✅دعای اجابت دعا
🍃کسی که دوست دارد #دعایش #برنگردد و #اجابت شود،این دعا را #قبل از #هردعایی که می کند بخواند:
🍃ما شاءَ اللهُ تَوَجُّهاً اِلی اللهُ،ما شاءَ اللهِ تَعَبُّداً للهِ،ما شاءَ اللهُ تَلَطُّفاً للهِّ،ما شاءَ اللهَ تَذَلُّلاً للهِ،ما شاءَ اللهُ استِنصاراً بِاللهِ،ما شاءَ اللهُ إِستِکانَةً للهِ،ما شاءَ اللهُ تَضَرُّعاً اِلی اللهِ، ما شاءَ اللهُ اِستِغاثَةً بِاللهِ ما شاءَ اللهُ اِستِعانَةً بِاللهِ،ما شاءَ اللهُ لا حَولَ وَ لا قُوُّةَ إِلّا بِاللهِ العَلِیِّ العَظیم.
ان شاالله اجابت گردد.
📚کلیات مفاتیح الحاجات.ص62
🔰🔰🔰🔰
@hemmat_channel
نماز حاجت روز پنجشنبه به توصیه آیتالله بهجت

آیتالله بهجت اطرافیان و شاگردان خود را بسیار به خواندن نماز روز پنجشنبه توصیه میکرد و میگفت: «آیتالله سید مرتضی کشمیری هر وقت این نماز را میخواند، هدیهای برای او میرسید».
به گزارش خبرگزاری مهر، آیتالله بهجت اطرافیان و شاگردان خود را بسیار به خواندن نماز روز پنجشنبه توصیه میکرد و میگفت: «آیتالله سید مرتضی کشمیری هر وقت این نماز را میخواند، هدیهای برای او میرسید».
شیوه خواندن نماز از کتاب جمالالاسبوع سیدبنطاووس
چهار رکعت (دو نماز دورکعتی)
۱- در رکعت اول بعد از حمد ۱۱بار سورۀ توحید
۲- در رکعت دوم بعد از حمد ۲۱بار سورۀ توحید
۳- در رکعت سوم بعد از حمد ۳۱بار سورۀ توحید
۴- در رکعت چهارم بعد از حمد ۴۱بار سورۀ توحید
۵- بعد از سلام نماز دوم ۵۱بار سورۀ توحید
۶- و ۵۱بار «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد» را بخواند
۷- و سپس به سجده برود و ۱۰۰بار «یاالله یاالله» بگوید و هرچه میخواهد از خدا درخواست کند.
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله فرمود:
اگر از خدا بخواهد که کوهی را نابود کند کوه نابود میشود؛
نزول باران را بخواهد بهیقین باران نازل میشود؛
همانا هیچچیز مانع میان او و خداوند نیست؛
خداوند متعال بر کسی که این نماز را بخواند و حاجتش را از خدا نخواهد غضب میکند.
برگرفته از کتاب بهجت الدعا، صفحات ٣٨٠ـ٣٨١
نماز امروزو از دست ندید👌👌
ازهمه دوستانی که این نماز رو میخونند التماس دعاداریم👌👌
حاجت رواان شاالله👍
برای تعجیل در فرج اقا دعاکنید🙏
یازهرا(س)
@hemmat_channel
4_253083275789074595.mp3
زمان:
حجم:
5.2M
خدمت به مادر👌👌👌
حتما گوش کنید
خیلی قشنگه😢😢
@hemmat_channel
💫مسلمان شدن دختر مسیحی به سبب آشنایی با شهید ابراهیم هادی.
✍ راوی: خواهر شهید
💠مهمان برادر💠
خانم جوانی با من ارتباط گرفت و گفت: باید ماجرایی برای شما نقل کنم. ابراهیم نگاه من را به دنیا و آخرت تغییر دادو...
تغییری در روند زندگیش ایجاد شده و... اما تغییرات این خانم شگفت آور بود.
این خانم جوان گفت: من دینم مسیحی است از اقلیت های مذهبی ساکن تهران و وضعیت مالی ام خیلی خوب بود. به هیج اصول اخلاقی و حتی اصول دین خودم پایبند نبودم. هر کار زشتی نبود که در آن وارد نشده باشم! هرروز بیشتر از قبل در منجلاب فرو می رفتم.
دو سه سال قبل؛ در ایام عید نوروز با چند نفر از دوستان، تصمیم گرفتیم که برای تفریح به یک قسمت از کشور برویم. نمی دانستیم کجا برویم شمال. جنوب. شرق. غرب و...
دوستانم گفتند بریم خوزستان هم ساحل دریا دارد و هم هوا مناسب است. از تهران با ماشین شخصی خودمون راهی خوزستان شدیم بعد از یکی دو روزی به مقصد رسیدیم. شب که وارد شهر شدیم؛هیچ هتلی و یا مکانی را برای اقامت پیدا نکردیم. یکی از همراهان ما گفت: فقط یه راه داریم بریم محل اسکان راهیان نور.
همگی خندیدم. تیپ و قیافه ما فقط همان جا رو میخواست! کمی طول کشید تا مسئول ستاد راهیان نور ما رو پذیرفت.
یک اتاق به ما دادند وارد شدیم؛ دور تا دور آن پر از تصویر شهدا بود. هریک از دوستان ما به شوخی یکی از تصاویر شهدا را مسخره میکرد و حرف های زشتی میزد و...
تصویر پسر جوانی بر روی دیوار نظر من را جلب کرد من هم به شوخی به دوستانم گفتم: این هم برای من!
صبح که خواستیم بار دیگه به چهره این جوان شهید نگاه کردم. برخلاف بقیه نام اون شهید نوشته نشده بود. فقط زیر عکس این جمله بود: [ دوست دارم گمنام بمانم]
سفر خوبی بود. روز بعد در هتل و... چند روز بعد به تهران برگشتیم. مدتی گذشت و من برای تهیه یک کتاب به کتابخانه دانشگاه رفتم دنبال کتاب مورد نظر میگشتم؛ یکباره بین کلی کتاب یکیشون نظرم جلب کرد. چقدر چهره این جوان روی جلد برای من آشناست!؟
خودش بود. همان جوانی که در سفر خوزستان تصویرش را روی دیوار دیدم. یاد شوخی های آن شب افتادم ؛ این همان جوانی بود که میخواست گمنام بماند. این کتاب از مسئول کتابخانه گرفتم. نامش #سلام_بر_ابراهیم بود. و نام او ابراهیم هادی بود.
همینطوری شروع به خواندن کردم. به اواسط کتاب رسیدم ؛ دیگر با عشق میخواندم. اواخر کتاب که رسیدم. انگار راه جدید در مقابل من ایجاد شده بود.
من آن شب به شوخی میخواستم ابراهیم را برای خودم انتخاب کنم؛ اما ظاهرا او مرا انتخاب کرده بود! او باعث شد که به مطالعه پیرامون شهدا علاقمند شدم و شخصیت او بر من تاثیر گذاشت ومن مسلمان شدم.
🌺#شهید_ابراهیم_هادی🌺
@hemmat_channel
✨﷽✨
#هفت_طبقه_جهنم_وساکنان_آن🔥
🌎--> طبقۀ اول (دَرک)
👈🏻مخصوص منافقان است و
اینان بدترین گروه از جهنمیان میباشند.
🔸✨اِنّ المنافقین فی الدَّرکِ الأَسفَلِ مِنَ النّار
📖| سوره نساء آیه۱۴۵
🌎-->طبقۀ دوم (لَظا)
👈🏻 که جایگاه اشقیا میباشد.
🔸✨کلّا اِنّه لَظی
📖| سوره معارج آیه۱۵
🌎-->طبقۀ سوم (حُطَمَه)
👈🏻که تهمت زنندگان و عیب جویان و
مال اندوزان را در خود جای داده است.
🔸✨کلّا لَیُنبَذَنَّ فی الحُطَمَه
📖| سوره همزه آیه۴
🌎-->طبقۀ چهارم (سَقَر)
👈🏻 که جایگاه کافر و منکر و
تارکین نماز و کسانی که از مساکین
دستگیری نکردند است و عموم جهنمیان
از این درمیگذرند.
🔸✨ما سَلَکَکُم فی سَقَر
📖| سوره مُدَّثِّر۴۲
🌎-->طبقه پنجم (جَحیم)
👈🏻که در ان تجاوزکاران سکونت
داده میشوند.
🔸✨و وَقاهُم عذابَ الجَحیم
📖| سوره دخان آیه۵۶
🌎-->طبقۀ ششم (سَعیر)
👈🏻 وجایگاه سرپیچی کنندگان از
خداوند است.
🔸✨فَعتَرَفو بِذَنبِهِم فَسُحقاً لِأَصحابِ السَّعیر
📖| سوره ملک آیه۱۱
🌎-->طبقۀ هفتم (هاویة)
👈🏻و نصیب کسی میشود که میزان
اعمال خیر او کم باشد و باید ۷۰ سال در
جهنم توقف کند.
🔸✨و اَمّا مَن خَفَّت مَوازینُه. فَأُمُّه هاویة
📖| سوره قارعه آیه ۸و۹
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@hemmat_channel
✍ خُــدا روزی رو میرسونه!
راستی، میدونی روزی چیــه؟
امروز که داشتی از خیابون رد می شدی و دستِ یه پیرمرد و گرفتی و رد کردی و... یادت رفت!
☕️ چند دقیقه پیش که رفتی برای خودت چای بریزی، یه استکان هم برای همکارت ریختی.... و یادت رفت!
دیشب که بابات ازت همون کاری رو خواست که اصلاً به انجامش تمایل نداشتی، اما انجامش دادی و ....یادت رفت!
همه ی اینا؛ روزی هایِ قشنگیه، که خدا هر روز بدستان خودت، به خودت میرسونه، تا قیافه ی روحت رو قشنگ تر کنه... اما تو نمی بینی شون و یادت میــره....
📜 راستی؛ چهار تا تقلّب هم خدا برات نوشته، تا روزی هات رو بیشتر کنی؛
استغفار، تکبیر، طهارت، صدقه...
این چهار تا فرمول، ظرفِ روحت رو بزرگتر و پاک تر می کنند، و قدرتِ دریافتِ روزی رو زیادتر...
چه روزی های مادّی، و چه روزی های خوشگل و عاشقانه ای که یادت میره!
حواست به این چهار تا فرمول باشه 😊
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
°•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 6⃣3⃣ پیرم
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 7⃣3⃣
یک ساعت،دوساعت،سه
ساعت،ساعت ها را انتظار کشیده
بود و خوابش برده بود.😴😴
خوابش که برده بود،ابراهیم
برگشته بود و داشت در می زد.ژیلا
چشم باز کرد و به دنبال صدا از جا
برخاست می دانست چه کسی
پشت در است و دلش می خواست
بی آن که بپرسد.در را باز کند.اما
،نه به تردید افتادو پرسید😦😦
کیه؟؟😯😯
منم خانم جان،ابراهیم!😊😊
ژیلا در را باز کرد.شب از نیمه هم
گذشته بود و بوی سحر را می داد.
خنکای بوی خوش سحر بر
گونه های لیلا،خواب را از سرش
پرانده بود🙂🙂
و عطر بوی نفس ابراهیم تمام
دردها و خستگی هایش را گرفته
بود که آن گونه شاد و سالم و
سرحال دوید جلو و در را باز
کرد.😃😃
سلام!😄😄
کی پشت در بود.ژیلا لحظه ای
،فقط لحظه ای ترسید و پرسید:😕
کجایی پس؟؟☹️☹️
ابراهیم از توی تاریکی جواب داد:
اینجایم.🙂🙂
ژیلا به سمت صدا نگاه کرد.ابراهیم
کنار دیوار در تاریکی،توی سایه
ایستاده بود.😒😒
چرا آنجا؟؟چرا آنجا ایستاده ای
ابراهیم؟؟🙂🙂
سلام!😞😞
ابراهیم به ژیلا سلام کرد و ژیلا
پرسید:☺️☺️
نمی خوای بیای تو؟؟😀😀
راستش خجالت می کشم.😒😒
خجالت می کشی؟؟از چی خجالت
می کشی ابراهیم؟؟🤔🤔
ابراهیم توی روشنایی
آمد.سرتاپایش غرق گل بود.
لباس ها و سرو مویش.😬😬
ژیلا خنده اش گرفت:😂😂
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 7⃣3⃣ یک سا
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 8⃣3⃣
اگر خجالت می کشی چرا این
جوری اومدی؟؟☺️☺️
خب نمی خواستم تنهات بگذارم😒
بیا تو😊
نه بگذار اول برم خودم رو
بشورم.😊
حمام در گوشه حیاط در پایین بود
و با آبگرمکنی نفتی گرم می شد اما
در آن وقت شب نه نفت داشتند
نه...😔😔
ژیلا گفت:حمام سرده.!😔
همت گفت:عیبی نداره می رم زیر
آب سرد،دوش می گیرم.😊
با این سینوزیت؟؟بدتر می شی.😫
چاره ای نیست.مجبورم.ابراهیم
این را گفت و رفت پایین. دیر آمد
.ژیلا دلواپس شد:نکند زیر
دوش،آب سرد،نفسش گرفته
باشد😔😞
ژیلا رفت پایین و در زد. ابراهیم
جواب نداد.ژیلا خودش در را هل
داد و باز کرد.😔😔
دید آب گل آلود از زیر پاهای
ابراهیم راه افتاده و دارد می رود
توی چاه حمام.😔😒
ابراهیم گفت:((می خواهی بیایی
این آب گل آلود را ببینی،مرا
شرمنده کنی؟؟))😒😞
ژیلا سرش را انداخت پایین و
بیرون آمد.بیرون که آمد،تمام
بدنش لرزید.😢😢
دلش لرزید و گفت:معلوم نیست چه
بلایی سرش آمده! و گریه اش
گرفت😭😭😭
از پله ها بالا رفت .داخل اتاقک
خودش یا همان مرغدانی شد و
فوری حوله به
دست،برگشت.😔😢
صدای آب و صدای به هم خوردن
دندان های ابراهیم را از شدت
سرما می شنید.😔
ابراهیم شیر را بست ،ژیلا حوله و
لباس او را داد و گفت:بیرون نیا تا
برگردم.😔😔😒😒😞
ژیلا با شتاب و احتیاط از پله ها
بالا آمد پتو را برداشت و پایین
رفت😢😔😞
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel