eitaa logo
حلیة المتقین
258 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
5هزار ویدیو
64 فایل
اينستاگرام پيج: Instagram.com/helyat_almotaghin این کانال دارای احادیث و پیام های قرآنی و مطالب اسلامی هست: https://eitaa.com/joinchat/2353397780C983ce3a0dd جهت تبادل https://eitaa.com/fatemehfatem
مشاهده در ایتا
دانلود
دلانہ✨ -‌حاج‌اسماعیل‌دولابۍمی‍‌گفتن: 'بزرگترین‌‌آزمون‌‌ایمان، ‌‌زمانۍست‌ڪه ‌وقتۍ‌چیزی را می‌خواهید و ب‍ہ ‌دست ‌‌نمۍآورید؛ بااین‌‌حال‌‌قادرباشید‌که ‌بگویید:『خدای‍آ‌شڪرت』ꔷ͜ꔷ • • الحمدلله‌عَلی‌ڪلِّ‌حـال..🌱
10.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✌️🇮🇷 غمگین نباشید ناراحت نباشید متاثر نباشید حاکم ایران است. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 رسانه باشید ⇩⇩⇩
💎امیرالمومنین علیه السلام: 🔸الصَّبْرُ صَبْرَانِ، صَبْرٌ عَلَى مَا تَكْرَهُ وَ صَبْرٌ عَمَّا تُحِبُّ. 🔹صبر بر دو قسم است: صبر در برابر انجام کار خوبی که دوست نداری و صبر بر ترک کار بدی که دوست داری. 📎نهج البلاغه، حکمت ۵۵ @helyat_almotaghin
🖤 اهمیت لبخنـــد به همـــسر ✍️ پیامبـــر اکــــرم (ص): 🔸لبخند های زن و شوهــر به روی هــم به هنگام برخــورد با یکدیگــر و یا خداحافظی صدقه است و به اندازه انفاق فی سبیل الله ارزش دارد. 📚کافی، جلد ۵، صفحه ۵۶۹ @helyat_almotaghin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•♥️🇮🇷• سردار دلها: کل جمهوری اسلامی حرم است! وجوبش کمتر از حرم امام حسین (ع) نیست... 🇮🇷 🧕 ♥️ @helyat_almotaghin
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 گفتم: یاعلی... که فریده چپ چپ‌نگاهم کرد ولی هیچی نگفت! تازه دستم اومد عمق فاجعه بالاتر از چیزی که می کردم! اما چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که وقتی صدای زنگ گوشی فریده بلند شد فهمیدم این حالت فریده تازه فاجعه نبود که! فاجعه در راه است! بماند که زنگ تماسش خیلی ناجور بود اما ناجورتر از اون، این بود کسی که پشت خط داشت زنگ‌ میزد پسری به اسم داریوش بود( که به نظر من وافعا هم معلوم نبود اسمش داریوش باشه یا نه) فریده با حالت خاصی یه نگاهی به مهسا کرد و گفت: این لعنتی هم بی خیال ما نمیشه مهسی! چکارش کنم؟ بعد با ریتم خاصی گفت به قول اخوان ثالث: گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را! مهسا یه نگاه با بغض به فریده کرد با حالت بین خشم و کینه گفت: غلط کردی تو با ....(حرف زشتی بود دیگه من ننوشتم(: بعد خیلی جدی تر ادامه داد: فریده دیگه اسم این آشغال رو جلوی من نیار! من هم که محو و محصور نوع حرف زدن با الفاظ زیبای(منظورم بسیار افتضاحه) این دو نفر شده بودم در سکوت تمام منتظر موندم ببینم که بالاخره با خودشون چند چندن؟ مهسا بعد از این جمله بی توجه به فریده برگشت سمت من و با حالت درد دل گفت: بخاطر همین عوضی من تا دم مرگ رفتم و برگشتم و ده روز توی بیمارستان خوابیدم! من تنها کاری که برای مهسا توی این موقعیت تونستم کنم این بود که دستهاش رو محکم فشار دادم و گفتم: ولش کن گذشته ها گذشته... فریده با کنایه رو به من گفت: ولی مهسی جون میدونه، غلطای گذشته تا اخر عمر با آدم می مونه حالا که عمرمون به دنیا بود معلوم نیست تا کی باید یدکشون بکشیم! هر چند بی خیال دنیا و کل جماعتش! با نوع رفتار و حرفهای فریده هیچ جوره نمی تونستم براشون جا بندازم که تا آدم نفس می کشه فرصت برگشت که داره هیچ! تازه می تونه تمام بدی های گذشته اش رو هم جبران کنه تا جایی که تبدیل به خوبی بشن! نه نمی تونستم ! نه اینکه نشه نه! حداقل اینجا به این شکل گفتن، جاش نبود! و ترجیح دادم کمی صمیمی تر بشیم بعد اصل این دنیا را براش جا بندازم، بدون اینکه بدونم این صمیمیت اصل دنیای خودم رو هم کم کم میبره زیر سوال! تنها کاری که کردم لبخندی زدم و گفتم: از این باقی مونده حیاتتون همین که با من آشنا شدید خودش یه اتفاق بکرِ، که برای هر کسی نمی افته خانما! بعد هم مثلا با لحن خودشون ادامه دادم: من که نمیشناسم این بنده خدا رو، ولی داریوش کیلویی چنده؟! کورش کبیر هم اگه باشه نباید بذاری کسی حال دلتون رو خراب کنه! مهسا لبخند رضایت بخشی زد و گفت: دمت گرم هدی... اصلا حالا که دارم خوب فکر میکنم ، من دلم میخواد از این به بعد هما صدات کنم اشکالی نداره؟ فریده با تمسخر خنده ای کرد و رو به مهسا گفت: چیه نکنه فک کردی این (منظورش از این، دقیقا من بودم!)، همای سعادتته! آخ که چقدر تو ساده ای مهسی! مهسا یکدفعه با حالت عصبی(که حقیقتا من از حالتش ترسیدم) برگشت سمت فریده و گفت: منِ احمقِ خاک برسر اگر ساده نبودم که گیر اون عوضی نمی افتادم! بعد هم اشکهاش ریخت... فریده که دید هوا خیلی پسه دیگه چیزی نگفت! من برای اینکه حال مهسا رو عوض کنم توی چند لحظه تمام محتویات ذهنم رو گشتم تا جمله ای پیدا کنم که با لحن مهسا و فریده جور در بیاد و بالاخره جستجو توی حافظه ی بلند مدت مغزم جواب داد و یاد یه جمله افتادم و گفتم: بی خیال رفقا، خون نجس خودتون رو کثیف نکنین که با گفتن این حرفم ....‌‌ ادامه دارد.... نويسنده:
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 با تعجب نگاهی بهم کردن و فریده زودتر به حرف اومد و گفت: به به هدی خانم! نه اونقدری هم که فکر میکردیم علیه السلام نیستی! نه نگاه خوشم اومد! لبخندی زدم با ژست خاصی گفتم: تازه کجاش رو دیدید! میخوام ببرمتون یه جایی معجونی بدم بخوردین که هوش از سرتون بپره! فریده نیم نگاه ریزی بهم کرد و گفت: نه معلومه کم کم داری اون روت رو هم نشون میدی! بعد با یه حرصی دستش رو زد به زانوش و با حالت تاسف و ذوق(که من واقعا موندم کدوم رو بپذیرم ) ادامه داد: همتون همینطورین! زیر ریش و چادر قایم میشین تا کارتون پیش بره، اما وقتی به خلوت میرین آن کار دیگر می کنید!!! با اینکه از حرفهاش و این همه متلک بهم گفتن ناراحت شدم کمی ابروهام رو کشیدم توی هم، گفتم: صبر کن داداش، یه کم ترمز بگیر! اولا که توی یه کتاب خوندم در هر حالتی همه ی، یه قشر رو با هم جمع نبند، دوما هرچقدر دوست داشتی ما رو متلک بارون کن غمی نیست، ولی جهت اطلاع میگم خدمتتون من یه ویژگی مهمی دارم اونم اینه که از رو نمیرم! دیدم فریده ساکت شد! فکر کردم قلدریم براش جواب داده و به قول گفتنی پشت حریف رو به خاک مالیدم، اما نگو که سکوتش بی حکمت نبود! چون اون شخصی رو دید که من ندیدمش و با برخورد دستش به شونه ام متوجهش شدم! بله متاسفانه مسئول کتابخونه بود که از پشت سر به شونه ام زد و گفت: معلومه که از رو نمیرید! هر چی صبر کردم شاید ساکت بشید دیدم نخیر ظاهراً نمی‌دونید اینجا کتابخونه است،بفرمایید بیرون... لبخند ملیحی روی چهره ی فریده نقش بست! مهسا هم داشت لبش رو می گزید... سه نفری بلند شدیم و اومدیم توی فضای باز کمی خودم رو به فریده نزدیک کردم و گفتم:فریده خانم ما تو رفاقت خنجر رو پشت سر رفیقمون ببینیم دست کم بهش ندایی میدیم! تو همین فضا مهسا داشت می گفت: هما جون به دل نگیر! من که هنوز داشتم با فریده صحبت می کردم و اصلا متوجه این نبودم که مهسا با منه!( آخه واقعا قریب بیست و چند سال من رو به اسم هدی صدا زدن واینکه به این سرعت با تغییر اسمم انس بگیرم برام نامأنوس بود!) در همین حین فریده بدون اینکه نگام کنه با حرفی که زد سنگ روی یخم کرد و دوباره با کنایه گفت: زود پسر خاله شدی! هنوز کو تا رفاقت! ضمنا مهسی جون با شماست سعادت خانم! دیگه خدایش اینهمه تحقیر یکجا به ستوهم آورد با یه حرکت خشن رو به مهسا و با اشاره به فریده گفتم: مهسا جان واقعا چطوری با فریده کنار میایی اییییییش! اینقدر آدم نچسب! روی تفلون هم کم شد والا! فریده که اصلا فکر نمیکرد جلوی خودش صاف صاف به مهسا اینجوری بگم، اخم هاش رفت توی هم اساسی! مهسا خندش گرفت و گفت: نه اینجوری نبینش و بعد لحنش ناراحت شد و ادامه داد: فقط کمی بخاطر اتفاقات اخیر بهم ریخته است! گفتم: عه اینجوریاست! طی یه حرکت که خود فریده هم غافلگیر شد دستم رو انداختم گردنش و گفتم: به قول حشمت فردوس: غصه ی هر اتفاقی رو یه بار باید خورد فریده خانم، نه همه ی عمر! اینکه خدا گاهی وقتا یه آدمایی رو از زندگیمون حذف میکنه، چون حرفایی میشنوه و کارایی رو میبینه که ما نمیشنویم و نمی بینیم! هنوز جمله ام تموم نشده بود که فریده با یه حرکت خیلی سریع.... ادامه دارد... نویسنده:
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 دستم رو از پشت سرش به سمت جلو کشید و حالت تهاجمی گرفت، طوری که واقعا دستم پیچ خورد و خیلی ناجور درد گرفت! همزمان گفت: ممنون از نصایحت خانم!!! از اینکه فکر می کنی با دو تا بچه طرف هستی حالم بهم میخوره! قماش شما همیشه همینطوریه! بیشتر از اینکه فکر کنه چطوری خودش رو درست کنه، به فکر درست کردن من و امثال منه! در حالی که داشتم دستم رو ماساژ میدادم با عصبانیت گفتم: حداقل قماش ما تکلیفش معلومه! شما از کدوم قماشی که با کسی که نمی شناسی اینطوری رفتار می کنی؟! مهسا هم از رفتار فریده شوکه شد! طوری که برای دفاع از من هولش داد سمت عقب و گفت: فریده حالیت هست داری چکار میکنی؟! فریده عصبی تر مثل یه مار زخم خورده به سمت من اومد که حالا مهسا سپرم شده بود! رو به مهسا گفت: آره من خوب حالیمه چکار دارم می کنم، اما ظاهرا تو حالیت نیست با کی داری می پری؟ این جماعت به اسم جهنم برات جهنم میسازن بدبخت! راحت بگم و خلاصت کنم، پرپرت می کنن مهسی! مهسا با یه اغده ای دستش رو طرف فریده بلند کرد و با فریاد گفت: آره من بدبختم! اصلا بگو ببینم من با تو بودم دیگه تو پری می بینی داشته باشم! واسه من پری هم باقی مونده که نگران پرپر شدنم باشم! هان جواب بده لعنتی! و با همین حالت حمله برد سمت فریده و با هم دست به یقه شدن! فریده جیغ میزدددد: چیه ایندفعه چی زدی که حالیت نیست چکار داری می کنی؟ مهسا جیغ که چه عررررض کنم! در حالی که عربده می کشید گفت: هنوز نزدم ولی ایندفعه نیت کردم عامل بدبختیم که تویی رو درست بزنم تا حالم درست جا بیاد!!! منم وسط این معرکه گیر افتاده بودم و نمی دونستم جلو برم؟! جلو نرم؟! پیش خودم حرص میخوردم و می گفتم: هدی عجب غلطی کردی داشتی زندگیتو می کردی!!! اما در حقیقت این هنوز شروع غلط من نبود و من هنوز وارد معرکه ی اصلی که به غلط کردن بیفتم نشده بودم! وسط جیغ و گیس و گیس کشی فریده و مهسا دلم رو زدم به دریا و گفتم خدایا من که فقط بخاطر تو وارد این ماجرا شدم بالاخره باید یه کاری بکنم و بعد خودم رو انداختم بینشون... حالا فریده مشت و لگد میزد من میخوردم! مهسا میزد من میخوردم! خلاصه اینقدر ضربه خوردم که دیگه دوتاشون دلشون برام سوخت و بی خیال دعوا شدن! منم اون وسط مثل جنازه افتاده بودم! مهسا به سمتم اومد و کمک کرد که بشینم فریده هم هنوز با حالت تمسخر داشت نگاه میکرد! از وضعیت موجود حالم خیلی بد شد و یکدفعه داد زدم: لعنتیا من گفتم بریم با هم آب هویج بخوریم، نه اینکه بِخُوردَم کتک و کتک کاری بدین! یه لحظه از جمله ای که گفتم خودم متعجب شدم! یعنی این من بودم که گفتم لعنتیا!!! آره خودِ من بودم! ولی من هیچ وقت این مدلی حرف نمیزدم که! ذهنم درگیر شد که نکنه من اینقدر تاثیر پذیرم که کمتر از دو ساعت کمال همنشین در من اثر کرد و لحنم عوض شده! توجیه کننده ی درونم سریع وارد عمل شد و گفت: نه هدی چی میگی تو با خودت! تاثیر پذیری چیه! تو قدرت تاثیر گذاریت خیلی بیشتره! حالا گیرم این وسط چهار تا کلمه هم بگی که تو رو قبول کنن و بپذیرن تا کارت راحت تر پیش بره و زودتر به هدفت برسی.... ادامه دارد.... نویسنده:
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 وسط کشمکش درونیم بودم که فریده سرش رو به حالت تاسف باری برای مهسا تکون داد و گفت: من دیگه طاقت این وضع رو ندارم مهسی! اگه تو میخوای و دوست داری برو با این سعادت خانم هویج بستنی نوش کن! مهسا در حالی که داشت کمک من می کرد گفت: هر جور راحتی! تا بلند شدم کمی چادر و مانتوم رو که حسابی خاکی شده بود رو بتکونم، فریده رفت! مهسا هم بدون اینکه واکنشی به رفتن فریده نشون بده تنها یه جمله گفت: به درک که رفتی! و بعد اومد بدون معطلی کمکم کردتا لباس های خاکیم تمیز بشه! گفتم: مهسا ببخش من باعث شدم بینتون بهم بخوره، باور کن اصلا نمی خواستم اینطوری بشه! مهسا از من که مطمئن شد ظاهرا چیزیم نشده گفت: اول که تو ببخش که نیومده مفصل پذیرایی شدی اونم این شکلی! بعد هم من آرزو میکردم کاش یکسال پیش تو زندگی من اومده بودی تا اصلا این دوستی من با فریده شکل نمی گرفت! در هرصورت مهم نیست اسیرش نشو... حالا بگو ببینم به ما آب هویج بستنی میدی یا نه! خیلی دوست داشتم مهسا ادامه بده که ببینم ماجراشون از اول چی بوده که اینجوری میگه! اما ترجیح دادم خودش برام توضیح بده تا اینکه من سوال کنم... با هم راه افتادیم به سمت پاتوق من، همونجایی که دیگه تقریبا هیچ کدوم از دوستان صمیمی ام نمانده بود که طعمش رو نچشیده باشه و حالا نوبت مهسا بود. البته مهسا از نظر تیپ و رفتار تفاوت عمده ای با سایر دوستام داشت و حتی هنوز من مطمئن نبودم که می تونه دوست من باشه یا نه؟ پشت میز منتظر نشسته بودیم تا سفارشمون آماده بشه و برامون بیارن، خواستم دوباره بخاطره فریده ازش دلجویی کنم و بگم که نگران فریده هم هستم که حالا تنهاست مشکلی براش پیش نیاد، که مهسا گفت: یه زنِ مطلقه ای، مثل فریده چیزی برای از دست دادن نداره خیلی نگرانش نباش! چشمام از تعجب داشت از حدقه میزد بیرون! با همون حالت گفتم: فریده مطلقه است!!!! مهسا نفس عمیقی کشید و گفت: آره متاسفانه ناخودآگاه پرسیدم: وااای آخه چرااااا؟! مهسا ادامه داد: اونطوری که فریده برام تعریف کرده ، شوهر خیلی خوبی داشته و ظاهرا ماجرای طلاقشون بخاطره یه نگاه بوده. ابروهام بیشتر توی هم رفت و متعجب تر گفتم: واا! یه نگاه باعث طلاقشون شده؟! مهسا بدون اینکه حرفی بزنه فقط با حالت خاصی سرش رو تکون داد.... همزمان دو تا لیوان هویج بستنی جلومون گذاشته شد. نمیدونم چی باعث شد مهسا ترجیح بده دیگه بحث رو ادامه نده و مشغول آب هویج بستنی بشه! ولی ذهن من داشت از سوالات متعدد منفجر میشد! نتونستم طاقت بیارم و با کمی تردید بدون اینکه نگاهش کنم پرسیدم: مهسا تو هم ازدواج کردی؟! با اینکه مثلا خودم رو مشغول آب هویج بستنی کردم تا جوابش رو بشنوم اما احساس میکردم خیره داره بهم نگاه میکنه، نهایتا به ناچار چون جواب دادنش طول کشید سرم رو بالا آوردم... و حدسم درست بود دقیقا داشت خیره بهم نگاه میکرد و بعد از تامل چند دقیقه‌ای گفت: نچ من ازدواج نکردم! کمی خیالم راحت شد، اما یه لحظه با خودم گفتم پس این داریوش کی بود این وسط؟ و فوری بچه مثبت درونم بهم گفت به تو چه! مگه فضول مردمی! و من خیلی شیک قانع شدم! کمی از آب هویجم خوردم و چون نمیخواستم توی زندگی مهسا کنجکاوی کنم بیشتر از این چیزی نپرسیدم، ولی مهسا خودش ادامه داد.... ادامه دارد.... نویسنده:
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 ادامه داد: فریده شوهرش رو خیلی دوست داشته ظاهرا شوهرش هم آدم خوبی بوده، خودش رو هم الان اینجوری نبین، یه بار که خونشون بودم و عکس های چند سال پیشش رو نگاه میکردم باورم نمیشد اونی که داخل عکسه این فریده است! اما متاسفانه شروع ماجراشون با شوهرش از یه نگاه شروع میشه! گفتم مهسا: اینکه میگی از یه نگاه شروع شده من نمی فهمم یعنی چی شده میشه درست برام مسئله رو باز کنی؟ شاید میشد حلش کرد و فریده عجله کرده؟ نیمچه لبخند تلخی زد و گفت: نه به قول فریده نمیشد حلش کرد قصه هم از این قرار بود که شوهرش بیش از حد توی اینستا بیکار می چرخید و مدام تصویرها و فیلم های .... میدید و کم کم سطح توقعش از فریده اینقدر نامعقول میشه که توقع داشته یه خانم هالیودی باشه! نه آخه میشه خدا وکیلی یکی نبوده بگه بالا اینا کلی گریم که می کنن هیچی توی تدوین با کلی برنامه های نرم افزاری چنین چیزی رو تحویل میدن ! ولی خوب نهایتا ای دریغا ذره ای شعور! با کمی من من گفتم: خوب فریده که درد کشیده است چرا الان خودش این شکلیه! خیلی با احتیاط گفت: خودشم افتاد توی دام همین پروژه! ( برام خیلی جالب بود که از واژه دام استفاده کرد! بدون اینکه حواسم به خود مهسا باشه، که بابا اینها تا همین یک ساعت پیش با فریده رفیق گرمابه و گلستان همدیگه بودن) با تاسف گفتم: چقدر زیادند عبرت ها و تجربه ها و چقدر کم اند عبرت گیرندگان؟! گفت: سخت نگیر هما خوب دیگه! ممکنه گاهی راه حل دیگه ای وجود نداشته باشه! گفتم: این که بدتر شد! به جای اینکه این ویژگی بد شوهرش رو درست کنه،خودش رو با این بهانه مسخره توجیه کرده و دقیقا عامل بیچاره کردن اول خودش وبعدش دیگران شده که ! با یه حالت خاصی نگاهم کرد( که واقعا متوجه نشدم از نوع لحن و حالتش، تعریف بود یا تنفر از این وضعیت) وگفت: ببین هما منجلللللابیه! همه چی کم کم شروع میشه، یکدفعه که آدم اینطوری نمیشه ولی بری توش دیگه رفتی! وقتی دست و پا میزنی فقط بیشتر غرق میشی درست مثل الانه من که وسط این دریا در حال دست و پا زدنم! اصلا بخاطر همینم بیمارستانی شدم... آب دهنم رو آروم قورت دادم و گفتم: یعنی تو...! و دیگه ادامه ندادم و ترجیج دادم اصلا نشوم که چی میخواد بگه، بخاطر همین سریع جمله ام رو تغییر دادم و گفتم: این حرفت رو قبول ندارم که منجلابی تموم نشدنیه! من همیشه به دوستام گفتم، به تو هم الان میگم نا امیدی خط قرمز خداست! و تنها چیزی که براش هیچ راه حلی نیست مرگه! وگرنه همه چی قابل جبرانه! همین اول کار اتمام حجت کنم باهات و گربه رو در حجله بکشم من با رفیقی که ساز ناامیدی و نمیشه و نمی تونم بزنه نمی سازم! آدم وقتی اشتباه می کنه نباید توی اشتباهش بمونه باید ازش رد شه تا بتونه جبرانش کنه! اما اینکه اشتباه رو ادامه بدی جز بدتر شدن حالت چیزی نداره و اگر هم فقط بشینی غصه اش رو بخوری نتیجه اش با قبلی یکیه، چی میشه؟ دقیقا مهسا خانم می رسی به بن بست ناامیدی که آخرش رو هم خودت تجربه کردی و لازم نیست من دیگه برات بگم و توضیح بدم! (من نمیدونستم چند وقت دیگه، حرفهایی که امروز داشتم خیلی جدی به مهسا میزدم رو یه روز برای اینکه خودم برگردم باید به سختی به یاد بیارم که رها کنم گذشته ای رو که مهسا برام رقم زد!) مهسا که ساکت شده بود و داشت با دقت به حرفهام گوش میداد و خیلی ریلکس آب هویج بستنی اش رو هم همزمان می خورد... ادامه دارد.... نویسنده:
از افراطیون پیروی نکن ... چون فسادگر و گناهکارند و اصلاح‌گر نیستند. 📖سوره شعرا آیات ۱۵۱-۱۵۲
🌹اللهم عجل لولیک الفرج نور حق می آید و ظلمت به پایان میرسد اصل دین می آید و بدعت به پایان میرسد با ظهورش حل شود هر سختی و آشفتگی وجه حق می آید و خفت به پایان میرسد نذر گل نرجس صلوات 🌸 التماس دعای فرج السلام علیک یا اباصالح المهدی(ع) @helyat_almotaghin