🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#بودنت_هست
#سهم38
"سیاهه" راست ایستاده و چشمانِ سیاه و دقیقش روی نقطه ای خیره مانده است. گوشهایش را تکان می دهد و به دنبالِ صدایی می گردد. سر جلو فرستاده، زبان بیرون می دهد وپارس میکند. توجه خورشید به حالتِ آماده باشِ او جلب می شود و چند قدم به او نزدیک شده،
به سمتی که خیره است می چرخد. چشم ریز میکند و دستش را سایبانِ چشمانش می کند تا
بهتر ببیند. کسی دارد از دره پائین می آید.
اخمی روی پیشانی اش می نشیند. چند قدم عقب می رود و ترسیده به نزدیکِ آمدنِ آن شخص خیره می شود. حرفِ محمد را حالا اصلاً به خاطر نمی آورد و فقط مانده که چه کند؟! زبان روی
لب خشکیده اش می کشد و باز هم عقب عقب می رود. ضربان قلبش بالا رفته و آن غریبه نزدیک می شود. خیلی نزدیک! و او همچنان عقب عقب می رود و ترسیده از او چشم برنمی دارد.
****
از دره پائین آمده، چشم می چرخاند تا گله و چوپانش را بیابد. صدای پارسِ سگِ گله او را
راهنما می شود. قدم قدم پیش می رود و کم کم صدای پارس های هشدار دهنده ی سگ گله هم
بلندتر می شوند. چشمش به دخترکی که به او خیره مانده می افتد و ابرو هایش به هم نزدیک می شوند. سگِ گله آماده ی حمله است اما او همچنان آرام و با احتیاط پیش می رود. نزدیکتر که میرسد، کم کم صورتِ سبزه ی دخترک واضحتر می شود و سگ گله عصبانیتر! ابرو هایش بالا میپرند و به جای توجه به هشدارهای سگ، به نگاهِ روبه رویش خیره می شود.
-[[... مواظبِ صاحبِ اون نگاه باش دکتر!... ]]
****ادامه دارد...
طاهره.الف
@helyat_almotaghin
https://t.me/helyatolmotaghin