🌿🍀🌿
🔸️فصل پنجم : صفحه سیزدهم :
نماز ناتمام
💥خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
پس از یک هفته استقرار در تپههای میمک، نیروهای ارتش جایگزین ما شدند و ما به مقر صحرایی خودمان در صالحآباد برگشتیم.
در بازگشت، کسی جز ما در مقر نبود و پیشِپای ما تمامی گردانهای تیپ به چهارزبر نقلمکان کرده بودند. تدارکات هم تدارک غذا برای یک تیپ را دیده بود و با رفتن آنها، غذای یک تیپ نصیب گردان ما شد، آنهم چه غذایی.
کباب کوبیدۀ خوشمزه که در روزگار جنگ، مثل طلا، ناب و کمیاب بود. بچهها پس از یک هفته غذای سرد و کنسروی، به کباب رسیده بودند و تا مخرج میم خوردند.
🔸️تدارکات هم که اینهمه غذا روی دستش باد کرده بود، مشتمشت کباب اضافه میداد و میگفت:
«با نان نخورید سیر میشید.»
من که در عمرم بیش از دو سیخ کباب نخورده بودم، هشت سیخ کباب را با یک نان خوردم.
پرخورها که دیگر جای خود داشتند و دهانشان از لقمه خالی نمیماند.
🔸️دیگر در صالحآباد کاری نداشتیم. باید به دیگر نیروها در مقرّ چهارزبر ملحق میشدیم و پس از مدتی آمادهباش، به نهاوند برمیگشتیم. بعد از شام، یکراست سوار ماشینها شدیم تا ما را به مقر تیپ در چهارزبر ببرند.
همه سوار کامیون شدند. این بار، آخر بودن بهنفع ما تمام شد و به دستۀ ما اتوبوس رسید.
من و حسین ردیفهای وسط نشسته بودیم. هنوز ده کیلومتر از حرکت راننده نگذشته بود که رضایی از بچههای زرامین از پشتسر گفت:
«آقای شیراوند، دلم یه جوری میکنه. نمیشه به آقای راننده بگی نگه داره؟»
گفتم: «یعنی چی یه جوری میکنه؟ تازه راه افتادیم، تحمل کن.»
گفت: «نه، نمیتونم.»
🔸️من به راننده گفتم: «یکی از دوستان حالش خوب نیست؛ بیزحمت نگه دارید.»
بهمحض اینکه اتوبوس نگه داشت، نهفقط رضایی، بلکه همۀ بچهها باهم هجوم بردند و برای دستشویی پیاده شدند. تعجب کردم. هنوز خودمان مبتلا نشده بودیم و نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده.
وقتی بچهها سوار شدند، من و حسین یک نیشخندی به آنان زدیم و خسته نباشیدی گفتیم؛ که کاش نمیزدیم و کاش نمیگفتیم! هنوز اتوبوس چند کیلومتری حرکت نکرده بود که من و حسین هم دلپیچه گرفتیم و نیاز به دستشویی پیدا کردیم.
من که تازه از مسمومیت و آن دردها رها شده بودم بیشتر ترسیدم.
رفتم به راننده گفتم: «اگه میشه دوباره نگه دارید.»
راننده هم شخص متینی بود، گفت: «مگه چه خبر شده؟»
گفتم: «هرچی بوده از این کباب بوده و به معدۀ ما نساخته.»
🔸️من فکر میکردم فقط من و حسین پیاده میشویم، اما همینکه اتوبوس ایستاد دوباره همۀ بچهها پیاده شدند. هرچه خورده بودیم، بلای جانمان شده بود و بیرونروی شدید پیدا کرده بودیم. با اجابت مزاج، نفس راحتی کشیدیم و دوباره به راه افتادیم. مقداری راه نرفته بودیم که دوباره رضایی گفت: «آقای شیراوند، بگو نگه داره.»
🔸️گفتم: «من اصلاً روم نمیشه. حسین، خودت زحمتش رو بکش.»
حسین رفت رو زد و راننده ایستاد. بازهم همگی پیاده شدیم.
خود راننده هم از این کباب خورده بود و مسموم شده بود.
همین کار را برای دفعات بعد راحت کرد. دیگر خودش میایستاد و ما بهرهمند میشدیم.
این ماجرا در یک مسیر سهساعته بیش از ده بار تکرار شد. اما بیچاره آنهایی که پشت کامیون بودند. تکانها و بالا و پایین پریدنها بیشتر معدۀ آنان را بههم ریخته بود و نتوانسته بودند برای ایستادن، راننده را خبردار کنند. همین وضع رقتانگیزی را رقم زده بود که درعینحال، دستمایۀ شوخی بین رزمندگان شد.
🔸️خلاصه کنم. صبح وقتی در مقر چهارزبر بیدار شدیم از تمام شاخهها و درختهای بلوط، لباس و حوله آویزان بود و با نسیم صبحگاهی حرکت میکرد.
پایان فصل پنجم:
ادامه دارد...
⚘بیاد_شهدا
⚘دفاع_مقدس
💔جنگ_تحمیلی
@mahale114
💐⚘💐⚘
🏴🌸🏴
🔸️خلوص و بندگی:
💥قالت فاطمه عليها السلام :
🔸️مَن أصعَدَ إلَى اللّه ِ خالِصَ عِبادَتِهِ
🔸️ أهبَطَ اللّه ُ إلَيهِ أفضَلَ مَصلَحَتِهِ ؛
💥حضرت فاطمه عليها السلام فرمود :
🔸️هر كه عبادت خالصانه در پیشگاه
خداوند انجام دهد
(بندگی خالصانه نماید)،
🔸️خداوند برترين مصلحتش را نثار او مى كند .۱
-------------------
. ۱-بحارالانوار ، ج 70 ، ص 249 .
⚘💐⚘
💥 «فاطمه» را «فاطمه» گفتهاند و این تسمیه اسراری دارد و همهی آن اسرار از روایات بهرهمند است:
1️⃣ «سمِیتْ فَاطِمَةُ فَاطِمَهَ لاِنَّهَا فُطِمَتْ مِنَ الشّرِ»
فاطمه، فاطمه نامیده شده است؛ چرا كه از شر بریده و جدا است. این جمله اشاره به «عصمت» حضرت زهرا (س) است؛ زیرا مسلماً معصومه است، و آیه «إنَّمَا یریدُ اللهُ لِیذْهِبَ عَنَكُمُ الرِّجسَ أهْلَ الْبَیتِ وَ یطَهِرَّكُمْ تَطْهِیراً»، درباره ایشان است.
2️⃣ «سمِیتْ فَاطِمَةَ لأنَّهَا فُطِمَتْ عَنِ الطّمْثِ»
فاطمه را فاطمه گفتند؛ زیرا بریده است از خونی كه زنها میبینند. این تفسیر اشاره به «طهارت ظاهری» حضرت زهرا (س) است؛ زیرا از نظر روایات، چنانچه زهرا مطهره بود، از نظر معنی، طاهره از خون حیض، نفاس و استحاضه بود.
3️⃣ «سمِیتْ فَاطِمَةُ فَاطِمَةَ لأِنَّهَا فُطِمَتْ عَنِ الْخَلْقِ»
فاطمه را فاطمه گفتند، برای اینكه بریده شده از خلق بود. این تفسیر اشاره به «مقام فنا و لقا»ی حضرت زهرا مرضیه (س) است. كسی كه در دل او هیچكس جز خدا نبود، دل او فقط مشغول به خدا است.
4️⃣ «سمِیتْ فَاطِمَةُ فَاطِمَةَ لاِنَّ الْخَلْقَ فُطِمُوا عَنْ كُنَهِ مَعْرفَتِهَا»
فاطمه، فاطمه نام گرفت؛ زیرا مردم از معرفت ایشان بریده شدهاند و قدرت بر شناخت حقیقت ایشان ندارند، و این تفسیر اشاره به همان مقامی دارد كه به واسطه آن مقام «اُمّ أبیها» نامیده شده است.
5️⃣ «سمِیتْ فَاطِمَةُ فَاطِمَةَ لاَنَّهَا فُطِمَتْ هِی وَ شِیعَتُها عَنِ النّارِ»
فاطمه را فاطمه گفتند؛ چون شیعیان خود را از آتش میرهاند و نجات میدهد. این تفسیر اشاره به «شفاعت» است.
🆔 @balagh_ir
⚘⚘
25.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوحه آقای حسن خلج
در مصیبت شهادت حضرت
زهرا سلام الله علیها
🌸🏴🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀نوحه جانسوز فاطمه سلام الله علیها
🌾🌿🌾
💥رهبرمعظم انقلاب:
باید تأثیرگذاری شورایعالی انقلاب فرهنگی در مسائل فرهنگی کشور تقویت شود:
🔹شورایعالی انقلاب فرهنگی باید با رصد و شناخت دقیق ضعفها و گزارههای غلط فرهنگی در عرصههای مختلف، راهحلهای عالمانهای برای رواج گزارههای صحیح و پیشبَرنده، ارائه کند.
🔹با وجود غنا و تراز بالای افراد حاضر در این شورا، اما هویت جمعی شورایعالی به تناسب اعضای آن، بروز لازم را ندارد و لازم است تأثیرگذاری شورا در مسائل فرهنگی کشور تقویت شود.
🔹مهمترین نقش و وظیفه این شورا، هدایت فرهنگی کشور و جامعه است. شورایعالی انقلاب فرهنگی میتواند با هدایت صحیح هزاران تشکل مردمی که در کارهای فرهنگی متنوع و گستردهای فعالیت دارند، زمینهساز شکلگیری حرکت عمومی در مقولههای مهمی همچون گسترش فرهنگ قناعت و عدم اسراف شود.
🔹در مورد دستگاههایی همچون وزارت ارشاد، آموزش و پرورش، سازمان تبلیغات و صداوسیما، هدایت فرهنگی، فقط با ابلاغ سندهای تحول امکانپذیر نمیشود بلکه باید این سندها محقق و اجرایی شوند و ضمانت اجرای آنها هم حضور رؤسای سه قوه در شورایعالی انقلاب فرهنگی است.
@Farsna.
💐⚘💐
🌿🍀🌿
💥ایثارگران برزول
نماز نا تمام
فصل ششم؛ صفحه اول:
💥خاطرات_رزمندۀ_جانباز حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
مصاحبه: مرتضی سمیعینیا؛
کمیل کمالی
تدوین: کمیل کمالی
........
انفجار در مقام تخاطب
تیپ زرهی رمضان، عملیات قادر
بااینکه تیپ همدان در عملیاتها بهصورت جدی وارد عمل میشد و در بسیاری از موارد خطشکن بود،
اما همیشه دوست داشتم با تهرانیها همراه شوم و نقش ویژهتری در عملیاتها ایفا کنم. لشکر 27 محمد رسولالله، گردانهای خوشنامش و همچنین پادگان دوکوهه، اسمهای پربسامد فضای جبهه بود و زیاد دربارۀ آنها و اهمیتشان گفته میشد؛ چیزی که در گردان کمیل شمهای از آن را تجربه کرده بودم و به علاقهام برای حضور در این لشکر افزوده بود.
علیمحمد فهیمپور، از اهالی برزول، فرماندهی سپاه شمیرانات را بهعهده داشت. بهخوبی مرا میشناخت و از سابقۀ حضورم در جبهه باخبر بود. پس از یک ماهی که از عملیات عاشورا گذشت، با او تماس گرفتم و از علاقهام نسبت به حضور در لشکر27 گفتم و اضافه کردم اگر ممکن است با آنها اعزام شوم. آقای فهیمپور با لطفی که به بنده داشت قبول کرد. زمان، مکان و مدارک لازم را گفت و به امید دیدار در تهران، خداحافظی کردیم.
خواهرم گوهرتاج خانم، بهخاطر کار شوهرش ساکن تهران بود. از قم راهی تهران شدم و شب را در خانهشان استراحت کردم. صبح زود خود را به مقر سپاه در فرمانیه رساندم و مدارک را تحویل آقای فهیمپور دادم. موعد اعزام نزدیک بود و لانۀ جاسوسی بهعنوان محل تجمع نیروها انتخاب شده بود. از همانجا به لانۀ جاسوسی رفتم. وقتی وارد شدم جمعیتی استثنایی موج میزد و شوروحالی کمنظیر حکمفرما بود. مادران فرزندانشان را در آغوش گرفته بودند و رزمندگان با کودکانشان خداحافظی میکردند.
یخ تنهاییام در گرمای بدرقۀ مردم ذوب شد. آنها از پای اتوبوس برایمان دست تکان میدادند و ما از قاب پنجره برایشان دست تکان میدادیم و خداحافظی کردیم. قرار بود با قطار به اهواز برویم. بهسمت راهآهن رفتیم و سوار قطار شدیم. کوپهها ششنفره بود و نیمکتهای چوبی داشت. از بلیت و شمارۀ صندلی هم خبری نبود. خودت باید برای خودت جا پیدا میکردی. تا من بگردم و در بین این همه کوپه جا پیدا کنم، دو-سه ساعتی حرکت کرده بودیم. بچههای شمیران بالاشهری بودند و کلاس کار خودشان را داشتند. از همۀ کوپهها صدای جیغ و فریاد و جشنِپتو میآمد، اما ما سنگین و رنگین نشسته بودیم و به احوالپرسی محترمانهای بحث را خاتمه دادیم.
قطار به ایستگاه دوکوهه رسید و از آنجا به پادگان دوکوهه منتقل شدیم. از حضور در این پادگان و همراهی دلاوران تهرانی خیلی خوشحال بودم. امید داشتم با حساب ویژهای که روی این لشکر باز میشود، شاهد اتفاقی ویژه و خطشکنی در عملیات باشم.
صبح همۀ ما را صدا زدند. اسم حوزۀ اعزامی را میخواندند و نیروها در قسمتهای مشخص جمع میشدند. پایگاه ابوذر، پایگاه مالک، پایگاه شهرری و... هرکدام پر از جمعیت بود و ما شمیراناتیها کمتعدادترین بودیم. فرماندهان پس از اینکه تکلیف آن نیروها را مشخص کردند و در گردانهای رزمی سازماندهی نمودند، ما را جدا کردند و گفتند شما به تیپ تازهتأسیس زرهی رمضان خواهید رفت. آنجا آموزش تانک و نفربر خواهید دید و بعد از کسب مهارت، در عملیات شرکت خواهید کرد.
صدای اعتراض از جمعیت بلند شد. هرچه گفتیم ما هم میخواهیم مثل بقیه در عملیات شرکت کنیم و علاقهای به تانک و نفربر نداریم، گفتند اینجا هم جای بدی نیست. به مسئول پرسنلی بهالتماس گفتم: «من در گردان کمیل بودم و سابقۀ آرپیجیزنی دارم. بذار دوباره برم گردان کمیل.»
گفت: «راهی نداره. هرکسی از شمیرانات اعزام شده، باید توی تیپ زرهی باشه.»
انگار آب یخ روی من ریخته باشند. حالم گرفته شد. همان لحظه با هادی محمدپور همکلام شدم. نوجوانی باروحیه و پرجنبوجوش بود و برای اولین بار جبهه را تجربه میکرد. کمی باهم حرف زدیم و از گذشتهمان گفتیم. گفت اهل چالوس است و بهخاطر شرایط کاری پدرش، از شمیرانات اعزام شده. من هم گفتم اهل نهاوندم و بهخاطر عملیات از تهران اعزام شدم.
گفت: «حالا عیب نداره؛ دیگه باید مطیع باشیم.»
از حرفش خوشم آمد و باهم انس گرفتیم. همین انس، مرا با تیپ زرهی مأنوس کرد. کولهها را برداشتیم و راهی مقر تیپ زرهی رمضان در نزدیکی دوکوهه شدیم.
من خودم را بهعنوان طلبه معرفی نکرده بودم و میخواستم صرفاً رزمنده باشم. هادی از لابهلای حرفها و سؤالوجوابها به قم رسید و از قم فهمید طلبهام. خود هادی صدای خوبی داشت و دعا میخواند. از طلبگی برایش گفتم و تشویقش کردم طلبه شود. اتفاقاً بعدها طلبه شد و او را در سال 1367 در این کسوت دیدم و بسیار خوشحال شدم. او مانند من، بعد از جنگ در جامعةالمصطفی مشغول به کار شد و باهم همکارشدیم
ادامه دارد....
⚘بیاد_شهدا
⚘دفاع_مقدس
💔جنگ_تحمیلی
@mahale114
💐⚘💐
🌿🍀🌿
💥فى حَديثِ الْمِعْراجِ قالَ اللّهُ تَعالى
بَعْدَ ذِكْرِ مَقْتَلِ الْحُسَينِ عليه السلام
🔸️ ثُمَّ اُخْرِجُ مِنْ صُلْبِهِ ذَكَرا اَنْتَصِرُ لَهُ بِهِ ...
🔸️يَمْلاَء الاَْرْضَ بِالْعَدْلِ وَ يُطَبِّقُها بِالْقِسْطِ
🔸️ يَسيرُ مَعَهُ الرُّعْبُ يَقْتُلُ حَتّى يُشَكَّ فيهِ. ;
💥در حديث معراج، خداوند پس از بازگويى شهادت امام حسين عليه السلام براى پيامبر فرمود:
🔸️ سپس از نسل او مردى را برانگيزم كه انتقام او را بگيرد ..
🔸️. زمين را لبريز از عدالت و سرشار از قسط نمايد،
🔸️ترس و بيم همراه او به پيش تازد، آن قدر بكشد كه درباره ا و به شك و ترديد بيفتند.
🔸️رعب و وحشتى كه از آن موعود عدالت گستر در دل طغيانگران و ظالمان پيش خواهد، عجيب است.
🔸️ او آن قدر از ستمگران مى كشد كه برخى در او شك مى كنند و او را خشونت طلب مى پندارند!
------------------------
۱-كامل الزيارات، ص 332.
💐⚘💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥حضرت مهدی (عج) در میان مردم هست.
💥سخنرانی مهم رهبرمعظّم انقلاب
【ꗴ @sondosir
💐⚘💐
31.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥علّامه حلّی و ملاقات با امام زمان (عج)
💥بیان از مرحوم شیخ احمد کافی
🆔 @balagh_ir
💐⚘💐
راه نزدیک شدن به امام زمان (عج).mp3
1.04M
💥 راه نزدیک شدن به امام زمان (عج)
💥بیان ازحجةالإسلام عالی
🆔 @balagh_ir
💐⚘💐
💐💐
💥اى تو فرزند رسول هاشمى
اى چراغ پر فروغ فاطمى
💥اى وجودت ميوه قلب رسول
اى اميد جان زهراى بتول
💥اى على را نور ديده رو گشا
پرده از آن طلعت نيكو گشا
💥اى شهيد كربلا را نور عين
اى ولىّ خون مولايم حسين
💥ناله زينب به گوش آيد هنوز
آى و بردار از دلش اين ساز و سوز
💥دلبرا مى نالم از درد فراق
گشته افزون شوق و شور و اشتياق
💥از پس پرده درآ اى مهجبين
تا نماند ظلم و ظلمت در زمين
💥 كى بيايى تا ببينم روى تو
چون غبارى گردم اندر كوى تو
---------------------
📘۱- برگرفته از کتاب دیوان اشعار/ استاد انصاریان
💐⚘💐
🌿🍀🌿
🔸️فصل ششم : صفحه دوم :
نماز ناتمام
💥خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
وشکرخدا این دوستی با برادر عزیزمان تا امروز ادامه دارد.
بهمدت دو ماه در دوکوهه مشغول آموزش و تمرین شدیم.
همیشه تانک را در قامت آرپیجیزن برای انهدام دیده بودم و تابهحال از این زاویه با آن روبهرو نشده بودم.
فضای داخل تانک مثل دالانی پررمزوراز آدم را به دنیای دیگری میبرد. وجود قسمتهای مختلف مانند هدایت تانک با اهرمها و دکمههای عجیبوغریبش یا سیستم اجرای آتش یا بخش فنی آن که باید مختصر احاطهای به آن میداشتیم، سبب شده بود آموزش و تمرین عملی، بهصورت جدی در دستور کار قرار بگیرد.
🔸️ در کنار تانک با انواع نفربر و خشایار آشنا میشدیم و آموزش بیسیم و جهتیابی میدیدیم.
یک روز با خشایار مثل قایق به دل دریاچه زدیم و از آنطرف بیرون آمدیم. کمکم داشت خوشمان میآمد و ارزش و اهمیت کارمان را درک میکردیم.
🔸️ فرماندهان برای اجرای مسابقۀ جهتیابی و کار با قطبنما، نیروها را گروهگروه کردند و افرادی که سابقۀ جنگ داشتند را بهعنوان سرگروه انتخاب کردند.
من هم سرگروه بودم و هادی محمدپور، زارع، پورابتهاج و تعدادی دیگر افراد گروه را تشکیل میدادند.
همۀ بچهها اهل شوخی و بهشدت زرنگ و باهوش بودند. زارع خیلی ما را میخنداند. با فرمانده و غیرفرمانده شوخی میکرد و درعینحال، در هنگام کار زیرک بود.
🔸️مسابقه با شروع شب آغاز شد. گروه ما را سوار بر نفربر، از مقر دور کردند و تا جایی که شد، پیچوتاب دادند.
وقتی پیاده شدیم در نقطۀ نامعلومی بودیم و باید با استفاده از قطبنما، ستاره و ماه، جهتیابی میکردیم و خودمان را به پادگان میرساندیم.
هر گروهی که سریعتر برمیگشت، برنده بود. دستبهکار شدیم و هرچه یاد گرفته بودیم را در مقام عمل بهکار گرفتیم.
🔸️ابتدا خوب، راههای مختلف تشخیص جهت را امتحان کردیم و وقتی مطمئن شدیم؛ شروع به حرکت کردیم. قطبنما هم دست خودم بود تا در صورت برخورد به موانع طبیعی و انحراف از مسیر، به همان اندازه انحراف را جبران کنیم.
پس از ساعاتی پیادهروی، گروه ما بهعنوان گروه اول به پادگان رسید.
🔸️ فرمانده به استقبالمان آمد و از موقعیت دبّاکبر و ستارۀ قطبی و... سؤال کرد و بر برنده بودنمان مهر تأیید زد.
شب بهیادماندنی بود. برای این مسابقه، یک رادیوی گرانقیمت به من هدیه دادند. مدتی آن را داشتم و سپس آن را به دیگری هدیه کردم.
در دوکوهه، کلاسهای درس و مدرسه برگزار بود.
من هنوز سوم راهنماییام را تکمیل نکرده بودم و برای ادامه تحصیل، در کلاس سوم ثبتنام کردم. سر موعد مقرر در یکی از ساختمانهای دوکوهه حاضر شدم و دیدم چندین اتاق بهطور همزمان مملو از حضور دانش آموزان است.
وارد یکی از کلاسها شدم.
🔸️ اتفاقاً درس آن روز عربی بود. معلم گفت: «اگر کسی بتونه بهصورت کامل، چهارده صیغۀ فلان فعل رو از حفظ بگه، همین الان نمرۀ 20 برایش رد میکنم.»
هیچکس اعلام آمادگی نکرد. من گفتم میتوانم و همانجا چهارده صیغه را برایش صرف کردم. گفت: «جالبه؛ از کجا یاد گرفتی؟ اسمتو بگو تا توی دفتر ثبت کنم.»
گفتم: «حسین شیراوند.»
هرچه گشت اسمم را پیدا نکرد. گفت: «چه کلاسی ثبتنام کرده بودی؟»
گفتم: «سوم راهنمایی.»
گفت: «اینجا اول نظریه. برای سوم راهنمایی برو اتاق بغل!»
به همین سادگی، نمره بیست از دستم پرید و به کلاس بغل رفتم.
🔸️پس از دو ماه آموزش در تیپ زرهی، به آمادگی نسبتاً خوبی رسیدیم و میتوانستیم در حضور دیگر خدمۀ تانک، آن را راهبری کنیم.
همان ایام عملیات بدر در شرف وقوع بود و تیپ زرهی ما برای حضور در عملیات بهعنوان نیروی پشتیبانی انتخاب شده بود.
به همین خاطر مکان استقرار ما تغییر کرد و به مقری در منطقۀ جفیر نقلمکان کردیم. اردوگاه ما در پیرامون مقر هلیکوپتری نیروی هوایی احداث شده بود.
بالگرد، مهمات و ضدهواییهای بسیاری در این مقر وجود داشت و ما هم تانک و نفربرهای خودمان را داشتیم و با آنها سرگرم بودیم.
🔸️هادی محمدپور خیلی به موتورسواری علاقه داشت، اما کسی به او موتور نمیداد.
روزی یکی از بچهها موتور را دم سنگر، روشن گذاشت و وارد شد. ما درون حجره مشغول احوالپرسی بودیم که یکهو دیدیم هادی با موتور افتاد وسط سنگر! او موتور را برداشته بود که دور بزند اما چون بلد نبود کنترل را از دست داد و بیسلام، وارد سنگر شد. رودهبر شده بودیم از خنده. گفتم: «هادی خوش اومدی، ولی چرا اینطوری؟»
ادامه دارد.....
⚘بیاد_شهدا
⚘دفاع_مقدس
💔جنگ_تحمیلی
@mahale114
💐⚘💐
🌾🍀🌾🏴
🔸قبر مخفی و ظهور منجی:
اینکه حضرت زهرا (س) اجازه نداد قبرش آشکار شود، یک هنر سیاسی بزرگ، توأم با دوراندیشی بود که طول تاریخ را متأثر از خود کند.
🔸️ حضرت زهرا (س)، اساس تمدن فاطمی را بر روی مخفی بودن قبر خود نهاد که با ظهور حضرت مهدی (عج) این تمدن به کمال رسیده و قبر مادرش آشکار میشود.
🔸️کسانیکه هزار و صد و چند سال در انتظار ظهورند، قدر امامشان را میدانند زیرا به دلیل غیبت امام، انسان منهای دین، و دین منهای اسلام، و اسلام منهای امامت شد و عالم پر از ظلم و جور شدو چون امامت به اسلام باز گردد و دین به اسلام و انسان به دین زنده شود، عالم پر از عدل و داد خواهد شد.
🔸️او غایب شد تا قدرش آشکار شود؛ همانگونه که فاطمه زهرا (س) قبر خود را مخفی نمود تا قدر شوهرش، رهبرش
و امامش آشکار شود ۱
----------------------
۱-بیان از مرحوم آیت الله حائری شیرازی
@haerishirazi
🌾🍀🌾🍀
اصول حاکم بر زندگی حضرت زهرا (س).mp3
1.75M
💥اصولِ حاکم بر زندگی حضرت زهرا
سلام الله علیها
💥بیان از حجةالإسلام دکتر رفیعی
🆔 @balagh_ir
💐⚘💐
🏴سوگنامه فاطمه سلام الله علیها :
سینهای کز معرفت گنجینه اسرار بود
کِی سزاوار فشار آن در و دیوار بود
طور سینای تجلّی، مشعلی از نور شد
سینه سینای وحدت، مشتعل از نار بود
نالهی بانو، زد اندر خرمن هستی شرر
گویی اندر طور غم چون نخل آتشبار بود
آن که کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی
از کجا پهلوی او را تاب آن آزار بود؟
گردش گردون دون بین کز جفای سامری
نقطهی پرگار وحدت، مرکز مسمار بود
صورتش نیلی شد از سیلی، که چون سیل سیاه
روی گردون زین مصیبت تا قیامت تار بود
شهریاری شد به بند بنده ای از بندگان
آنکه جبریل اَمینش، بندهی دربار بود
از قفای شاه، بانو با نَوای جانگداز
تا توانی به تن و تا قوّت رفتار بود
گر چه بازو خسته شد، وز کار دستش بسته بود
لیک پای همتش بر گنبد دوّار بود
دست بانو گر چه از دامان شه کوتاه شد
لیک بر گردون بلند از دست آن گمراه شد
----------------------
❖ بیان اشعار ازمرحوم آیت الله غروی اصفهانی در رثای حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
در دیوان کامل غروی کمپانی ص ۸۵
🌾🍀🌾🌾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔جناب عبد الحمید چه اهدافی
دنبال می کنند؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 سه قطره خون
🔸️جنایات ستم شاهی پهلوی
@Farsna
🌾🌾🌾
🍀🌿🍀
🔸️فصل ششم : صفحه سوم :
نماز ناتمام
💥خاطرات_رزمندۀ_جانباز،
حجتالاسلام حسین شیراوند (ضرغام)
....................
گفت: «شما به من دنده یک و دوی این موتور رو یاد بدید بقیهش رو بلدم.»
بچهها به او یاد دادند و دیگر همانجا روی باند فرودگاه، با سرعت موتورسواری میکرد.
همانجا یک ارتشی برای مأموریتی به بیسیمچی نیاز داشت و از فرماندهان ما تقاضای یک نیروی تازهنفس کرد. فرماندهان هادی را پیشنهاد دادند. هادی دوروبر بالگردها میگشت و اگر چشم خلبانها را دور میدید سوار میشد و ژست خلبانی میگرفت.
او را صدا کردیم و به برادر ارتشی نشان دادیم.
با دیدن قد کوتاه و سن کم هادی گفت: «من بیش از بیست کیلومتر باید پیادهروی کنم. اون میتونه این مسیر رو با بیسیم سنگین همراه من بیاد؟»
🔸️ما به او گفتیم: «بیست کیلومتر که چیزی نیست؛ بیشتر هم اگر بخوای میآد.»
ولی او هنوز دوبهشک بود. بهناچار هادی را پذیرفت و با خود برد. وقتی از مأموریت برگشتند، آن برادر ارتشی متعجب بود که چقدر این نوجوان انرژی دارد و چطور توانسته او را در این راه دشوار همراهی کند.
با نزدیک شدن به عملیات بدر و ضرورت فریب دشمن، فرماندهان تصمیم گرفتند با اجرای عملیات ایذایی، تمرکز دشمن را به جبهۀ دیگری متوجه کنند تا در منطقۀ عملیاتی بدر، بهتر وارد عمل شوند.
برای اینکه عملیات ایذایی بهصورت کامل، فریبنده بهنظر برسد از نیروهای مهمی مثل لشکر 27 استفاده کردند و بدین ترتیب، توفیق حضور در عملیات بدر از ما سلب شد و قرار شد برای عملیات ایذایی به سومار در غرب کشور منتقل شویم.
🔸️پس از یک هفته حضور در جفیر، تانک و نفربرها را رها کردیم و خارج از تیپ زرهی بهعنوان نیروی پیاده، راهی سومار شدیم.
منطقۀ مدّنظر در سومار پر از تپهماهور بود و فاصلۀ خط ما تا خط دشمن به بیش از 10 کیلومتر میرسید. قرار بود در عملیات با تصرف این منطقۀ فیمابین، فاصلۀ بین خطوط را پر کنیم و روبهروی خط آنها، خط جدیدی برای خودمان احداث کنیم.
🔸️نرسیده به سومار در قسمتی از مسیر سوار تویوتا شدیم. عقب ماشین درحالیکه باد سربهسرم میگذاشت و نگاهم خیره به جاده بود فکر بچهها بودم. خیلی وقت بود بچههای همدان را ندیده بودم و دلم برایشان تنگ بود. در این دوری از دوستان و غربتی که به آن دچار بودم، گاهی ناخودآگاه تصویر عزیزان و همرزمان همشهری را در ذهنم مرور میکردم و دلتنگی دوری از آنان گریبانگیرم می شد. حتی در بین چهرهها و آدمهای جدیدی که در لشکر27 میدیدم، چیزی که به چشمم میآمد شباهت چشموابروها به دوستانم بود و باز یاد جاری آنها را در دلم می ریخت. همانطور که پشت ماشین نشسته بودم و جاده را میدیدم، یک ماشین تویوتای دیگر بهسرعت از کنارمان رد شد. در نگاهی مبهم با خود گفتم چقدر یکی از سرنشینان آن شبیه برادرم سیدمجتبی حسینی بود.
یعنی باز خیالاتی شده بودم؟ بیاختیار با چشمانم ماشین را دنبال کردم و بارها تصویرش را مرور کردم تا بالاخره باور کردم او خود سیدمجتبی است.
🔸️وجودم از ذوق سیراب شد. سرعت ماشینها زیاد بود و از هم دور شدیم، اما هر دو، طبق یک قانون نانوشته، به سقف ماشین زدیم و راننده را برای ایستادن خبردار کردیم. صحنۀ زیبایی بود. انگار یوسف و یعقوب به هم رسیده باشند. فاصله بین دو ماشین را دویدیم و وسط جاده همدیگر را در آغوش گرفتیم.
چند نگاه، چند لبخند و چند جمله بیشتر، سهم احوالپرسیمان نشد. رانندهها سریع برایمان بوق زدند و به ماشینها برگشتیم، اما همان چند لحظه عطش فراق را در ما برطرف کرد.
🔸️مقر ما در سومار، تپهای بود که از خیلی قبل، نیروهای ایرانی در آن مستقر بودند.
آنجا استحکامات خوبی داشت و تجهیزات خوبی، ازجمله پدافند هوایی در آن مستقر کرده بودند.
روز قبل از عملیات، در حال گشتوگذار روی تپه بودم و از روی علاقهای که به ضدّهوایی داشتم به سنگر آنها نزدیک شدم. کار همیشگیام بود. همیشه با خدمۀ ضدهوایی گپوگفت میکردم و به این بهانه هم که شده کمی با جزئیات این دستگاه عجیبوغریب آشنا میشدم.
دو خدمۀ ضدهوایی روی صندلیهای آن نشسته بودند. سلامیکردم و گفتم: «برادرا، ما اینجا وقتمون خالیه. اگر کاری، کمکی از دستمون برمیآد درخدمتیم.
ادامه دارد.......
⚘بیاد_شهدا
⚘دفاع_مقدس
💔جنگ_تحمیلی
@mahale114
💐⚘💐
🌿🍀🌿
💥قال الصادق عليه السلام
🔸️ اِمتَحِنوا شِيعَتَنا عِندَ ثَلاثٍ ; عِندَ مَواقيتِ الصَّلاةِ كيفَ مُحافَظَتُهُم
علَيها
،🔸️ و عِندَ أسرارِهِم كيفَ حِفظُهُم
لَها
عِندَ عَدُوِّنا ،
🔸️ و إلى أموالِهِم كيفَ مُواساتُهُم
لإخوانِهِم فيها .
💥امام صادق عليه السلام فرمود:
🔸️ شيعيان ما را در سه چيز بيازماييد;
🔸️ در اوقات نمازشان كه چگونه بر آن مواظبت مى كنند.
🔸️در رازهايشان كه چگونه آنها
را
از دشمنان ما حفظ مى كنند
🔸️و در اموالشان كه چگونه با آن
به برادران خود كمك مى كنند.
------------------
۱-الخصال صدوق : 103/62.
💐⚘💐
🌿🍀🌿
💥 زیارت معبود
🔸️ مرحوم صدوق در توحید مبارکش از وجود مبارک
💥حسین_بن_علی_بن_ابی_طالب نقل می کند که
«كُنَّا جُلُوساً فِی الْمَسْجِدِ إِذَا صَعِدَ الْمُؤَذِّنُ الْمَنَارَةَ فَقَالَ»؛
می گوید ما در مسجد نشسته بودیم، مؤذن رفت و اذان گفت و گفت:
«اللَّهُ أَكْبَرُ». پدرمان وجود مبارک حضرت امیر گریه کرد.
ما هم در اثر گریه او گریه کردیم.
🔸️ وقتی مؤذن فارغ شد حضرت فرمود:
«أَ تَدْرُونَ مَا یقُولُ الْمُؤَذِّنُ»؟
همه را معنا کردند تا به این معنا رسیدند که «قَدْ قَامَتِ الصَّلَاةُ» یعنی چه؟
فرمود معنای «قَدْ قَامَتِ الصَّلَاةُ» این است:
🔸️«أَی حَانَ وَقْتُ الزِّیارَةِ وَ الْمُنَاجَاةِ وَ قَضَاءِ الْحَوَائِجِ وَ دَرْكِ الْمُنَی وَ الْوُصُولِ إِلَی اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ إِلَی كَرَامَتِهِ وَ غُفْرَانِهِ وَ عَفْوِهِ وَ رِضْوَانِهِ»؛
معنای «قَدْ قَامَتِ الصَّلَاةُ» این است؛ یعنی بلند شوید با او مناجات کنید؛ نماز این است! این علی می خواهد و گریه علی!
🔸️ «وَ مَعْنَی قَدْ قَامَتِ الصَّلَاةُ فی الاِقامَة» این است؛
«حَانَ وَقْتُ الزِّیارَةِ» زیارت چه کسی؟ آدم حرم می رود مشخص است، مسجد می رود زیارت چه کسی می رود؟! ۱
-------------------
۱-بیان از حضرت -آیت_الله_العظمی_جوادی_آملی
🆔 @a_javadiamoli_esra
🌾🌺🌾🌺