سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز بیست وششم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هفتاد و نهم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد )
🌷🌷🌷
ولی اخه چطور .... ؟!
مگه میشه ... ؟!
یه حس و حال عجیب پیدا کرده بودم ...
هم خوشحال هم ناراحت ...
واقعا نمیتونم حالم و توصیف کنم اسم ...
#کربلا ...
دلمو بد لرزونده بود ..
حالا اگه میگفتن نیا ...
زمین و زمان و به هم میریختم ...
کولاک میکردم فقط ...
فرداش با محمد تمام مدارکمو برداشتم رفتم برای انجام مقدمات و گرفتن پاسپورت و ویزا ....
خیلی زمان کم بود ...
همه مسافرا ویزاها و پاسپورت هاشون اماده بود ...
باید سریع کار هامو انحام میدادم که به موقع به دستم برسه که بتونم برم ....
محمد واقعا برادری کرد در حقم پا به پای من اومد و قدم برداشت ...
خوشحال از اتمام کارها رفتم برای تایید و مهر اخر ....
که ....
_ یعنی چی اقا ... ؟!؟
چرا. .. ؟!
محمد امد داخل و گفت : خب امیر جان کارت تموم شد ...؟!؟
با حالت زاری برگشتم سمت محمد ...
که محمد با دیدن حال من جا خورد ...
چی شده امیر ...؟! چرا این شکلی شدی تو ... !؟!
رنگ به رو نداری .... ؟!
با بغض فقط تونستم بگم :
_ محمد ... !!
محمد سریع اومد کنارم و گفت :
بشین ببینم چی شده ... ؟!
چی میگن ..؟؟
محمد رفت جلو و با مسئولی که بود شروع کرد صحبت کردن بعد از چند دقیقه ایستاد کلافه دستی به موهاش کشید و من و نگاه کرد ...
سرمو تکون دادم انداختم پایین ...
نمیدونم اما واقعا اونجا دلم شکست ..
یکم دلم گرفت ...
اخه خیلی ذوق داشتم برای این سفر ...
حالا دقیقه ۹۰ که همه چی تموم شدس بگن اجازه خروج نداری .. ... ؟!؟،
اونم فقط به خاطر یه مسئله شرکتی که خیلی وقته ازش گذشته .... 😔
محمد برگشت و گفت اقا حتما یه راهی داره دیگه یه کاری بکنین دوستم جا نمونه از این سفر ... ؟!؟
گفتم به دوستتون چکار کنن .. ؟!؟ اگه مشکل حل شد من در خدمتم ....
با ناامیدی ، ناراحتی از اونجا زدیم بیرون و سوار ماشین شدم ...
قدرت هیچ نوع حرکتی نداشتم ...
محمد بعد از چند دقیقه گفت :
راه کارش چی گفت ؟! باید چکار کنی ..؟!
بدون نگاه کردن بهش اهسته گفتم :
_ گفت : باید رضایت طرف مقابل بگیری که شکایت و ممنوع الخروجیمو باطل کنه تا بتونم خارج بشم ... !!
خب پس چرا وایسادی برو دیگه ... ؟!؟
_ کجا برم ... ؟!
برو شرکت همین بنده خدا که میگی ... ببینیم حرف حسابش چیه ... ؟!؟
فرار که نمیخوای بکنی . .. ؟!
_ میدونم میشناسمش راضی نمیشه .. 😔
حالا رفتنش که ضرر نداره روشن کن بریم زمان نداریمااا ...
_ توکل به خدا باشه ...
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد ) 🌷🌷🌷 ولی ا
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و یکم )
🌷🌷🌷
ماشین روشن کردم و حرکت کردم به سمت شرکت اخوان رفتم ....
ولی میدونستم راضی نمیشه ...
اخه تو قرار دادها خیلی سفت و سخت بود ..
رسیدم بعد پارک ماشین کلافه پیاده شدم ... محمدم همراه من شد و رفتیم داخل شرکت ...
رفتم نزدیک میز منشی و گفتم :
ببخشید با اقای اخوان کار داشتم تشریف دارن ... ؟!؟
بله هستن ولی جلسه دارن ..!!
من میخواستم ببینمشون لطفا میشه اطلاع بدین .. ؟!؟
اقای محترم گفتم جلسه دارن ...
الان چه اطلاعی بدم .. !!
شما اصلا وقت قبلی داشتین ... ؟!؟
_ خانم .. !
محمد دستشو گذاشت رو شونم. و گفت :
امیر ارومباش داری همه چی میریزی بهم ....
برو بشین من هستم ... درستش میکنم ...
_ اخه محمد ...
؛ میگم درست میکنم دیگه برو بشین اینحا نمون برو ..
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم و رفتم سمت صندلی های انتظار ..
اما حواسم به حرفهای محمد بود ...
؛ ببخشید خانم جلسه اقای اخوان خیلی طول میکشه ؟؟
منشی سرشو اورد بالا و نگاهی به محمد کرد .. و گفت :
الان نزدیک یک و یک و نیم ساعتی هست داخل جلسه ان
دیگه اخراشه ..
یعنی میشه امروز ایشون ملاقات کرد ... ؟؟!!
والا قرار بدون وقت قبلی قبول نمیکنن ..
چه عرض کنم .. !!
اگر ایرادی نداره ما منتظر بمونیم اینجا ؟!
ایراد که نداره ولی فکر نکنم ..
کار واجب داریم خانم . ..
همون موقع درب اتاق اخوان باز شد به همراه دو نفر دیگه بیرون اومد و بدرقه اشون کرد ..
صندلی انتظار جایی که من نشسته بودم توی دیدش نبود پس منو ندید و فقط متوجه حضور محمد شد ..
رو کرد به منشی و گفت خانم کریمی مشکلی پیش امده این اقا .. ؟!
نه اقای مهندس مشکلی نیست این اقا میخواستند با شما ملاقات کنند ..
با من ... ؟!
اخوان رو کرد به محمد و با اندک اخمی که نشانه این بود که محمد میشناسه یا نه
گفت ..
ببخشید ولی من شما را به جا نمیارم ...
محمد جلو رفت و گفت بله بنده افتخار اشنایی با شما رو ندارم به همراه دوستم اومدم امیر و با دستش منو نشون داد ...
اخوان برگشت منو که دید اخمش باز شد و گفت : به به جناب پارسا ...
پارسال دوست امسال اشنا ...
چه عجب این طرفها .. ؟!
راه گم کردین ... ؟!
بلند شدم ورفتم جلو همزمان با دست دادن گفتم : جناب اخوان این حرفها چیه ...
شرمنده شما هستم ...
خب در خدمتم چی شده که این همه راه پاشدی اومدی اینجا امیر خان ... ؟!
اگه میشه بریم یکم صحبت کنیم .. ؟!
بله بفرمایید .. ؟ !
با هم به سمت اتاقش رفتیم و بعد از نشستن و تعارفات معمولی و سفارش چای ...
گفت :
خب حالا چی شد اومدین این طرفا ..
نشستم سر صندلی و گفتم :
جناب اخوان مسئله پارسالکه یادتون هست چه مشکلی پیش اومد و ...
... #ادامه_دارد..
💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و یکم ) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و دوم )
🌷🌷🌷
_... باعث کدورت شد و کار به شکایت و دادگاه ...
و در اخر معلوم به سوء تفاهم بودن که بازم شما مصر بودید و دادگاه به پرداخت جریمه و ما به تفاوت قرار داد حکم کرد ...
خب اره یادمه ..
من تمام مبلغ بهتون پرداخت نکردم و شما هم شکایت پس نگرفتید و مثل اینکه پرونده هنوز هم در جریان ...
بله من که بهتون گفته بودم تا تمام و کمال مبلغ پرداخت نکنین شکایت پس نمیگیرم ...
بله صحیح من نگفتم نمیدم که فقط چرا ممنوع الخروجم کردین دیگه ...
اخوان پاهاشو روی هم انداخت و گفت
خب حق بده جناب پارسا کم پول و سرمایه ای نبود که بشه ازش گذشت ...
جناب اخوان من که فرار نمیکنم گفتم پرداخت میکنم پس پرداخت میکنم شما تا حالا دیدین من از حرفم برگردم یا بهش عمل نکنم ... ؟!؟
نه چنین چیزی نبود ولی احتیاط شرطه عقله و من روی همچین مسئله ای ریسک نمیکنم ...
خودت باید منو شناخته باشی ..
دوستی جدا ...
کار و حساب هم جدا ...
_ بله میدونم ... فقط اگه امکان داره الان این مسئله حل کنید ..
من عازمم .. همه کارهامو انجام دادم فقط گیر کار شما شدم من فکر کردم این قضیه تمام شده است ... ؟!؟
ببین امیر جان .. من همچین کاری نمیکنم دستم به جایی بند نباشه ...
شاید این سفری که میخوای بری دیگه موندنی شدی و بر نگشتی من نمیتونم ریسک کنم واقعا ...
با وجود پرداختی که تا الان داشتی هنوزم مبلغ قابل توجهیه ..
مننمیتونم چشم پوشی کنم و از شکایت صرف نظر ... ببخشید ولی امدنت اینجا بی فایدست بهتره بری ...
و بلند شد و رفت پشت میزش. ..
نگاهی به محمد کردم و سرمو تکون دادم ..
ناراحت نگاهمو انداختم زمین که صدای محمد بلند شد ...
جناب اخوان ...
ببخشید بنده جسارت میکنم من درست در جریان کارهای شما و امیر نیستم ونمیدونم چی بهچیه ...
سر رشته ای هم در این کارها ندارم ...
اما امیر قرار نیست جایی بره که نیاد یه سفره زیارتی پیش رو هست که امیر یک مرتبه راهی شده و یکی دو روز بیشتر زمان نداره ...
هیچ راهی نداره که شما رضایت بدین ... ؟؟
نه اگر تمام مبلع پرداخت نشه من کاری انجام نمیدم ...
محمد نگاهشو به من دوخت و سرمو به عنوان نهی تکون دادم و بلند شدم ...
سرخورده و سر شکسته گفتم .:
_ ممنون شرمنده مزاحم شدیم خداحافظ ..
محمدم خدا حافظی کرد و با هم خارج شدیم
میخواستم درب اتاق رو ببندم که....
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و دوم ) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و سوم).
🌷🌷🌷
: فقط یه راه داره ... !!
همونجا موندم فقط ...
نگاهمو دوختم به محمد که کم کم لبش به لبخندی باز شد و برگشت ...
دست منو گرفت و گفت :
هرچی باشه جناب اخوان شما فقط امر کنین ...؟!
من نمیتونم چشم پوشی کنم و دستمم به جایی بند نیست ..
یا چک ضمانت دار برام بیارید یا سفته به مبلغ بدهی... ؟!؟
بلاخره از شوک خارج شدم و ...
با شور و حال که نمیدونم از کحا یکدفعه بهم تزریق شده بود گفتم ..
حتما حتما ...
بگین چقدر .. ؟
چکار کنم. .. ؟!
خلاصه بعد از گفتن مبلغ و رد و بدل کردن امضا و سفته اخوان با یک تلفن به وکیلش مشکل حل کرد ...
ما هم سریع رفتیم و امضا و مهر تایید اخر و .....
رفتنم قطعی شد ... 😭😭😭
اصلا باورم نمیشد ...
بماند که بابا و سهیلا چقدر تعجب کردند و بابا سجده شکر به جا اورد ...
خاله و علی رو نگم که زمانی که موضوع بهشون گفتم و بدون اطلاع کارهاشون انجام دادم ..
چقدر شوکه شده بودن ...
به بهانه کارهای بیمارستان مدارکشون گرفته بودم و همه کارهارو با کمک محمد انجام دادیم و به بهانه مدرک برای بیمارستان و بیمه ازشون امضا و اثر انگشت گرفته بودم ...
خاله که فقط گریه میکرد و دعا برای من ..
اما علی توی شک بود هنوز اخه علی هم مثل من بار اولش بود ...
خلاصه بعد از تمام این فراز و نشیب ها و سختی ها روز حرکتمون رسید ..
سر از پا نمیشناختم ...
از یه طرف ذوق داشتم دلم میخواست خیلی سریع بریم ...
از یه طرفم دلهره که نکنه باز مشکلی پیش بیاد .. !!
با دکتر خاله هم هماهنگ شده بودیم و با کپسول اکسیژن و امکانات برای خاله دیگه نگرانی هم از بابت خاله و حضورش نداشتیم علی هم تمام وقت پیش خاله بود ...
از شوق روی پام بند نبودم مدام می گفتم : محمد .. محمد .. محمد ..
بنده خدا اخر کلافه شد ...
منو روی صندلی نشوند و گفت ای بابا امیر جان داداشم بشین کار دارم ... الان حرکت میکنیم خب ..
حالت گرفته به خودم گرفتم و برگشتم طرفش و گفتم
دست خودم نیست خب چکار کنم ... 😢 ؟!!؟
محمد خندش گرفت :
میدونم اما بشین الان تموم میشه سید بیاد راه افتادیم ...
به باشه بسنده کردم و نشستم رو صندلی که دیدم مهران دست به سینه با یه اخم غلیظ وایساده ...
وای اصلا حواسم نبود ...
اب دهنمو فرو دادم و با ترس و لرز بلند شدم رفتم پایین ...
علی هم مثل این که مهران و دید یکم رنگش پرید ...
جفتمون از روی خوشحالی که داشتیم مهران فراموش کرده بودیم ...
با علی کنار هم ایستادیم مثل این بچه های شیطون خرابکار سرها پایین و دست ها افتاده ایستادیم جلوش ...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای از شہـــید حاج همت 👆👆👆
خودمون که نمردیم 👌
اسلحه برمیداریم میجنگیم👍
چشم مجنون🌹😍
#حتما_ببینید👌👌
🌹 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
یاد جبهه ها😔😔
نذر کردم دور تسبیحی|•
بخوانم اهدنا💔|•
تا صراطم اربعین👣|•
افتد به سمت کربلا🍃|•
#اربعین_کربُبلایم_نبرےمیمیرم😭💔
اگه دلت واسه حرم امام حسین تنگ شده بسم الله...
بدون اگه این پیامو دیدی اتفاقی نبوده حتما یه حکمتی داشته...
شایدم دعوتی در کاره...
بفرمایید👇
🌺🍃 http://eitaa.com/joinchat/1055916054Cdcbcaf4cf4 🍃🌺
سلام دوستان 😊
🌹روزتون شهدایی🌹
💐چله کلیمیه💐
🌸روز بیست وهفتم چله زیارت آل یاسین🌸
التماس دعا👌
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و سوم). 🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و چهارم)
🌷🌷🌷
مهرانم نامردی نکرد و به هر کدوم یه پس گردنی زد ..
بعد با تمام حرصش ...
+ من اینجا هویج بودم ...
نگین یه مهرانی هم هستااا ..
د اخه بامعرفتا منم رفیقتون بودماا ..
چطوری میخواین برین بی من ... ؟؟!
دیدم مهران روشو برکردوند و طرف دیگه رو نگاه کرد ...
قهر کرد رفت دیگه کارمون در اومد ...
دستمو گذاشتم روی شونه اش کفتم :
داداش به خدا من اصلا قرار نبود برم یک دفعه ای شد ...
بعد هم کار ها اصلا حواسم نبود دیگه ... ! ببخش داداشم ...
علی هم گفت :
مهران خودت که خبر داری من چطور راهی شدم .. این دم رفتنی دلخور نباش دیگه ...
_ اقا مهران ... داداشم ...
ببخش دیگه ...
رفتم جلوش ایستادم که ...
_ مهران ....
به پهنای صورتش داشت اشک میریخت ..
دستم میونه راه موند ...
یدفعه خودشو انداخت داخل بغلم و هق هق ریزش بلند شد ..
تو شوک بودم ...
_مهران ...
+ اخه نامرد من از بچگی باهاتم چطور منو یادت رفت .. ؟!؟
به همین سادگی ...؟!؟
این مدت تنهایی چکار کنم ...؟؟؟!
محکم گرفتمش توی بغلم بغض گلومو گرفت ....
داداشم ... جبران میکنم ببخش ... شرایطم میدونی ...
من خودم نمیدونم چی به چیه ...
اومدم به سید گفتم من گیجم کلافم ... ؟؟ گفت کربلا ... !!
اینجوری میخوای راهیم کنی ... ؟!
شاید دیگه بر نگردمااا ..
یک دفعه سرشو اورد بالا و گفت :
دیگه چی ؟!؟ فکر میکنی ولت میکنم دارم براتون ببینین چی به سرتون میارم ... فقط تماشا کنین ...
مهران نیستم اگه این کاررو نکنم. ... !!
_ میخوای چکار کنی ..؟!
بشین و تماشا کن فقط ...
.
یکم دور و اطراف نگاه کرد بعد از دیدن سید که کنار چند نفر مشغول صحبت بود حرکت کرد
دست سید و گرفت و بعد گفتن چند تا جمله به اون چند نفر سید و کشید گوشه ای مشغول صحبت شد ....
دیدم سید خندید و سری تکون داد ... بعد با هم شروع کردن حرف زدن ...
بعد از چند دقیقه مهران با چهره خندون و شیطونش برگشت پیش ما ...
حالا هر چه می گفتیم چی شد ...
چی گفتین ... مگه جواب میداد ...
فقط میگفت خودتون خواستید ...!!!
خلاصه زمان حرکت رسید ...
همه سوار شدن و منتظر ما ...
محمد با خنده اومد کنار ما و گفت :
بابا تو که منو کشته بودی کی راه می افتیم بیا دیگه همه سوار شدن جز شما .... !!
هول شدم ...
وای الان چکار کنم ... ؟!
محمد با خنده سری تکون داد بعد با چشمش به مهران اشاره کرد و گفت :
هیچی با یار خداحافظی کن که بریم ...
برگشتم سمت مهران و گفتم و
خداحافظ و راه افتادم ...
چند قدم رفتم صدای خنده بچه ها بلند شد ....
گیج برگشتم عقب و گفتم :
چی شد ... ؟!؟
+ هیچی ... داداش امیر از هول حلیم افتاد تو دیگ .. !!
_ کو دیگ ..؟!؟
.. #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و چهارم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و پنجم)
🌷🌷🌷
سید با خنده امد طرف ما و رو به من گفت :
* جانا ... ندیده مجنون گشتم ..
طاقتی ده ..
که نظری افکنم بر روی تو ...
* چی شده امیر جان بچه ها کلافت کردن .. ؟، 😄
_ چی بگم سید من الان حال خودمم نمیدونم ... !
حق داری اخوی .. برو خداحافظی کن با دوستان که راه در پیش داریم ...
به امید خدا تا چند دقیقه دیگه حرکت میکنیم ...
لبخندی روی لبم نقش بست ..
چشم سید ...
سید اومد بره که گفتم :
_سید علی ؟!؟
* جانم امیرجان .. ؟!
من شما رو پیدا نمیکردم چه میکردم ... ؟!
سید لبخندی زد و گفت : بنده دیگری وسیله میشد ...
اما حضرت دوست افتخارش نصیب ما کرد ...
بعد یه نفس عمیق گفت :
برو بچه ها منتظرن ...
_ چشم رفتم ..
حرکت کردم سمت بچه ها و گفتم .:
رو به مهران گفتم : بابا اذیت نکن دیگه ... کم اذیت کردی این چند ساله بزار حداقل چند روز از دستت اسایش داشته باشم ...
+ به داش امیر من اذیت کردم مگه فرشته ها اذیت میکنن من فقط بلا نازل میکنم 😁😁
_ اونکه صد البته ...
دستمو گذاشتم روی شونه اش گفتم ..
خب داداش خوبی بدی دیدی ببخش دیگه ..
بابت این مسائل اخیرم واقعا شرمندم الانم هنوز با خودم درگیرم نمیخواستم شما هم درگیر من بشید ...
+ امیر این حرف و نزن خودت میدونی ما با هم دوست نیستیم مثل برادریم ...
شعار بچگیمون فراموش کردی ..
باهم برای هم ...
_اره واقعا ...
خلاصه خیلی مخلصم داداش مهران ..
+ عزیزی ...
خلاصه از همه بچه ها که نمیتونستن بیان خداحافظی کردیم همه سوار شدن ...
نفرات اخر من و محمد بودیم ...
پامو گذاشتم روی پله اول که ...!!
؛ امیر ...؟؟
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم ...
بابا و سهیلا بودن ...
نگاهی به محمد کردم که با
باز و بسته کردن چشمهاش و لبخندی تاییدم کرد ..
بعد گفت :
یکم منتظر میمونیم ..
برو ...
برگشتم و به سمت بابا رفتم ...
محمدم سوار شد و شروع کرد حاضر و غایب مسافران ..
تا نزدیک بابا رسیدم بابا بغلم کرد ...
چشمهامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ...
_ سلام بابا ...
سلام پسرم ..
خیلی خوشحالم امیر بهت افتخار میکنم ...
معذرت میخوام بابا به خاطر همه ی این سالها ..
عزیزمی پاره تنمی این چه حرفیه میزنی ...
از بغل بابا بیرون اومدم و سرم انداختم پایین رو به سهیلا کردم و گفتم : معذرت میخوام خیلی اذیتتون کردم ..
سهیلا بعد یه هق هق ریز گفت نه امیر جان چه حرفیه
کلافه دستی به گردنم کشیدم
تصمیم گرفتم جو بینمون رو یکم تغییر بدم رو کردم به بابا و گفتم :
من نمیدونم این زنها اینقدر اشک از کجا می ارن دم به دقیقه فقط گریه میکنند ..
بابا خندید و گفت نگو پسر ...
کلافه ام خوب شد زن نداری وگرنه الان باید اونم تحمل میکردیم ...
و اشاره ای به سهیلا کرد ...
سهیلا هم حرصی شد ..
بله بله اقا این حرفها چیه میزنی جلو پسرت شیر شدی به من حرف میزنی ..
بابا دستاشو برد بالا و گفت : نه خانم من کی باشم تسلیم اصلا وزیر جنگ شمایید بفرمایید 😁😁 ؟!
خب امیر جان نمیزارن که ...
چی میخواستم بگم ..
اهان مواظب خودت باش ..
غذا خوب بخور ... حواست به خودت باشه ها .. کاری داشتی تماس بگیر ..
خلاصه یک تومار چید جلوم 😅😅😅
دیگه خدا محمد رسوند و منو نجات داد ..
دوباره بابا و بغل و گرفتم و از سهیلا هم خداحافظی کردم . و سوار شدم ....
حرکت کردیم به سمت کربلا ...
خیلی منقلب بودم مخصوصا مداح همراهمون همون اول راه شروع کرد به مداحی ...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و پنجم)
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و ششم)
🌷🌷🌷
بین راه حواسم به خاله و علی هم بود خاله که خیلی خوشحال بود ..
مدام دعا میکرد و گریه ...
میگفت امیر ان شاالله عاقبت بخیر بشی .. منو به ارزوم رسوندی خدا بهترین بهت بده ...
در کنارش به محمد و سید و بچه هاهم کاری داشتن کمک میکردم ...
خلاصه حال و هوایی بود ...
تا قبل از رد شدن از مرز یکم دلهره و نگرانی داشتم ..
یعنی میشه تا اینحا اومدم کارام درست نشده باشه ...
مشکل به وجود نیاد ...
خدا کنه ناامید بر نگردم ...
زمانی که از مرز بدون مشکلی گذشتیم دیگه همه توی حال خودشون بودن ... .
زیارت اولی ها فقط من و علی بودیم ...
مسافرهایی که قبلا بودن درک موقعیت داشتن و منقلب بودن ...
علی هم که از زمانی میشناختمش عشق امام و کربلا رو داشت توی حال و هوای خودش بود و اشک میریخت ...
اما من ..
مبهوت و شک زده ... درک زمان و موقعیت از دستم رفته بود نه باور داشتم ....
نه ...
واقعا گیج بودم ....
به سمت هتل رفتیم و بعد از گذاشتن وسایل دیدم بچه ها خیلی شوق دارن و دارن خیلی به خودشون میرسن اصلا یه اشتیاق عجیب داشتن ...
درسته خودم منقلب بودم اما حال بچه رو هم درک نمیکردم انگار فقط میخواستن برن خیلی بیقرار بودن ...
رفتم پیش محمد و گفتم :
چرا بچه ها این همه شوق و اشتیاق دارن ..؟؟
محمد دستشو گذاشت روی شونم و گفت :
برو امادشو وقتشه دیگه ...
وقت چیه ...؟!
تو اماده شو .. ببینی بهتره تا من بگم ...
سری تکون دادم و حرکت کردم و بعد از اماده شدن با بچه ها راهی شدم ...
بعضی ها اشک میریختن ...
بعضی زیر لب زمزمه داشتن ...
بعضی زیارت میخوندن ...
حال بچه ها برام عجیب بود ..
تا اینکه ...
... #ادامه_دارد ...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸
°•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
°•| 🌿🌸 بسم الله الرحمن الرحیم #بسم_رب_عشق #تفحصم_کنید.... (قسمت هشتاد و ششم) 🌷🌷🌷
°•| 🌿🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
🥀 #بسم_رب_عشق
#تفحصم_کنید....
(قسمت هشتاد و هفتم)
🌷🌷🌷
با صحنه ای که رو بروم بود ...
واقعا ... باور نکردنی ....
اشک از چشمهام جاری شد ...
بوی بهشت و حس کردم ..
اصلا خوده بهشت بود ...
دیگه متوجه چیزی و کسی نبودم ...
وقتی به خودم اومدم ...
وایساده بودم بین دو تا حرم دو تا گنبد طلایی ...
به سجده افتادم ...
هق هق گریه ام بلند شد ...
دیگه هیچ چیز و هیچ کس برام مهم نبود ...
مهمنبود مسخره ام کنن حتی دیگه این فکرم نداشتم که در نظر دیگران چطور بیام...
فقط گریه میکردمو هق میزدم ...
بعد از چند دقیقه نیرویی منو به طرف خودش کشید ...
بلند شدم ... رفتم سمتی کهکشیده میشدم ...
بین راه به چند نفرم تنه زدم اما بی توجه فقط میرفتم...
رسیدم به درب ورودی ...
سرمو بلند کردم ... یک مشک اب بالای درب ورودی حرم ..
رفتم کنار یک اقای مسنی که اونجا بود . وگفتم :
ببخشید .. اینجا یعنی این حرم ..
پسرم حرم اقا ابوالفضل ...
بعد دستش و گذاشت روی شونم و با لبخندی گفت :
مثل اینکه اولین بار اومدی اینجا ..
فقط سرمو تکون دادم که ادامه داد :
التماس دعا جوون حال و هوای خوبی داری .. همیشه این حالتو نگه دار ..
التماس دعا ..
بعد رفت .... !
رفتم داخل میون اون همه شلوغی ...
دستم بی اراده رفت سوی قلبم .. انگار میخواست بزنه بیرون
انگار ..
خدایا این منم .. خواب نمیبینم .. ضریح اقام ابوالفضل ..
فقط در اون لحظه یاد شعری که سید خونده بود افتادم
😔😔😔
تیر بر مشک زدند و زجفا خندیدند
یک صدا در همه کرب و بلا خندیدند
تا بسوزد جگر فاطمه و ام بنین
پایکوبان همه با ساز و نوا خندیدند
تا که زیبایی چشم قمر از هم پاشید
همره حرمله اولاد زنا خندیدند
سر او خورد شد از ثقل عمود آهن
تا که دیدند سرش گشت دو تا خندیدند
تا شنیدند حسین انکسر ظهری گفت:
به زمین خوردن شاه شهدا خندیدند
ضمن تبریک به هم سوی حرم میرفتند
قوم محروم زشرم و زحیا خندیدند
وقت پاره شدن گوش یتیمان حرم
ناکسان بی خبر از قهر خدا خندیدند
😔😔
رفتم سمت ضریح و زیارت ...
تمام حرفامو به اقا زدم و بعد از چند دقیقه اومدم عقب ..
گردنمو کج کردم .. باز اشکهام جاری شد ...
اقا ...
اقا جان ..
اجازه میدی برم ..؟!
برم حرم اقام امام حسین (ع) .؟!
... #ادامه_دارد...
💫💫💫💫💫💫💫
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°•| 🌿🌸