حلیة المتقین
✨ #وظایف_منتظران✨
#قسمت_دهم
📝 "به یاد امام زمان باش..."
🔹 شخصی از امام کاظم درباره ی آیه ۲۰ سوره لقمان که میفرماید: "نعمتهای آشکار و پنهانش را بر شما تمام کرد" پرسید. امام فرمودند: نعمت آشکار امامی است که میان مردم نمایان است. نعمت پنهان، امام غایب از دیده هاست. آن شخص پرسید: در میان امامان کسی پنهان می شود؟ فرمودند: بله، وجودش از چشم مردم پنهان می شود ولی یادش از دلهای مومنان مخفی نمی شود.
❤️ امام باقر علیه السلام فرموده اند: همانا یاد و ذکر ما (اهل بیت)، یاد و ذکر خداست.
📚 بحارلانوار ج۵۱ ص۱۵۰؛ کافی ج۲ ص۴۹۶
💢 بعضی از تکالیف زمان غیبت به صورت فرمان و دستور واجب صادر نشده، بلکه به صورت خبر دادن از حالات مومنانِ آن زمان بیان شده است. در این مورد هم، روایت به این نکته تاکید دارد که شخص با ایمان در این دوره از زمان، باید دلش متوجه و به یاد محبوبش باشد زیرا اگر غیر از این باشد، نشانه ی بی ایمانی اوست.
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
@helyat_almotaghin
https://t.me/helyatolmotaghin
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋
#سم_مهلک
#قسمت_دهم
#بر_اساس_واقعیت
گفتم: قول و تا آخرش هم موندم...
(و چه ماندنی که به راستی ماندم!)
لبخند رضایت بخشی نشست روی لب مهسا ولی به سرعت محو شد!
انگار می خواست از من مطمئن بشه و بعد بقیه ی ماجرا را تعریف کنه!
بدون اینکه دستم رو رها کنه ادامه داد: یه کلیپ طنز بود و واقعا هم خنده دار، هنوز هم یادمه!
خیره به چشمام با یه آه عمیق گفت: ولی این چند وقت هر وقت یادش می افتم هم خندم میگیره هم گریه ام !
اما... اما... اولین بار وقتی دیدمش توی بهت قرار گرفتم!
من واقعا برام سوال شده بود مگه یه کلیپ طنز چقدر می تونه اثر داشته باشه و یا چی می تونه باشه؟! که اینقدر این دختر با حالت پریشان ازش یاد می کنه!
سرم رو کج کردم و گفتم: خوب مهسا خانم برام تعریفش کن ما هم بخندیم، شایدم با هم گریه کنیم!
نگاهش رو ازم گرفت و چند لحظه ای ساکت شد! سکوتی که حکایت از این داشت که دوباره ذهنش داره خاطراتش رو مرور میکنه!
سری تکون داد و لبش رو به دندون گرفت با حالتی که نمیدونم شبیه حسرت بود یا ندامت یا تحییر که ادامه داد: من اون لحظه ای که سرم رو چسبونده بودم به سر فریده و دو تایی صفحه ی گوشی جلومون بودتا خستگی درس از تنم بیرون بره، هیچ وقت فکر نمیکردم که چیزی که بخاطرش شوهر فریده رو تحقیر و سرزنش کرده بودم نصیبم بشه!
کلیپ که شروع شد توی اولین نگاه انگار یه تیری از قلبم رها شد!
مستاصل ادامه داد: نمیدونم شایدم اشتباه میگم شاید یه تیری به قلبم نفوذ کرد!
نمیدونم... واقعا نمیدونم....
ولی هر چی که بود مسیر دوستی من و فریده رو به یه جاهایی رسوند، که اون روز توی کتابخونه هیچ وقت نه خودم فکرش رو میکردم و نه خانوادم که به چنین جایی برسم!
با این ذره ذره تعریف کردن مهسا، من رسما جونم به لبم می رسید!
دلم می خواست بگم: بابا زودتر برو سر اصل مطلب ببینم آخه چی دیدی؟ به کجا رسیدی؟ شده بود مثل یه فیلم سینمایی که واقعا نمی تونستم پیش بینی کنم، البته تا اینجای حرفهاش یکسری چیزها توی ذهنم می اومد ولی مطمئن نبودم همونی من فکر می کنم همون باشه!
ولی یه حدیث از امام صادق(ع) روی ریل ذهنم بدجوری با این حرفها همخونی داشت که: النّظرة سهمٌ من سهام ابلیس...نگاه به گناه تیر زهرآلودهاى از تیرهاى شیطانه.
ولی بدبختی اونجایی بود که اون لحظه فقط همین حدیث توی ذهنم رژه می رفت و خیلی طول کشید تا یاد خودم بیفته یه جای دیگه امام علی(ع) فرمودند: اَلعَین بَریدُ القَلب؛ چشم پیغام رسان دل است....
و من چقدر ساده این موضوع رو میدیم!!!!!!
و چقدر این ماجرا غیر قابل پیش بینی تر از اون چیزی بود که من حدس میزدم و فکر میکردم!!!
چیزی که من فکر میکردم کجا!!!
و حرفهایی که کم کم مهسا برام زد کجا!!!
(همین طور که توی ذهن خودم حدیث و آیه و روایت رژه می رفت و منم توی اون لحظات مثل مهسا هیچ وقت فکر نمیکردم گرفتار یه ماجرای اسفناک بشم) مهسا ادامه داد: صحنه هایی بود که ذهنم رو تا چند روز درگیر کردن و با حالت و لحن تاکیدی بیشتر همراه با فشار دستش توی دستم هم این رو بهم رسوند، می فهمی همااااا تا چند روز!!!
و دوباره ادامه داد: درس که هیچ!
کلا زندگیم مختل شده بود!!!
(فرض کنید با این آب و تاب که داشت از فریده و اون روز و اون ماجرا تعریف میکرد برام جالب بود که در ادامه اش گفت) حالا کم کم که فریده رو بیشتر بشناسی متوجه میشی یه سیستمی داره اینکه هیچ وقت یکدفعه کاری نمیکنه!
(من از نوع صحبت کردن مهسا و التهاب روحی که داشت حرف میزد و مشهود بود، فکر کردم این دیگه کلا بیخیال فریده شده! خصوصا با دعوای امروز ولی ظاهرا حکایت ما با فریده ادامه داشت...!)
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋
#معجزه_زندگی_من
#نویسنده_رز_سرخ
#قسمت_دهم
رفتم بالا سرش و اروم گفتم بفرمایید
همین که خم شدم تا راحت تر برداره شالم کامل افتاد رو شونم ...
تو همین لحظه علی سرشو بلند کرده بود که با دیدن وضع من اخم بدی کرد و سریع سرشو انداخت پایین
منم از واکنشش هول شدم
اومدم سریع شالمو درست کنم
اصلا حواسم به سینی تو دستم نبود که....
واااای چی شد😶😲
تا به خودم امدم دیدم سینی از دستم افتاده ...
همه ی شربت هم رو شلوار این علی بیچاره ریخته
سریع شالمو سرم کردم
هول کرده بودم
بزرگ تر ها متوجه ما شدن
اقای موسوی گفت : عیب نداره دخترم
اتفاق بود دیگه فدای سرت
اومدم قضیه رو راست و ریست کنم
سریع به علی که سرش پایین بود و با شلوارش درگیر بود گفتم: شرمنده اصلا نفهمیدم چی شد
درش بیارید خودم براتون تمیزش میکنم
یهو علی سرشو بلند کرد و با تعجب نگام کرد
وا چرا این طوری نگام میکنه این مگه چی گفتم...
اخ 😅😅😅
با خجالت سرمو انداختم پایین و سرخ شدم
صدای خنده های ریز حسین رو میشنیدم
اینم وقت گیر اورده ها خب حواسم نبود شربت رو شلوارش ریخته
حسین_داداش شربتم مثل آبه روشناییه😂😂
_پاشو بریم شلواربدم عوضش کنی
علی_بله خب😕 بریم
منم همونجوری ایستاده بودم وسط پذیرایی
خانوم موسوی_حلما جون حالا چیزی نشد که بیا بشین اینجا
حلما_بله چشم😩
احساس خوبی نداشتم
اروم کنار زینب نشستم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم😅😅
خوب چیکار کنم؟ یه جور بد نگام کرد که حسابی هول کرده بودم پسره از خودراضی بااون قیافش باعث شد هول شم اههه
یه چند دقیقه بعد حسین و علی اومدن
یکی از شلوارایه حسین پاش بود ایییییش چه اخمیم کرده بر من اصلا حالا ک اینجوریه خوب کردم دلم خنگ شد کاش سینی پُر بود😂😂
دیگه تا شب اتفاق خاصی نیوفتاد بعد از شام با زینب رفتیم داخل اتاق
دختر مهربونو خون گرمیه نمیدونم چرا تا الان مقابلش گارد میگرفتم🤔☹️
آرامش چهرش آدمو جذب میکنه سعی کردم بیشتر باهاش گرم بگیرم همینجوری زل زده بودم بهش داشتم فکر میکردم
زینب- چیزی شده حلما جونم؟
حلما_هان نه نه خوبی چخبر چیکارا میکنی😐
زینب- 🤔😂سلامتی عزیزدلم شکر خدا
خبر خاصی نیست...
چقدر باآرامش صحبت میکنه این دختر😕چرا من اینجوری نیستم😒
زینب_حلما جون تو چخبر ادامه نمیدی درستو؟
حلما_فعلا که نه حوصله درس ندارم بیشتر وقتا خونم بیکار
زینب_اینجوری که حسابی کلافه میشی
چی بگم اخه بگم هرجا که میخوام برم بادیگارد شخصی دنبالمه😒😒 بگم تکلیفم با خودمو زندگیم معلوم نیست این شده ک خونه نشین شدم هووووف
حلما_اره دیگه اینم یه مدلشه😂
زینب_پس وقتت آزاده
من یه پیشنهاد دارم که اگه بخوای میتونی کمک کنی
هم کاره خیره، هم سرت گرم میشه...
حلما_چی هست حالا این پیشنهادت؟🤔
زینب_ خوب چطور بگم برات...
علی به طور تصادفی با یه پسر بچه گل آشنا میشه که12 سالشه...
متاسفانه زندگی سختی داره با همین سن کمش مجبوره کار کنه 😔😔😔
این حسن اقای گل به خاطر شرایط خاصش بیشتر طول سال رو مدرسه نرفته
حالا هم که امتحان ها نزدیکه...
پسر زرنگ و خوبیه، عاشق درس و مدرسس
متاسفانه چون شرایط خوبی ندارن خیلی از بچه های دیگه عقب افتاده و تصمیم به ترک تحصیل داشت...
ولی علی همه جوره پشتشه و میخواد کمکش کنه
از تایم کارش میزنه و باهاش ریاضی کار میکنه ولی بازم وقت کم میاره و حسن تو زبان هم خیلی ضعیفه...
به این جا که رسید زینب سکوت میکنه
خیلی متاثر شدم😔😔
واقعا دلم برای حسن کوچولو میسوزه ولی من چه کمکی از دستم ساختس؟🤔
حلما_ من واقعا براش ناراحت شدم ولی چه کمکی از من ساختس؟
زینب_ خب یادمه از بچگی زبانت قوی بود...
گفتم شاید بتونی تو زبان کمکش کنی...
زینب دستمو گرفت اروم پرسید: کمکش میکنی؟😔
حلیة المتقین
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی🦋 #قسمـت_نـهـم ✍حق با خواهرش بود،حالا ه
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی🦋
#قسمـت_دهــم
✍به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورتش رادمنش را دید اما خیلی سریع لبخند کوچکی زد و پاسخ داد :
_چی می خواین بشنوید خانم؟ من فقط وکیل شوهر شما هستم.
_بله اما قطعا چیزی بیشتر از وکالت باعث می شه که ارشیا مدام یا در تماس با شما باشه و یا منتظر ملاقات،در حالی که هیچکس دیگه رو حاضر نیست ببینه و حتی با منی که زنشم اینقدر درددل نمی کنه که با شما!
ریحانه خودش هم از لحن تندش متعجب شد اما شاید لازم بود ...
_حق با شماست من و ارشیا رفیق هم هستیم ،اما خانم رنجبر قطعا پاسخ به این ابهامات رو باید از خود شوهرتون بخواین.من نمی تونم مخالف خواسته ی ارشیا عمل کنم .
براق شد و پرسید:
_مگه چی خواسته؟
شمرده و با نگاهی نافذ گفت:
_هر اتفاقی که در حیطه ی مسائل کاری رخ داد نباید با زندگی شخصیش تداخل پیدا کنه.
نمی توانست منکر خوشحالیش بشود وقتی فهمید مساله ی پیش آمده کاری است ،اما بروز نداد و گفت :
_فعلا که تداخل پیدا کرده اگه نه چرا الان ارشیا باید روی تخت بیمارستان افتاده باشه؟ من مطمئنم تصادفشم بدون علت نبوده
_چقدر قاطع نظر می دهید خانم!
_حس زنانه رو دست کم نگیرید
احساس می کرد هیچ کدام از حرف هایش پایه ی محکمی ندارد، اما سنگ مفت بود و گنجشک مفت ...
رادمنش شیشه را پایین داد و لیوان یکبار مصرف را پرت کرد بیرون .و ریحانه فکر کرد که چه حرکت ناشایستی ! بعید بود از وقار یک وکیل!
_بهرحال ...با تمام احترامی که برای شما قائلم اما هیچ جوابی ندارم خانوم
حس کرد وقت پیاده شدن است .اصلا متوجه نشده بود که چند قطره از قهوه ی یخ شده اش روی چادر مشکی سرش پخش شده و لکه های ریز و درشتی بجا گذاشته در را باز کرد تا پیاده بشود ،اما هنوز کامل خارج نشده بود ، برگشت و گفت :اگر کوچکترین مشکلی تو زندگی من پیش بیاد و وقتی متوجه بشوم که برای هر اقدامی دیر باشه، از چشم شما می بینم آقای رادمنش همچنان منتظرم تا باخبر بشم ،بدون اینکه ارشیا بفهمه
_فهمیدن شما هیچ دردی از شوهرتون دوا نمی کنه .
_از نظر شما شاید خدانگهدار
و آنقدر در را محکم بست ،که برای لحظه ای خجالت زده شد.
هنوز خیلی دور نشده بود که موبایلش زنگ خورد ، رادمنش بود ! نگاهی به ماشین انداخت و جواب داد :
_بله؟
_نه بخاطر حرفایی که بوی تهدید می داد ، صرفا به خاطر کمک به موکلم بهتره صحبت کنیم .اما حالا قرار کاری دارم ،عصر تماس می گیرم .خدانگهدار
لبخند زد و سرش را به نشانه تشکر تکان داد .
از حالا به بعد هرطور بود باید تا روشن شدن موضوع دندان روی جگر می گذاشت
رادمنش را به خانه ی خودش دعوت کرده بود و بخاطر اینکه تنها نباشد از ترانه هم خواسته بود تا کنارش باشد ،البته بدون همسرش نوید ،چرا که فکر کرد شاید بهتر باشد جلسه خصوصی تر برگزار بشود .
حرف ها زده شده بود و او و ترانه در کمال ناباوری و بهت شنیده بودند .بعد از بدرقه ی مهمانش، بدون هیچ صحبتی روی تخت افتاده و انقدر اشک ریخته بود که پلک هایش متورم شده و سرش به قدر یک کوه پر از دنگ و دونگ بود.
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته↯↯
⇦ #قسمتــــ_دهــــم۱۰↯↯
👈این داستان⇦ #احسان
ـــــــــــــــــــــ⇩♥⇩ــــــــــــــــــ
👈از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ...🙂
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ...☺️
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ...
- مهران ... راست میگن پدرت #ورشکست شده؟ .🤔😳..
🙄برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...😳
- نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...😢
یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ...
- #مهران_جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل #پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ...😕
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم😟 خنده ام گرفت 😁... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...😊
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ...
سرم رو انداختم پایین ...🙁
- آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ...🤔
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ...☺️
- قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...👌😊
#ادامــہ_دارد...🍂🌸
@helyat_almotaghin