eitaa logo
حلیة المتقین
258 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.1هزار ویدیو
64 فایل
اينستاگرام پيج: Instagram.com/helyat_almotaghin این کانال دارای احادیث و پیام های قرآنی و مطالب اسلامی هست: https://eitaa.com/joinchat/2353397780C983ce3a0dd جهت تبادل https://eitaa.com/fatemehfatem
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 . . تا غروب با زینب بودم خیلی روزه خوبی بود😍 کتابایی رو هم که گفته بود داد بهم . . از امشب شروع میکنم به خوندن سرگرم بشم یکم حسین اومد دنبالم رفتیم قرار شد شبای محرم باهم بریم هیت اصلا یادم نبود یه هفته دیگه محرم شروع میشه چقدر دلم هوای بچه گیامو کرده عاشق این بودم که برم دسته هارو ببینم از همون موقه یه حس خاصی به محرم داشتم الانم همینطوره☺️☺️امام حسین رو یه جور خاصی دوست دارم هیچوقت دربارش تحقیق نکردم بااین که همیشه دربرابر دین و اسلام گارد میگیرم اما محرما اینجوری نیستم عجیبه برام... رسیدیم خونه مامان هم تازه اومده بود یکم باهم صحبت کردیم گفتم میرم تو اتاقم استراحت کنم تا بابا بیاد . . تو اتاقم بودم گوشیم زنگ خورد بازم همون شماره ناشناسست حلما_بله صدای یه پسر بود😐😐 _سلام خوبی حلما خانوم حلما_شما؟ _عه نشناختی احسانم دیگه حلما_😳شماره منو از کجا اوردی شما احسان_از مخابرات😂 حلما_هه هه جدی پرسیدم احسان_خب حالا عصبی نشو خانوم کوچولو کاره سختی نبود که از سپیده گرفتم حلما_سپیده بیشعور احسان_😂😂خشن نشو حلما_عرضتون؟ احسان_عرضی نداشتم خواستم حالتو بپرسم یکم باهم گپ بزنیم دلم برات تنگ شده از دیروز تاحالا حلما_😳😳فازتون چیه شما من چه حرفی دارم باشما بزنم اخه احسان_خب بلاخره از یه جا شروع میشه بعدا کلی حرف داریم برای هم حلما_اقای محترم مزاحم نشید من اصلا از این مسخره بازیا خوشم نمیاد به حساب سپیده ام میرسم که سرخود شماره منو به شما داده احسان_فکر نمیکردم انقدر سفت و سخت باشیا😕😕مشتاق تر شدم حلما_هووووف دفعه بعد اینجوری برخورد نمیکنم باهاتون لطفا احترام خودتونو نگه دارید خدافظ گوشی رو قط کردم وای از عصبانیت داشتم منفجر میشدم دختره احمق هی هیچی بهش نمیگم هر غلطی دلش میخواد میکنه لعنتی😡 اینجوری نمیشه زنگ میزنم بهش حالیش میکنم.... مامان_حلما جان بیا شام بخور حلما_مامان میل ندارم مامان_یعنی چی پاشو بیا زود هوووف ولکن نیستن که بعد شام میام زنگ میزنم بهش سعی کردم خودمو آروم کنم یوقت نفهمن حوصله سوال جواب ندارم 🙁🙁😒 رفتم آشپزخونه کمک مامان... بعد شام بابا صدام زد _جونم بابا بابا_حلما جان پنج شنبه شب حاج کاظم اینا میان خونمون جایی نری خونه باش حواست به ظاهرتم باشه حلما_باباچراانقدر زودحالا این همه وقت هست😕😒 بابا_هفته بعد محرم شروع میشه دیگه نمیشه حالا حالاها مامان_حلما قرار نیست کار خاصی بکنی که دیرتر بیان یه مهمونیه حلما_بعله یه مهمونی ساااادست😊😊 از لجم گفتم یه مهمونی سادست که بدونن جوابم منفیه حلما_شبتون بخیر من میرم بخوابم😊 تا اومدم تو اتاق یادم افتاد کاره سپیده😡😡 گوشیرو برداشتم شمارشو گرفتم
حلیة المتقین
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی🦋 #قسمت_بیست_شــــشم ✍باتنی لرزان بلند
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 📕 🦋 ✍ترانه دستش را کشید و مقابل ارشیا برد:خوب ببین ارشیا خان، داره می لرزه. از صبح تا شب فقط بخاطر‌ اخم شما، غرور و کم حرفی شما، بی محلی خانوادتون و کار و تصادف شما و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه داره با تن لرزه زندگی می کنه. این مدت تمام شبانه روز مثل‌ پروانه دورتون گشته و حتی یک لحظه هم از بدخلقی ها و بد قلقی های شما ناراحت نشده. چند کیلو لاغر شده اما گور باباش! نه؟ مهم جناب نامجوی بزرگه و بس ... آقای ارشیا خان نامجو که خیلی ادعای غرور و مردونگی دارید، بهتر بود قبل از اینکه بخاطر غصه ی ورشکستگیِ کاری، به این روز و حال رقت انگیز بیفتید، از غم شکست زندگی مشترکتون اینطور به صرافت می افتادید! چیزی که داره این وسط از دست میره زندگیتونه نه پول. همه تقریبا مات سخنرانی‌ پشت سرهم او شده بودند. صدای بستن زیپ چمدان نیمه باز در فضای اتاق پیچید. ترانه چمدان را برداشت و گفت: _من ریحانه رو به عنوان تنها حامی و عضو خانوادش می برم تا خار چشم شما نباشه، هر وقت احساس کردین که چه جایگاهی اینجا داشته بیاین دنبالش. خواهرم بی کس و کار نیست که مدام تحقیر بشه! با یک دست چمدان را می کشید و با یک دست دیگر ریحانه را... قبل‌از اینکه از اتاق خارج بشود قاب نگاهش پر شد از چشم های همسرش، که نفهمید حالتش را، که غم بود یا تاسف، بهت بود یا خشم!؟ گیج شده و مثل شی سبکی دنبال ترانه کشیده می شد. هنوز توی راه پله بودند که صدای شکستن چیزی باعث شد تا استپ کنند. به ترانه نگاه کرد که بر عکس او بی تفاوت به راهش ادامه می داد، چند پله دیگر را پایین رفت و بالاجبار ایستاد. _چرا وایسادی؟ باز قاطی کرده داره لیوان و بشقاب پرت می کنه تو در و دیوار! برا تو که باید عادی شده باشه. بیا بریم زودتر مگر می توانست؟ صداها هر لحظه بیشتر می شد. هرچند می ترسید اما اگر به دل خودش بود دوست داشت برگردد بالا! چشمه ی اشکش جوشیده بود و احساس می کرد دیگر طاقت اینهمه استرس را ندارد. از دیشب تنها چیزی که خورده بود حرص و جوش بود. کاش کسی از درد اصلی دل او هم خبر داشت! پاهایش ضعف می رفت و بین انتخاب مسیر درست مردد بود که سر و کله ی رادمنش پیدا شد. _کجا خانوم نامجو؟ یعنی واقعا تو این شرایط دارین میذارین میرین؟! از شما بعیده... دهانش تلخ شده بود مثل زهرمار... ترانه غرید: _آقا شما لطفا کوتاه بیا! یعنی معلوم نیست چقدر داغونه خودش؟ بمونه که چی؟ چهارتا حرف درشت دیگه بشنوه؟ _خانوم محترم شما حق دخالت... _من کاملا حق دارم که تو زندگی خواهرم دخالت کنم ولی دلیل جسارت شما رو نمی فهمم اتفاقا! حالا صداها کشدار می شد و منقطع، سرش پیچ و تاب می خورد. کاش ساکت می شدند. دستش را گذاشت روی سرش. باید جایی را برای نشستن پیدا می کرد، دست دراز کرد تا نرده را بگیرد اما انگار معلق بود همه چیز. _ت...رانه اما نمی شنید! کمک می خواست ولی هیچ بود و هیچ... همه جا که خوب سیاه شد و درد که توی جانش پیچید تازه صدای جیغ آشنا و دور ترانه توی مغزش فرو رفت... باید خوب می خوابید! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼