينار حواله حضرت اباالفضل العباس عليه السلام
📚ثقه الاسلام جناب آقاي حاج شيخ علي رضا گل محمدي ابهري زنجاني، شب ۲۷ جمادي الثانيه سال ۱۴۱۶ هـ ق در حرم مطهر كريمه اهل بيت حضرت فاطمه معصومه عليها السلام نقل كرد:
يكي از اهالي كربلا، عربي را ميبيند كه در حرم حضرت قمر بني هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام كنار ضريح مطهر ايستاده و با حضرت سخن ميگويد.
آقا جان، صد دينار از شما پول ميخواهم؛ ميدهي كه بده و اگر نميدهي ميروم به حرم حضرت سيدالشهداء امام حسين عليه السلام شكايت شما را به آن حضرت ميكنم.
سپس سرش را به طرف ضريح مطهر برده و ميگويد: فهميدم، فهميدم! و از حرم بيرون ميرود. عرب مزبور به بازار رفته و به يكي از مغازه داران ميگويد: آقا فرموده است صد دينار به من بده. او ميگويد: نشاني شما از آقا چيست؟ ميگويد: به اين نشان، كه پسر شما مريض شده و شما صد دينار نذر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام كردي؛ بده! و او هم صد دينار را ميدهد.
🌿ناقل ميگويد: به مرد عرب گفتم: چطور شد با حضرت صحبت كردي و نتيجه گرفتي. گفت: به حضرت گفتم اگر پول ندهي، ميروم شكايت شما را به برادرت امام حسين عليه السلام ميكنم. اينجا بود كه ديدم حضرت، داخل ضريح ظاهر شد و در حاليكه روي صندلي نشسته بود، حوالهاي به من داد.من هم رفتم و از بازار گرفتم.
✍ @hekayate_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارالها 🙏
زیارت کربلا را قسمت همه 🕌
دوستانم بفرما 🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
إلــــهـــے وَ رَبّـــــي مــَنْ لـي غَیــرُڪ🙏
••✾🌻🍂🌻✾••
✍ @hekayate_quran
.
✍ #قنبر_سیاه
در قدیم در بیرون میدان شوش فعلی که خندق بود مردی در گودالهای آن زندگی میکرد که قنبر سیاه نام داشت و اموراتش از راه دزدی مصالح ساختمانی میگذشت . به این صورت که شبها با الاغ خود گچ و آهک و آجر و مثل اینها را از سر کوره ها دزدیده و پشت دکانهای مصالح فروشی دم دروازه ها ریخته و صبح پولشان را میگرفت . قنبر سیاه بسیار زشت و سیاه چرده و با موهائی ژولیده درهم تنیده بود با قدی متوسط که تابستانها مصالح دزدی میکرد و زمستان ها از روستاهای اطراف گندم دزدی و جو دزدی مینمود . در یکی از شبهای پائیزی که در جاده تقی آباد ورامین جوال الاغ خود را پر کرده و بطرف شهر می آمد در تاریکی بیابان صدای ناله زنی بگوشش میرسد . و چون به رد صدا میرود زن جوانی را مینگرد که بر روی زمین پیچ و تاب میخورد و خدا خدا می کند . چون کبریت کشیده به تفحص بر می آید معلوم میشود که زن حامله پا به ماهی است که نزدیک وضع حملش رسیده و شوهرش هفته گذشته فوت کرده و مادر شوهرش وی را از خانه بیرون انداخته ناچار روانه شاه عبدالعظیم گردیده که میان راه درد امانش را بریده و از پا درش انداخته . قنبر چون داستان را میشنود جوال گندم را از روی الاغش خالی کرده و زن را سوارش نموده در شهر ری به عنوان خواهر به خانه ای سپرده و وسائل زایمانش را فراهم می کند . بعد الاغش را فروخته لوازم زندگی و مایحتاجش را مهیا کرده و تا زنده است مخارج زن و پسری را که به دنیا آورده متحمل میشود . بعد از سالها عمرش سپری شده و دار فانی را وداع می کند اما داستان در اینجا خاتمه نیافته و به بعد از مرگش هم منتقل میشود . در این هنگام قنبر سیاه را برای غسل و کفنش به مرده شور خانه میبرند و هم زمان حاج محمود نامی از محله صابون پز خانه فوت می کند و جسد او را هم به مرده شوی خانه میاورند . این حاج محمود مرد ثروتمندی بوده که ده ها خانه و دکان داشته و مقبره مجللی در حرم شاه عبدالعظیم برای خود بنا کرده بود . علت مرگش هم این بود که مستاجر یکی از خانه هایش دو ماه کرایه را پس انداخته و امروز و فردا می کرد , حاج محمود هم که طاقتش طاق شده بود رفته و اثاثیه اش را وسط کوچه ریخته و در را برویش قفل می کند و چون در این گیر و دار تقلای زیاد کرده و حرص و جوش می خورد عرق کرده و سینه پهلو نموده و تخته بند میشود و سحر همان شب به آن دنیا مسافر میشود . بگذریم قنبر سیاه را شسته کفن کرده و حاج محمود را هم غسل و کفن می کنند . جنازه هر یک را نزدیکان تحویل گرفته و روانه میشوند , آن موقع ها بیرون خندق میدان شوش قبرستانی بوده به نام 14معصوم و همچنین آب انباری به نام آب انبار حاج قاسم که اطراف آن هم قبرستان کهنه ای بوده . قنبر را به قبرستان کهنه بیرون دروازه شوش که به درواز ه عبدالعظیم معروف بود برده و حاج محمود را به حرم شهر ری . هنگامی که تلقین خوان حاج محمود در حرم شاه عبدالعظیم روی میت را کنار میزند چهره سیاه و کریه و بدهیبتی را می نگرد که زشت تر از آن ندیده بود اطرافیان هم آن را نتیجه کردار حاج محمود تصور کرده و لب فرو بسته و قبر را از خاک پر می کنند و می روند . از آن طرف تلقین خوان در قبرستان کهنه ۱۴ معصوم هم روی قنبر سیاه را باز کرده و چهره ای سفید و سر تراشیده و ریش خضاب گرفته و به قیافه حاج محمود می بینند . اندک اندک مطالب سر زبانها افتاده و معلوم میشود که اشتباها جنازه ها جا به جا شده و اما دیگر کار از کار گذشته و نبش قبر حرام و حاج محمود در قبر قنبر سیاه و قنبرسیاه در مقبره اختصاصی حاج محمود میخوابد ..... #منبع: تهران قدیم - جعفر شهری
✍ @hekayate_quran
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لطفا از کانال دوم ما حمایت کنید🙏💚👇
💚 @Mojezeh_Elaahi
خدایی که از افتادن
برگی از درخت آگاه است ؛
چطور از دل تو خبر نداره؟
از خودت به خودت آگاه تر؛
بهش اعتماد کن و تنها
به او دل ببندد و
از ته دل صداش بزن و
از او کمک بگیر.♥️
🌼🌿🌼🌿🌼
✍ @hekayate_quran
.
‼️اعتراف یزید بن معاویه‼️
.
✅هنگامی که وسایل غارت شده کربلا را به شام، نزد یزیدبنمعاویه بردند، در میان آنها پرچم بزرگی وجود داشت که پارهپاره شده بود ولی دستگیره آن، صحیح و سالم بود. .
یزید با تعجب پرسید: «این پرچم را چه کسی حمل میکرد؟»
پاسخ دادند: «عباس بن علی»
.
یزید از روی تعجب، چندین بار بلند شد و نشست و گفت:
«به این پرچم نگاه کنید که بر اثر ضربات نیزه و شمشیر، جایی از آن سالم نمانده؛ به جز دستگیره آن که علمدار، آن را با دست خود حمل میکرده است.
سالم ماندن دستگیره پرچم، نشان از آن دارد که پرچمدار، تمام ضربات نیزه و شمشیر را که بر دستش وارد میشده تحمل میکرده ولی پرچم را رها نساخته است. .
این چنین است رسم وفاداری برادر نسبت به برادرش.» .
.
📚دین و تمدن(حومانی لبنانی)جلد ۱، صفحه ۲۸۸
✍ @hekayate_quran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹استاد رائفی پور🌹
⚠️این دنیا مجهزبه دوربین مداربسته میباشد⚠️
⛔️ #گناه_نکنیم⛔️
••✾🌻🍂🌻✾••
✍ @hekayate_quran
.
❤️مرحوم آیت الله العظمی اراکی از آیت الله العظمی میرزا محمد حسن شیرازی رضی الله عنه (صاحب فتوای معروف تنباکو، وفات 1312 ه. ق) نقل کرده است:
من برای زیارت مرقد امام حسین علیه السلام از سامرا به کربلا روانه شدم؛ در مسیر به یکی از طوایفی که در آنجا سکونت داشتند رسیدم.
رئیس طایفه به من احترام شایانی کرد. در این میان، زنی نزد من آمد و گفت: «السلام علیک یا خادم العباس»؛ سلام بر تو ای خادم عباس!
من از سلام کردن آن زن تعجب کردم. از رئیس طایفه پرسیدم: این زن کیست؟ او گفت:خواهر من است. از وی پرسیدم: چرا او این گونه به من سلام کرد؟ آیا علتی دارد؟
گفت: آری! گفتم: علتش چیست؟ گفت: من سخت بیمار بودم، به طوری که همه بستگان از درمان و
ادامه زندگی من ناامید شدند و مرگ هر لحظه به من نزدیکتر میشد. در حال احتضار بودم که ناگهان منظرهایی در برابر چشمانم آشکار شد. دیدم خواهرم بالای تپههایی که در مقابل طایفه ما قرار دارد رفت و رو به بارگاه حضرت عباس (ع) کرد و با گیسوی پریشان و دیده گریان گفت:
🌹یا ابوالفضل علیه السلام! از خدا بخواه برادرم را شفا دهد. ناگاه دیدم دو نفر بزرگوار به بالین من آمدند. یکی از آنها به دیگری گفت: برادرم حسین علیه السلام! ببین این زن مرا برای شفای برادرش واسطه قرار داده است، پس از خدا بخواه او را شفا دهد.
امام حسین علیه السلام فرمودند: برادرم! این شخص نزدیک است که از دنیا برود، کار از کار گذشته است.
باز خواهرم برای دومین بار و سومین بار از حضرت عباس علیه السلام تقاضای عنایت و لطف کرد،ناگهان دیدم حضرت عباس علیه السلام با دیده گریان به امام حسین علیه السلام عرض کرد: برادرم! از خدا بخواه یا این بیمار را شفا دهد یا این که لقب باب الحوائج را از من بگیرد.
🌿امام حسین علیه السلام با توجهی کامل فرمودند:
💠ای برادر خدایت سلام میرساند و میفرماید: این لقب و موقعیت گرانبها برای تو تا قیامت برقرار و برجاست و ما به احترام تو این بیمار را شفا دادیم.
من خود را بازیافتم و از آن پس، خواهرم هر کس که ارادت خاص داشته باشد و مقام نورانی او در قلبش جای گیرد، او را خادم العباس میخواند و این، راز سلام کردن خواهرم بود.
📚منبع: پرچمدار نینوا، ص 221، اقتباس از الوقایع و الحوادث، ج 3، ص 36 - 37
✍ @hekayate_quran
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لطفا از کانال دوم ما حمایت کنید🙏💚👇
💚 @Mojezeh_Elaahi
.
🌿دلاور صفین...
☀️در گرماگرم نبرد صفین، جوانی از صفوف سپاه اسلام جدا شد که نقابی بر چهره داشت. جلو آمد و نقاب از چهره برداشت، هنوز چندان مو بر چهرهاش نروییده بود، اما صلابت از سیمای تابناکش خوانده میشد. سنش را حدود هفده سال تخمین زدهاند. مقابل لشکر معاویه آمد و با نهیبی آتشین مبارز خواست. معاویه به «ابوشعثاء» که جنگجویی قوی در لشکرش بود، رو کرد و به او دستور داد تا با وی مبارزه کند.
ابوشعثاء با تندی به معاویه پاسخ گفت: مردم شام مرا با هزار سواره نظام برابر میدانند، اما تو میخواهی مرا به جنگ نوجوانی بفرستی؟ آنگاه به یکی از فرزندان خود دستور داد تا به جنگ حضرت برود. پس از لحظاتی نبرد، عباس (ع) او را در خون خود غلطاند. گرد و غبار جنگ که فرونشست، ابوشعثاء با نهایت تعجب دید که فرزندش در خاک و خون میغلطد. او هفت فرزند داشت. فرزند دیگر خود را روانه کرد، اما نتیجه تغییری ننمود تا جایی که همگی فرزندان خود را به نوبت به جنگ با او میفرستاد، اما آن نوجوان دلیر همگی آنان را به هلاکت میرساند. در پایان ابوشعثاء که آبروی خود و پیشینه جنگاوری خانوادهاش را بر باد رفته میدید، به جنگ با او شتافت، اما حضرت او را نیز به هلاکت رساند، به گونهای که دیگر کسی جرات بر مبارزه با او به خود نمیداد و تعجب و شگفتی اصحاب امیرالمؤمنین (ع) نیز برانگیخته شده بود. هنگامی که به لشگرگاه خود بازگشت، امیرالمؤمنین (ع) نقاب از چهره فرزند رشیدش برداشت و غبار از چهره او سترد....
✍ @hekayate_quran
✅مردم سه دسته هستند : ✍آیت الله مجتهدی تهرانی(ره)
1⃣ کسی که ظاهرش با باطنش فرق داره،این آدم دشمن خداست، مثلا مثل کسی که وانمود میکنه نماز شب میخونه در حالیکه نماز صبحشم قضاست!
2⃣ کسی که ظاهرش و باطنش یکی است،مثل مومنین که در ظاهر و باطن یکی هستن.
3⃣ کسی که باطنش از ظاهرش بهتر است که این شخص ولیّ خداست..
✍ @hekayate_quran
.
✍ داستانی شنیدنی و واقعی ابو علی سینا
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمیرود
پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند
هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به باسنش بزند
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگ وید شرط شما چیست؟
حکیم می گوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود
پدر دختر با خوشحالی قبول می کند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی میخرد و گاو را به خانه حکیم میبرد
حکیم به پدر دختر می گوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید
پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می کند
از آن طرف حکیم به شاگردانش دستور می دهد که تا دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند
شاگردان همه تعجب می کنند و می گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد
حکیم تاکید می کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود
دو روز می گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می شود
خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد
حکیم به پدر دختر دستور می دهد دخترش را بر روی گاو سوار کند
همه متعجب می شوند چاره ای نمیبینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند
بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می کنند
حکیم سپس دستور می دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند
همه دستورات مو به مو اجرا می شود حال حکیم به شاگردانش دستور می دهد برای گاو کاه و علف بیاورند
گاو با حرص و ولع شروع میکند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر می شود
حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند
شاگردان برای گاو آب می ریزند
گاو هر لحظه متورم و متورم می شود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر می شود دختر از درد جیغ می کشد
حکیم کمی نمک به آب اضاف می کند
گاو با عطش بسیار آب مینوشد حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده می شود
جمعیت فریاد شادی سر میدهند دختر از درد غش می کند و بیهوش می شود
حکیم دستور می دهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند
یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری می شود و گاو بزرگ متعلق به حکیم می شود
این نوشته افسانه یا داستانی ساختگی نیست آن حکیم کسی نیست جز بوعلی سینا طبیب نامدار ایرانی !❤️
┅❅❈❅┅
✍ @hekayate_quran
✨ حضرت امام سجاد (ع) :
🔸 انسان مومن پنج نشانه دارد :
1️⃣ پرهیز از گناه در خلوت
2️⃣ صدقه دادن در هنگام تنگدستی
3️⃣ شکیبایی در وقت مصیبت
4️⃣ بردباری در حال خشم
5️⃣ و راستگویی به هنگام ترس
وَ حسن خیره به چشمانِ تو نجوا دارد..
نوهی حضرتِ زهـــراست تماشا دارد...
🔹بیمارِ کربلا، تو دوا کن مریض را
♦️ولادت چهارمین امام شیعیان امام سجاد (ع) مبارک باد🌹🌹
شبتون زیبا و آرام💚🌹
✍ @hekayate_quran
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
#دفع_بلا، #بیماری و #حوادث
با حرز امام جواد علیه السلام
🔸و حرز عظیم #شرف_الشمس
❗️امام جواد فرمودند : خود را به این دعا ،حرز کن که اگر همه اهل زمین علیه تو قیام کنند ،از همه آنها ایمن باشی😳
🔹سفارش حرز امام جواد روی #پوست_آهو با رعایت آداب
و مطالعه #خواص بیشمار و شگفت انگیزش👇
http://eitaa.com/joinchat/3991470085Cfd96b9c079
❗️فروشگاهی معتبر و با سابقه
دارای نماد #اعتماد_الکترونیک و مجوز از #وزارت_ارشاد☝️