گویند صاحب دلی، وارد جمعی شد.
حاضرین همه او را شناختند
و از او خواستند که پس از انجام کارهایش آنان را پندی گوید. پذیرفت.
کارهایش که تمام شد همگی نشستند و چشمها به سوی او بود.
مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت:
ای مردم ! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسی برنخاست.
گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد!
باز کسی برنخاست.
گفت:
شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید و برای رفتن نیز آماده نیستید
#حکایت
✾📚 💠 🇮🇷🌸🌹🌸
🔴 شیطانی که در کمین توست
پیرمردی به نام «مشهدی غفار» حدود 120 سال پیش، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان، سالها اذان میگفت. پسر جوانی داشت که به پدرش میگفت: ای پدر! صدای من از تو سوزناکتر و دلنشینتر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره بروم و اذان بگویم.
پدر پیر میگفت: فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست. من میترسم از آن بالا سقوط کنی، میخواهم همیشه زنده بمانی و اذان بگویی. تو جوان هستی، بگذار عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو.
از پسر اصرار بود و از پدر انکار! روزی نزدیک ظهر، پدر پسر خود را بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را کنترل میکرد. دید پسرش هنگام اذان گاهی چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر میکند.
وقتی پایین آمد، به پسر جوانش گفت:
فرزندم من میدانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست. میدانم صدای تو دلنشینتر از صدای من است. هیچ پدری نیست بر کمالات و هنر فرزندش فخر نکند. من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانی چون تو نیست و برای تو خیلی زود است.
آن بالا فقط صدای خوش جواب نمیدهد، نفسی کشته و پیر میخواهد که رام مؤذن باشد. تو جوانی و نفست هنوز سرکش است و طغیانگر، برای تو زود است این بالارفتن. به پایین مناره کفایت کن! بدان همیشه همهٔ بالارفتنها بهسوی خدا نیست. چهبسا شیطان در بالاها کمین تو کرده است که در پایین اگر باشی، کاری با تو ندارد.
#حکایت
💠 🇮🇷🌸🌹🌸
امروز ساعت ۵ صبح دخترم بیدارم کرد
گفت: بابا من عروس دارم من و میبری سالن
گفتم: اره دخترم میبرم
وقتی امدم از در پارکینگ بیرون تو ماشین نشستم تا دخترم بیاد دیدم یه اقای پاکبانی داره کوچه رو جارو میکنه ولی خیلی ناشیانه و اصلا معلومه بلد نیست خب من پاکبان کوچه رو میشناختم اقای عزیزی یه پیرمرد خوش برخورد و با حال بود..
ولی نوع جارو كردن این كمى ناشيانه بود؛ تا حالا در طى صدها روز ده ها پاكبان رو ديدم و حاليم بود كه اين يارو اين كاره نيست؛ رفتم دخترم و رساندم و برگشتم
دیدم هنوز داره با آشغالها بازی میکنه.
كم كم اين مشكوك بودنش رفت رو مُخم.
در ماشین رو باز كردم و صداش كردم «عزيز خوبى؟
يه لحظه تشريف بيار.
خيلى شق و رق اومد جلو و از پشت عينك ظريف و نيم فريمش خيلى شُسته رُفته جواب داد:
«سلام. در خدمتم مشكلى پيش اومده؟»
از لحن و نوع برخوردش جا خوردم.
نفس هاش تو سحرگاه زیادی پر انرژی بود؛ به ذهنم رسید که یه کم مهربان تر برخورد کنم.
"خسته نباشی گفتم بیا تو الاچیق یه قهوه بزنیم"
بعد تكه پاره كردن يه چندتا تعارف اومد داخل و نشست.
اون يكى هدفون هم از گوشش در آورد؛ دنباله سيم هدفون رو با نگاهم دنبال كردم كه ميرفت تو يقه ش و زير لباس نارنجى شهرداريش محو مي شد.
پرسيدم «چى گوش ميدى؟».
گفت: «يه كتاب صوتى به زبان انگليسيه».
كنجكاوتر شدم : « انگليسى؟! موضوعش چيه؟»
گردنشو كج كرد و گفت: «در زمينه اقتصادسنجى».
شكّم ديگه داشت سر ريز مي شد!
« فضولى نباشه؛ واسه چى يه همچی چيزى رو مى خونى؟».
با يه حالت نيم خنده تو چهره ش گفت: «چيه؟ به يه پاكبان نمياد كه مطالعه داشته باشه؟ ... به خاطر شغلمه. »
از سرایدار ساختمان دو تا ابجوش گرفتم
دو تا علی کافه انداختم
رفتم سر میز متعجب تر پرسیدم که متوجه نميشم
اين اقتصاد و سنجش و اين داستان ها چه ربطي به كار شما داره؟».
نگاه ش را يه لحظه برگردوند و بعد دوباره به سمت من نگاه كرد و گفت: « من استاد هستم تو دانشگاه. »
قبل از اينكه بخام چيزي بپرسم انگار خودش فهميد گيج شدم
و ادامه داد: « من پدرم پاكبان اين منطقه است. اقاى عزيزى.
در مورد شما و روانشاد پسرتونم هم براى ما خيلى تعريف كرده همیشه میگفت یه پهلوون تو کوچه هست که مهربانه.
امشب تا دیدم شناختمون چون عکس تون رو با بابا دیده بودم.
جناب خمارلو من دكتراى اقتصاد دارم؛ و دو تا داداشم يكي مهندسه و اون يكى هم داره دكتراشو مي گيره.
به پدرم هر چى ميگيم زير بار نمى ره که بازخريد شه؛
ما هم هر ماه روزايي رو به جاى پدرمون ميايم كار مى كنيم كه استراحت كنه. هم كمكش كرده باشيم
هم يادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اينجا رسوند.»
چند لحظه سكوت فضای بین ما رو گرفت و نگاه مون تو هم قفل شده بود.
استكان رو گذاشتم رو ميز و بلند شدم رفتم سمتش.
بغلش كردم و گفتم «درود به شرفت مرد.
قدر باباتم بدون.
خيلى آدم درست و مهربونیه..
✍️ سپهرخمارلو
#حکایت #پند #داستان
⚘ حکایت کوتاه
در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولتهای خارجی، بستهای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد. "اسماعيل خان" كه جزء ملتزمين بود و از فرماندهان فتعلی شاه، از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛ چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان از نظر دور داشت. اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد.
فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی، هم وزن سرداراسماعيلخان،سكّههای طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" شد! اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای به امام رضا داشت، طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد! تا گنبد و پایههای سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" می شناسند!
#حکایت
در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچهها را به صف کرد و گفت: «بچهها، آیا موافقید یک مسابقه برگزار کنیم؟»
تمام بچهها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکتکننده، مدیر از آنها خواست که آن طرف حیاط مدرسه در یک ردیف بایستند و با صدای سوت او، به سمت دیگر حیاط بیایند و هر کس بتواند ردپای مستقیم و صافی از خود بجای گذارد برنده مسابقه است. در پایان مسابقه، آقای مدیر از یکی از بچههایی که ردپای کجی از خود بجای گذاشته بود پرسید: «تو چه کردی؟»
دانش آموز در جواب گفت: «با وجودی که در تمام طول راه من دقیقاً جلوی پایم را نگاه کرده بودم ولی بجای یک خط راست از ردپا روی برف، خطوط کج و معوجی بوجود آمده است!»
تنها یکی از دانش آموزان بود که توانسته بود ردپایش را بصورت یک خط راست درآورد. مدیر مدرسه او را صدا کرد و پس از تشویق از او پرسید: «تو چطور توانستی ردپایی صاف در برفها به وجود آوری؟»
آن دانش آموز گفت: «آقا اینکه کاری ندارد، من جلوی پایم را نگاه نکردم!»
مدیر پرسید: «پس کجا را نگاه کردی؟»
دانش آموز گفت: «من آن تخته سنگ بزرگی را که آن طرف حیاط است نگاه کردم و به طرف آن حرکت کردم و هیچ توجهی به جلوی پایم نداشتم و تنها هدفم رسیدن به آن تخته سنگ بود.»
🔸اگر در زندگی خودمان ایده و هدفی نداشته باشیم و تمام توجهمان را دقیقاً به مشکلات امروز و فردا و فرداهای بعد معطوف کنیم سرانجام به هدفمان نخواهیم رسید. ولی اگر بجای آنکه توجهمان را به مشکلات روزانه متوجه کنیم به هدفمان متمرکز سازیم، قطعاً به هدفمان خواهیم رسید.
🍃
🌺🍃
#حکایت
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند...
کفشهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند. یکی از آن دو نفر گفت: طلاها را بگذاریم پشت منبر... آن یکی گفت: نه !
گویا آن مرد نخوابیده و وقتی ما برویم طلاها را بر میدارد.
گفتند: امتحانش میکنیم کفشهایش را از زیر سرش برمیداریم اگر بیدار باشد معلوم میشود.
مرد که حرفای آنها را شنیده بود خودش را بخواب زد.
آن دو، کفشهایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان نداد.
گفتند پس حتما خواب است طلاها را بگذاریم پشت منبر...
بعد از رفتن آن دو فرد، مرد خوش باور بلند شد و رفت
که جعبه طلای آن دو رو بردارد اما اثری از طلا نبود
و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده
که در عین بیداری کفشهایش را بدزدند...!
❌ پس هیچوقت خودتون رو به خواب نزنید
🍃
🌺🍃
#حکایت
#حکایت
▪️در آخرين سالى كه مرحوم دُرّى در قيد حيات بود، يک شب از دهه محرّم جوانى از ايشان قبل از منبر سوال ميكند كه مراد از اين شعر چيست:
🔹مريد پير مغانم ز من مرنج اى شيخ
🔹چرا كه وعده تو كردى و او بجا آورد
▪️مرحوم درّى ميگويد: جواب اين سوال را در بالاى منبر ميدهم تا براى همه قابل استفاده باشد.🍂
▪️ايشان در فراز منبر از قضيّه نهى آدم أبو البشر از خوردن گندم، و داستان نان جوين خوردن أمير المؤمنين عليه السّلام را در تمام مدّت درازاى عمر بيان مى نمايد، و حتّى اينكه آن حضرت در تمام مدّت عمر ابداً نان گندم نخورد و از نان جوين سير نشد.🍂
▪️و سپس ميگويد: مراد از شيخ در اين بيت، حضرت آدم علىٰ نبيّنا و آله و عليه السّلام است، كه وعده نخوردن از شجره گندم را در بهشت داد ولى به آن وفا نكرد.🍂
▪️و مراد از پير مغان حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام است كه در تمام مدّت عمر نان گندم نخورد، و وعده عدم تناول از شجره گندم را او ادا كرده و به اتمام رسانيد.🍂
▪️اين مجموع تفسير اين بيت بود كه وى بر سر منبر شرح داد و منبرش را خاتمه داد. قبل از پايان سال، مرحوم درّى فوت ميكند؛🍂
▪️درست در سال بعد در دهه محرّم در همان شبى كه اين جوان سوال را از مرحوم درّى ميكند، وى را در خواب مى بيند كه مرحوم درّى به نزد او آمد و گفت:
▪️اى جوان! تو در سال قبل در چنين شبى از من معنى اين بيت را پرسيدى و من آنطور پاسخ گفتم. امّا چون بدين عالم آمده ام، معنى آن، طور ديگرى براى من منكشف شده است:
▪️مراد از شيخ حضرت إبراهيم عليه السّلام است، و مراد از پير مغان حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام؛ و مراد از وعده، ذبح فرزند است؛🍁
▪️كه حضرت إبراهيم بدان امر خداوند وعده وفا داد، امّا حقيقت وفا را حضرت أبا عبد الله الحسين عليه السّلام در كربلا به ذبح فرزندش حضرت علىّ أكبر عليه السّلام انجام داد.😭
▪️فرداى آن شب، اين جوان در آن مجلس معمولى همه ساله مرحوم درّى مى آيد و اين خواب خود را بيان ميكند.
و معلوم است كه با بيان اين خواب چه انقلابى در مجلس روى داده است.🍁🍂
📚 "روح مجرد" ص ۴۸۳
📗حکایت زیبای مرد وگدا
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بینندهای را به خود جلب میکرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیهنشین تعویض کند. بادیهنشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیلهای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد، در حاشیه جادهای دراز کشید. او میدانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد...
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. مرد گدا نالهکنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخوردهام و نمیتوانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیهنشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم. بادیهنشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمیآید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. "برای هیچکس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی..." بادیهنشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درماندهای کنار جادهای افتاده باشد.
اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد. بادیهنشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد...برگرفته از کتاب بالهایی برای پرواز (نوشته: نوربرت لایتنر)
#حکایت
#داستان زیبا و خواندنی
🌺🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃
🍃
✍️ گویند جوان معتادی با وضعیت نامناسب و چشمانی خمار برای گدایی به مغازۂ آهنگری داخل شد. آهنگر، جوان معتاد را با طرز اهانتآمیزی از کلام و فعل از همان ورودی مغازه بیرون کرد. جوان معتاد از شدت شرم سریع از مغازه خارج و به سرعت از آن مکان دور شد.
🔹 تِرمان دیوانهٔ شهر خوی که در بیرون مغازه در زیر درختی نشسته بود و سیگار میکشید و خودش بارها در عمرش شاهد تحقیر مردم به خاطر عقلش شده بود از دیدنِ این صحنه بسیار ناراحت شد و به سمت مغازه آمد و اعتراض کرد و گفت: کسی را که خدا او را زده است من و شما اگر کمکش نکردیم حق زدن او را هرگز نداریم.
🔸 مغازهدار که تِرمان را خوب میشناخت گفت: او حقّش توهین است خودش، خودش را معتاد کرده نه خدا... تِرمان سکوت کرد و رفت.
🔹 بعد از چند روز که تِرمان بیرون مغازه طبق معمول زیر درخت مشغول استراحت بود ناگاه دید مغازهدار، شاگردش را که پسرش بود به علت شُل گرفتن دستگیرۂ آهنگری که کلنگ سرخ را با هم میکوبیدند کتک زد و پسرش از مغازه از ترس پدر گریخت.
🔹 تِرمان سریع به سمت پسر آمد و یک توسری هم او بر شاگرد زد.
❓آهنگر آشفته شد و گفت: به تو چه مربوط است که پسر مرا (به خاطر خطایش) میزنی؟
🔹تِرمان گفت: حق کسی که دستگیره را شُل بگیرد کتکخوردن است، مگر من کاری غیر از آن کردم که تو میخواستی بکنی؟!
🔸آهنگر گفت: او پسر من است و من برای او زحمت کشیدهام و دوستش دارم، بگو ببینم تو چه نسبتی با او داری؟
🔹تِرمان گفت: به یاد داری روزی معتادی را توهین کردی؟ گفتی خودش کرده نه خدا... خواستم بدانی خدای که خالق اوست او را با فرستادن به گدایی به مغازۂ تو زده و خوارش ساخته بود، من و تو را نَشاید کسی را به خاطر معصیتی که کرده و خدایش مجازاتش میکند، او را مجازات کنیم چون ما بر مجازات خودمان به خاطر گناهانمان، بر مجازات دیگران أولیتر هستیم...
🌸 وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ / ️و سائل را از خود مَران!
📖 سوره ضحی
نهج البلاغه، خطبه۱۹۳
🍃
🌺🍃
#حکایت
#داستان
"به تنبک هر کسی بزنی صدا میدهد"
در یکی از روزهای قدیم در یک روستای دورافتاده، مردی به نام حسین زندگی میکرد که به عنوان نوازندهی تنبک در جشنها و مراسمات محلی شناخته میشد. او همیشه با ساز خود به محافل شادی و عزا میآمد و نغمههایی میزد که دل مردم را شاد میکرد. حسین با مهارت و عشقی که به موسیقی داشت، در میان مردم روستا محبوب بود. اما برخلاف ظاهر شاد و مهربانش، زندگی خصوصی او چندان خوشایند نبود.حسین سالها با یک زن زندگی میکرد که در ظاهر آرام و بیدغدغه به نظر میرسید، اما مشکلات زیادی در زندگیشان وجود داشت که کسی از آنها خبر نداشت. زن حسین، به دلیل مشکلات خانوادگی و فشارهای زندگی، همواره در درون خود احساسات و ناراحتیهایی داشت که به هیچکس نشان نمیداد. او همچنان که در ظاهر لبخند میزد و در کنار شوهرش در جمع مردم ظاهر میشد، در دل خود غمهای بزرگی را تحمل میکرد.
روزی از روزها، حسین تصمیم گرفت که به مناسبت جشن سالانه روستا، در خانهاش مهمانی بزرگی برگزار کند. او همه را دعوت کرد و گفت که در این جشن بزرگ، مانند همیشه ساز تنبکش را خواهد نواخت. همه از این دعوت خوشحال شدند و برای جشن آماده شدند. در شب جشن، جمعیت زیادی از مردم به خانه حسین آمدند. از بچهها گرفته تا پیرمردها، همه در انتظار اجرای برنامه بودند.
وقتی حسین شروع به نواختن تنبک کرد، همه به تماشا نشستند و با لذت به موسیقی گوش میدادند. اما در میانه جشن، ناگهان زن حسین، که به نظر میرسید در دل خود نارضایتیهایی دارد، به گوشهای رفت و شروع به گریه کرد. کسی متوجه نشد چرا او اینطور رفتار میکند، اما همه بر این گمان بودند که شاید چیزی در دل او هست که نمیتواند بروز دهد.
چند ساعت بعد، زمانی که حسین از نواختن تنبک خود فارغ شد، با یکی از دوستان قدیمیاش، که سالها از او دور بود، صحبت میکرد. در این میان، زن حسین به آرامی به گوشهای دیگر از خانه رفت و با صدای بلند گفت: «دست به تنبک هر کسی بزنی، صدا میدهد.» همه به یکباره به او نگاه کردند و متوجه شدند که این جمله نه فقط یک شوخی است، بلکه در آن پیامی عمیق و پنهان وجود دارد.
زن حسین در حالی که هنوز اشک در چشمهایش جمع شده بود، گفت: «شما همه فقط به ظاهر میبینید که حسین چطور مینوازد، اما نمیدانید که زیر این سطح از شادی و سرور، چه دردهایی در زندگی ماست. هر کسی که در دنیای من دست بزند، صداهای مختلفی از آن بیرون میآید. گاهی هم صدای تلخی از دل غمها و مشکلات زندگی میآید.» این جمله به شدت بر ذهن همه حاضرین تأثیر گذاشت. حسین که از این سخن متعجب شده بود، به فکر فرو رفت.
پس از آن شب، مردم روستا بیشتر متوجه شدند که هیچ چیزی در زندگی دیگران تنها به ظاهر نیست. اگرچه حسین همیشه با ساز خود به مردم شادی میآورد، اما در درون زندگیاش مشکلاتی وجود داشت که هیچکس از آن خبر نداشت. ضربالمثل «دست به تنبک هر کسی بزنی، صدا میدهد» از آن شب به بعد به یکی از جملههای رایج در آن روستا تبدیل شد.
◾️این داستان به همه یادآوری میکند که هیچکس از مشکلات و چالشهای خود بیخبر نیست و هر فردی در زندگیاش دشواریهایی دارد که ممکن است در پشت ظاهرش پنهان باشند. زمانی که با کسی ارتباط میگیریم یا با آنها صحبت میکنیم، باید به عمق مشکلات آنها نیز توجه کنیم، زیرا هر کس در دنیای خود صداهایی متفاوت دارد که ممکن است از نگاه دیگران پنهان بماند.
🌱 #حکایت
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
✅ خواب عجیب حاجب بعد از سرودن یک بیت شعر
و
شرم از علی علیه السلام
گویند: حاجب بروجردی از شعرای قرن ۱۴ بیتی به این مضمون سرود که:
حاجب چو حساب حشر با علی است
من ضامنم هر چه خواهی گناه کن
شب هنگام، آن حضرت را در عالم رؤیا دید
و
بیت او را به این صورت اصلاح فرمود.
حاجب چو حساب حشر با علیست
زخدا شرم کن و کمتر گناه کن!
حیاء از خود و از اعضاء و جوارح خود به اینکه عمل زشتی را مرتکب نشود تا آنها را متأذی سازد، نیز مورد تأکید اخبار و احادیث قرار گرفته است.
پیامبر اکرم صلّى الله علیه و آله فرمودند:
شخص باید از دو فرشته خویش که با او هستند شرم کند چنان که از دو مرد پارسا از همسایگان خود شرم مىکند که فرشتگان شب و روز با او هستند.
لیستحیی أحدکم من ملکیه الّذین معه کما یستحیی من رجلین صالحین من جیرانه و هما معه باللّیل و النّهار.
نهج الفصاحه، ح 2372
و یا در روایت دیگری از امیرالمومنین علیه السلام آمده است:
احْسَنُ الْحَیاءِ، اسْتِحْیائُک مِنْ نَفْسِک ،
حَیاءُ الرَّجُلِ مِنْ نَفْسِهِ ثَمَرَةُ الْایمانِ.
بهترین حیا، حیاء تو از خویشتن است.
حیاء انسان از خودش نتیجه ایمان اوست.(غررالحکم)
🍃🍃🌺🍃🍃🍃🍃
🔷 گروه حوزوی
«الذین یبلغون رسالات الله» (حوزه انقلابی)
🌱 #حکایت
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
چنگیزخان در زمان حمله به ایران نتوانست بخارا را تسخیر کند.
این شکست او را به فکر فرو برد و روزها به این فکر کرد که چگونه میتواند بخارا را تسخیر کند.
او در نامه ای به مردم بخارا نوشت:
«هر کس که با ما دست دوستی دهد و با ما باشد در امان است»
اهل بخارا به دو دسته تقسیم شدند:
🔹گروهی که مقاومت کردند
🔹گروهی که با چنگیزخان همراه شدند
چنگیزخان بار دیگر به آن ها نامه نوشت:
«با همشهریان خودتان که مقاومت میکنند و با ما نیستند بجنگید و هرچه غنیمت به دست آوردید از آن خودتان باشد که به زودی حاکمیت شهر را هم به شما بر میگردانیم»
سرانجام گروهی که مقاومت میکردند شکست خوردند و گروهی که با چنگیزخان صلح کرده بودند پیروز شدند.
لشکر مغول وارد شهر شد و چنگیزخان دستور داد که:
تمام کسانی که با او صلح کرده بودند، سرشان بریده شود!
برخی از یاران چنگیزخان به این خلف وعده اعتراض کردند و چنگیز در جواب گفت:
«اگر اینان وفا میداشتند، به خاطر ما بیگانگان به برادرانشان خیانت نمیکردند!»
#حکایت
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄