eitaa logo
حکمت و حکایت
556 دنبال‌کننده
307 عکس
919 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تولد شیخ عبدالکریم حائری یزدی - انصاریان.mp3
2.85M
🎤 تولد شیخ عبدالکریم حائری یزدی - انصاریان
هدایت شده از عارفانه
؟ ✍🏻 میرزا جواد آقا ملکی تبریزی خداوند به یکی ازصدیقین وحی فرمود که من در میان بندگانم کسانی را دارم که مرا دوست دارند و من هم آنها را دوست دارم. آنها مشتاق من هستند و من نیز مشتاق آنها مرا همواره یاد می کند، من نیز به یاد آنها هستم. در تمام کارها به من نظر دارند، من هم توجهم به آنهاست. آن صدیق گفت: معبود من نشانه آنهاکه مورد توجه توهستند چیست؟ 👈🏻فرمود: آنها کسانی هستند که درانتظار غروب آفتاب هستند تا شب فرا برسد و تاریکی همه جا گسترده شود و آنها در دل شب با من به راز و نیاز بایستند. 👈🏻صورتهاشان را از روی خضوع روی خاک بگذارند و به مناجات بپردازند. 👈🏻در دل شب به خاطر نعمتهایی که به آنها داده ام مرا خالصانه سپاس می گویند. 👈🏻تا سحر با ضجه و استغاثه در قیام و رکوع و سجودند. به خاطر عشقی که به من دارند، خودشان را در رنج و سختی می اندازند. اولین چیزی که به آنها می دهم این است که از نور خود به دلهاشان می‌تابانم تا به واسطه آن نسبت به من معرفت یابند. 📚رساله‌لقاء‌الله؛ص133
🌙 از کوزه همان برون تراود 🌙 روزی "لئو تولستوی*" در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد! زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد! بعد از مدتی که خوب فحش داد، تولستوی کلاهش را از سر برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد، و در پایان گفت: من لئو تولستوی هستم! زن که بسیار شرمگین شده بود، عذرخواهی کرد و گفت: چرا خودتان را زودتر معرفی نکردید؟! تولستوی در جواب گفت: شما داشتید با توهین هایتان خودتان را معرفی میکردید و من هم صبر کردم تا توضیحات شما تمام شود و من هم خودم را معرفی کردم...
✡️ داستان آن پادشاه جهود که نصرانیان را می‌کشت از بهر تعصب! 🎯 تمثیلی از مکر و وظیفه‌ی ما 📚 مولوی » مثنوی معنوی » دفتر اول 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
✡️ مولانا و داستان «وزیر یهودی» / مقدمه 1️⃣ در کتاب اوّل «داستان آن پادشاه جهود که نصرانیان را می‌کشت از بهر تعصب» نقل کرده است. 2️⃣ توجه مولانا جلال‌الدین محمد بلخی به این داستان و پیام‌های آن عجیب و نتیجه‌گیری آن عجیب‌تر و بس عبرت‌آموز است. 3️⃣ نمی‌دانیم مولوی بر اساس کدام تجربه‌ی تاریخی و با چه هدفی این داستان را بیان کرده است. اما این داستان نحوه‌ی فعالیت را به زیبایی نشان می‌دهد. 📝 خلاصه‌ی داستان از این قرار است:
✡️ مولانا و داستان «وزیر یهودی» (١) 1️⃣ حکمرانی یهودی است که اتباع او مسیحی شده‌اند و وی با خشونت به قلع‌و‌قمع ایشان مشغول است: 🔸 بود شاهی در جهودان ظلم‌ساز 🔸 دشمن عیسی و نصرانی‌گداز 🔹 عهد عیسی بود و نوبت آنِ او 🔹 جان موسی او و موسی جان او 🔸 شاه از حقد جهودانه چنان 🔸 گشت اَحْوَل، کالأمان یا رب امان 🔹 صد هزاران مؤمن مظلوم کُشت 🔹 که پناهم دین موسی را و پُشت 2️⃣ این کشتارها نتیجه نمی‌دهد و روز به روز بر شمار گروندگان به آئین مسیح افزوده می‌شود تا سرانجام وزیر او خدعه‌ای می‌اندیشد. وزیر به شاه توصیه می‌کند که به وی اتهام مسیحی‌شدن وارد کند و به این بهانه گوش و دست او را ببُرد و بینی‌اش را بشکافد و برای اعدام به پای طناب دار ببرد و سپس با شفاعت آزادش کند. بدین‌سان، وزیر به جایگاهی چنان احترام‌آمیز دست می‌یابد که بتواند در مسیحیان نفوذ کند و حتی در رأس ایشان جای گیرد: 🔸 گفت ای شه گوش و دستم را ببُر 🔸 بینی‌ام بشکاف اندر حکم مُر 🔹 بعد زآن در زیرِ دار آور مرا 🔹 تا بخواهد یک شفاعت‌گر مرا 🔸 آن گهم از خود بران تا شهرِ دور 🔸 تا دراندازم در ایشان شرّ و شور 3️⃣ شاه طبق نقشه‌ی فوق عمل می‌کند و وزیرِ دست و گوش بریده و بینی شکافته را به اتهام مسیحی‌شدن به میان نصرانیان می‌راند و وزیر خود را قربانیِ گروش به دین عیسی و عالِم به اسرار آن جا می‌زند: 🔸 پس بگویم من به سِرّ نصرانیم 🔸 ای خدای رازدان می‌دانِیَم 🔹 شاه واقف گشت از ایمان من 🔹 وز تعصب کرد قصد جان من 🔸 گر نبودی جان عیسی چاره‌ام 🔸 او جهودانه بکردی پاره‌ام 🔹 بهر عیسی جان سپارم سَر دهم 🔹 صد هزاران منّتش بر خود دهم 🔸 جان دریغم نیست از عیسی ولیک 🔸 واقفم بر عِلم دینش نیک نیک 🔹 حیف می‌آید مرا کآن دین پاک 🔹 در میان جاهلان گردد هلاک 🔸 شکر ایزد را و عیسی را که ما 🔸 گشته‌ایم آن دین حق را رهنما 🔹 از جهود و از جهودی رسته‌ام 🔹 تا به زُنّاری میان را بسته‌ام 🔸 دور دور عیسِي است ای مردمان 🔸 بشنوید اسرار کیش او به جان 4️⃣ بدین‌سان، یهودیِ خدعه‌گر در میان مسیحیان جایگاهی رفیع می‌یابد: 🔸 صد هزاران مرد ترسا سوی او 🔸 اندک اندک جمع شد در کوی او 🔹 او بیان می‌کرد با ایشان به راز 🔹 سرّ انگلیون و زِنّار و نماز 🔸 او به‌ظاهر واعظ احکام بود 🔸 لیک در باطن صفیر و دام بود 🔹 دل بدو دادند ترسایان تمام 🔹 خود چه باشد قوّت تقلید عام 🔸 در درون سینه مِهرش کاشتند 🔸 نایب عیسی‌ش می‌پنداشتند! 5️⃣ وزیر ۶ سال در میان مسیحیان زیست و با تزویر به مولا و مقتدای ایشان بدل شد. تا سرانجام شاه به او پیام داد که: "وقت آمد، زود فارغ کن دلم."
✡️ مولانا و داستان «وزیر یهودی» (٢) 1️⃣ در این زمان مسیحیان به ١٢ گروه تقسیم می‌شدند که در رأس هر دسته امیری بود و جملگیِ ایشان و قوم‌شان وزیر را رهبر معنوی خود می‌دانستند. 2️⃣ وزیر به‌دستور شاه ابتدا برای هر یک از سران ١٢گانه‌ی فوق طوماری از احکام عیسی نوشت که با طومار دیگری متناقض بود و بدین‌سان در میان مسیحیان تفرقه انداخت و ایشان را به ١٢ جناح معارض و معاند بدل کرد: 🔸 ساخت طوماری به‌نام هر یکی 🔸 نقش هر طومار دیگر مسلکی 🔹 حکم‌های هر یکی نوعی دگر 🔹 این خلاف آن ز پایان تا به سر 🔸 در یکی راه ریاضت را و جوع 🔸 رکن توبه کرده و شرط رجوع 🔹 در یکی گفته ریاضت سود نیست 🔹 اندرین ره مَخلَصی جز جود نیست 🔸 در یکی گفته که جوع و جود تو 🔸 شرک باشد از تو با معبود تو 3️⃣ چون وزیر از طریق این طومارهای متناقض اسباب تفرقه در مسیحیان و انشعاب ایشان به فرقه‌ها و جناح‌های متخاصم را فراهم ساخت، مکر نهایی را آغاز نمود: 4️⃣ او به‌ناگاه دست از موعظه برداشت و در خلوت به ریاضت نشست. روزها گذشت، مریدان به تب و تاب افتادند و از فراق وی لابه و زاری سر دادند: 🔸 خلق دیوانه شدند از شوق او 🔸 از فراق حال و قال و ذوق او 🔹 لابه و زاری همی کردند و او 🔹 از ریاضت گشته در خلوت دو تو 5️⃣ سرانجام، مریدان دست تضرع به سوی او برداشتند که ما را از فیض خود محروم نکن: 🔸 از سر اکرام و از بهر خدا 🔸 بیش از این ما را مدار از خود جدا 🔹 ما چو طفلانیم و ما را دایه، تو 🔹 بر سر ما گستران آن سایه، تو 🔸 ما به گفتار خوشت خو کرده‌ایم 🔸 ما ز شیر حکمت تو خورده‌ایم 🔹 الله الله این جفا با ما مکن 🔹 خیر کن، امروز را فردا مکن 6️⃣ وزیر پاسخ می‌دهد که جانم با شماست لیک این خلوت و ریاضت به‌دستور عالم غیب است و چاره‌ای ندارم: 🔸 من نخواهم شد از این خلوت برون 🔸 زآنک مشغولم به احوال درون
✡️ مولانا و داستان «وزیر یهودی» (٣) 1️⃣ اصرار سران ١٢گانه‌ی مسیحیان مکرر می‌شود و اِبرام وزیر در نشکستن خلوت و ریاضت استوار و پا برجا است. تا سرانجام به مریدان پیام می‌دهد که قصد رخت بربستن از این جهان و سفر به نزد عیسی دارد: 🔸 که مرا عیسی چنین پیغام کرد 🔸 کز همه یاران و خویشان باش فرد 🔹 روی در دیوار کن، تنها نشین 🔹 وز وجود خویش هم خلوت گزین 🔸 الوداع ای دوستان من مرده‌ام 🔸 رخت بر چارُم فلک بر بُرده‌ام 🔹 پهلوی عیسی نشینم بعد از این 🔹 بر فراز آسمان چارُمین 2️⃣ وزیر سپس یکایک رهبران دوازده‌گانه مسیحیان را فرامی‌خواند، در تنهایی هر یک را خلیفه‌ی خویش می‌کند و فرمان می‌دهد که هرکسِ دیگر مدعی خلافت شد او را بی‌هیچ تردید بکُش یا زندانی کن: 🔸 وآنگهانی آن امیران را بخواند 🔸 یک به یک تنها به هر یک حرف راند 🔹 گفت هریک را بدینِ عیسوی 🔹 نایب حق و خلیفه من تویی 🔸 وآن امیرانِ دگر اتباع تو 🔸 کرد عیسی جمله را اشیاعِ تو 🔹 هر امیری کو کِشَد گردن، بگیر 🔹 یا بکُش یا خود همی دارش اسیر 🔸 لیک تا من زنده‌ام این وا مگو 🔸 تا نمیرم این ریاست را مجو 3️⃣ سپس، وزیر چهل روز دیگر در خلوت نشست و سرانجام خود را کشت: 🔸 بعد از آن چل روز دیگر در ببست 🔸 خویش کُشت و از وجود خود بِرَست 4️⃣ بعد از مرگ وی غوغا و فتنه در میان مسیحیان افتاد و اُمَرا و اتباعشان، که هریک خود را طبق فرمان‌ها و طومارهای وزیر، خلیفه‌ی بر حق می‌دانستند، به قتل و هدم یکدیگر مشغول شدند: 🔸 چونک خلق از مرگ او آگاه شد 🔸 بر سر گورش قیامت‌گاه شد 🔹 خلق چندان جمع شد بر گور او 🔹 مو کنان جامه دران در شور او 🔸 بعدِ ماهی گفت خلق: ای مهتران 🔸 از امیران کیست بر جایش نشان 🔹 یک امیری زان امیران پیش رفت 🔹 پیش آن قوم وفااندیش رفت 🔸 گفت اینک نایب آن مرد، من 🔸 نایب عیسی منم اندر زمن 🔹 اینک این طومار برهان من‌است 🔹 کین نیابت بعد از او مال من‌است 🔸 آن امیر دیگر آمد از کمین 🔸 دعویِ او در خلافت بُد همین 🔹 آن امیرانِ دگر یک یک قطار 🔹 برکشیده تیغ‌های آبدار 🔸 هر یکی را تیغ و طوماری به‌دست 🔸 در هم افتادند چون پیلانِ مست 🔹 صد هزاران مردِ ترسا کشته شد 🔹 تا ز سرهای بریده پُشته شد 🔸 تخم‌های فتنه‌ها کو کشته بود 🔸 آفت سرهای ایشان گشته بود 5️⃣ بدین‌سان، انهدام مسیحیان، که با سرکوب و جنگ و خونریزیِ «شاه یهودیه» ممکن نشده بود، با خدعه‌ی وزیر او به فرجام رسید!
✡️ مولانا و داستان «وزیر یهودی» (۴) 🎯 یهود؛ بازنده‌ی نهایی 1️⃣ مولانا، به‌رغم این مکر شیطانیِ عجیبِ شاه و وزیر ، ایشان را احمق و جاهل و بازنده‌ی نهاییِ بازی می‌داند که به‌ظاهر در آن برنده‌اند، زیرا از حکمت و "سبب‌سوزی" خداوند غافل‌اند: 🔸 همچو شَه نادان و غافل بُد وزیر 🔸 پنجه می‌زد با قدیمِ ناگزیر 🔹 با چنان قادرْ خدایی کز عدم 🔹 صد چو عالَم هست گرداند به دَم 🔸 صد چو عالِم در نظر پیدا کند 🔸 چون که چشمت را به خود بینا کند 🔹 صد هزاران نیزه‌ی فرعون را 🔹 درشکست از موسی‌ئی با یک عصا 🔸 صد هزاران طبِّ جالینوس بود 🔸 پیش عیسی و دَمَش افسوس بود 🔹 صد هزاران دفتر اشعار بود 🔹 پیش حرف امیی‌اش عار بود 🔸 با چنین غالبْ خداوندی کسی 🔸 چون نمیرد گر نباشد او خَسی 🔹 بس دل چون کوه را انگیخت او 🔹 مرغ زیرک با دو پا آویخت او 🔸 چند گویی من بگیرم عالَمی 🔸 این جهان را پُرکنم از خود هَمی 🔹 گر جهان پُر برف گردد سر به سر 🔹 تابِ خُور بگدازدش با یک نظر 🔸 وزر او و صد وزیر و صد هزار 🔸 نیست گرداند خدا از یک شرار 🔹 عین آن تخییل را حکمت کند 🔹 عین آن زهرآب را شربت کند 🔸 آن گمان‌انگیز را سازد یقین 🔸 مهرها رویاند از اسباب کین 🔹 پرورد در آتش ابراهیم را 🔹 ایمنیِ روح سازد بیم را 🔸 از سبب‌سوزیش من سوداییم 🔸 در خیالاتش چو سوفسطاییم
✡️ مولانا و داستان «وزیر یهودی» (۵) 🎯 وظیفه‌ی ما چیست؟ 1️⃣ و سرانجام، پیام حکیمانه‌ی مولانا توجه به "موش"هایی است که مدام، انبارِ اندوخته‌ها و حاصل تلاش ما را تهی می‌کنند! 2️⃣ ما بی‌توجه به ایشان، باز انبار خود را پر می‌کنیم و دگر باره آن را تهی می‌یابیم! 3️⃣ به‌عبارت دیگر، "دفع شَرّ موش" اولویّتی است که بدون انجام آن نمی‌توان به هیچ اقدام سازنده پرداخت:‌ 🔸 ما درین انبار گندم می‌کنیم 🔸 گندمِ جمع‌آمده گم می‌کنیم 🔹 می‌نیندیشیم آخر ما به هوش 🔹 کین خلل در گندمست از مکر موش 🔸 موش تا انبار ما حفره زدست 🔸 وز فنش انبار ما ویران شدست 🔹 اوّل ای جان دفع شَرّ موش کن 🔹 وآنگهان در جمع گندم جوش کن 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️
هدایت شده از ولايت
🌷در آن هنگام كه فاطمه سلام الله علیها در بستر شهادت قرار گرفت... روزي ابوبكر و عمر با علي علیه السلام ملاقات كرده و گفتند: ◾️از فاطمه سلام الله علیها خواهش كن تا به ما اجازه بدهد،به حضورش برسيم. ميداني كه بين ما و او، امور ناگواري رخ داده است، بلكه به حضورش برسيم و معذرت بخواهيم و از گناه ما بگذرد. 🍂آنها تا در خانه آمدند،علي علیه السلام وارد خانه شد و به فاطمه سلام الله علیها فرمود: فلان و فلان به در خانه آمدند و مي خواهند به شما سلام كنند، نظر شما چيست؟ 🌸فاطمه سلام الله علیها فرمود: خانه‌ ، خانه تو است و من همسر تو هستم،آنچه را مي خواهي انجام بده. ✨علي علیه السلام فرمود : روپوش خود را محكم ببند . 🌸فاطمه سلام الله روپوش را محكم بست و روي خود را به طرف ديوار گردانيد. 🔴 آن ها تا كنار بستر زهرا آمدند و سلام كردند و گفتند: از ما راضي باش خدا از تو راضي باشد. 🌺فاطمه سلام الله علیها فرمود : براي چه به اينجا آمده ايد ؟ گفتند : ما به شما جسارت كرديم ، اميدواريم ما را ببخشي و دلت نسبت به ما صاف گردد. 🌸 فاطمه سلام الله فرمود: سؤالي از شما دارم ، پاسخش را بدهيد، اگر تصديق كرديد مي فهمم كه شما در عذرخواهي خود صداقت داريد. ◾️گفتند : بپرس ! 🌸فرمود : شما را به خدا ، آيا شنيده ايد كه پيامبر فرمود : فاطمه پاره تن من است كسي كه او را برنجاند مرا رنجانده است؟ گفتند : آري شنيده ايم . 🌼فاطمه سلام الله علیها در اين حال دستهايش را به طرف آسمان بلند كرد وفرمود : 🍀خدايا! اين دو نفر مرا آزردند ، و من شكايتم در مورد آنها را به درگاه تو و رسول خدا مي آورم... نه به خدا قسم هرگز از شما راضي نمي شوم تا با پدرم رسول خدا ملاقات نمايم ، تا به آنچه كه به ما كرديد،به او خبر دهم و او درباره ما قضاوت كند. ◾️ابوبكر به گريه و ناله افتاد و مي گفت : واي بر من ، و بي تابي سختي كرد ، ولي عمر به او گفت : اي خليفه رسول خدا! از گفته يك زن ، اين گونه بي تابي مي كني! آنها از طلب رضايت از فاطمه سلام الله علیها نااميد شدند و رفتند... 📗کتاب سليم بن قيس ( ره ) ص 254
مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود. او به فرماندار شهر گفت: «واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید. به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است، خداحافظی کنم. من قول می دهم بازگردم.» فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست. با این حال فرماندار به مردم تماشاگر گفت: «چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟» ولی کسی را یارای ضمانت نبود. مرد گناهکار با خواری و زاری گفت: «‌ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم. یك نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم.» ناگه یکی از میان مردم گفت:«‌من ضامن می شوم. اگر نیامد به جای او مرا بكشید.» فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محكوم نیامد. ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: «‌مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.» گفتند:«چرا؟»‌ گفت:« از این ستون به آن ستون فرج است.» پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.‌ محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. فرماندار با دیدن این وفای به پیمان، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت. از همین رو به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود؛ می گویند: «از این ستون به آن ستون فَرَج است.» یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود. 🖋https://eitaa.com/hekmat66☕️