eitaa logo
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
983 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
491 ویدیو
55 فایل
•[ بـِـسْمِ رَبِّ الشُّهَدا ]• •{ڪانال شہید محمد ابراهیم همت}• 🌹|وَقتے عِشْق عاقل مےشود،عَقْل عاشق مے شود،آنگاہ شہید مےشوید|🌹 🌷شهید مصطفی چمران🌷 @deltange_hemmat68 @shahidhemmat68 انِتقاد،پیشْنَهاد،پروفایلِ سفارشی
مشاهده در ایتا
دانلود
توی اسارت، عراقی ها برا تضعیف روحیه ی ما پخش می کردند ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ😡 ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ...😰😰 ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ، ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدابود،😔 ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ😔 ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ😰😭 ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﺪﻩ، ﺧﯿﻠﯽ دنبال بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ.😔 ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ 🐀 ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ.😰😭😓😪 ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ😭😭 ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.🤐 اینطوری شهید دادیم 😭 حالا بعضیامون راحت پای کانالهای.... نشستیم و..... رو تماشا میکنیم 😭 ونمی دانیم یه روز همان شهید رو می آرن تا توضیح بده به چه قیمتی چشم خود رو از گناه حفظ کرده 😔 وغصه ی دوستان هم اسارتی خود رو داشته وشهادت رو بجون خریده تا خود ودوستانش مبتلا به دیدن صحنه های زننده نشن~~~😭😭 @hemmat_channel
💎استخوان گوش #تصویر_را_ببینید 👆 قدرت خداوند بی انتهاست @hemmat_channel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃در جهنم مکانی هست که غول پیکری وجود دارد 🔞این مار گرسنه به قدری بزرگ است که 3 شبانه روز طول میکشد فردی ابتدا تا انتهای آن را طی کند او منتظر گناهکاران است😭😭😭😢😢😱😱 خدابهمون رحم کنه😭😭 @hemmat_channel
طریقه آشنایی یکی از کاربران کانال حاجی با دوست شهیدشون شهید همت 🌺🌻🌹🌻🌺🌹🌻🌺🌹🌻🌺🌹 سلام دوست شهید من شهید محمد ابراهیم همت هست ☺️☺️ من پارسال رفته بودم شلمچه البته سال قبلش رفته بودم ارومیه ولی شلمچه یه چیز دیگست😊😊 اونجا وقتی شب نمایش رو همراه دوستان نگاه کردیم احساس کردم شهدا پشت نمایش دارن مارو میبینن ومن هم مینطوری اشک از چشمانم جاری میشد 😭😭😭 وقتی از شلمچه برگشتم از این رو به اونرو شده بودم برای نماز صبح انگاری کسی منو بیدار میکرد شروع کردم نمازام رو اول وقت خوندم البته قبلا هم نماز میخوندم و ادم مومنی هم بودم ولی انگار بعد اومدن یه تلنگری از طرف امام رضا وشهدا برام اتفاق افتاد من قبل رفتن رفیق شهید نداشتم ولی بعد دوماه اومدن از شلمچه رفیقم ازم پرسید که دوست شهید تو کیه من ناخوداگاه دوتا اسم به زبونم اومد یکی شهید مرحمت بالا زاده ویکیش هم شهید ابراهیم همت😊😊 بعد از اون هر کاری میکردم کوچکترین غیبتی هم که میکردم به چشمم یه کار خیلی بد میومد وحتی خودم روخیلی سرزنش میکردم ومیگفتم این کار گناه بزرگیه وقتی جایی غیبت میشد اگه نمیتونستم اونا رو از غیبت کردن منع کنم فورا خودم اون محل روترک میکردم ومن مطمئنم اینها اول کار خدابود وبعد عنایت امام زمانم وشهید همت عزیز وبعد شروع کردم عکسهای شهید همت رو تو اینترنت جمع کردم با زندگیش آشنا شدم با سخنان بزرگ منشانه ای که فرموده بودند اشنا شدم وهمش رو یادداشت وذخیره کردم وهر روز که میگذشت عاشق تر میشدم چشماش اونقدر بهم انرژی میدادکه نگوووو والان اونقدر خوشحالم که یه دوست شهیدی بنام حاج ابراهیم همت دارم وخدا روشاکرم به همه ی عزیران توصیه میکنم که برای خودشون یه رفیق شهید انتخاب کنند بهتون اطمینان میدم که تاثیرش رو تو زندگیتون البته تمام مراحل زندگیتون ببینید ومن خیلی از وقتا حس میکنم که خود شهید بهم خیلی کمک میکنه راهنماییم میکنه وباهاش حرف میزنم درد ودلم روبهش میگم البته صحبت کردن با امام زمانم رو هم باید سرلوحه ی زندگیمون قرار بدیم @hemmat_channel
خرابـــــ شود دنیایـــــم... اگــــــــــر قرار اســـــٺ... دمے از یادتاڹ غافل باشـــــم.... #شهداگاهے‌نگاهی 😭😭😭 @hemmat_channel
‌ شهید ...😭😭😭 شهید ، گنگ ترین کلمه در تاریخ انسانیت است !😔 گنگ ترین کلمه در دایره لغات من ... کلمه ای که هیچگاه مفهومش رانفهیمدم ...😭😭😭 نفهمیدم دل کندن ، قید دنیاو لذت هایش را زدن یعنی چه ؟؟😭 نفهیمدم سیزده ساله بودن و زیر تانک رفتن یعنی چه ؟😔 نفهیمدم قمقه ی خالی ، زبان تشنه و جنگیدن یعنی چه ؟😭😭 نفهمیدم ریش های خضاب شده به خون یعنی چه ؟😭😭 نفهمیدم آب سرده شَطّ ، لباس نازک غواصی ، شب تاری، تیر در قلب و غرق شدن یعنی چه ؟😭😭 نفهمیدم خمپاره سر را بردن یعنی چه ؟😢😔 نفهمیدم بدن دوخته شده به سیم خاردار یعنی چه ؟😭 نفهمیدم مفقودالاثر یعنی چه ؟😔😭 نفهمیدم استخوان های جوان رعنا در آغوش مادر یعنی چه ؟😭 اصلا میدانی شهید ...😭😭 ماهنوز خیلی چیزها را نفهمیدیم ؛😭😭 @hemmat_channel
🌷ماجرای شیرین و جالب بدنیا امدن فرزند سردار شهید 🌷 زمستان سال ۶۲بود ما تو اسلام اباد غرب زندگی میکردم ابراهیم از تهران اباد بود از قیافش معلوم بود که چندوقت است نخوابیده است😨 با اینکه خسته بود اجازه نداد من کار کنم🙃 خودش شام را اورد خوردیم جمع کرد مهدی را خواباند😴 رختخواب هارا انداخت من مصطفی پسر دومم را باردار بودم🙈 شروع کرد به حرف زدن با بچه توراهیمون😳😟 میگفت(بابایی اگر پسر خوب و حرف گوش کن باشی باید همین امشب سرزده تشریف بیاری،😳میدونی چرا؟چون بابا خیلی کار داره اگه امشب نیای من توی منطقه نگران تو و مامانت هستم☹️ بیا و مردونگی کن همین امشب تشریف فرمایی کن😑)جالب این بود که میگفت"اگه پسر خوبی باشی"نمیدانم از کجا میدانست بچه پسر است😟😳 هنوز حرفش تموم نشده بود که زد زیر حرفش و گفت(نه بابایی،امشب نیا🙁 بابا ابراهیم خستس چند شبه که نخوابیده بمونه برای فرداشب😤)این را که گفت خندیدم 😂گفتم تکلیف این بچه رو روشن کن بیاد یانیاد؟😉 کمی فکر کرد گفت قبول همین امشب،چه شبی بهتر از امشب که تولد امام حسن عسگری هم هست🤗 بعد انگار که با یکی از نیروهایش حرف میزند گفت پس همین امشب مفهومه؟👨✈️😡 مدتی گذشت احساس دردکردم و حالم بدشد😰ابراهیم حال مرا که دید ترسید گفت بابا تو دیگه کی هسی شوخی هم سرت😐 نمیشه پدر صلواتی؟🙃 دردم بیشتر شد ابراهیم دستوپایش را گم کرده بود😵 و از طرفی هم اشک تو چشماش حلقه زده بود😥 پرسید وقتشه؟گفتم اره🙈 منو رسوند بیمارستان و فرزندم بدنیا اومد و بچه هم پسر بود😟😍😍 اون شب ابراهیم مثل پروانه دورم میچرخید اون شبو هیچوقت فراموش نمیکنم و هروقت یادش میوفتم خندم میگیره💔🌺😍 📎راوی:ژیلابدیهیان(همسرشهید) 📚منبع:کتاب برای خدامخلص بود 🍃💟 @hemmat_channel
😍 ها😂 منو به زور جبهه آوردن😂 🔶آوازه اش در مخ کار گرفتن صفر کیلومتر‌ها به گوش ما رسیده بود👌😐. بنده خدایی تازه به آمده بود و فکر می‌کرد هر کدام از ما برای خودمان یک پا و و دست از جان کشیده ایم.😄😑 راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل از خانواده کنده بودیم🤗 اما هیچکدام از ما اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم.🙂 می‌دانستیم که این امر برای او که یکی از روزنامه‌های کشور است باورنکردنی است.😃 🔶شنیده بودیم که خیلی‌ها حاضر به مصاحبه نشده‌اند و دارد به سراغ ما می‌آید😉 نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «» را گفتیم.😂 طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو می‌نشینیم😂 و به سوالات او پاسخ می‌دهیم.😁 از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او «» بود که استاد وراجی و بحث کردن بود.😄 🔶پرسید: «برادر شما از آمدن به جبهه چیست؟»😕 گفت: «والله شما که نیستید، از بی خرجی مونده بودیم😒. این زمستونی هم که کار پیدا نمیشه😔. گفتیم کی به کیه، می‌رویم جبهه و می‌گیم به خاطر و آمدیم بجنگیم.😔 شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!»😁😂 🔶نفر دوم «» بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت😒: «عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه.😄 چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه هم هستم،😔 دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه می‌ترسم😂😂! تو محله مان هر وقت بچه‌های محل با هم یکی به دو می‌کردند😐 ، من فشارم پایین می‌آمد و غش می‌کردم. حالا از شما می‌خواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید😒. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!»😁😂 🔶خبرنگار که تند تند می‌نوشت متوجه خنده‌های بی صدای بچه‌ها نشد.😄 🔶« علی» که سن و سالی داشت، گفت: «روم نمی‌شود بگم، اما حقیقتش اینه که مرا از خونه بیرون کرد.😃 گفت، گردن کلفت که نگه نمی‌دارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می‌بندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت می‌زنم😒 و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی‌گذارم😞. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»😂 🔶خبرنگار کم کم داشت بو می‌برد😂. چون مثل اول دیگر تند تند نمی‌نوشت. نوبت من شد.☺️ گفتم: «از شما چه پنهون من می‌خواستم بگیرم اما هیچ کس حاضر نشد😔 را بدبخت کند و به من بدهد😂. آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و خدا بشوم. خدا کریمه! نمی‌گذارد من آرزو به دل و ناکام بمانم!»😁😂 🔶خبرنگار دست از نوشتن برداشت.😕 بغل دستی ام گفت: «راستش من داشتم😒. هیچ کس به حرفم نمی‌خندید😞. تو خونه هم حسابم نمی‌کردند چه رسد به محله😒. آمدم اینجا بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی کنند.»😂😂😂 🔶دیگر کسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجک تو چادرمان ترکید.😂🙈 ترکش این نارنجک را هم بی نصیب نگذاشت😂😂😂 🆔 @hemmat_channel
✨ڪاش ڪہ مݩ هم ز شهیداݩ شۅم مثݪ شهید اسۅه ۍ ایماݩ شۅم🌹 در ره رهݕر ݕدهم جاݩ خۅد یڪ نفس ڪۅچڪ جاݩاݩ شۅم😍 ❤️محمد ابراهیم همت❤️ 💠 @hemmat_channel
❤️ حضرت زهرا سلام الله علیها و گریه سرباز عراقی:😭😭 قسمت اول در اسارت،اذان گفتن باصدای بلند ممنوع بود.😔 ما در آنجا اذان می‌گفتیم، اما به گونه‌ای که دشمن نفهمد.😊 روزی جوان هفده ساله ضعیف و نحیفی، موقع نماز صبح بلند شد و اذان گفت.😉 ناگهان مأمور بعثی آمد و گفت: "چیه؟ اذان می‌گویی. بیاجلو"! 😡 یکی از برادران اسدآبادی دید که اگر این مؤذن جوان ضعیف و نحیف، زیر شکنجه برود معلوم نیست سالم بیرون بیاید، پرید پشت پنجره و به نگهبان عراقی گفت: چیه؟ من اذان گفتم نه او.😄 آن بعثی گفت :او اذان گفت. برادرمان اصرارکرد که"نه،اشتباه می‌کنی من اذان گفتم".😏 مأمور بعثی گفت:خفه شو! بنشین فلان فلان شده! او اذان گفت، نه تو"...😡😡 برادر ایثارگرمان هم دستش را گذاشت روی گوشش و با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن. 😢 مأمور بعثی فرار کرد.وقتی مأمور عراقی رفت،او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: بدان که من اذان گفتم و شما اذان نگفتی.الان دیگر پای من گیر است.😞 به هر حال،ایشان را به زندان انداختند و شانزده روز به او آب ندادند. زندان در اردوگاه موصل(موصل شماره ۱و۲) زیرزمین بود. آنقدر گرم بود که گویا آتش می‌بارید.آن مأمور بعثی، گاهی وقت‌ها آب می‌پاشید داخل زندان که هوا دم کند و گرم تر شود. 😭😔 روزی یک دانه سمون (نان عراق) می‌دادند که بیشتر آن خمیر بود. ایشان می‌گفت: می‌دیدم اگرنان را بخورم از تشنگی خفه می‌شوم نان رافقط مزه مزه می‌کردم که شیره‌اش را بمکم. 😭 ادامه دارد... 🌹🌺🌹🌻🌺🌹🌻🌺🌹🌻🌺🌹🌻🌺 ان شاالله ادامه این خاطره به زودی در کانال شهید همت🌹 @hemmat_channel
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
❤️ حضرت زهرا سلام الله علیها و گریه سرباز عراقی:😭😭 قسمت اول در اسارت،اذان گفتن باصدای بلند ممنوع ب
❤️حضرت زهرا سلام الله علیها و گریه سرباز عراقی:😭😭 قسمت دوم آن مأمور هم هر از چند ساعتی می‌آمد و برای این‌که بیشتر اذیت کند، آب می‌آورد، ولی می‌ریخت روی زمین و بارهااین کاررا تکرار می‌کرد...  😭😒 روز شانزدهم بود که دیدم از تشنگی دارم هلاک می‌شوم. گفتم: یا فاطمه زهرا! امروز افتخارمی‌کنم که مثل فرزندتان آقاحسین بن علی (ع) اینجا تشنه‌کام به شهادت برسم.😭😔سرم را گذاشتم زمین و گفتم: یازهرا!😢؟افتخارمی‌کنم.این شهادت همراه با تشنه‌ کامی را شما از من بپذیر و به لطف و کرمت، ‌این را به عنوان برگ سبزی از من قبول کن.😔 دیگر با خودم عهد کردم که اگر هم آب آوردند سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرین تسلیم کنم...😭 تا شروع کردم شهادتین را بر زبان جاری کنم، دیدم که زبانم در دهانم تکان نمی‌خورد و دهانم خشک شده است.😭 در همان حال، نگهبان بعثی آمد پشت پنجره،همان نگهبانی که این مکافات را سرم آورده بود و همیشه آب می‌آورد و می‌ریخت روی زمین.ِ.. 😭😭😭 اواز پشت پنجره مرا صدا می‌زد که بیا آب آورده‌ام.😢 اعتنایی نکردم. دیدم لحن صدایش فرق می‌کند ودارد گریه می‌کندو می‌گوید: بیا که آب آورده‌ام.😭 او مرا قسم می‌داد به حق فاطمه زهرا(س) که آب را از دستش بگیرم.😭 عراقی‌ها هیچ‌وقت به حضرت زهرا(س) قسم نمی‌خوردند.تا نام مبارکت حضرت فاطمه (س) رابرد، طاقت نیاوردم.😭😭 سرم را برگرداندم و دیدم که اشکش جاری است و می‌گوید: بیا آب را ببر! 😭😢 این دفعه با دفعات قبل فرق می‌کند. همین‌ طور که روی زمین بودم، سرم راکج کردم واو لیوان آب را ریخت توی دهانم. 😭😢 لیوان دوم و سوم را هم آورد.یک مقدار حال آمدم. بلند شدم.او گفت: به حق فاطمه زهرا بیا واز من در گذر و مرا حلال کن!😭😭 گفتم: تا نگویی جریان چی هست، حلالت نمی‌کنم. گفت: دیشب، نیمه‌شب، مادرم آمدو مرا از خواب بیدار کردبا عصبانیت و گریه گفت: چه کار کردی که مرادر مقابل حضرت زهرا (س)شرمنده کردی.😭😭 الان حضرت زهرا(س) را در عالم خواب زیارت کردم. ایشان فرمودند: "به پسرت بگو برو ودل اسیری که به دردآورده‌ای را به دست بیاور وگرنه همه شمارا نفرین خواهم کرد...😭😭😭 پایان😭😭😭 -شهدا-و-اهل-بیت ناصر-کاوه "خاطره ازمرحوم ابوترابی - کتاب حماسه‌های ناگفته ص۹۰ _ @hemmat_channel اسرار ‌حقیقی حیاتم زهراست     😭 معنای عبادتم، صلاتم زهراست😢 دیگرچه غم ازکشاکش این دنیا    😭 وقتی که فرشته نجاتم زهراست😭😭
📝 نماز اول وقت 🔴 اگر من سرفه‌ام بگیرد، هیچ چیز جایگزین آب نمی‌شود. 🔶 اگر بگویند که به تو پول و شیرینی می‌دهیم ولی آب را نخور، قبول نمی‌کنم! می‌دانم که تنها آب است که من را نجات می‌دهد. 🔶 ما هنوز باور نکرده‌ایم که نماز اول وقت ما را نجات می‌دهد و هر بار می‌خواهیم آن را با شیرینی‌های دنیوی جایگزین کنیم. ☎️ خدای بزرگ روزی پنج بار به هنگام اذان به ما زنگ می‌زند و خیلی از ما جواب نمی‌دهیم و یا بی محلی می‌کنیم. @hemmat_channel