📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۰۷ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 27 May 2024
قمری: الإثنين، 18 ذو القعدة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️12 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️19 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️21 روز تا روز عرفه
▪️22 روز تا عید سعید قربان
▪️27 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
https://eitaa.com/joinchat/2353397780C983ce3a0dd
👇تقویم نجومی دوشنبه👇
✴️ دوشنبه 👈7 خرداد / جوزا 1403
👈18 ذی القعده 1445👈27 می 2024
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
❇️امروز برای امور زیر خوب است:
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅خرید دکان و محل کسب.
✅اقدامات قضایی.
✅استقراض وام دادن و گرفتن.
✅خواستگاری عقد و ازدواج.
✅و خون دادن خوب است.
🚘 سفر: مسافرت مکروه و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود).
👶زایمان مناسب و نوزاد هرگز فقیر نشود و زندگی خوبی خواهد داشت.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج جدی و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️عمل جراحی.
✳️آغاز درمان و معالجه.
✳️امور زراعی و کشاورزی.
✳️برداشت محصولات زراعی.
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️و مشارکت و امور شراکتی نیک است.
🟣 امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است.
👩❤️👨 مباشرت و مجامعت:
مباشرت امشب: فرزند چنین شبی زبانش از دروغ و تهمت پاک شود.
💇♂ اصلاح سر و صورت:
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه باعث غم و اندوه می شود.
🔴 حجامت:
#خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، باعث قوت بدن می شود.
🔵ناخن گرفتن:
دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕دوخت و دوز لباس:
دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ استخاره:
وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن).
✳️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه.
✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که امشب شبِ سه شنبه دیده شود طبق ایه ی 19 سوره مبارکه "مریم علیها السلام" است.
قال انما انا رسول ربک لاهب لک غلاما...
و از معنای آن استفاده می شود که فرستاده ای از جانب فرد بزرگی نزد خواب بیننده بیاید و خبرهای دلپسند و خاطر خواه به او برسد و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌸زندگیتون مهدوی🌸
https://eitaa.com/joinchat/2353397780C983ce3a0dd
▓ #دریافت_طلب_از_مردم
🔔دوستانی که پولی دست دیگران دادن ولی نمیتونن پس بگیرن وهمچنین قرض دارن برخواندن این دعا مداومت کنن
♦️ از امام رضا (ع)بعد از هر نماز واجب این دعارا سه مرتبه بخوان
✨اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ يَا لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ بِحَقِّ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ أَنْ تَرْحَمَنِي بِلَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ يَا لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ بِحَقِّ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ أَنْ تَرْضَى عَنِّي بِلَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ يَا لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ بِحَقِّ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ أَنْ تَغْفِرَ لِي بِلَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ✨
♦️بدرستیکه حاجت تو برآورده خواهد
👈 این دعا نیز به تجربه ثابت شده است
📗 مکارم الاخلاق ص 347
💥حضرت رسول اکرم (ص) فرمودند:
💐 بدانید هیچ چیزی مؤمن را به خدا نزدیک نمی کند، مگر آنکه
🌷 نماز شب
🌷 تسبیح و تهلیل گفتن
🌷 استغفار و گریه های نیمه شب
🌷 خواندن قرآن تا طلوع فجر
🌷 متصل نمودن نماز شب به نماز صبح،
💐 پس هر که چنین باشد او را بشارت می دهم به فراوانی روزی که بدون رنج و زحمت و زور بازو بدستش آید.
📚 ارشادالقلوب، ج۲، ص ۱۷ و ۱۸
✨🌹✨🌹✨
https://eitaa.com/joinchat/2353397780C983ce3a0dd
#حدیث :
👈کمکی که محبوبیت میآورد⬇️
🔻امیرالمؤمنین علی علیهالسلام:
إنَّ أحَبَّ المُؤمنِینَ إلَی اللَّهِ مَن أعانَ المُؤمِنَ الفَقیرَ مِنَ الفَقرِ فی دُنیاهُ و مَعاشِهِ.
❇️ مولا امیر بیان فرماید: محبوبترین مؤمن نزد خداوند كسی است كه مؤمن فقیری را در تنگدستی دنیا و گذران زندگی یاری رساند.
📚 تحف العقول، ص ۳۷۶
https://eitaa.com/fatemehfatem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅 وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا ﴿۲۳﴾
🔸 و تو هرگز درباره چیزی مگو که من این کار را فردا خواهم کرد.
🔅 إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ ۚ وَاذْكُرْ رَبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَىٰ أَنْ يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَٰذَا رَشَدًا ﴿۲۴﴾
🔸 مگر آنکه بگویی (ان شاء اللّه) اگر خدا بخواهد، و چون فراموش کنی باز خدا را به یاد آر و به خلق بگو (این قدر بر سر قصه یاران کهف بحث و جدل بر پا مکنید که) امید است خدای من مرا به حقایقی بهتر و علومی برتر از این قصه هدایت فرماید.
💭 سوره: کهف
https://eitaa.com/fatemehfatem
هر کسی نباید؛
جای آقای رئیسی بنشیند.
ما در روزگاری هستیم که مهمتر
از اینکه کی رئیس جمهور میشه،
اینه که؛ الگوی ریاست جمهوری
چی باید باشه...
این گفتمان را آنقدر سنگین کنید
که هر کسی جرئت نکند خودش
را کاندیدا کند.
اگر دیر بجنبیم دشمن چنان سریع
قلبها را ایزوگام میکند که دیگر؛
حرف ما را قبول نمیکنند.
- حجتالاسلاممهدویارفع -
برگرفتهازجلسهشهیدانخدمت
https://eitaa.com/joinchat/2353397780C983ce3a0dd
تصویرسازی #هوش_مصنوعی از شهادت رئیسجمهور فقید و همراهانش
https://eitaa.com/joinchat/2353397780C983ce3a0dd
حلیة المتقین
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 #نه 🔥 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت شصت و سوم» 🔺מחמד! وقتی رفتم بیرون،
خوابم نمیبرد، تمام وجودم خشم و نفرت بود. دائم داداشم جلوی چشمانم میآمد و حجم فراقش اصلاً در باورم نمیگنجید. مخصوصاً با توصیفاتی که بابام از وحشیبازیهای داعشیها درباره داداشهایم تعریف کرده بود.
من بیدار بودم، به سقف خانه زل زده بودم، دندانهایم را به هم فشار میدادم و از درون داغان بودم. دلم میخواست یکی را با دستهای خودم خفه و زجر کش کنم تا راحت بشوم! از آنهایی هستم که معمولاً خشمشان را در خیالشان تجسّم میکنند، امّا چندان جرأت ابراز ندارند.
دیدم ماهدخت هم دراز کشیده، امّا صورتش روشن است. فهمیدم که زیر پتو گوشیاش روشن است و دارد با گوشیاش ور میرود.
دوست داشتم بفهمم که چه خبر است و دارد به چه کسـی پیام میدهد. با اینکه منطقه خانه ما شبکه نداشت، تا همین حالا هم ندارد و اصلاً شبکه داشتن جرم محسوب میشود.
امّا...
چیزی که سمن دوست داشت بفهمد، ولی نه ماهدخت از گوشی¬اش جدا می-شد و نه امکان هک کردن رمز گوشی¬اش برای سمن وجود داشت، توسّط واحد جـنـگال مـســـتـقـر در آن شــهـرک بودند کشف و ضبط شد:
ساعت 23:33 نوشت: «وضعیّت DFT در موقعیّت RR»
رمزنگار ما اینگونه رمزگشایی کرد: «این اعلام یک محاصره و عدم امنیّت جانی و اطّلاعاتی است. موقعیّت جغرافیاییام معلوم است و طبق پیشبینی عمل شد.»
ساعت 23:43 جواب اومد: «؟ / .. »
یعنی: «کسی هم شناسایی شد؟»
نوشت: «+ !»
یعنی: «فکر کنم لااقل یکیشون رو شناسایی کردم!»
گفتند: «؟»
یعنی: «کدومشون؟»
نوشت: «!מחמד»
یعنی: «فکر کنم: محمّد»!!
رمان #نه
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2353397780C983ce3a0dd
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت شصت و چهارم»
🔺گاهی فقط با یک کلمه آشنا، همه غریبه میشوند!
در طول آن یکی دو روز اوّل، ماهدخت زودتر از من از خواب بیدار میشد و دیرتر از من میخوابید. در کارهای خانه به مادرم و خواهرهایم کمک میکرد. از پوشیدن لباس محلّی ما گرفته تا حتّی آشپزی، شستشو و ... همه کار میکرد.
مادرم کمکم داشت با او دوست میشد؛ یعنی ظاهرش این را نشان میداد. بابام که کلّاً خیلی اهل بها دادن و توجّه همینجوری به کسـی نیست و چندان پرس و جو نمیکرد.
تا اینکه نمیدانم سوّمین روز یا چهارمین روز بود، صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم. آن روز، روز خاصّی بود! شاید دو سه ساعت زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم. رفتم دست و صورتم را شستم و قدمقدم بهطرف آشپزخانه نزدیک شدم. شنیدم که مادرم و ماهدخت داشتند با هم صحبت میکردند.
چند لحظه همانجا فال گوش ایستادم.
مادرم داشت از بچّههایش برای ماهدخت میگفت. چیزی شنیدم که خیلی وقت پیش هم شنیده بودم، امّا چون خیلی برایم مهم نبود ازش حرف و سؤالی هم مطرح نمیکردم.
مادرم داشت از همان داداشم که قم مدفون هست برای ماهدخت میگفت: «پسر خیلی خوب و چابکی بود. اسمش عماد بود. از وقتی اون رفت، حاجآقا هم شکسته شد و روزبهروز پیر و پیرتر میشد؛ چون تقریباً از نظر سنّی با پسر بزرگم هم سنّ و سال بود، خیلی با پسرم نزدیک و هم روحیه بود.»
ماهدخت با تعجّب گفت: «چرا میگین پسرم؟ مگه با هم فرقی دارن؟»
مامانم همه خاطراتی که سالها بود فراموشش کرده بودم را یادآوری کرد: «عماد پسر ما نبود! پسر یکی از دوستای حاجآقا بود که قبلاً تو جنگ شوروی بوده و... حالا دیگه اوناش رو نمیدونم! ولی یه شب کلّ خونواده رو قتل عام کردن. پدر عماد، مادرش، دو تا داداشاش ... ما اون موقع تازه عروسی کرده بودیم و اوایل زندگیمون بود. شاید همهش یه سال و دو سه ماه بود که ازدواج کرده بودیم و من حامله بودم. اون موقع تازه هوای ایران و قم افتاده بود تو سر حاجآقا... مربوط میشه به کلّی وقت قبلاز اینکه طالبان بخواد افغانستان رو به گند بکشه! حاجآقا یه روز با عماد برگشت خونه، عماد کوچیک بود و هنوز نیاز به شیر داشت، امّا من که شیری نداشتم...»
ماهدخت گفت: «پس چیکار میکردین؟»
مامانم جواب داد: «اون موقع دوستای حاجآقا از عراق به افغانستان اومده بودن و قرار بود سه شب هم خونه ما باشن.»
نمیدانم چرا ماهدخت فوراً گفت: «عراقیا هم آخوند بودن؟»
مامانم گفت: «یادم نیست. نه، نمیدونم چیکاره بودن!»
مامانم ادامه داد: «وقتی دوستاش از عراق اومدن، برای حاجآقا دو تا ظرف، شاید دو سه لیتر میشد آب فرات آورده بودن. یادم نیست، امّا بعدش حاجآقا میگفت که ظاهراً از منطقه سرداب عبّاسیّه (حرم حضرت ابالفضل العبّاس سلام الله علیه) آورده بودند. یکیشون که بعدها تو ایران هم خیلی بهمون لطف داشت، گفت که وقتی میخواستن بیان افغانستان به دلشون افتاده بوده که واسه ما از اونجا آب بیارن!
حاجآقا هم وقتی اینو شنید دلش شکست! چون واقعاً بیچاره شده بودیم و نمیدونستیم چطوری باید عماد رو سیر کنیم. خیلی آروم و صبور بود، همین که گریه نمیکرد بیشتر دل ما رو میسوزوند. خلاصه حاجآقا به دلش افتاد که شروع کنیم و یه بار شـب و یه بار هم روز، یه قـند مـتبرّک مجلـس روضه تو اون آب مینداخـتیم و حل میکردیم و به عماد میدادیم.»
صدای بغض مامانم را میتوانستم بشنوم؛ چون من هم دیگر داشت گریهام میگرفت وقتی مامانم داشت اینها را برای ماهدخت میگفت.
مامان ادامه داد: «دقیقاً تا چهل شب؛ ینی کلّ اون چهل شبانهروز، عماد اونجوری زنده موند و تونستیم بزرگش کنیم. تا اینکه شب چهلم وضع حمل کردم و سینههام شیر آورد. من که خیلی به عماد اعتقاد داشتم، شیر یکی از سینههام رو وقف عماد کردم. جالبه که وقتی عماد مدّت دوسالش تموم شد، شیر اون سینه هم تموم شد و دیگه هر کاری میکردیم شیر نمیداد. با اینکه بچّه خودم هنوز دو سه ماه دیگه باید شیر میخورد، از همون سینهای که مال خودش بود میخورد.»
ماهدخت گفت: «اینا رو دارین جدّی میگین؟»
مامانم جواب داد: «باورش واسه بعضیا مشکله، امّا آره! دلیلی نداره که بخوام دروغ بگم!»
ماهدخت گفت: «نه، نه! منظورم این نبود که دروغ میگین؛ چون باورش واسم سخته گفتم! عاقبتش چی شد؟ عاقبت عماد منظورمه!»
مادرم گفت: «وقتی ایران بودیم، وقتی بزرگتر شد بیشتر مرید حاجآقا شد. حاجآقا هم دوستانی داشت که عماد رو دوست داشتن. همونا بهش شغل دادن و باعث پیشرفتش شدن.»
ماهدخت گفت: «ینی شغل نظامی!»
مامانم که معلوم بود خیلی دلش نمیخواهد جواب بدهد، گفت: «آره تقریباً، شهید شد.»
ماهدخت گفت: «راستی شنیدم داداشای ماهدخت هم از نیروهای اطّلاعاتی بودن! درسته؟»
مامان سادهلوح و دل پاک من جواب داد: «خب الگوی همه¬شون عماد بود.»
#نه
ادامه...👇
ماهدخت که مثلاً احساسی شده بود، سؤال خیلی بدی پرسید! ماهدخت پرسید: «آفرین! الگوی عماد کی بود؟!»
من فوراً وارد آشپزخانه شدم، بلند سلام کردم که مثلاً حواس مامانم را پرت کنم و به من توجّه کند و جواب ماهدخت را ندهد. چشمان مامانم به من افتاد، امّا چشمان ماهدخت به لبهای مامانم بود. من بهطرفشان رفتم که مثلاً مامانم بیشتر توجّه کند و حواسش پرت بشود.
ماهدخت هم دوباره گفت: «کی؟ گفتین کی بود؟ ببخشید نشنیدم!»
شروع به سروصدای الکی کردم: «مامان چقدر اینجا کثیفه! وای ماهدخت تو اینجا بودی؟ سلااام!»
شد آنچه نباید میشد! مامانم لبانش باز شد و در جواب سؤال و دقّت ماهدخت یک کلمه را نباید میگفت، که گفت: «حاجآقا!»
وااای! همه تلاش و حرص خوردنم به هدر رفت.
گاهی یک درد دل ساده یا یک کلمه آشنا میتواند سرنوشت زندگی، مرگ، نقشه و طرح خیلیها را عوض کند.
از یک طرف دیگر:
بچّه ها به الگوریتمی از ارتباط ماهدخت با کسانی رسیدند که اطّلاعاتش را در اختیار آنها میگذاشت. البتّه لازم به تذکّر است که این الگوریتم، حدود نه روز؛ یعنی سه تا سه روز اتّفاق میافتاد.
حالا چرا سه تا سه روز؟ چون ماهدخت از الگوریتم زمانی 72 ساعته با ترکیب علائم و زبان عبری استفاده میکرد. کشف این الگوریتم و رمز¬گشایی آن، توسّط بچّهها به این راحتیها نبود. ضمن اینکه تمام این مسائل فوق حرفهای برای اوّلین بار بود که توسّط بچّهها در خاک افغانستان رخ میداد و طبیعتاً مشکلات خاصّ خودش را به همراه داشت. بگذریم.
دوّمین تماسی که ماهدخت در آن شهرک از طریق ماهواره با خارج برقرار کرده بود، بسیار کوتاه و بدین گونه بود:
-؟
یعنی: چه خبر؟
-// מחמד - -
یعنی: محمّد با این خانواده در ارتباط نیست و دسترسی به او به این راحتی نیست.
(اجازه بدهید برای اینکه خسته نشوید، پیامها را بهصورت رمزگشایی شده تقدیم کنم:)
- برنامهت چیه حالا؟
- به دسترسی بیشتری نیاز دارم. اجازه بدین به روش خودم عمل کنم و محدودیّتی نداشته باشم.
-باشه، مشکلی نیست. به کسی یا چیزی نیاز داری؟
-نه! نمیدونم. اوّل باید شرایط رو بسنجم.
-برنامه کلّی از ماست، بقیّهش با خودته.
رمان #نه
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2353397780C983ce3a0dd
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥نه🔥
قسمت ۶۵
✍ حدادپور جهرمی
🔺لطفاً حدّاقل دو بار با دقّت بخوانید!
اخلاق ماهدخت از زمین تا آسمان عوض شده بود. خیلی خودمانی و عالی برخورد میکرد. مخصوصاً اینکه با مادرم خیلی دوست شده بود و گاهی تا ساعتها با مادرم حرف میزد.
حتّی یادم است یک روز دیگر وقتی مادرم داشت سبزی پاک میکرد، نشستند و از ماجرای آشنایی بابا و مامانم پرسید. مامانم که انگار تازه این چیزها را از او پرسیده بودند و تازه یادش آمده بود، شروع کرد و با آب و تاب از خودش و بابام گفت.
ماهدخت هنری داشت که به نظرم منحصر به فرد بود: او بلد بود با آدمهایی که غمهای بزرگی را در دلشان دارند و معمولاً نمیخندند، ارتباط بگیرد و با آنها دوست بشود؛ مثل آن موقع که تازه وارد آن زندان آزمایشگاهی شده بودم و کوه درد، بدبختی و تنهایی بودم و حالا هم مامانم که در حال تحمّل غم از دست دادن عماد، ابوحامد و اسارت سلمان بود.
تا اینکه چهار پنج روز گذشت.
یک روز ماهدخت در حال تهیّه لیستی بود. از او پرسیدم: «اینا چیه؟ داری چیکار میکنی؟»
گفت: «دیگه بسه هر چی خوردم و خوابیدم و خوش گذروندم، باید برم واسه تهیّه گزارش و مصاحبه! وگرنه از نون خوردن و اعتبار میفتم.»
گفتم: «خوبه! راستی من چی؟ باید از کجا شروع کنم؟»
گفت: «تازه من میخواستم تو منو راهنمایی کنی! مثلاً تو از من به اینجا آشناتری.»
گفتم: «مگه به آشنایی هست؟! حالا نمیخوام بحث کنم. لطفاً راهنماییم کن! قراره یه جلسه کاری با سفارت ترکیه در کابل داشته باشم. به نظرت چی بگم؟»
گفت: «اینطور جلسات، معمولاً جلسات آشنایی و تبادل آراء هست. خیلی شیک و حتّی داخل سفارت بدون حجاب باش. آرایش فقط یه رژ لب معمولی بزن و بیشتر رو موهات کار کن، خودتو بزکدوزک نکن؛ چون اگه بزکدوزک کنی، دیگه بهت گوش نمیدن و بیشتر بهت نگاه میکنن. تو بیشتر نیاز داری که بهت گوش بدن نه اینکه به بدنت چشم بدوزن!»
گفتم: «درباره تبادل و آشنایی برام بگو! ینی دقیقاً چیکار کنم؟»
گفت: «تو خیلی صادقانه و طبیعی هر تخصّص و مطالعهای که داری بهشون بگو، امّا یه چیزی یادت باشه! تا چیزی ازت نپرسیدن، الکی افشای شخصیّت نکن. اینطوری نباش که تا بهت گفتن (دیگه چه خبر؟) شروع کنی و نشه کنترلت کرد.»
خندهام گرفته بود. گفتم: «باشه. راستی تو چیکار میکنی؟»
گفت: «بذار اوّل حرفم تموم بشه: ازشون قرار ملاقات با سفیر رو بگیر و همون روز این دیدار رو رسانهای کن. بعداً بهت میگم چرا و به چه دردت میخوره!»
میدانستم که رسانههای جمعی توسّط لابیهای پاکستانی اداره میشود، بهخاطر همین دست و پنجه نرم کردن با آنها مشکل بود.
پرسیدم: «چطوری باهاشون لابی کنم؟! یهکم مشکل نیست؟»
گفت: «تو که تنها نیستی! یه سیستم قدرتمند پشتت هست که اونا کارشون رو بلدن و میدونن کمکم وقتشه که تو رو رسانهای کنن! تو فقط دیدارهای خوبی داشته باش.»
به فکر فرو رفته بودم. گفتم: «وقتی اینجوری میگی(دیدار خوب) نمیدونم دقیقاً منظورت چیه؟»
گفت: «خودتت کشفش کن! قلق خودتو پیدا کن، قلق بقیّه رو پیدا کن. اینا با تجربه و دنیا دیده شدن، گیرت میاد. فقط لطفاً از جنسیّتت خرج نکن، نذار بشـی رفیق خلوتشون. اونا خوب بلدن چطوری دخترا و زنا رو بازی بدن؛ تو هم بلد باش! راهش اینه که همه روابط و قرار ملاقاتها و مسائل رو خیلی رسمی پیگیری کنی؛ ینی همهچی باید علنی باشه، تو آدم بازی در خلوت نیستی.»
سراغ سفارت ترکیه در کابل رفتم.
دیدارهای خوبی داشتیم. با کاردان امور زنان حدود چهار ساعت صحبت کردیم. میگفت: «ما خیلی وقت منتظر شما بودیم. نمیدونم دوره شما چقدر طول کشید، امّا ما لااقل دو هفته پیش منتظرتون بودیم.»
بعداز یک ساعت آشنایی و ارائه رزومه از طرف من و مدارک تحصیلیام، چای خوردیم، میوه و... بعدش هم دوباره صحبتها را شروع کردیم.
گفت: «شما خیلی نسبت به بقیّه کسانی که میشناسم تفاوت و برتری دارین. موقعیّت مذهبی و اجتماعی پدرتون هم میتونه به شما خیلی کمک کنه که بتونین زنهای ملّت خودتون رو ارتقا بدین و تو اونا انگیزههای بهتری ایجاد کنین!»
گفتم: «بله، منم آرزوم همینه، امّا رو کمک پدرم اصلاً نمیتونم حساب کنم.»
گفت: «اشکال نداره. بالاخره آخوندهای سنّتی که هنوز متأثر از حوزههای قم نیستن، همین که در برابر فعّالیّتهای اجتماعی و فکری و تحوّلخواهانه فرزندانشون مخالفت نکنن، همین که فقط سکوت کنن، خودش بیشترین و بالاترین کمکه! بزرگترین کمک پدرت به تو، سکوتش هست.»
گفتم: «بابام خیلی واسم دغدغه نیست، زن تو خونه ما خیلی قرب و عزّت داره. ما معمولاً تو کارهای همدیگه دخالتی نداریم، امّا اگه قرار باشه وارد عرصههای اجتماعی با تفاوتهای خاصّ خودم بشم، اونوقت نمیدونم چه اتّفاقی میفته! بگذریم. به نظرتون از کجا باید شروع کنم؟»
#نه
ادامه... 👇
گفت: «ما در حال تأسیس یه دانشگاه تو کابل هستیم. این دانشگاه که مستقیماً از وزارت علوم ترکیه تأمین و هدایت میشه، مخصوص زنان هست و از ابتکارات «رولا غنی» از بانوان تراز اوّل کشور خودتونه که فعّالیّت خودش رو دنبال میکنه.»
خیلی خوشحال شدم که باز هم وارد فضاهای علمی میشوم. گفتم: «خیلی عالیه! میشه بگین چه رشتههایی رو دنبال میکنه؟»
گفت: «وقتی مکانش در «تپّه مرجان» باشه و شما و سه چهار نفر از دیگر زنان مؤثّر و روشنفکر اینجا به تدریس و تربیت دانشجوهاش مشغول باشین، قطعاً در دو رشته بیشترین فعّالیّتش رو دنبال خواهد کرد: اوّلیش در رشته مطالعات بانوان با استفاده از متون اسناد بینالمللی مثل سلسله اسناد 20 (منظورش 2020 و 2030 و 2040 و...) و دوّمیش هم مطالعات ژنتیکی بانوان...»
خوب بود. هر دو رشته را کار کرده بودم و میدانستم که اگر تیم را قوی بچینیم، میتوانیم از عهده آن بربیاییم.
با این جملات، دیدار آن روزمان تمام شد: «خیلی دقّت کنین، فعلاً وارد هیچ عرصه سیاسی نشین! شما حدّاقل تا 2سال به شأن استادی و علمی گذشتهتون برگردین. بعدش برای فعّالیّتهای اجتماعیتون فرصت بسیاره و برنامه خاصّ خودش رو میخواد! جسارتاً هنوز مجرّدین؟»
گفتم: «بله!»
گفت: «امیدوارم به این نتیجه رسیده باشین که ازدواج خیلی دستوپاگیره و... دیگه لازم به توضیحش که نیست؟»
گفتم: «نه، متشکّرم! میدونم!»
بچّهها توانستند از طریق یک نرمافزار خاص به دفترچه یادداشت ماهدخت پی ببرند و هکش کنند. طبق آن دفترچه، ماهدخت فقط در حال تحلیل و بررسی دو تا سؤال بود:
اوّل اینکه: کجاست؟
دوّم اینکه: به چه حسّاس است؟
در ارتباطی که آن شب از ماهدخت رمزگشایی کردیم به این مطلب رسیدیم: «اینجا خبری نیست و ظاهراً با اینا در ارتباط نیست. میخوام برم پیداش کنم!»
رمان #نه
ادامه دارد...
https://eitaa.com/joinchat/2353397780C983ce3a0dd