🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#بودنت_هست
#سهم35
اگر بخندد قطعاً باید قبلش فاتحه ای برای روحش بفرستد! صُراحی از کنارِ او گذشته و واردِ
آشپزخانه می شود. خورشید دستانش را روی زانو های جمع شده اش گذاشته و سرش را روی آنها می گذارد و زیر زیرکی می خندد.
صُراحی، خیر نساء را روی کولِ مادرش میگذارد. عاتکه خانوم چادرشب را دور کمرش پیچیده و گرهِ محکمی پشت کمرش و زیرِ پاهای کوچکِ خیر نساء می زند و راست می ایستد.
صُراحی پتو و بالشت خیر نساء را برمی دارد و از درِ دیگرِ اتاق یک راست وارد ایوان می شود.
عاتکه خانوم اما ابتدا داخل آشپزخانه شده و کنارِ درِ آشپزخانه که می رسد، خورشید سر بلند کرده و خودش را جمع و جورتر می کند تا مادرش بتواند رد شود. عاتکه خانوم دستانش را پشت
کمرش در هم قلاب می کند.
چشم های خمار ماندهی دخترش را می بیند و پر غصه می گوید:
- خورشید جان! مو بسِم؟!صُراحی یَ بوگوم بسه ایجه؟!(من بمونم؟! به صُراحی بگم اینجا بمونه؟!)
دلِ بی قرارش که آرام نمی گیرد. حالا هر چه هم که خورشید یک ساعتِ تمام زبان ریخت و گفت شما بروید، من در خانه می مانم؛ مادر است دیگر! دلش آرام نمی گیرد که!
خورشید اخم کمرنگی می کند که از زیر پارچه معلوم نیست:
-نه ماما جان! دو سَعَت تِ رِ گب بَزَم خا... شَمه بیشین... مو ایجه گوجه تره چکانُم خوشو رَ... بعدم خواسونُم تا بیَین دَ... باش اصِنَم دلگب نَز!(دو ساعت باهات حرف زدم که... شما برین... من اینجا املت درست میکنم برای خودم... بعدم میخوابم تا بیاین دیگه... برو اصلاً دلنگرون نباش!)
عاتکه خانوم سر به طرفین تکان می دهد. مگر میشود دلنگران نباشد و با خیال راحت سیزده را در کند در حالی که دخترش در خانه است؟! آن هم با این سرِ ضربه دیده! اما خورشید عینِ خیالش هم نیست! نمی داند روی چه حسابی اما دلش می خواهد امروز را خوب استراحت
کند تا سر دردش خوب بشود؛ دلش می خواهد فردا به صحرا برود و نمی داند چرا! محمد حرفی از این که آن شخص کجا خواهد آمد نزد اما به دلش افتاده که تقدیرِ فردایش در همان دره ای رقم می خورد که محمد گفته بود همیشه گوسفندان را به آن جا ببرد! این سیزده شاید برای او نحس نباشد! این سیزده را دلش می خواهد فردا در کند و امروز فقط خوب بشود!!!!
****ادامه دارد
@helyat_almotaghin
https://t.me/helyatolmotaghin