تا حالا فکر کردی با یه شهید رفیق بشی؟؟🤔
از اون رفیق فابریکا ...
از اونا که همیشه باهمن؟؟😇
امتحان کردی؟؟
هرچی ازش بخوای بهت میده!!😍
آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه
میخوای باهاش رفیق بشی؟؟!!😉
اول👈 انتخاب شهید.
به آلبوم شهدا نگاه کن
به عکسشون، به لبخندشون
ببین کدوم رو بیشتر دوس داری
با کدوم یکی بیشتر راحتی؟!
دوم👈 با دوست شهیدت عهد ببند و یه جایی بنویس:
با دوست شهیدم عهد مےبندم پای رفاقت او تا لحظه ی مرگم خواهم بود و از تذکرات دوستانه ی او به هیچ وجه رو برنگردانم.
سوم 👈شناخت شهید
تا مےتونی از دوست شهیدت اطلاعات جمع آوری کن.
عکس، فیلم، صوت، کتاب و وصیت نامه....
چهارم👈 هدیه ثواب اعمال خود به شهید
از همین الان هرکار ثوابی که انجام میدی،
فقط یه جمله بگو: "خدایا! ثواب این عملم برسه به دوست شهیدم."
این طوری، طبق روایات نه تنها از ثواب چیزی کم نمیشه، بلکه با برکت تر هم میشه!
شهید، اونقدر مقام بالایی داره که نیازی به ثواب کار ما نداشته باشه!
تو با این کار خلوص نیت و علاقت رو به شهید نشون میدی!
پنجم👈 درگیر کردن خود با شهید.
سریع همین الان بک گراند گوشیتو عوض کن و عکس دوستتو بذار!!
در طول روز باهاش درد و دل کن.باهاش حرف بزن. آرزوهاتو بهش بگو...
ششم 👈عدم گناه در حضور رفیق⛔️
روح شهید تا گام پنجم بسیار از شما راضیه
ولی آیا در حضور دوست معنویت مےتونی گناه کنی؟
نگاهمون، حجابمون، رابطمون با نامحرم، چت با نامحرم، غیبت، دروغ، نمازامون و .....
هفتم 👈 اولین پاسخ شهید✅
کمی صبر و استقامت در گام ششم، آنچنان شیرینی برای شما خواهد داشت که در گام بعدی گناه کردن براتون سخت میشه !!
خواب دوست شهیدتو مےبینی، دعایی که کرده بودی برآورده میشه، دعوت به قبور شهدا و راهیان نور و ...
هشتم👈حفظ و تقویت رابطه تا شهادت(مرگ).
🌷هر کسی با هر شهیدی خو گرفت
روز محشر #آبرو از او گرفت🌷
گام های سختی رو انجام دادید. درسته؟!
اما مطمئنا با شیرینی قلبی همراه بوده....
@hemmat_channel
🌹🍂🌷🍃
#توجه
#راستی!!!!
اسم دوست شهیدت چی بود؟؟!!
#اسم و #عکس دوست شهیدت رو برام ارسال کن تا بقیه هم باهاش آشنا بشن ...
نحوه آشنایی یا خاطره جالبی هم اگه از دوست #شهیدت داری برامون بفرست ...
شاید یک نفر با خوندنش #مجذوب دوست شهیدت شد
#منتظرم
@hemmat_channel
طریقه ی آشنایی یکی ازکاربران کانال
حاجی بادوست شهیدشون شهیدهمت
🌺🌻🌹🌺🌻🌹🌺🌻🌹🌺🌻🌹
سلام دوستان
دوست شهید من محمد ابراهیم همت هست
چهار سال پیش با گروهی از دوستان خوبم،صبح جمعها به زیارت قبور شهدا تو بهشت زهرا میرفتیم،ومن عاشق قبور شهدای گمنام بودم،انقدر که حس وحال عجیبی اونجا بهم دست میداد وهمشون رو حس میکردم که حاضرند،ازشون در خواست کردم به دلم نگاه کنند،وتو همون قطعه یادبود شهید همت وچند سردار دیگه بود،یه روز جمعه عجیب حس کردم که ،شهید همت به من لبخند میزنه،به دخترم گفتم و اون گفت خیالاتی شدی مامان،ولی از پشت سرم هم که نگاه میکردم،بازم نگاهش دنبال من بود،ودلم میلرزید،
وقتی برگشتم،ناخودآگاه عکس شهید همت به دستم رسید،روی یه دفترچه یادداشت کوچک وقشنگ،
حس کردم زمانش رسیده ودلم میگفت دوست شهیدم رو پیدا کردم،ودرست بود،عکسشو روی دیوار اتاق زدم جایی که فقط من میدیدم وخودش،تو زندگیم جاری شد،هر جا دلم میگرفت یا مسئله ای بود اول به امام زمان مهربون میگفتم،بعد به محمد ابراهیم،انقدر باهام خو گرفت که راحت تو خونه صداش میزنم،گاهی بهش با صدای بلند سلام میدم ومیگم محمد حواست بمن باشها...
جاری شدن شهدا تو زندگی یه برکت ونعمت هست،همیشه به دوستانم میگم که دوست شهید داشته باشید،اونا پاک هستند ودر جوار امام حسین عزیز،شاید دلهای ما خالص نباشه،ولی وقتی یه شهید وساطت کنه پیش ائمه مخصوصا امام حسین حتما پاسخ داده میشه،
سفر کربلا واربعین امسال رو نذر شهدا کردم،تو مسیر یاد شهید همت وشهید ابراهیم هادی وشهدای گمنام کردم،وازشون خواستم تو زندگی من وخانواده ام جاری باشن،
خدا راشکر میکنم که منو به اون دوستان،چهار سال پیش وصل کرد،وخدا راشکر که محبت شهدا تو دلهای ماست...
واقعا مدیون خون پاک اونها هستیم،اللهی که شفاعت مارو در دنیا وآخرت بکنند
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 8⃣3⃣ اگر خ
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 9⃣3⃣
حالا بیا بیرون.☺️☺️
ابراهیم که بیرون آمد .ژیلا پتو را
انداخت روی دوش او .سرت را با
حوله بپوشان😊😊
ابراهیم دنباله ی حوله را روی
سرش کشید.پتو را هم دور خودش
پیچید و همراه ژیلا از پله ها بالا
رفت.☺️☺️
حالا هر دوی آنهاسبک تر شده بودند
و راحت تر و چابک تر و گرم تر از
پله ها بالا می رفتند.😊😊
و مرغدانی دیگر مرغدانی نبود
انگار.اتاق آنها بود و پر از بوی
خوش حضور گرم زندگی
مشترکشان که با نفس های خویش
تاریکی را پس می زد☺️☺️
ابراهیم دوباره رفته بود.دوباره
رفت،دوباره آمد و گفت:توباید
برگردی اصفهان ژیلا😔😔
چرا؟؟چرا باید برگردم؟؟😭😔
الان دزفول امن نیست.😔😔
هست یانیست،نمی توانم ،
نمی توانم تنهایت بگذارم.😔😭😒
ابراهیم به ژیلا نگاه کرد .لحظه ای
تامل کرد.سکوت کرد و گفت:من
هم دلم نمی خواهد توبروی😒😢
پس چرا می گی برو.😭😭
برای اینکه این عملیات با عملیات
دیگر فرق دارد.عملیات بسیار بزرگ
و پیچیده ای است.😏😏😞
چه فرقی می کند،عملیات،عملیات
است دیگر،کوچک و بزرگتر
خطرناک است.😭😔😞😏
ابراهیم گفت:این طور نیست.این
بار ما می خواهیم از چند
محور،همزمان عملیات کنیم.😔😭
((این عملیات دو حالت دارد :یا ما
می توانیم محور های از پیش
تعیین شده را بگیریم یا
نمی توانیم.😔😭😞😒
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
زندگینامه شهید حاج محمد ابراهیم همت 🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀🍂🍀 این قسمت دشت های سوخته فصل دوم قسمت 9⃣3⃣ حالا
زندگینامه شهید حاج محمد
ابراهیم همت
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
این قسمت دشت های سوخته
فصل دوم
قسمت 0⃣4⃣
اگر بتوانیم که شهر شهر مشکلی
نخواهد داشت ولی اگر نتوانیم به
محور های مشخص شده برسیم،و
این تپه بیفتد به دست
عراقی ها،آن ها خیلی راحت
دزفول را با خاک یکسان خواهند
کرد. 😔😔😞
ژیلا گرچه ترسیده بود اما شانه
هایش را بالا انداخت و گفت:😔😞
((خب در این صورت ،من هم یکی
مثل بقیه ی مردم شهر.اگر آن ها
می مانند،من هم می مانم.😞😞
هر کاری آن ها بکنند ،من هم
می کنم))😔😒😏
ابراهیم گفت:((نه دیگر،فقط این
نیست.مردم بومی این جا اگر
مشکلی برایشان پیش بیاید،بلند
می شوند .با خانواده هایشان
می روند مناطق اطراف.😔😞
می روند توی سردابه ها و
پناهگاه ها.اما توچی؟؟تو توی این
مرغدونی چه کار می توانی
بکنی؟؟😔😭😞
بعدش هم وقتی من پیش تو نیستم
،تو با کی میخواهی بروی؟؟و
کجا می تونی بری؟؟))😔😔😭
و بعد کمی سکوت کرد:بعدش هم
این که تو به خاطر اسلام هم که
شده،باید بلند شی بروی اصفهان😞
ژیلا با تعجب به ابراهیم نگاه کرد و
گفت:😳😳
نمی فهمم رفتن من به اصفهان ،چه
ربطی به اسلام داره؟؟))🤔🤔
ربطش این است که وقتی تو اینجا
بمانی،زیر این بمباران و
تیروترکش،من توی خط هم که
باشم ،همه اش نگران توام و چون
حواسم به تو هست،درست
نمی توانم تصمیم بگیرم و
نمی دانم چه کار باید
بکنم.))😞😞😔😒
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
ادامه ی این داستان فردا در کانال
تخصصی شهید همت
@Hemmat_channel
#ماجرای_خواب_حضرت_زهرا 🌹
🔹سوریه که بود پیام داد گفت #خواب عجیبی دیدم بعد از اینکه کلی اصرار کردم خوابش رو تعریف کرد. گفت خواب دیدم وضع خراب بود و هوا سرد داشتم با #پوتین نماز میخوندم.
🔹یکی اومد شروع کرد به حرف زدن و گفت #نمازت قبول نیست و منم به شکافتادم.بعد از چند دقیقه تو خواب دیدم که یه #خانم_چادری اومد به خوابم و گفت: #پسرم ازت قبوله خداخیرتون بده ان شاءالله
⭕️تا به خودم اومدم فهمیدم #حضرت_زهرا رو دیدم و از خواب پریدم
#حضرت_زهرا_مدد ❤️
#شهید_حسین_معزغلامی
💟 @hemmat_channel
توی اسارت،
عراقی ها برا تضعیف روحیه ی ما #فیلمای_زننده پخش می کردند
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ😡
ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ...😰😰
ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ،
ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ
ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدابود،😔
ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ #ﺍﻟﻠﻪ_ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ😔
ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ😰😭
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ #ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ،
ﺧﯿﻠﯽ دنبال بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ.😔
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ 🐀
ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ.😰😭😓😪
ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ😭😭
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.🤐
اینطوری شهید دادیم 😭
حالا بعضیامون راحت پای کانالهای.... نشستیم و..... رو تماشا میکنیم 😭
ونمی دانیم یه روز همان شهید رو می آرن تا توضیح بده به چه قیمتی چشم خود رو از گناه حفظ کرده 😔
وغصه ی دوستان هم اسارتی خود رو داشته وشهادت رو بجون خریده تا خود ودوستانش مبتلا به دیدن صحنه های زننده نشن~~~😭😭
@hemmat_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃در جهنم مکانی هست که #مار غول پیکری وجود دارد
🔞این مار گرسنه به قدری بزرگ است که 3 شبانه روز طول میکشد فردی ابتدا تا انتهای آن را طی کند
او منتظر گناهکاران است😭😭😭😢😢😱😱
خدابهمون رحم کنه😭😭
@hemmat_channel
طریقه آشنایی یکی از کاربران کانال
حاجی با دوست شهیدشون شهید همت
🌺🌻🌹🌻🌺🌹🌻🌺🌹🌻🌺🌹
سلام دوست شهید من شهید محمد ابراهیم همت هست ☺️☺️
من پارسال رفته بودم شلمچه البته سال قبلش رفته بودم ارومیه
ولی شلمچه یه چیز دیگست😊😊
اونجا وقتی شب نمایش رو همراه دوستان نگاه کردیم احساس کردم شهدا پشت نمایش دارن مارو میبینن ومن هم مینطوری اشک از چشمانم جاری میشد 😭😭😭
وقتی از شلمچه برگشتم از این رو به اونرو شده بودم برای نماز صبح انگاری کسی منو بیدار میکرد شروع کردم نمازام رو اول وقت خوندم البته قبلا هم نماز میخوندم و ادم مومنی هم بودم ولی انگار بعد اومدن یه تلنگری از طرف امام رضا وشهدا برام اتفاق افتاد من قبل رفتن رفیق شهید نداشتم ولی بعد دوماه اومدن از شلمچه رفیقم ازم پرسید که دوست شهید تو کیه من ناخوداگاه دوتا اسم به زبونم اومد یکی شهید مرحمت بالا زاده ویکیش هم شهید ابراهیم همت😊😊
بعد از اون هر کاری میکردم کوچکترین غیبتی هم که میکردم به چشمم یه کار خیلی بد میومد وحتی خودم روخیلی سرزنش میکردم ومیگفتم این کار گناه بزرگیه وقتی جایی غیبت میشد اگه نمیتونستم اونا رو از غیبت کردن منع کنم فورا خودم اون محل روترک میکردم
ومن مطمئنم اینها اول کار خدابود وبعد عنایت امام زمانم وشهید همت عزیز
وبعد شروع کردم عکسهای شهید همت رو تو اینترنت جمع کردم با زندگیش آشنا شدم با سخنان بزرگ منشانه ای که فرموده بودند اشنا شدم وهمش رو یادداشت وذخیره کردم وهر روز که میگذشت عاشق تر میشدم چشماش اونقدر بهم انرژی میدادکه نگوووو
والان اونقدر خوشحالم که یه دوست شهیدی بنام حاج ابراهیم همت دارم
وخدا روشاکرم
به همه ی عزیران توصیه میکنم که برای خودشون یه رفیق شهید انتخاب کنند بهتون اطمینان میدم که تاثیرش رو تو زندگیتون البته تمام مراحل زندگیتون ببینید ومن خیلی از وقتا حس میکنم که خود شهید بهم خیلی کمک میکنه راهنماییم میکنه وباهاش حرف میزنم درد ودلم روبهش میگم البته صحبت کردن با امام زمانم رو هم باید سرلوحه ی زندگیمون قرار بدیم
@hemmat_channel
شهید ...😭😭😭
شهید ، گنگ ترین کلمه در تاریخ انسانیت است !😔
گنگ ترین کلمه در دایره لغات من ...
کلمه ای که هیچگاه مفهومش رانفهیمدم ...😭😭😭
نفهمیدم دل کندن ، قید دنیاو لذت هایش را زدن یعنی چه ؟؟😭
نفهیمدم سیزده ساله بودن و زیر تانک رفتن یعنی چه ؟😔
نفهیمدم قمقه ی خالی ، زبان تشنه و جنگیدن یعنی چه ؟😭😭
نفهمیدم ریش های خضاب شده به خون یعنی چه ؟😭😭
نفهمیدم آب سرده شَطّ ، لباس نازک غواصی ، شب تاری، تیر در قلب
و غرق شدن یعنی چه ؟😭😭
نفهمیدم خمپاره سر را بردن یعنی چه ؟😢😔
نفهمیدم بدن دوخته شده به سیم خاردار یعنی چه ؟😭
نفهمیدم مفقودالاثر یعنی چه ؟😔😭
نفهمیدم استخوان های جوان رعنا در آغوش مادر یعنی چه ؟😭
اصلا میدانی شهید ...😭😭
ماهنوز خیلی چیزها را نفهمیدیم ؛😭😭
@hemmat_channel
🌷ماجرای شیرین و جالب بدنیا امدن فرزند سردار شهید #محمدابراهیم_همت🌷
زمستان سال ۶۲بود ما تو اسلام اباد غرب زندگی میکردم ابراهیم از تهران اباد بود از قیافش معلوم بود که چندوقت است نخوابیده است😨 با اینکه خسته بود اجازه نداد من کار کنم🙃 خودش شام را اورد خوردیم جمع کرد مهدی را خواباند😴 رختخواب هارا انداخت من مصطفی پسر دومم را باردار بودم🙈 شروع کرد به حرف زدن با بچه توراهیمون😳😟
میگفت(بابایی اگر پسر خوب و حرف گوش کن باشی باید همین امشب سرزده تشریف بیاری،😳میدونی چرا؟چون بابا خیلی کار داره اگه امشب نیای من توی منطقه نگران تو و مامانت هستم☹️ بیا و مردونگی کن همین امشب تشریف فرمایی کن😑)جالب این بود که میگفت"اگه پسر خوبی باشی"نمیدانم از کجا میدانست بچه پسر است😟😳
هنوز حرفش تموم نشده بود که زد زیر حرفش و گفت(نه بابایی،امشب نیا🙁 بابا ابراهیم خستس چند شبه که نخوابیده بمونه برای فرداشب😤)این را که گفت خندیدم 😂گفتم تکلیف این بچه رو روشن کن بیاد یانیاد؟😉
کمی فکر کرد گفت قبول همین امشب،چه شبی بهتر از امشب که تولد امام حسن عسگری هم هست🤗 بعد انگار که با یکی از نیروهایش حرف میزند گفت پس همین امشب مفهومه؟👨✈️😡
مدتی گذشت احساس دردکردم و حالم بدشد😰ابراهیم حال مرا که دید ترسید گفت بابا تو دیگه کی هسی شوخی هم سرت😐 نمیشه پدر صلواتی؟🙃
دردم بیشتر شد ابراهیم دستوپایش را گم کرده بود😵 و از طرفی هم اشک تو چشماش حلقه زده بود😥 پرسید وقتشه؟گفتم اره🙈
منو رسوند بیمارستان و فرزندم بدنیا اومد و بچه هم پسر بود😟😍😍
اون شب ابراهیم مثل پروانه دورم میچرخید اون شبو هیچوقت فراموش نمیکنم و هروقت یادش میوفتم خندم میگیره💔🌺😍
📎راوی:ژیلابدیهیان(همسرشهید)
📚منبع:کتاب برای خدامخلص بود
#شهیدمحمدابراهیم_همت
#یادش_باصلوات
🍃💟 @hemmat_channel
#الله_اڪبر
😍 #طنز_جبهه ها😂
منو به زور جبهه آوردن😂
🔶آوازه اش در مخ کار گرفتن صفر کیلومترها به گوش ما رسیده بود👌😐.
بنده خدایی تازه به #جبهه آمده بود و فکر میکرد هر کدام از ما برای خودمان یک پا #عارف و #زاهد و دست از جان کشیده ایم.😄😑
راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل از خانواده کنده بودیم🤗 اما هیچکدام از ما اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم.🙂
میدانستیم که این امر برای او که #خبرنگار یکی از روزنامههای کشور است باورنکردنی است.😃
🔶شنیده بودیم که خیلیها حاضر به مصاحبه نشدهاند و دارد به سراغ ما میآید😉
نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «#بله» را گفتیم.😂
طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مینشینیم😂 و به سوالات او پاسخ میدهیم.😁
از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او «#یعقوب_بحثی» بود که استاد وراجی و بحث کردن بود.😄
🔶پرسید: «برادر #هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟»😕
گفت: «والله شما که #غریبه نیستید، از بی خرجی مونده بودیم😒. این زمستونی هم که کار پیدا نمیشه😔. گفتیم کی به کیه، میرویم جبهه و میگیم به خاطر #خدا و #پیغمبر آمدیم بجنگیم.😔 شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!»😁😂
🔶نفر دوم «#احمدکاتیوشا» بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت😒: «عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه.😄 چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه #یتیم هم هستم،😔 دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه میترسم😂😂! تو محله مان هر وقت بچههای محل با هم یکی به دو میکردند😐 ، من فشارم پایین میآمد و غش میکردم. حالا از شما #عاجزانه میخواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید😒. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!»😁😂
🔶خبرنگار که تند تند مینوشت متوجه خندههای بی صدای بچهها نشد.😄
🔶«#مش علی» که سن و سالی داشت، گفت: «روم نمیشود بگم، اما حقیقتش اینه که مرا #زنم از خونه بیرون کرد.😃 گفت، گردن کلفت که نگه نمیدارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را میبندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت میزنم😒 و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمیگذارم😞. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»😂
🔶خبرنگار کم کم داشت بو میبرد😂. چون مثل اول دیگر تند تند نمینوشت. نوبت من شد.☺️
گفتم: «از شما چه پنهون من میخواستم #زن بگیرم اما هیچ کس حاضر نشد😔 #دخترش را بدبخت کند و به من بدهد😂. آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و #داماد خدا بشوم. خدا کریمه! نمیگذارد من آرزو به دل و ناکام بمانم!»😁😂
🔶خبرنگار دست از نوشتن برداشت.😕
بغل دستی ام گفت: «راستش من #کمبودشخصیت داشتم😒. هیچ کس به حرفم نمیخندید😞. تو خونه هم #آدم حسابم نمیکردند چه رسد به محله😒. آمدم اینجا #شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی کنند.»😂😂😂
🔶دیگر کسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجک تو چادرمان ترکید.😂🙈 ترکش این نارنجک #خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت😂😂😂
🆔 @hemmat_channel
❤️ حضرت زهرا سلام الله علیها و گریه سرباز عراقی:😭😭
قسمت اول
در اسارت،اذان گفتن باصدای بلند ممنوع بود.😔
ما در آنجا اذان میگفتیم، اما به گونهای که دشمن نفهمد.😊
روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت.😉 ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت:
"چیه؟ اذان میگویی. بیاجلو"! 😡
یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: چیه؟ من اذان گفتم نه او.😄
آن بعثی گفت :او اذان گفت. برادرمان اصرارکرد که"نه،اشتباه میکنی من اذان گفتم".😏
مأمور بعثی گفت:خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو"...😡😡
برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. 😢
مأمور بعثی فرار کرد.وقتی مأمور عراقی رفت،او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی.الان دیگر پای من گیر است.😞
به هر حال،ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل(موصل شماره ۱و۲) زیرزمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش میبارید.آن مأمور بعثی، گاهی وقتها آب میپاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرم تر شود. 😭😔
روزی یک دانه سمون (نان عراق) میدادند که بیشتر آن خمیر بود. ایشان میگفت: میدیدم اگرنان را بخورم از تشنگی خفه میشوم نان رافقط مزه مزه میکردم که شیرهاش را بمکم. 😭
ادامه دارد...
🌹🌺🌹🌻🌺🌹🌻🌺🌹🌻🌺🌹🌻🌺
ان شاالله ادامه این خاطره به زودی در کانال شهید همت🌹
@hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❤️ حضرت زهرا سلام الله علیها و گریه سرباز عراقی:😭😭 قسمت اول در اسارت،اذان گفتن باصدای بلند ممنوع ب
❤️حضرت زهرا سلام الله علیها و گریه سرباز عراقی:😭😭
قسمت دوم
آن مأمور هم هر از چند ساعتی میآمد و برای اینکه بیشتر اذیت کند، آب میآورد، ولی میریخت روی زمین و بارهااین کاررا تکرار میکرد... 😭😒
روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک میشوم. گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخارمیکنم که مثل فرزندتان آقاحسین بن علی (ع) اینجا تشنهکام به شهادت برسم.😭😔سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یازهرا!😢؟افتخارمیکنم.این شهادت همراه با تشنه کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.😔
دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم...😭
تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمیخورد و دهانم خشک شده است.😭
در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره،همان نگهبانی که این مکافات را سرم آورده بود و همیشه آب میآورد و میریخت روی زمین.ِ.. 😭😭😭
اواز پشت پنجره مرا صدا میزد که بیا آب آوردهام.😢
اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق میکند ودارد گریه میکندو میگوید: بیا که آب آوردهام.😭 او مرا قسم میداد به حق فاطمه زهرا(س) که آب را از دستش بگیرم.😭
عراقیها هیچوقت به حضرت زهرا(س) قسم نمیخوردند.تا نام مبارکت حضرت فاطمه (س) رابرد، طاقت نیاوردم.😭😭
سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و میگوید: بیا آب را ببر! 😭😢
این دفعه با دفعات قبل فرق میکند. همین طور که روی زمین بودم، سرم راکج کردم واو لیوان آب را ریخت توی دهانم. 😭😢
لیوان دوم و سوم را هم آورد.یک مقدار حال آمدم. بلند شدم.او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا واز من در گذر و مرا حلال کن!😭😭
گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمیکنم. گفت: دیشب، نیمهشب، مادرم آمدو مرا از خواب بیدار کردبا عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرادر مقابل حضرت زهرا (س)شرمنده کردی.😭😭
الان حضرت زهرا(س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: "به پسرت بگو برو ودل اسیری که به دردآوردهای را به دست بیاور وگرنه همه شمارا نفرین خواهم کرد...😭😭😭
پایان😭😭😭
#کتاب -شهدا-و-اهل-بیت ناصر-کاوه
"خاطره ازمرحوم ابوترابی - کتاب حماسههای ناگفته ص۹۰ _
@hemmat_channel
اسرار حقیقی حیاتم زهراست 😭
معنای عبادتم، صلاتم زهراست😢
دیگرچه غم ازکشاکش این دنیا 😭
وقتی که فرشته نجاتم زهراست😭😭
📝 نماز اول وقت
🔴 اگر من سرفهام بگیرد،
هیچ چیز جایگزین آب نمیشود.
🔶 اگر بگویند که به تو پول و شیرینی میدهیم ولی آب را نخور، قبول نمیکنم!
میدانم که تنها آب است که من را نجات میدهد.
🔶 ما هنوز باور نکردهایم که نماز اول وقت ما را نجات میدهد و هر بار میخواهیم آن را با شیرینیهای دنیوی جایگزین کنیم.
☎️ خدای بزرگ روزی پنج بار به هنگام اذان به ما زنگ میزند و خیلی از ما جواب نمیدهیم و یا بی محلی میکنیم.
#استاد_ماندگاری
@hemmat_channel
1_46964428.mp3
2.9M
بازم دلم گرفته..😔
💫 مجتبی رمضانی
#شهدا_شرمنده_ایم
✨😭😭😭😭✨
@hemmat_channel
📕حکایت پندآموز
دختری مادرش ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ...
مادر ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، نمیتوانست ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ
ﻭ ﺑﺮ رﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ،
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ زن ﭘﯿﺮ را ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ،
ﻭ دختر ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و درعوض غذا را به دهان مادر میگذاشت،
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ مادر ﻏﺬﺍیش ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ،
دختر ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ مادر ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ،
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، سر و وضعش را مرتب کرد ﻭ عینکش ﺭﺍ تميز و ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ،
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩِ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
ﻭ آنان را ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!!
دختر ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ
ﻭ ﺑﺎ مادر ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ.
✅ﺩﺭ این هنگام خانم پیری ﺍﺯ ﺟﻤﻊ
ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ بلند شد و ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ:
دخترخانم ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ نمیکنی ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟!
✅دختر ﭘﺎﺳﺦ داﺩ؛
خیر خانم...فكر نميكنم ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﻗﯽ گذﺍﺷﺘﻪ باشم.
✅ﺁﻥ زن ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻠﻪ، دخترم. ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ!
💥💥ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ دخترﺍﻥ...👌
💥💥ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪٔ مادرﺍﻥ...👌
و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ..!!
✅کاش سوره ای به نام "#مادر" بود
که این گونه آغاز میشد:
🌱قسم بر بوی دستانت،
که بوی خانه و آشپزخانه میدهد
و قسم بر چشمانِ همیشه نگرانت...
قسم بر بغض فرو خورده ات
که شانه ی کوه را لرزاند
و قسم بر غربتت،
که بهشتِ زیر پایت، گوارای وجودت...
(زنده باد همه ی مادران در قید حیات و شاد باد روح تمامی مادران عزیز سفر کرده...)
خاک زیر پاتم مادر
@hemmat_channel
⚡️