eitaa logo
حلیة المتقین
257 دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
5هزار ویدیو
64 فایل
اينستاگرام پيج: Instagram.com/helyat_almotaghin این کانال دارای احادیث و پیام های قرآنی و مطالب اسلامی هست: https://eitaa.com/joinchat/2353397780C983ce3a0dd جهت تبادل https://eitaa.com/fatemehfatem
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🍃 🌀در نقلے دیگر آمدہ است ڪـہ چون مهمی پیش آمد روز جمعـہ بعد از نماز عصر تا غروب لفظ ✨اللـہ✨ و ✨رحمن✨ و ✨رحیم✨ بین وقت نماز عصر و غروب به تعداد 3125 مرتبـه بگوید. چنانچـہ چهل روز مداومت ڪند حاجتش برآید 📚 ڪنز الحسینے ص 7 @helyat_almotaghin
       . 👇تقویم نجومی دوشنبه👇 .  ✴️ دوشنبه 👈14 اسفند / حوت 1402 👈23 شعبان 1445👈4 مارس 2024 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی. 🌙⭐️ امور دینی و اسلامی. ❇️امروز روز خوبی برای امور زیر است: ✅اقدام جهت مقدمات ازدواج مانند خواستگاری. ✅جابجایی و نقل و انتقال. ✅خرید کردن. ✅و ملاقات با بزرگان خوب است. 🚘 سفر: مسافرت مکروه و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود). 👶زایمان مناسب و نوزاد زیبا و محبوب و خوشبخت و زندگی پاکی دارد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓 امروز قمر در برج قوس و از نظر نجومی  مناسب برای امور زیر است: ✳️رفتن به خانه و مکان نو. ✳️بردن جهیزیه عروس. ✳️شروع به کار و کسب. ✳️شراکت و امور شراکتی. ✳️جابجایی و نقل و انتقال. ✳️ازدواج. ✳️و شروع به یادگیری نیک است 🟣 امور مربوط به نوشتن ادعیه و حرز و نماز و بستن آن خوب است. 👩‍❤️‍👨 مباشرت و مجامعت: مباشرت امشب: فرزند دستانی سخاوتمند دارد و زبانش از دروغ تهمت و غیبت پاک است. 💇‍♂ اصلاح سر و صورت: طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ،باعث روبراه شدن امور می شود. 🔴 حجامت: یا در این روز از ماه قمری ،باعث شادی دل می شود. 🔵ناخن گرفتن: دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد. 👕دوخت و دوز لباس: دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود. ✴️️ استخاره: وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن). ✳️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه. ✳️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد. 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴😴 تعبیر خواب تعبیر خوابی که امشب شبِ سه شنبه دیده شود طبق ایه ی 24 سوره مبارکه "نور" است. یوم تشهد علیهم السنتهم و آیدیهم... و از معنای آن استفاده می شود که خواب بیننده را با شخصی دعوا یا خصومتی پیش آید و دلیل و شاهد بیاورد و بر وی غلبه کند و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 🌸زندگیتون مهدوی🌸
✨ ذکری بافوایدی بسیار هر که هر روز 91 بار بخواند حق تعالی نظر بر او نگاه کند و هرگز به کسی و اگر به یا بلایی افتد هر روز 22بار بخواند حق تعالی او و اگر در و نزاع بخواند هر چه بر اوزنند کار نکند و اگر دروقت بخوند حق تعالی و اگر داربود 120 بار بخواند حق تعالی بی منت وام او و اگر را بخت بسته باشند و گشایش نیابد هر روز 66 بار بخواند و اگر احوال و بسیار باشد و سامان خود نداند 41 روز مداومت نماید هر چه و اگر داشته باشد حق تعالی برآورده کند و هرگز به کسی نگردد و خلق یا سَتّارُ تَسَرَّرْتَ بِالسِّترَ و السِّترُ فی سِترِ سِترِکَ یا سَتّارَ  📚کونوزالاسرار ج 1 ص 124 و 125 @helyat_almotaghin
امام على عليه السلام: آنچه بخورى برود و آنچه بخورانى فراوان و پر بركت شود ما أكَلتَهُ راحَ، و ما أطعَمتَهُ فاحَ غررالحكم حدیث 9634 @helyat_almotaghin
❤️ پلاستیک به جای ساک ورزشی حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن،شلوار وپیراهن شیک که پوشیده بودی و از ساک ورزشی هم که دستت بود، کاملاً مشخص بود ورزشکاری. ابراهیم با شنیدن این حرفها یک لحظه جاخورد. انگار توقع چنین حرفی را نداشت و خیلی توی فکر رفت. ابراهیم از آن روز به بعد پیراهن بلند و شلوار گشاد می پوشید و هیچ وقت هم ساک ورزشی همراه نمی آورد و لباس هایش رو داخل کیسه پلاستیکی می ریخت.هر چند خیلی از بچه ها می گفتند : بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی؟! ما باشگاه می ائیم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم و... ، تو با این هیکل روی فرم این چه لباس هایی است که می پوشی؟ ابراهیم هم به حرفهای اونها اهمیتی نمی داد و به دوستانش توصیه می کرد:اگر ورزش رو برای خدا انجام بدین عبادت است و اما اگر به هر نیت دیگری باشین ضرر خواهید کرد. البته ابراهیم در جاهای مناسبی از توانمندی بدنی اش استفاده می کرد .مثلاً ابراهیم را دیده بودند در یک روز بارانی که آب در قسمتی از خیابان جمع شده بود و پیرمردها نمی توانستند از آن معبر رد شوند ، ابراهیم آنها را به کول می گرفت و از اون مسیر رد می کرد. منبع:کتاب سلام بر ابراهیم @helyat_almotaghin
🌼بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍️امام علی علیه السلام: عقل خود را زیر سوال ببرید؛ زیرا اعتماد کامل به عقل باعث اشتباه می‌شود. @helyat_almotaghin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دین حال آدم رو خوب می کنه 🔸 استاد علیرضا پناهیان ‌ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🔹تلنگری زیبا برای همه ما @helyat_almotaghin
20.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ «سیده رقیه» 🔹سیده رقیه به مناسبت ولادت حضرت رقیه (س) با شعری از «محمد اسداللهی» توسط زامیر منتشر شد. @helyat_almotaghin
🔶 | نکات طلایی برای پُرپشت شدن سبزه عید نوروز @helyat_almotaghin
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت هشتم 💥 🔺سخت است که ندانی، همه‌چیز را هم از دست بدهی! این صحنه را در یوتیوب دیده بودم. شکل دعا خواندن یهودی¬ها بود. آن وقت بود که فهمیدم که با چه کسـی طرف هستم. یک پیرمرد یهودی در ظاهر معتقد، اهل دعا و مناجات که مدیر آن بخش بود. صورتش را به‌طرف من برگرداند و گفت: «بیا سمن! بیا اینجا. ببین چقدر ما وظیفه داریم و وظیفه¬مونم سنگینه! کتاب مقدّس رو خوندی؟!» با لرز گفتم: «علاقه¬ای به خوندنش ندارم. مگه تو که داری می¬خونی به کجا رسیدی؟!» گفت: «این‌جوری حرف نزن دختر! مشکل شما مسلمونا اینه که همه‌ش دنبال یه چیزی هستین! همه‌ش می¬خواین به یه جایی برسین!» گفتم: «مشکل شما چیه آقای یهودی؟ لابد مشکلتون ما هستیم!» همین‌طور که سرش پایین بود گفت: «خیلی خودتو جدّی نگیر دختر ! امّا آره... مشکل ما شما هستین. منظورم از شما، بابای پیرت که الان داره گوشه مسجد محلّه¬تون واسه پیدا شدن تو نذری می¬ده نیستا! حتّی مشکل ما مامان بی¬سوادت هم نیست که الان نذر نماز هزار رکعتی کرده!» اسم بابا و مامانم را که آورد گُر گرفتم. کثافت طوری از والدینم حرف می¬زد که انگار جلوی چشمانش بودند و آمار دقیق آنها را داشت! ادامه داد و گفت: «این‌جور دین و دینداری سنّتی پیر پاتال بازی کک کسـی رو نمی¬گزه! بگذریم! یه سؤال؛ چرا گفتی یا می¬میرم یا می¬فهمم؟!» تا این را گفت شاخ درآوردم. فهمیدم که حرف‌ها و صداهای ما را می‌شنوند. نمی¬دانستم به او چه بگویم، فقط آب دهانم را قورت ¬دادم. گفت: «خب این حرفت منو خیلی سر حال کرد! البتّه اگه برخاسته از جوّ و ناراحتی نبوده باشه! اینکه کسی اگه چیزی رو نفهمه و یا ندونه، دوس داره به زندگیش خاتمه بده، خیلی هیجان انگیزه! مگه نه؟» خشکم زده بود! به او زل زده بودم. نمی¬خواستم غرورم را بشکنم. واقعاً هم نمی-دانستم چه باید بگویم. نفس عمیقی کشید و گفت: «بذار امتحان کنیم! بذار حدّاقل یه بار به خودت اثبات کنی که واقعاً حاضری یا بمیری یا بفهمی؛ سر حرفت هستی یا نه؟» اشاره¬ای به آن دو نفر کرد. وحشت از سر و رویم می¬بارید. من را به همان‌جایی که شبیه حمّام بود بردند. یک صندلی بود و یک عالمه وسایلی که نمی¬دانستم چه هستند، امّا دیدنشان وحشتم را بیش‌تر می¬کرد. من را روی آن صندلی آهنی حرفه¬ای نشاندند! دست و پاهایم را با دستبندهای مخصوصی که به صندلی وصل بود بستند. ادامه...👇
اشهدم را خواندم. لحظه¬ای که فکر می¬کردم دیگر قرار است بمیرم و واقعاً تا خانه آخر مرگ پیش رفتم، داشتم اسم پیامبر را می‌بردم و متوسّل شده بودم. هیچ‌وقت تا آن موقع، آن‌طوری اسمش را به زبان نیاورده بودم. اصلاً صدای نحس آن پیرسگ یهودی را نمی¬شنیدم. فقط داشتم زیر لب اسمش را می¬آوردم. بابای پیر معلّم قرآن مکتبی صاف و ساده¬ام بارها قصّه شیخ محمّد کوفی را برایم تعریف کرده بود. مخصوصاً آنجایی که در باتلاق گیر کرده بود و داشتند با خرش ته باتلاق فرو می¬رفتند. وقتی شیخ محمّد کوفی صدایش زد... از او خواست بیاید و نجاتش بدهد... وقتی آن سگ یهودی داشت آمپولش را آماده می¬کرد، از عمد موادّ قرمز رنگ داخل یک شیشه کوچک را جلوی چشم خودم، داخل سرنگ ریخت. وقتی جلوی چشمم، سرنگ را جلوی نور لامپ گرفت، با انگشت شصتش تهِ آن را فشار داد تا هوای درون سرنگ را بگیرد و چند تا قطره قرمز رنگ از نوک سوزن تیز سرنگ بیرون ریخت. داشتم قبض روح می¬شدم! امّا اوّلش بود. چون وقتی نوک تیز سوزن را به رگ گردنم نزدیک کرد، کمی قلقلکم شد و لرزیدم، امّا آن لرز، تازه اوّلش بود. سوزن را در رگ گردنم فرو کرد. خیلی سوختم. داشتم لب پایینی¬ام را می¬جویدم از گاز گرفتن گذشته بود. توی گردنم ریخت، همه مادّه قرمز رنگ را توی گردنم ریخت. شروع به رعشه و لرزش شدید کردم. دیگر لبم کار نمی¬کرد. زبانم بین دندان¬هایم گرفتار شده بود و نمی¬توانستم نجاتش بدهم. سرم داشت با سرعت 1000 تا گیج می¬رفت و دنیا دور سرم می‌چرخید. احساس غرق شدن می¬کردم. احساس می¬کردم دارم غرق می¬شوم. اطرافم را پر از آب می¬دیدم. داشت نفسم می¬گرفت. احساس می¬کردم دارم در آب خفه می-شوم، امّا دست و پاهایم را بسته بودند و نمی¬توانستم از آن دریا خودم را نجات بدهم. من شنا بلد نبودم. داشتم خفه می¬شدم. فقط تلاش می¬کردم آب در دهانم نرود. آب دهانم را به بیرون می¬پاشیدم، امّا احساس می¬کردم بیش‌تر دارم فرو می¬روم. هر چقدر دست و پا می¬زدم، بیش‌تر فرو می¬رفتم و نمی¬توانستم بالا بیایم. سرم را بالا گرفته بودم تا بتوانم نفس بکشم، امّا نمی¬شد. دیگر زبانم کار نمی‌کرد، امّا به جایش، دندان¬هایم خیلی محکم کار می¬کرد. داشتم زبانم را قیچی می¬کردم، نزدیک بود بچینمش و قورتش بدهم! دوست داشتم یا هر چه زودتر می¬مردم و تمام می¬شدم و یا مثل شیخ محمّد کوفی که داشت غرق می¬شد، زبانم کار کند و بتوانم یک بار دیگر صدایش کنم و فقط یک بار بتوانم بگویم: «یا صاحب الزّمان أَدْرِکنی... یا صاحب الزّمان أَغِثْنی!» رمان ادامه دارد... @helyat_almotaghin